قصه پر غصه ی جبار از ناگفته های خیابان
نويسنده:جبار احمدی / 15 ساله / کسی که خود جزء کودکان کار و خیابان است
منبع : راسخون
منبع : راسخون
صدای زنگ ساعت مچی گوشش را نوازش می کند به آرامی بلند می شود یک مقدار خودش را به این طرف و آن طرف می تاباند بعد می رود دست و صورتش را می شوید و می رود سراغ انباری. جایی کوچک که وسایل کارش را آن جا میگذارد. وقتی داخل می شود فکر می کند که امروز با چه چیزی کار کند و کیفی را بر می دارد که داخل آن جوراب، فال و آدامس دارد.
می خواهد راه بیفتد که صدایی می آید: محمد صبر کن. این صدای ننه اش است که بیدار شده. می رود پیشش و می گوید: با من کاری داری؟ ننه اشاره می کند به طرف خواهرش که هنوز خواب است و می گوید او دیگر بزرگ شده وقتشه با خودت ببری سر کار تو تنهایی نمی تونی مخارج زندگی ما را تأمین کنی منم که دیگه کاری ازم بر نمی یاد. حداقل چهار قرانی می تونه کار کنه. با خودت ببرش. محمد نگاهی به غزل می اندازد و می گوید نه چند ساله که من دارم این کار رو می کنم چه سختی هایی که نکشیدم اون نمی تونه. هنوز بچه است. تازه اون یه دختره، نمی تونه از خودش دفاع کنه و درست کار کنه. تازه مگه من مردم که خواهرم بره سر کار. محمد خودش این را می گوید ولی دلش چیزی دیگر می گوید. ننه اش می گوید هرجا که خودت می روی اینم با خودت ببر. محمد: ننه من چند تا اتوبوس سوار می شم. صبح تا بشه راه می روم اون نمی تونه راه بره خسته میشه.
خواهرش که بیدار شده صدای آنها را می شنود حس عجیبی در قلبش می تپد. محمد می رود و ننه پیرش دوباره سرش را می گذارد و می خوابد. محمد اتوبوس سوار می شود. اتوبوس نسبتاً شلوغ است با خود می گوید بد نیست همین جا دشت اول را بگیرد. در کیف را باز می کند. فال و آدامس را در می آورد و می گوید فال دارم، آدامس دارم. فقط صد تومن. یک دور می زند هیچ کس نمی خرد و دوباره دور می زند و باز هم کسی ازش هیچی نمی خرد. سرجایش می نشیند و به فکر فرو می رود. با خودش می گوید: امروز هم روز نحسی است و اگر این جوری پیش بره نمی توانم دیگر مدرسه بروم و کرایه خانه و خرج خانه را در بیاورم. به زودی مدرسه ها شروع می شود و باید خواهرم را مدرسه بذارم و خودم تا اول راهنمایی خواندم و می خواهم بروم دوم راهنمایی چطور می توانم مدرسه را ول کنم. تو همین فکر بود که دستی روی شانه اش کشیده شد: پسر جان بلند شو ایستگاه آخر است. محمد هول می شود. سریع پیاده می شود و سر چهار راه می ایستد و هر کس رد می شود ازش هیچی نمی خرد. نزدیک ظهر است و فقط چند صد تومان کار کرده می خواهد نهار بخورد ولی می ترسد تا شب کم کار کند و منصرف می شود. آفتاب بدن او را سوزانده و او را سیاه کرده است. خیابان ها خلوت شده و آدم های کم تری رد می شوند. حوصله اش سر می رود. با خودش فکر می کند بهتر است برود جایی استراحت کند. سایه ی درختی پیدا می کند، کیفش را می گذارد و می خوابد. چند دقیقه بعد یک آدم معتاد می آید و می گوید: بلند شو ببینم بچه برو پی کارت. محمد سرش را بلند می کند و می گوید: چه کاری داری مگه اینجا را خریدی؟ محمد بلند می شود، معتاد عصبی شده، قاتی کرده و دنبالش می کند. اون نمی تونه مثل محمد سرعتی بره و محمد بهش می خنده و در می ره. شب که به خانه می آید چند هزار تومنی کار کرده است.
می رود گوشه ای از اُتاق می نشیند. تلویزیون را روشن می کند و کانال می زند. اعصابش خراب می شود هیچی نداره یعنی چی.
خواهرش می آید کنارش می نشیند و می گوید فردا مرا هم با خودت ببر .می گوید: نه. خیلی التماس می کند و سر انجام راضی می شود او را ببرد ولی از او می خواهد چند روز صبر کند تا فکری برایش بکند.
ننه اش می گوید خوب کاری کردی دلش را نشکستی. اصلاً به نفع تو هم است. محمد نمی دونی هرچه وسایل قیمتی از پدر و مادرت به جا مونده بود را فروختیم. امروز رفتم در دکان عمویت که مقداری برنج و روغن نسیه بگیریم. اونم گفت:..(محمد): چی گفت؟ گفت نمی دم. ننه: نه نگفت نمی دهم گفت باید پولش را سریع تر بهش بدم که خودش هزار گرفتاری دارد.
اشک در چشمان ننه جمع شده بود. محمد گفت مادربزرگ ولش کن اون پسرت از اول هم خسیس بود. ای کاش پدرم … بعد خواهرش نزدیک ننه می آید و می گوید در مورد پدرم برایم بگو. ننه اش شروع می کند و وقتی تمام می شود غزل را خواب برده است. محمد فردا صبح زود می رود سر کار و شب دیروقت می آید و برای خواهرش هدیه ای می آورد که خیلی خوشحال می شود. این هدیه خوشحال کننده برای بازی نیست برای خوش گذرانی نیست این فقط برای کار کردن است ولی او خیلی خوشحال است. محمد می گوید از فردا تو هم با من بیا سرکار. فردای آن شب غزل ترازویی را که برادرش برای او خریده بر می دارد و با برادرش می رود. محمد او را روی پل هوایی می گذارد و می گوید جایی نرود تا بیاید دنبالش و خودش می رود. او همیشه در راهه و دوره گردی می کند. چند دقیقه بیشتر نمی گذرد که یه پسر می آید و به غزل می گوید بلند شو ببینم. این جا جای منه. غزل بلند نمی شود و می گوید برادرم بهم گفته جایی نرم، منم بلند نمی شم. پسره هرچی میگه بلند شو بلند نمی شه عصبانی می شود و وسایل او را پرت می کند این ور اون ور و یک سیلی هم به خاطر پر رویی اش نثارش می کند. غزل به گریه می افتد و وسایل خود را جمع می کند و می رود تا برادرش را پیدا کند ولی نمی داند کجاست هر جا را می گردد پیدایش نمی کند و می رود .
خودش هم گم شده همینطور گریه می کند که محمد او را می بیند سریع می آید سراغش. چه شده است شهرداری کتکت زد کی زد و غزل پل هوایی را نشان می دهد. محمد به سرعت به طرف پل می رود وقتی پیش پسره می رسد و دلیل را می خواهد پسره می گوید پر رو بود منم زدمش حالا حرفی داری. هر دو تقریباً هم سن هستند محمد می خواهد اون نادان را ببخشد ولی نگاهی به خواهرش می کند اشکش را می بیند پسره کم کم شاخ و شانه می کشد و با محمد دست به یقه می شود ساعت محمد را می کند و وسط اتوبان می افتد و زیر ماشین ها لِح می شود محمد دیگر کنترل ندارد یک مشت محکم می زند تو چشم پسره و دست خواهرش را می گیرد و می رود چه دردی می کشد بدبخت چشم او شبی بادمجان می شود محمد به غزل می گوید نگران نباش یه جای خوب برایت پیدا می کنم محمد و خواهرش از جلوی زمین فوتبال رد می شوند دوستان محمد و همکلاسی هایش او را مسخره می کنند و به یکدیگر نشان می دهند و می خندند شاید به لباس هایش که پاره پوره شده و شاید به کفش هایش که نوکشان سوراخ شده و هم چنین موهای بهم ریخته آبجی اش را به مسخره می گیرند. یکی از دوستانش که پسر خوبی است صدا می کند محمد صبر کن کجا میری؟ خیلی بیوفا شدی یه سری به ما نمی زنی به جون ننه گرفتارم اگر گرفتار نبودم این را با خودم نمی بردم سر کار. راستی از مدرسه چه خبر شروع شده؟ چیزی نمونده همین چند روز قراره بریم سر کلاس چطور مگه ثبت نام نکردی غمگین می گوید نه وقت نداشتم ولی فردا شاید با ننه ام آمدم برای ثبت نام. پس زود باش تا مدرسه ها پر نشده و جا نموندی. راهش را می گیرد و می رود غزل را هم صدا می زند.
محمد خیلی دلش می خواست با دوستانش فوتبال بازی کند ولی نمی . مجبور بود برود سر کار تا مخارج مدرسه، خانه و کرایه خانه را بدست بیاورد. او همیشه فکر می کرد بدبخت ترین آدم هاست ولی آرزو داشت که یه روزی از این بدبختی نجات پیدا کند این آروز را برای خودش تنها نمی دانست و برای همه ی هم نوعان خود می داشت حالا چند هفته است که هم مدرسه می رود و هم سر کار غزل را هم ثبت نام کرده اند او هم سر کار می رود و درس می خواند. درسهایش ضعیف است معلم او را بیرون می کند مشق نمی نویسد معلم ننه اش را می خواهد. هنوز هیچ دوستی پیدا نکرده، سر کلاس همیشه به کار و خیابان و مشتری فکر می کند. معلم به ننه اش می گوید که اگر این جور پیش بره او را از مدرسه بیرون می کند. تقصیر آنها نیست از وضعیت آنها خبر ندارد. شب هنگام خواب فکری به ذهنش می رسد و به خودش ایول می گوید. آره از فردا دفتر کتابم را با خودم می برم سر کار همان جا درس و مشقم را می نویسم و شب راحت می خوابم من که نمی توانم مثل محمد تا نصف شب بیدار بمونم و درس بخوانم اون عادت کرده. از فردای آن روز که این کار رو می کند کاسبی اش بهتر از قبل می شه و از همه مهم تر درسش را به خوبی می خواند و نمره های خوب می گیرد و معلم را تعجب آور می کند. محمد او را تو یکی از پیاده رو های شهر گذاشته و خودش دوره گردی می کند. غزل تو پیاده رو می نشیند و ترازویش را می گذارد کنارش و مشق می نویسد. همه از این کارش خوششان می آید، دلشان می سوزد و به او کمک می کنند. برادرش او را تشویق می کند که بیشتر از او کار می کند با این که تجربه ی کاری هم ندارد. غزل می گوید تو هم بیا کار منو بکن. محمد می گوید. تو بچه ای اگر من این کارو بکنم بهم می خندند کار من دورگردی تو همین جا بشین کارتو بکن منم همین دور و بر کار می کنم. ماه رمضان است ننه شان قرآن می خواند ولی چشم هایش درست نمی بیند باید برای او عینک بخرند ولی پولشان نمی رسد. مدت ها کار می کنند و پولشان را پس انداز می کنند تا برای مادر بزرگشان عینک می خرند ننه خیلی خوش حال می شود و راحت قران می خواند . نگاهی به بچه ها می اندازد و می گوید شما بهترین هستید. خداوند شما را حفظ کند. اگر شما نبودید من پیرزن چه می کردم.
اشک از چشمان پیرزن می ریزد و می گوید شما حق دارید تو بهترین مدرسه ها درس بخوانید وبهترین وسایل بازی را داشته باشید. اما شما از کودکی خود هیچ چیزی ندیدید من خیلی متاسفم فقط می توانم شماره را دعا کنم آرزو دارم تا بزرگ می شوید من باشم و ببینم زندگی خوبی دارید و ازآن لذت می برید و به آنان که همانند شما بودند کمک کنید بعد از آن من دیگر در این دنیا کاری ندارم البته اگر سرنوشت چنین بخواهد. بچه ها بلند می شوند او را بغل می کنند چه صحنه ای واقعاً غم انگیز است.
زمستان فرا رسیده وهوا سرد شده است. بچه ها لباس گرم ندارند غزل سرما خورده است. محمد برایش دارو می گیرد چند روز سر کار نمی آید. محمد تنها می رود سر کار هر روز دعوایش می شود با دزدا با معتادا. از بعضی ها می خورد و بعضی ها را می زند با این که پشیمان است ولی مجبور است برای دفاع از خودش هرکاری بکند. او بارها از شهرداری کتک خورده بارها بهزیستی او را برده است و بارها تا کنار مرگ پیشرفت کرده است ولی با این حال به کارش ادامه می دهد چون مجبور است.
یک روز که توی یکی از خیابان ها راه می رود یک بچه ی 6 ساله را می بیند. بچه جلویش را می گیرد قسم می دهد تو را به خدا تو را به جان هر کسی دوست داری یک فال از من بخر. خواهش می کنم. محمد او را به آرامی پس می زند و می گوید می بینی که من هم مثل تو هستم بالاتر می رود و دوباره بر میگردد و 100 تومان پول را از تو جیبش بیرون می آورد و یک فال را از او می خرد او خیلی خوشحال می شود و پول را می بوسد و می رود. به همه همین جوری گیر می دهد و قسم می دهد بعضی ها می زنن زیر گوشش، برو اون ور بچه جان. بعضی ها هولش می دهند و بعضی ها او را ناز می کنند و بهش پول می دهند. محمد به راهش ادامه می دهد کسی را می بیند هم اندازه های خودش که کفش واکس می زند جلو می رود. باهاش آشنا می شود و ازش سوالی می کند و جوابی بسیار ناراحت کننده می شنود. آن پسرک تا حالا درس نخوانده نمی تواند اسمش را بنویسد او هیچوقت بازی نکرده و صبح تا شب کفش واکس زده است محمد رد می شود و می رود فال را پاره می کند شعر را می خواند هیچی نمی فهمد پشتش را می خواند که در آن نوشته تو به آرزوهایت می رسی. در مقابل مشکلات صبور باش نا امید مشو از هرچیز که سرراهت می بینی درس بگیر از درس خواندن پرهیز نکن. محمد به فکر فرو می رود حالا می فهمد تنها خودش نیست که در دنیا چنین وضعیت دارد بلکه از او بدتر نیز وجود دارد و آن هم به تعدادی بی شمار. شب شده است می خواهد برود خانه تو صف اتوبوس ایستاده است ناگهان دلش می افتد مینی بوسی به آرامی از جلویش رد می شود کسی را داخل آن می بیند که پیراهنش از اشک خیس شده است او داد می زند منو نبرید خواهش و التماس می کند کسی حرفش را گوش نمی کند . می گوید منو پیاده کنید خونه گرسنگان منتظر من هستند آنها نگران می شوند منو نبرید. مینی بوس رد می شود سرعت می گیرد از چشم محمد گم می شود اتوبوس همه را سوار کرده بوق می زند حواست کجاست برو اونور چرا وسط خیابان ایستاده ای محمد اتوبوس را سوار می شود و به خانه می آید. چه روز بدی و چه صحنه دلخراشی را دیده است. وقتی به خانه می رسد بی حال می افتد به خواهرش نگاه می کند و هرچه می پرسند چه شده؟ جواب نمی دهد تا صبح کابوس بد می بیند. خواب می بیند بهزیستی خواهرش را گرفته و انداخته تو اتوبوس و دارد با خودش می برد از خواب می پرد و به خواهرش نگاه می کند او هنموز هست راحت می شود. فردا با هزار ترس و وحشت هر دو کار می کنند چیزی پیش نمی آید. هفته ها می گذرد هوا سرد و سردتر می شود.
غزل توی پیاده رو مشق می نویسد و وزن می کشد چند تا از آدامس های برادرش را هم با خودش آورده گذاشته کنار ترازویش و می فروشد دست هایش فرمان نمی دهد مداد را بگیرد نمی تواند خوش خط بنویسد دست هایش را فود می کند تا گرم شود ولی فایده ندارد خیلی سرد است و همین طورکه می نویسد کسی با ماشین قشنگش کنار خیابان پارک می کند از ماشین پیاده می شود. مرد قد بلند و چهار شانه ای است جلو می آید رو به روی غزل می نشیند عینک های دودی اش را بر می دارد و غزل او را نگاه می کند مرد چیزی نمی گوید و فقط نگاهش می کند. چشم های مرد قرق در اشک شده است می گوید دخترم اسم تو چیه جواب می دهد اسمم غزل است 7 سال دارم و می گوید آقا شما کی هستید؟ من یه دوست هستم برای تو برای همه. دست می کند تو جیبش مقدار زیادی پول می دهد به غزل او از خوش حالی نمی داند چه بگوید. مرد می گوید حق تو هزار برابر این است و بلند می شود و می گوید بلند شو بریم خانه ی شما را ببینم نمی خواهم دیگر این جا کار کنی من هرچه پول بخواهی بهت می دهم تا این جا کار نکنی و فقط درس بخوانی.
غزل می گوید اگر من با شما بیام برادرم میاد این جا و من نباشم نگران می شه. مرد می گوید خیلی خوب فردا همین موقع با برادرت این جا باش که با هم برویم برادرت چه کار می کند؟ دوره گردی. مرد خداحافظی می کند می رود غزل شروع به شمردن پول می کند 50 هزار تومن است پول کمی نیست برادرم حتما خوش حال خواهد شد. مردی چند متر آن طرف تر بساطی دارد چشمش به پول ها افتاده و دارد نقشه می کشد که چگونه پول هایش را از چنگش دراورد. غزل از این جریان بو می برد و قلبش به تاب تاب می افتد او می ترسد. چند ساعت بعد آن مرد بلند می شود و می رود و غزل یک کم آرام تر می شود. محمد می آید. غزل بلند شو بریم که دیر است غزل بلند می شود وسایل را بر می دارد و به طرف ایستگاه می روند. در راه غزل جریان را تعریف می کند محمد خوش حال می شود باورش نمی شود پول ها را می گیرد و می شمارد که همان مردی که بساطی داشت می رسد و از پشت پول هارا می قاپد و می رود.محمد او را دنبال می کند ولی بهش نمی رسد و گمش می کند بر می گردد غزل می گوید نگران نباش فردا با هم که آمدیم دوباره به ما پول می دهد. وقتی به خانه می رسند برای ننه شان تعریف می کنند او هم حسرت می خورد و آن مرد را که پول ها را دزدیده نفرین می کند. فردا بعدازظهر چیزی به ساعت قرار این سه نفر نمانده است. غزل نشسته و انتظار می کشد تا محمد و آن مرد بیایند. محمد گفته است: تا ساعت قرار می رود دوره گردی تا یه چیزی گیرش بیاید. غزل در سرمای جان فرسا نشسته و مشق می نویسد که ناگهان لگد محکمی به ترازویش می خورد و پرت می شه اون ور. بالای سرش را نگاه می کند مرد خشن و گنده ای را می بیند مرد او را بلند می کند وسایل را بر می دارد و گوید بریم. غزل قلبش می ایستد می گوید منو کجا می بری مرد می گوید هیچ جا، می برمت که یک تعهد بدی تا دیگه این طرف ها پیدات نشه غزل هرچه التماس می کند که دیگه نمی آیم حالا ولم کنید ولش نمی کنند و می برن تو دکه. مرد می رسد محمد هم در راه است مرد مدتی این طرف و آن طرف را نگاه می کند ولی از غزل خبری نیست باز هم می گردد ولی او را نمی بیند . پلیس او را جریمه می کند و می گوید از این جا برو مرد مجبور می شود حرکت کند کلی ترافیک درست کرده است .محمد می رسد غزل را نمی بیند فکر می کند برایش اتفاقی افتاده است می رود همه جا را می گردد چشمش به دکه ی پلیس می افتد! داخل را نگاه می کند غزل را می بیند با التماس او را از آن ها می گیرد و می آید غزل ساعت می پرسد و می بیند برای قرار دیر شده نا امید می شود به گریه می افتد. محمد دستی به سرش می کشد و می گوید سرنوشت اینجوری خواسته نا امید نشو از فردا می برمت یه جای دیگه کار کنی و خودمم همان اطراف دست فروشی می کنم.
دیروقت است محمد می آید دنبال غزل تا به خانه بروند غزل می گوید داشتم از نگرانی می مردم چرا دیر اومدی. محمد می گوید بعدا بهت می گم حالا از جای جدیدت راضی هستی غزل می گوید بد نیست شهرداری ندارد با من هم کسی کار ندارد ولی کاسبی مثل اونجا نمی چسبد. غزل و محمد چند هفته در آن جا به خوبی کار می کنند وکسی کارشان ندارد. غزل همیشه به یاد آن مرد حسرت می خورد.
یک شب محمد خیلی دیر می کند و غزل می خواهد از نگرانی گریه کند فکرهای بدی به سرش می زند وسایل خود را جمع می کند و دوباره سرجایش می نشیند ساعت یازده شب است محمد می آید و سریع به راه می افتد از تو پارک دارن رد می شن و پول های خود را حساب می کنند که ماشین بگیرند و سریع به خانه برسند تا ننه اشان زیاد نگران نشه یکهو 5 ،6 نفر می ریزن سرش و محمد را می زنند دو سه تا هم به غزل می زنند. سیاه و کبود می شوند وقتی خوب نگاه می کند یکی از آنها را می شناسد با خودش می گوید این همان پسری است که غزل را کتک زده بود و من هم تو چشمش بادمجون کاشتم. پسرک می گوید منو یادت هست؟ محمد چیزی نمی گوید نمی تواند چیزی بگوید آنها زیادند و می ترسد بلایی سر خودش و خواهرش بیاورند . آنها پول محمد و غزل را می گیرند. حالا این دو یتیم چه کار خواهند کرد در این شب تاریک بدون پول، گرسنه ،هوا سرد و بارانی شده چه می کنند؟ هیچ ماشینی آنها را سوار نمی کند. ساعت ها محمد برای ماشین دست می دهد هر کس به آنها نگاه می کند گازش را می گیرد و می رود محمد روی جدول می نشیند و نا امید می شود غزل روی شانه های محمد خوابش برده محمد کم کم چشم هایش را می بندد و دوباره باز می کند. مادر بزرگشان که پایش از زمین کنده شده و هیچ امیدی به برگشتن آنها ندارد آمده است تو کوچه و گریه می کند. یک ماشین با سرعت بالا از کنارشان می گذرد چند متر که دور می شود ترمز سریع و بلند می گیرد و دنده عقب بر می گردد شیشه را پایین می دهد به هر دو نگاه می کند غزل او می شناسد یادش می آید که چه کسی است چون هیچ وقت او را فراموش نمی کرده است جلو می رود رو به روی آنها سرپا می نشیند به بدنشان که خیس خالی شده نگاه می کند محمد را هم شناخته است محمد تعجب کرده و می گوید شما کی هستید وقتی این را می پرسد غزل جواب می دهد این مرد فرشته ی نجات ما است همان کسی است که چند روزه به فکرش هستم. مرد اشک در چشمش جمع شده و می گوید برادر غزل هستی؟ محمد می گوید بله مرد بلندشان می کند و داخل ماشین می گذارد و به راه می اُفتد محمد هم آدرس را به او می گوید وقتی به کوچه ی تاریک خانه اشان می رسند، مادر بزرگش بلند می شود، نور چراغ های ماشین چشم های اشک آلود او را اذیت می کند کم کم عادت می کند و دور و بر را می بیند. دخترکی را می بیند که به سویش می آید و بعد هم پسری که به همراه او می آید. بلند می شود و جلو می رود خوب نگاه می کند آنها را می شناسد غرق در شادی می شود آن ها را بغل می گیرد و نمی داند که چگونه آنها را ببوسد مرد از در ماشین پیاده می شود و به این صحنه که خودش آفریده نگاه می کند و با خود می گوید آرزو از این بهتر نیست و نخواهد بود که کسی چنین صحنه ای بیافریند و می گوید بهترین دنیاست چون در خدمت کودکانی مثل این کودکان است. چقدر آنها را دوست دارد. ننه چشمش به او می افتد و می گوید پسرم بیا جلو می خواهم ببینمت. مرد خیلی خوش حال می شود چون خودش هم مادر ندارد و به سوی مادربزرگ به آرامی قدم بر می دارد غزل و محمد هم نگاه می کنند. آنها به آرزوهای خود خواهند رسید .
می خواهد راه بیفتد که صدایی می آید: محمد صبر کن. این صدای ننه اش است که بیدار شده. می رود پیشش و می گوید: با من کاری داری؟ ننه اشاره می کند به طرف خواهرش که هنوز خواب است و می گوید او دیگر بزرگ شده وقتشه با خودت ببری سر کار تو تنهایی نمی تونی مخارج زندگی ما را تأمین کنی منم که دیگه کاری ازم بر نمی یاد. حداقل چهار قرانی می تونه کار کنه. با خودت ببرش. محمد نگاهی به غزل می اندازد و می گوید نه چند ساله که من دارم این کار رو می کنم چه سختی هایی که نکشیدم اون نمی تونه. هنوز بچه است. تازه اون یه دختره، نمی تونه از خودش دفاع کنه و درست کار کنه. تازه مگه من مردم که خواهرم بره سر کار. محمد خودش این را می گوید ولی دلش چیزی دیگر می گوید. ننه اش می گوید هرجا که خودت می روی اینم با خودت ببر. محمد: ننه من چند تا اتوبوس سوار می شم. صبح تا بشه راه می روم اون نمی تونه راه بره خسته میشه.
خواهرش که بیدار شده صدای آنها را می شنود حس عجیبی در قلبش می تپد. محمد می رود و ننه پیرش دوباره سرش را می گذارد و می خوابد. محمد اتوبوس سوار می شود. اتوبوس نسبتاً شلوغ است با خود می گوید بد نیست همین جا دشت اول را بگیرد. در کیف را باز می کند. فال و آدامس را در می آورد و می گوید فال دارم، آدامس دارم. فقط صد تومن. یک دور می زند هیچ کس نمی خرد و دوباره دور می زند و باز هم کسی ازش هیچی نمی خرد. سرجایش می نشیند و به فکر فرو می رود. با خودش می گوید: امروز هم روز نحسی است و اگر این جوری پیش بره نمی توانم دیگر مدرسه بروم و کرایه خانه و خرج خانه را در بیاورم. به زودی مدرسه ها شروع می شود و باید خواهرم را مدرسه بذارم و خودم تا اول راهنمایی خواندم و می خواهم بروم دوم راهنمایی چطور می توانم مدرسه را ول کنم. تو همین فکر بود که دستی روی شانه اش کشیده شد: پسر جان بلند شو ایستگاه آخر است. محمد هول می شود. سریع پیاده می شود و سر چهار راه می ایستد و هر کس رد می شود ازش هیچی نمی خرد. نزدیک ظهر است و فقط چند صد تومان کار کرده می خواهد نهار بخورد ولی می ترسد تا شب کم کار کند و منصرف می شود. آفتاب بدن او را سوزانده و او را سیاه کرده است. خیابان ها خلوت شده و آدم های کم تری رد می شوند. حوصله اش سر می رود. با خودش فکر می کند بهتر است برود جایی استراحت کند. سایه ی درختی پیدا می کند، کیفش را می گذارد و می خوابد. چند دقیقه بعد یک آدم معتاد می آید و می گوید: بلند شو ببینم بچه برو پی کارت. محمد سرش را بلند می کند و می گوید: چه کاری داری مگه اینجا را خریدی؟ محمد بلند می شود، معتاد عصبی شده، قاتی کرده و دنبالش می کند. اون نمی تونه مثل محمد سرعتی بره و محمد بهش می خنده و در می ره. شب که به خانه می آید چند هزار تومنی کار کرده است.
می رود گوشه ای از اُتاق می نشیند. تلویزیون را روشن می کند و کانال می زند. اعصابش خراب می شود هیچی نداره یعنی چی.
خواهرش می آید کنارش می نشیند و می گوید فردا مرا هم با خودت ببر .می گوید: نه. خیلی التماس می کند و سر انجام راضی می شود او را ببرد ولی از او می خواهد چند روز صبر کند تا فکری برایش بکند.
ننه اش می گوید خوب کاری کردی دلش را نشکستی. اصلاً به نفع تو هم است. محمد نمی دونی هرچه وسایل قیمتی از پدر و مادرت به جا مونده بود را فروختیم. امروز رفتم در دکان عمویت که مقداری برنج و روغن نسیه بگیریم. اونم گفت:..(محمد): چی گفت؟ گفت نمی دم. ننه: نه نگفت نمی دهم گفت باید پولش را سریع تر بهش بدم که خودش هزار گرفتاری دارد.
اشک در چشمان ننه جمع شده بود. محمد گفت مادربزرگ ولش کن اون پسرت از اول هم خسیس بود. ای کاش پدرم … بعد خواهرش نزدیک ننه می آید و می گوید در مورد پدرم برایم بگو. ننه اش شروع می کند و وقتی تمام می شود غزل را خواب برده است. محمد فردا صبح زود می رود سر کار و شب دیروقت می آید و برای خواهرش هدیه ای می آورد که خیلی خوشحال می شود. این هدیه خوشحال کننده برای بازی نیست برای خوش گذرانی نیست این فقط برای کار کردن است ولی او خیلی خوشحال است. محمد می گوید از فردا تو هم با من بیا سرکار. فردای آن شب غزل ترازویی را که برادرش برای او خریده بر می دارد و با برادرش می رود. محمد او را روی پل هوایی می گذارد و می گوید جایی نرود تا بیاید دنبالش و خودش می رود. او همیشه در راهه و دوره گردی می کند. چند دقیقه بیشتر نمی گذرد که یه پسر می آید و به غزل می گوید بلند شو ببینم. این جا جای منه. غزل بلند نمی شود و می گوید برادرم بهم گفته جایی نرم، منم بلند نمی شم. پسره هرچی میگه بلند شو بلند نمی شه عصبانی می شود و وسایل او را پرت می کند این ور اون ور و یک سیلی هم به خاطر پر رویی اش نثارش می کند. غزل به گریه می افتد و وسایل خود را جمع می کند و می رود تا برادرش را پیدا کند ولی نمی داند کجاست هر جا را می گردد پیدایش نمی کند و می رود .
خودش هم گم شده همینطور گریه می کند که محمد او را می بیند سریع می آید سراغش. چه شده است شهرداری کتکت زد کی زد و غزل پل هوایی را نشان می دهد. محمد به سرعت به طرف پل می رود وقتی پیش پسره می رسد و دلیل را می خواهد پسره می گوید پر رو بود منم زدمش حالا حرفی داری. هر دو تقریباً هم سن هستند محمد می خواهد اون نادان را ببخشد ولی نگاهی به خواهرش می کند اشکش را می بیند پسره کم کم شاخ و شانه می کشد و با محمد دست به یقه می شود ساعت محمد را می کند و وسط اتوبان می افتد و زیر ماشین ها لِح می شود محمد دیگر کنترل ندارد یک مشت محکم می زند تو چشم پسره و دست خواهرش را می گیرد و می رود چه دردی می کشد بدبخت چشم او شبی بادمجان می شود محمد به غزل می گوید نگران نباش یه جای خوب برایت پیدا می کنم محمد و خواهرش از جلوی زمین فوتبال رد می شوند دوستان محمد و همکلاسی هایش او را مسخره می کنند و به یکدیگر نشان می دهند و می خندند شاید به لباس هایش که پاره پوره شده و شاید به کفش هایش که نوکشان سوراخ شده و هم چنین موهای بهم ریخته آبجی اش را به مسخره می گیرند. یکی از دوستانش که پسر خوبی است صدا می کند محمد صبر کن کجا میری؟ خیلی بیوفا شدی یه سری به ما نمی زنی به جون ننه گرفتارم اگر گرفتار نبودم این را با خودم نمی بردم سر کار. راستی از مدرسه چه خبر شروع شده؟ چیزی نمونده همین چند روز قراره بریم سر کلاس چطور مگه ثبت نام نکردی غمگین می گوید نه وقت نداشتم ولی فردا شاید با ننه ام آمدم برای ثبت نام. پس زود باش تا مدرسه ها پر نشده و جا نموندی. راهش را می گیرد و می رود غزل را هم صدا می زند.
محمد خیلی دلش می خواست با دوستانش فوتبال بازی کند ولی نمی . مجبور بود برود سر کار تا مخارج مدرسه، خانه و کرایه خانه را بدست بیاورد. او همیشه فکر می کرد بدبخت ترین آدم هاست ولی آرزو داشت که یه روزی از این بدبختی نجات پیدا کند این آروز را برای خودش تنها نمی دانست و برای همه ی هم نوعان خود می داشت حالا چند هفته است که هم مدرسه می رود و هم سر کار غزل را هم ثبت نام کرده اند او هم سر کار می رود و درس می خواند. درسهایش ضعیف است معلم او را بیرون می کند مشق نمی نویسد معلم ننه اش را می خواهد. هنوز هیچ دوستی پیدا نکرده، سر کلاس همیشه به کار و خیابان و مشتری فکر می کند. معلم به ننه اش می گوید که اگر این جور پیش بره او را از مدرسه بیرون می کند. تقصیر آنها نیست از وضعیت آنها خبر ندارد. شب هنگام خواب فکری به ذهنش می رسد و به خودش ایول می گوید. آره از فردا دفتر کتابم را با خودم می برم سر کار همان جا درس و مشقم را می نویسم و شب راحت می خوابم من که نمی توانم مثل محمد تا نصف شب بیدار بمونم و درس بخوانم اون عادت کرده. از فردای آن روز که این کار رو می کند کاسبی اش بهتر از قبل می شه و از همه مهم تر درسش را به خوبی می خواند و نمره های خوب می گیرد و معلم را تعجب آور می کند. محمد او را تو یکی از پیاده رو های شهر گذاشته و خودش دوره گردی می کند. غزل تو پیاده رو می نشیند و ترازویش را می گذارد کنارش و مشق می نویسد. همه از این کارش خوششان می آید، دلشان می سوزد و به او کمک می کنند. برادرش او را تشویق می کند که بیشتر از او کار می کند با این که تجربه ی کاری هم ندارد. غزل می گوید تو هم بیا کار منو بکن. محمد می گوید. تو بچه ای اگر من این کارو بکنم بهم می خندند کار من دورگردی تو همین جا بشین کارتو بکن منم همین دور و بر کار می کنم. ماه رمضان است ننه شان قرآن می خواند ولی چشم هایش درست نمی بیند باید برای او عینک بخرند ولی پولشان نمی رسد. مدت ها کار می کنند و پولشان را پس انداز می کنند تا برای مادر بزرگشان عینک می خرند ننه خیلی خوش حال می شود و راحت قران می خواند . نگاهی به بچه ها می اندازد و می گوید شما بهترین هستید. خداوند شما را حفظ کند. اگر شما نبودید من پیرزن چه می کردم.
اشک از چشمان پیرزن می ریزد و می گوید شما حق دارید تو بهترین مدرسه ها درس بخوانید وبهترین وسایل بازی را داشته باشید. اما شما از کودکی خود هیچ چیزی ندیدید من خیلی متاسفم فقط می توانم شماره را دعا کنم آرزو دارم تا بزرگ می شوید من باشم و ببینم زندگی خوبی دارید و ازآن لذت می برید و به آنان که همانند شما بودند کمک کنید بعد از آن من دیگر در این دنیا کاری ندارم البته اگر سرنوشت چنین بخواهد. بچه ها بلند می شوند او را بغل می کنند چه صحنه ای واقعاً غم انگیز است.
زمستان فرا رسیده وهوا سرد شده است. بچه ها لباس گرم ندارند غزل سرما خورده است. محمد برایش دارو می گیرد چند روز سر کار نمی آید. محمد تنها می رود سر کار هر روز دعوایش می شود با دزدا با معتادا. از بعضی ها می خورد و بعضی ها را می زند با این که پشیمان است ولی مجبور است برای دفاع از خودش هرکاری بکند. او بارها از شهرداری کتک خورده بارها بهزیستی او را برده است و بارها تا کنار مرگ پیشرفت کرده است ولی با این حال به کارش ادامه می دهد چون مجبور است.
یک روز که توی یکی از خیابان ها راه می رود یک بچه ی 6 ساله را می بیند. بچه جلویش را می گیرد قسم می دهد تو را به خدا تو را به جان هر کسی دوست داری یک فال از من بخر. خواهش می کنم. محمد او را به آرامی پس می زند و می گوید می بینی که من هم مثل تو هستم بالاتر می رود و دوباره بر میگردد و 100 تومان پول را از تو جیبش بیرون می آورد و یک فال را از او می خرد او خیلی خوشحال می شود و پول را می بوسد و می رود. به همه همین جوری گیر می دهد و قسم می دهد بعضی ها می زنن زیر گوشش، برو اون ور بچه جان. بعضی ها هولش می دهند و بعضی ها او را ناز می کنند و بهش پول می دهند. محمد به راهش ادامه می دهد کسی را می بیند هم اندازه های خودش که کفش واکس می زند جلو می رود. باهاش آشنا می شود و ازش سوالی می کند و جوابی بسیار ناراحت کننده می شنود. آن پسرک تا حالا درس نخوانده نمی تواند اسمش را بنویسد او هیچوقت بازی نکرده و صبح تا شب کفش واکس زده است محمد رد می شود و می رود فال را پاره می کند شعر را می خواند هیچی نمی فهمد پشتش را می خواند که در آن نوشته تو به آرزوهایت می رسی. در مقابل مشکلات صبور باش نا امید مشو از هرچیز که سرراهت می بینی درس بگیر از درس خواندن پرهیز نکن. محمد به فکر فرو می رود حالا می فهمد تنها خودش نیست که در دنیا چنین وضعیت دارد بلکه از او بدتر نیز وجود دارد و آن هم به تعدادی بی شمار. شب شده است می خواهد برود خانه تو صف اتوبوس ایستاده است ناگهان دلش می افتد مینی بوسی به آرامی از جلویش رد می شود کسی را داخل آن می بیند که پیراهنش از اشک خیس شده است او داد می زند منو نبرید خواهش و التماس می کند کسی حرفش را گوش نمی کند . می گوید منو پیاده کنید خونه گرسنگان منتظر من هستند آنها نگران می شوند منو نبرید. مینی بوس رد می شود سرعت می گیرد از چشم محمد گم می شود اتوبوس همه را سوار کرده بوق می زند حواست کجاست برو اونور چرا وسط خیابان ایستاده ای محمد اتوبوس را سوار می شود و به خانه می آید. چه روز بدی و چه صحنه دلخراشی را دیده است. وقتی به خانه می رسد بی حال می افتد به خواهرش نگاه می کند و هرچه می پرسند چه شده؟ جواب نمی دهد تا صبح کابوس بد می بیند. خواب می بیند بهزیستی خواهرش را گرفته و انداخته تو اتوبوس و دارد با خودش می برد از خواب می پرد و به خواهرش نگاه می کند او هنموز هست راحت می شود. فردا با هزار ترس و وحشت هر دو کار می کنند چیزی پیش نمی آید. هفته ها می گذرد هوا سرد و سردتر می شود.
غزل توی پیاده رو مشق می نویسد و وزن می کشد چند تا از آدامس های برادرش را هم با خودش آورده گذاشته کنار ترازویش و می فروشد دست هایش فرمان نمی دهد مداد را بگیرد نمی تواند خوش خط بنویسد دست هایش را فود می کند تا گرم شود ولی فایده ندارد خیلی سرد است و همین طورکه می نویسد کسی با ماشین قشنگش کنار خیابان پارک می کند از ماشین پیاده می شود. مرد قد بلند و چهار شانه ای است جلو می آید رو به روی غزل می نشیند عینک های دودی اش را بر می دارد و غزل او را نگاه می کند مرد چیزی نمی گوید و فقط نگاهش می کند. چشم های مرد قرق در اشک شده است می گوید دخترم اسم تو چیه جواب می دهد اسمم غزل است 7 سال دارم و می گوید آقا شما کی هستید؟ من یه دوست هستم برای تو برای همه. دست می کند تو جیبش مقدار زیادی پول می دهد به غزل او از خوش حالی نمی داند چه بگوید. مرد می گوید حق تو هزار برابر این است و بلند می شود و می گوید بلند شو بریم خانه ی شما را ببینم نمی خواهم دیگر این جا کار کنی من هرچه پول بخواهی بهت می دهم تا این جا کار نکنی و فقط درس بخوانی.
غزل می گوید اگر من با شما بیام برادرم میاد این جا و من نباشم نگران می شه. مرد می گوید خیلی خوب فردا همین موقع با برادرت این جا باش که با هم برویم برادرت چه کار می کند؟ دوره گردی. مرد خداحافظی می کند می رود غزل شروع به شمردن پول می کند 50 هزار تومن است پول کمی نیست برادرم حتما خوش حال خواهد شد. مردی چند متر آن طرف تر بساطی دارد چشمش به پول ها افتاده و دارد نقشه می کشد که چگونه پول هایش را از چنگش دراورد. غزل از این جریان بو می برد و قلبش به تاب تاب می افتد او می ترسد. چند ساعت بعد آن مرد بلند می شود و می رود و غزل یک کم آرام تر می شود. محمد می آید. غزل بلند شو بریم که دیر است غزل بلند می شود وسایل را بر می دارد و به طرف ایستگاه می روند. در راه غزل جریان را تعریف می کند محمد خوش حال می شود باورش نمی شود پول ها را می گیرد و می شمارد که همان مردی که بساطی داشت می رسد و از پشت پول هارا می قاپد و می رود.محمد او را دنبال می کند ولی بهش نمی رسد و گمش می کند بر می گردد غزل می گوید نگران نباش فردا با هم که آمدیم دوباره به ما پول می دهد. وقتی به خانه می رسند برای ننه شان تعریف می کنند او هم حسرت می خورد و آن مرد را که پول ها را دزدیده نفرین می کند. فردا بعدازظهر چیزی به ساعت قرار این سه نفر نمانده است. غزل نشسته و انتظار می کشد تا محمد و آن مرد بیایند. محمد گفته است: تا ساعت قرار می رود دوره گردی تا یه چیزی گیرش بیاید. غزل در سرمای جان فرسا نشسته و مشق می نویسد که ناگهان لگد محکمی به ترازویش می خورد و پرت می شه اون ور. بالای سرش را نگاه می کند مرد خشن و گنده ای را می بیند مرد او را بلند می کند وسایل را بر می دارد و گوید بریم. غزل قلبش می ایستد می گوید منو کجا می بری مرد می گوید هیچ جا، می برمت که یک تعهد بدی تا دیگه این طرف ها پیدات نشه غزل هرچه التماس می کند که دیگه نمی آیم حالا ولم کنید ولش نمی کنند و می برن تو دکه. مرد می رسد محمد هم در راه است مرد مدتی این طرف و آن طرف را نگاه می کند ولی از غزل خبری نیست باز هم می گردد ولی او را نمی بیند . پلیس او را جریمه می کند و می گوید از این جا برو مرد مجبور می شود حرکت کند کلی ترافیک درست کرده است .محمد می رسد غزل را نمی بیند فکر می کند برایش اتفاقی افتاده است می رود همه جا را می گردد چشمش به دکه ی پلیس می افتد! داخل را نگاه می کند غزل را می بیند با التماس او را از آن ها می گیرد و می آید غزل ساعت می پرسد و می بیند برای قرار دیر شده نا امید می شود به گریه می افتد. محمد دستی به سرش می کشد و می گوید سرنوشت اینجوری خواسته نا امید نشو از فردا می برمت یه جای دیگه کار کنی و خودمم همان اطراف دست فروشی می کنم.
دیروقت است محمد می آید دنبال غزل تا به خانه بروند غزل می گوید داشتم از نگرانی می مردم چرا دیر اومدی. محمد می گوید بعدا بهت می گم حالا از جای جدیدت راضی هستی غزل می گوید بد نیست شهرداری ندارد با من هم کسی کار ندارد ولی کاسبی مثل اونجا نمی چسبد. غزل و محمد چند هفته در آن جا به خوبی کار می کنند وکسی کارشان ندارد. غزل همیشه به یاد آن مرد حسرت می خورد.
یک شب محمد خیلی دیر می کند و غزل می خواهد از نگرانی گریه کند فکرهای بدی به سرش می زند وسایل خود را جمع می کند و دوباره سرجایش می نشیند ساعت یازده شب است محمد می آید و سریع به راه می افتد از تو پارک دارن رد می شن و پول های خود را حساب می کنند که ماشین بگیرند و سریع به خانه برسند تا ننه اشان زیاد نگران نشه یکهو 5 ،6 نفر می ریزن سرش و محمد را می زنند دو سه تا هم به غزل می زنند. سیاه و کبود می شوند وقتی خوب نگاه می کند یکی از آنها را می شناسد با خودش می گوید این همان پسری است که غزل را کتک زده بود و من هم تو چشمش بادمجون کاشتم. پسرک می گوید منو یادت هست؟ محمد چیزی نمی گوید نمی تواند چیزی بگوید آنها زیادند و می ترسد بلایی سر خودش و خواهرش بیاورند . آنها پول محمد و غزل را می گیرند. حالا این دو یتیم چه کار خواهند کرد در این شب تاریک بدون پول، گرسنه ،هوا سرد و بارانی شده چه می کنند؟ هیچ ماشینی آنها را سوار نمی کند. ساعت ها محمد برای ماشین دست می دهد هر کس به آنها نگاه می کند گازش را می گیرد و می رود محمد روی جدول می نشیند و نا امید می شود غزل روی شانه های محمد خوابش برده محمد کم کم چشم هایش را می بندد و دوباره باز می کند. مادر بزرگشان که پایش از زمین کنده شده و هیچ امیدی به برگشتن آنها ندارد آمده است تو کوچه و گریه می کند. یک ماشین با سرعت بالا از کنارشان می گذرد چند متر که دور می شود ترمز سریع و بلند می گیرد و دنده عقب بر می گردد شیشه را پایین می دهد به هر دو نگاه می کند غزل او می شناسد یادش می آید که چه کسی است چون هیچ وقت او را فراموش نمی کرده است جلو می رود رو به روی آنها سرپا می نشیند به بدنشان که خیس خالی شده نگاه می کند محمد را هم شناخته است محمد تعجب کرده و می گوید شما کی هستید وقتی این را می پرسد غزل جواب می دهد این مرد فرشته ی نجات ما است همان کسی است که چند روزه به فکرش هستم. مرد اشک در چشمش جمع شده و می گوید برادر غزل هستی؟ محمد می گوید بله مرد بلندشان می کند و داخل ماشین می گذارد و به راه می اُفتد محمد هم آدرس را به او می گوید وقتی به کوچه ی تاریک خانه اشان می رسند، مادر بزرگش بلند می شود، نور چراغ های ماشین چشم های اشک آلود او را اذیت می کند کم کم عادت می کند و دور و بر را می بیند. دخترکی را می بیند که به سویش می آید و بعد هم پسری که به همراه او می آید. بلند می شود و جلو می رود خوب نگاه می کند آنها را می شناسد غرق در شادی می شود آن ها را بغل می گیرد و نمی داند که چگونه آنها را ببوسد مرد از در ماشین پیاده می شود و به این صحنه که خودش آفریده نگاه می کند و با خود می گوید آرزو از این بهتر نیست و نخواهد بود که کسی چنین صحنه ای بیافریند و می گوید بهترین دنیاست چون در خدمت کودکانی مثل این کودکان است. چقدر آنها را دوست دارد. ننه چشمش به او می افتد و می گوید پسرم بیا جلو می خواهم ببینمت. مرد خیلی خوش حال می شود چون خودش هم مادر ندارد و به سوی مادربزرگ به آرامی قدم بر می دارد غزل و محمد هم نگاه می کنند. آنها به آرزوهای خود خواهند رسید .