«مبانی علوم انسانی اسلامی» در گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با آیت‌الله مصباح یزدی

وحی؛ منبع معرفت عقلی، موید علوم تجربی

نقشه راه در تولید علوم انسانی اسلامی مساله‌ای است که همیشه به عنوان یکی از مهم‌ترین موضوعات مورد بحث در حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌ها مطرح بوده است. دغدغه‌ای که از سوی امام راحل و مقام معظم رهبری مورد تاکید قرار
سه‌شنبه، 25 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وحی؛ منبع معرفت عقلی، موید علوم تجربی
وحی؛ منبع معرفت عقلی، موید علوم تجربی

 






 

«مبانی علوم انسانی اسلامی» در گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با آیت‌الله مصباح یزدی

نقشه راه در تولید علوم انسانی اسلامی مساله‌ای است که همیشه به عنوان یکی از مهم‌ترین موضوعات مورد بحث در حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌ها مطرح بوده است. دغدغه‌ای که از سوی امام راحل و مقام معظم رهبری مورد تاکید قرار گرفته است و به همین جهت بار‌ها نخبگان جامعه را در این زمینه مورد خطاب قرار داده‌اند.
در میان صاحب نظران، آیت الله مصباح یزدی شاید یکی از موثر‌ترین و پرکار‌ترین‌ علمای حاضر در این زمینه بوده‌اند تا جایی که امام راحل از ابتدای انقلاب وظیفه خطیر اسلامی‌سازی علوم انسانی را به ایشان و موسسه «در راه حق» سپرده بودند و ایشان با تاسیس دفتر همکاری حوزه و دانشگاه سال‌ها در این زمینه فعالیت کردند. آنچه در ادامه می‌آید گفتگوی تفصیلی تسنیم با آیت الله مصباح یزدی در زمینه اسلامی‌سازی علوم انسانی و نقشه راه در تولید این علوم انسانی است.

* آیا روش تحقیق علوم انسانی تجربی است؟ اگر آری چرا برخی علوم را به انسانی و تجربی تقسیم می‌کنند؟

بسیاری از علوم انسانی روششان تجربی است؛ البته جز روان‌شناسی فیزیولوژیک، موضوع سایر علوم انسانی را نمی‌توان گفت قابل مشاهده حسی‌اند، بلکه فقط آثارشان قابل مشاهده حسی است؛ به ویژه هنگامی که از روان انسان بحث می‌شود نمی‌توان گفت جزء علوم طبیعی است؛ قطعا جزو علوم انسانی می‌شود و وقتی جزء علوم انسانی شد می‌بینیم که خیلی از این‌ها روششان تجربی است. از این روی به نظر بنده، همه تقسیم‌ها قراردادی است و ارزش بحث علمی ندارد. فقط باید ابتدا که علوم را تقسیم می‌کنیم بگوییم بر اساس چه اعتباری علوم را می‌توانیم به دو یا سه دسته یا بیشتر تقسیم کنیم.
شاید یکی از بهترین راه‌های آن هم تقسیم‌هایی است که فیلسوفان علم کرده‌اند و بر اساس روش تحقیق، علوم را به نقلی، عقلی و تجربی تقسیم کرده‌اند. اگر علوم را این چنین تقسیم‌بندی کنیم، معقول‌تر است؛ ولی صد در صد با تقسیم علوم به طبیعی و انسانی تطبیق نمی‌کند. به رغم تلاشی که از زمان ارسطو برای تقسیم علوم انجام شده و کتب مخصوصی هم در این زمینه نوشته شده است، به نظر من در این‌ها نمی‌توان بحث علمی کرد و هیچ انگیزه علمی ایجاب نمی‌کند که درباره این تقسیم‌ها بحث کنیم. در ‌‌نهایت انگیزه‌های اشخاص و گروه‌هاست که ملاک تقسیم قرار می‌گیرد و در این صورت هم، هیچ کدام از این‌ها را هم نمی‌توان گفت غلط است؛ البته هر کدام به نوعی دایره اصلاح را محدود می‌کند، اما به هر حال یک وجهی است. اگر بپرسید چرا اینجور تعریف می‌کنید، می‌گویند نظرمان به این علوم بود و خواستیم اسمی برایش بگذاریم که جامع باشد. نمی‌توان گفت چرا! اسم‌گذاری است و در اصطلاح بحثی نیست.
بنابراین اگر بنا بر تقسیم علوم باشد، تقسیم بر اساس روش بهتر است؛ یعنی علوم عقلی، علوم نقلی و علوم تجربی.

* بعضی فیلسوفان علوم انسانی موضوع علوم انسانی را رفتار معنادار دانسته‌اند و لااقل انگیزه‌شان از قرار دادن موضوعی برای علوم انسانی را بحث روش مذکور مطرح کرده‌اند؛ یعنی در برابر تجربه‌گرا‌ها که معتقد بودند روش همهٔ علوم، از جمله علوم انسانی باید تجربهٔ حسی باشد، برخی می‌خواستند علوم انسانی را استثنا کنند. به همین منظور، دلیلشان برای اینکه «چرا علوم انسانی روشی غیر از تجربه دارد» این بود که موضوع علوم انسانی چیزی است که اقتضا می‌کند روش دیگری برای بررسی آن ابداع شود و علتش هم این است که منظور از رفتار انسان که موضوع علوم انسانی محسوب می‌شود، هر رفتاری نیست؛ بلکه معنای رفتار، یا رفتار معنادار است که موضوع علوم انسانی قرار می‌گیرد. بنابراین به جای اینکه به دنبال علت‌های فیزیکی برای یک رفتار باشیم، هدف باید کشف معنای رفتار باشد؛ و چون معنای درونی رفتار با تجربه قابل حصول نیست، روش علوم انسانی، روش خاصی است جدای از روش تجربی؛ یک روش «معنا کاو» و «دلیل کاو» است، به جای «علت کاو». بنابراین کانالی که آن‌ها را به فرض جدیدی برای موضوع علوم انسانی رساند، این بود که به دنبال مشخص کردن روش آن‌ها بودند. و اما حضرتعالی فرمودید تقسیمی که می‌تواند واقعا بین علوم تفکیک حقیقی قایل شود تقسیم بر اساس روش است. آیا بین این دو قرابتی وجود دارد و آیا تقسیم بر اساس روش می‌تواند ما را به تقسیم بر اساس موضوع برساند؟

اگر منظور این است که در تقسیم علوم بر اساس روش (که یک روش را روش عقلی دانستیم)، علوم انسانی جزء علومی قرار بگیرد که با روش عقلی قابل تفسیر هستند، با تعریفی که برای روش مطالعهٔ رفتار معنادار مطرح است، تطابق ندارد. به علاوه علوم انسانی منحصر به علومی نیست که موضوعشان رفتار باشد. برای مثال، موضوع فلسفه و انسان‌شناسی فلسفی، رفتار نیست تا بگوییم معنادار است یا غیر معنادار؛ مگر اینکه بگویند علوم انسانی فقط آن علومی است که موضوعشان رفتار معنادار باشد که در این صورت یک تعریف قراردادی است؛ ثالثا، معنای «رفتار معنادار» چیست؟ اگر رفتاری معنادار است که کسی برای حرکاتش هدفی داشته باشد، در حیوانات هم کم و بیش چنین رفتارهایی وجود دارد. برای مثال، چنین رفتاری در دلفین‌ها، مورچه‌ها و امثال این‌ها نیز وجود دارد.
بنابراین «معنا دار بودن» واژه‌ای مبهم است و استفاده از یک واژه مبهم در تعریف، مشکلی را حل نمی‌کند. پس، نه موضوع علوم انسانی منحصر در رفتار است، و نه معنادار بودن اختصاصی به علوم انسانی دارد و نه روش مطالعهٔ رفتار معنادار مساوی با روش تعقلی است.

* آن‌ها روش تعقلی را به عنوان روش علوم انسانی قبول ندارند، بلکه می‌گویند روش علوم انسانی، «تفسیری» است.

اگر ما بر اساس روش، علوم را به سه قسم تقسیم کردیم باز این تفسیر تطابق پیدا نمی‌کند.

* این نظریه به معنای آن است که قسم جدیدی را به آن سه قسم اضافه می‌کند.

این روش، با یکی از‌‌ همان اقسام است و یا بخشی از یکی از آن اقسام است و یا باید قسم چهارمی به آن‌ها اضافه کرد و تفسیر را در مقابل روش تعقلی قرار داد. همه این مباحث به این نکته بر می‌گردد که دیدگاه تقسیم کننده چیست. اگر گفتیم هر علمی که با انسان سروکار دارد، علم انسانی است، در این صورت معیار انسان است؛ بنابراین بحث از کیهان‌ها به انسان ربطی ندارد؛ فقط فهم آن به ما ربط دارد و این علم، انسانی نیست. همچنین بحث از فیزیک و ریاضیات انسانی نیست؛ مگر اینکه موضوع ریاضیات را معقولات ثانیه بگیریم.
پس نمی‌توانیم بر اساس یک مبنای منطقی برای علوم، تقسیم حاصری کنیم. بله، کسانی بر اساس این مبنا که برای فهم معنای رفتارهای انسان روش خاصی (غیر از روش عقلی، نقلی و تجربی) قایل هستند، می‌توانند این تقسیم را بکنند؛ اما اگر منظور، تقسیمی عام باشد که همه نحله‌های مختلف این تقسیم را بپذیرند، چنین هنری از این تقسیم برنمی‌آید. افزون بر اینکه خودش هم ابهام‌هایی دارد، و نه جامع است و نه مانع.

* آیا به نظر حضرتعالی، در کنار روش عقلی، نقلی و تجربی، روش دیگری هم به نام روش تفسیری وجود دارد؟ «تفسیری» به معنای روش فهم معنای رفتار یا گفتار و یا نوشتار دیگران؟

این روش در واقع تلفیقی از چند روش است. البته به عقیده ما همهٔ روش‌های اصلی هم به روش عقلی بر می‌گردد؛ حتی در روش تجربی هم باید یک کبرای عقلی به مشاهدات حسی ضمیمه شود تا «علم» به دست بیاید. همچنین در روش نقلی نیز باید کبرایی عقلی وجود داشته باشد - و آن توا‌تر است که تواطی بر کذب در آن محال است – یا باید به مقام معتبری که به صحت کلامش یقین دارم (Authority) منتهی شود. تفسیر هم که می‌کنیم، با افزودن مقدمات عقلی است که علم می‌شود. به نظر نمی‌رسد علمی وجود داشته باشد که در آن، نه تجربه داشته باشیم و نه تحلیل عقلی و نه قرارداد.

* اگر قراردادی باشد چطور؟

اگر قراردادی باشد، اعتباری است و به نظرما این تقسیمات، همه قراردادی است.

* آیا این می‌تواند روشی جدید در کنار آن سه روش باشد؟

بستگی دارد به اینکه علم را کشف واقعیت بدانیم یا نه. اینکه علم و ملاک اعتقاد به آن چیست، ریشه آن را باید در معرفت‌شناسی جستجو کنیم. این، اثبات می‌کند که معرفت‌شناسی، چه علم باشد، چه فلسفه و چه اسم دیگری داشته باشد، پایه همه اینهاست.

* آیا بعضی از علوم انسانی، مبنای برخی دیگر هستند یا خیر؟

تا اینجا روشن شد که تعریف علوم انسانی، قراردادی است. هرکسی حق دارد بر اساس انگیزه‌ای که در این تقسیم دارد تعریف خاصی ارائه دهد و نمی‌توان گفت این تعریف‌ها غلط است؛ مگر اینکه ملاکی که ارائه می‌دهد با تعریف ارائه شده تطابق نداشته باشد، و یا جامع و مانع نباشد. در این صورت می‌توان اشکال قراردادی کرد که ملاک شما دراین تقسیم، جامع و مانع نیست. به هرحال، خود این بحث را علمی یا فلسفی نمی‌دانم؛ مگر اینکه قرارداد‌ها را هم علم بدانیم. آن وقت باید جست‌و‌جو کنیم که چند نوع تقسیم کرده‌اند و تاریخ قرارداد‌ها را بیان کنیم و بگوییم بعضی این گونه تقسیم کرده‌اند و برخی به گونه‌ای دیگر، و نمی‌توان قضاوتی درباره آن کرد.
اینکه گفته می‌شود انسان‌شناسی، معرفت‌شناسی، فلسفه و کلام پایه دیگر علوم انسانی هستند اگر منظور از کلام، عقاید خاص یک دین باشد، مبنای همهٔ علوم انسانی نخواهد بود. اکثر علوم انسانی به کلام ربطی ندارد؛ اما اگر منظور از آن بخشی از مسائل باشد که با روش فلسفی اثبات می‌شود در این صورت جزئی از فلسفه می‌شود و عطف آن بر فلسفه، عطف خاص بر عام است. به هر حال نباید کلام را پایه همهٔ علوم انسانی به شمار آوریم.
از میان علوم، فلسفه، انسان‌شناسی، و معرفت‌شناسی، معرفت‌شناسی پایه است. حکما فلسفه اولی را پایهٔ همه علوم می‌دانند؛ بنابراین فلسفه تنها پایهٔ علوم انسانی نیست؛ بلکه پایه همه علوم اعم از انسانی و غیرانسانی است. بنابراین معرفت‌شناسی و فلسفه برای همه علوم پایه هستند. اگر خود این‌ها را نیز علم دانستیم باید بگوییم این علوم برای سایر علوم پایه هستند؛ اما می‌توان گفت انسان‌شناسی برای همه علوم انسانی پایه است؛ البته با مسامحه‌ای که باید در تعریف علوم انسانی بکنیم؛ چون هنوز تصمیم نگرفته‌ایم که آیا شامل بعضی از فنون هم می‌شود یا خیر. چون مقید نیستیم که بگوییم علوم پایه حتما بر تمام علوم دیگر مقدم است، وقتی برای برخی علوم دیگر مقدمه باشد، به نحوی می‌توان گفت از علوم پایه است. از اینجا می‌توان گفت پایه بودن نیز مراتب دارد؛ یک علوم پایهٔ عام داریم و یک علوم پایه خاص. حتی از ریاضیات هم در همه علوم استفاده نمی‌شود و یا از فلسفه در ریاضیات به منزله اصل موضوع استفاده نمی‌کنیم. بنابراین می‌توان گفت معرفت‌شناسی و فلسفه برای همهٔ علوم، و انسان‌شناسی برای سایر علوم انسانی، پایه است.

* ملاک اینکه در علوم طبیعی می‌گویند ریاضیات یا فیزیک نظری، علوم پایه هستند، این است که علوم تجربی به این‌ها نیاز دارند؛ ولی خود این‌ها روششان تجربی نیست.

اینکه روششان تجربی نیست، بدان ملتزم نیستند؛ چون پوزیتویست‌ها سعی می‌کنند ریاضیات را نیز به تجربه برگردانند. غیر از قضایای تحلیلی که می‌گویند توتولوژی است، سایر مسائل ریاضی را به نحوی به تجربه برمی‌گردانند و اعتبار آن را به تجربه می‌دانند. البته همهٔ آن‌ها این حرف را نمی‌گویند ولی دست‌کم گرایش‌هایی از آن‌ها چنین اعتقادی دارند ولی عمده ملاک منطقی برای پایه دانستن یک علم این است که آن‌ها به این محتاج باشند، ولی این به آن‌ها محتاج نباشد؛ این تقدم علمی بر علوم دیگر است که از زمان ارسطو مطرح بوده است.

* اجازه دهید از مبحث تعریف و روش علوم انسانی خارج شویم و به این پرسش بپردازیم که به نظر حضرتعالی چه بخش هایی از دین در نظریه‌پردازی علمی تاثیرگذار است؟ و اساسا نسبت دین با علوم چیست؟

در اینجا نیز باید بر واژه «دین» تکیه کنیم و اینکه منظور از «دین» چیست؛ چون دین دارای اصطلاحاتی است که در جواب دادن به "نسبت دین با علوم دیگر" تاثیر می‌گذارد. منظور از دین در اصطلاح عام، همین معنای لغوی آن است که به هر نوع نظام فکری و اعتقادی که یک سلسله اعمال و مناسکی را ایجاب می‌کند، دین گفته می شود (حتی اگر هیچ اعتقادی به خدا هم در آن نباشد، مانند بودیسم و انسان‌پرستی آگوست کنت). در این اصطلاح، تقریبا دین با آیین مساوی است.
در اصطلاح متوسط‌اش دین یعنی مجموعه عقایدی که محور آن را خدا تشکیل می‌دهد و اگر اعتقاد به خدا را از آن حذف کنیم دیگر دین نیست. بنابراین اگر در بودیسم مسئله خدا به هیچ وجه مطرح نباشد نمی‌توان به آن دین گفت.
اصطلاح اخص دین این است که منظور از دین، دین اسلام است و دین اسلام هم یعنی دین حق، و ادیان دیگر هم در زمان خودشان – باصرف نظر از احکام منسوخ آنها – دین اسلام بوده‌اند. دین حق مجموعه‌ای است از یک سلسله عقاید، ارزش‌ها و اخلاق، و رفتارهای متناسب با آنها.
برای پاسخ به سؤال شما، ابتدا باید درباره معنای این عبارت که «دین چه دخالتی دارد؟» توافق کنیم. بر اساس برخی تعریف‌ها، دین یک سلسله اعتقادات، دلبستگی‌ها و تعلقاتی است که لزوما منشأ عقلانی و علمی ندارد. از این روی، جامعه شناسان، دین را با اسطوره، سحر، جادو و خرافات هم‌قبیله و هم‌خانواده می‌دانند. بر اساس این تعریف، آنان حق دارند بگویند دین برای علم مضر است؛ چون بر اساس آن باید به چیزهایی که ضد علم است دلبستگی داشت و این نفعی برای علم ندارد. پوزیتویست‌ها و کسانی که گرایش پوزیتویستی دارند مانند آمپریست‌ها و حتی برخی مادیین و ماتریالیست‌ها که می‌گویند دین برای علم مضر است، حق دارند بگویند دین خودش علمی نیست و برای علم هم ضرر دارد؛ چون منظورشان از دین، اعتقادات بی‌دلیل است.
اما اگر ما بر اساس اصطلاح خودمان بگوییم دین یعنی یک سلسله عقایدی که حق است، یعنی برهان عقلی دارد و حتی اگر شامل چیزیهایی هم می‌شود که با نقل اثبات می‌کنیم، به این دلیل است که نقل هم پشتوانه عقلی دارد مانند متواترات که از بدیهیات به شمار می‌آیند، و آنچه شبیه متواترات است، پس دین به این معنا، از یقینی‌ترین علوم است؛ نه اینکه از علم خارج شود و نظری هم نباشد. اگر دین را اینگونه تعریف کردیم و گفتیم دین حق یعنی عقاید، اریش‌ها و احکام عملی برهان‌دار که عقل آن را اثبات می‌کند و می‌پذیرد، این بخشی از مقولات فلسفی می‌شود که اعتقاد به خدا، معاد و وجود وحی محل بحث آن است و اینها مطالبی فلسفی هستند.
بخشی از آن هم امور نقلی می‌شود که برهان عقلی دارد و در حد متواترات و یا قریب به متواترات اعتبار دارد که برهان عقلی نیز دارد و با علم منافات ندارد.
آنگاه جای این سوال است که آیا دین به این معنا، می‌تواند کمکی هم به علم بکند یا خیر؟ پاسخ این سوال به معرفت‌شناسی برمی‌گردد. اگر در معرفت‌شناسی معتقد باشیم به اینکه همه معلومات ما باید به تجربیات حسی برگردد، جواب این سؤال منفی است؛ زیرا آنجا که به وحی استناد می‌کنیم نتیجه حسی به ما نمی‌دهد. اما اگر در معرفت‌شناسی پذیرفتیم که برای معرفت می‌تواند راه دیگری به نام شهود و وحی هم ورای تجربه و عقل عادی انسان‌ها وجود داشته باشد – که حتی قوی‌تر از دیگر منابعی است که در اختیار همه انسان‌ها ست – آن بخشی از دین که مستند به وحی است، موجب می‌شود منابع معرفتمان گسترش یابد؛ یعنی شناخت ما صرفا مبتنی بر تجربه حسی و عقل نباشد، بلکه منابع دیگری هم برای معرفت در اختیار داشته باشیم؛ یعنی بر غنای Knowledge و معرفت انسان می افزاید.
گاهی پرسش هایی مطرح می شود مبنی بر اینکه در مواردی که این منبع با سایر منابع در تضاد است، چه باید کرد؟ این مانند آن است که کسی بگوید جایی که تجربه حسی و برهان عقلی در تضاد باشد وظیفه چیست؟ جواب آنجا، جواب اینجا هم هست. بنابراین دین می تواند بر غنای معلومات انسان بیفزاید. البته دین باطل هم ممکن است ضرر داشته باشد و مانع شناخت حقایق شود ولی قرار شد دین باطل را دین ندانیم؛ چرا که دین کاذب «شبه دین» است و دین نیست.
البته این قضاوت طرف دیگری هم دارد؛ از یک طرف ما دین را دین صحیح و حق دانستیم و از طرف دیگر علم را هم اعم از علم اصطلاحی و مساوی با معرفت دانستیم که در این صورت با استفاده از دین بر دایره معارف ما افزوده می‌شود؛ اما اگر علم را بر اساس اصطلاح رایج در غرب، مساوی با علوم تجربی (science) دانستیم آن وقت ارتباط وحی با این علم تنها در حد یک موید می‌تواند مطرح باشد، نه به عنوان یک منبع.
نکته قابل ملاحظه دیگر اینکه وقتی دین را دین حق، و منبع آن را هم قرآن و روایات دانستیم آنچه در قرآن آمده است همه‌اش مطالب اصلی دین نیست. درست است که راه اثبات محتوای آنها وحی است ولی گاهی محتوای وحی یک داستان تاریخی است؛ درحالی که گفتیم دین شامل اعتقادات، اخلاق و احکام است و این موضوع جزء هیچکدام از آنها نیست. چنین مسائلی در واقع از توابع دین می‌شود؛ یعنی داستان موسی و فرعون از مسائل اصلی دین نیست بلکه از مسائل اصلی دین، اصل نبوت است و قرآن بالعرض به ارتباط یکی از انبیا با فرعون هم می پردازد؛
یا فرض کنید درباره کیفیت خلقت آسمان و زمین می‌فرماید: «وَ جَعَلنا مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حیٍّ». این یک مسئله طبیعی است که قرآن بیان کرده و یا درباره ابر و باران به همین صورت حقایقی را بیان فرموده است. آیا باید این‌ها را جزو دین به حساب آوریم یعنی یکی از آن سه قسمت اصلی دین است؟ خیر؛ ولی بالعرض جزو دین است و متعلق آن خبری است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله داده‌اند و ما باید آنرا باور کنیم. ولی نمی‌توانیم بگوییم که بالذات جزء دین است؛ بلکه چون نبوت و دین به این تعلق گرفته است، باید آن را تصدیق کنیم. هربخش از قسمت‌های اصلی دین نیز با یک علم ارتباط پیدا می‌کند: عقاید با فلسفه، احکام با حقوق، و اخلاق با فلسفه اخلاق و ارزش‌ها ارتباط دارد.
مسائل دیگر هم گرچه «یجب الاعتقاد بها» هستند اما مسأله اصلی دین نیستند. اگر دین را به گونه‌ای تعریف کنیم که شامل مسائل بالعرض هم شود، در آن صورت به غنای مسائل تجربی هم می‌افزاید و به علوم انسانی اختصاص نخواهد داشت؛ چراکه درباره خلقت آسمان و زمین نیز بحث می‌کند. بنابراین می‌توان چنین نتیجه گرفت که نقش اساسی دین در علوم، توسعه منابع معرفتی است.
منبع مقاله : تسنیم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط