مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
يکي از جديدترين تحولات در نظريه جامعه شناسي افزايش علاقه به فرانظريه پردازي(1) جامعه شناختي است. در حالي که نظريه پردازان، جهان اجتماعي را به عنوان مسئله ي موضوعي شان قلمداد مي کنند، فرانظريه پردازان به مطالعه ي نظام مند ساختار اساسي نظريه ي جامعه شناسي مي پردازند ( ريتزر، b1991؛ ريتزر، ژائو و مورفي، 2001؛ ژائو، 2001 ). از جمله اهداف ما در اين مقاله، نماياندن افزايش علاقه به فرانظريه پردازي در جامعه شناسي و ارائه ي پارامترهاي اساسي اين رويکرد است.
جامعه شناسان تنها افرادي نيستند که به فراتحليل(2) يا مطالعه ي بازتابشانه ي(3) رشته ي خاص خودشان مي پردازند. افراد ديگري نيز به چنين کاري دست مي يازند، از جمله فيلسوفان ( رادنتيزکي، 1973 ) روان شناسان ( جرجن، 1973، 1986؛ اشميت و ديگران، 1984 )، دانشمندان علوم سياسي ( کانولي، 1973 )، تاريخ نگاران ( وايت، 1973 ) و برخي از انديشمندان اجتماعي ديگر ( مقالات متعدد در فيسک و اشويدر، 1986 ) مي باشد.
با اين که فرانظريه در رشته هاي ديگر پا گرفته است، اما اقشار گسترده اي از جامعه شناسان و نه فقط فرانظريه پردازان به چنين تحليلي دست مي زنند ( ژائو، 1991 ). انواع فراتحليل در جامعه شناسي را مي توان تحت عنوان « فرا جامعه شناسي »(4) گروه بندي کرد؛ فرا جامعه شناسي به مطالعه ي بازتابشانه ي ساختار اساسي جامعه شناسي در کل و همچنين به مطالعه ي ساختار اجزاي گوناگون آن اطلاق مي شود؛ منظور از اجزاي جامعه شناسي، حوزه هاي دروني ( براي مثال، برداشت کلي آر. هال درباره ي جامعه شناسي مشاغل [1983] ، مفاهيم ( تحليل مفهوم « ساختار » توسط رابينشتاين [1986] )، روش ها ( فرا روش ها،(5) براي مثال کوشش هاي بريور و هانتر [1989] و نابليت و هي ير[1988] به منظور ترکيب روش هاي جامعه شناختي )، داده ها ( فراتحليل داده ها،(6) براي مثال فندريچ، 1984؛ هانتر، اشميت و جکسون، 1982؛ پاليت و فالبو، 1987؛ وولف، 1986 ) و نظريه ها مي باشد. در اين پيوست به موضوع اخير يعني فرانظريه پردازي پرداخته خواهد شد.
آنچه فعاليت در اين عرصه را مشخص مي سازد صرفاً فرآيند فرانظريه پردازي ( يا مطالعه نظام مند نظريه ها که همه ي فرانظريه پردازان انجام مي دهند ) نيست، بلکه بيشتر ماهيت نتايج نهايي مدنظر مي باشد. سه نوع فرانظريه پردازي وجود دارد که عمدتاً بر مبناي تفاوت در نتايج نهايي تعريف مي شوند ( ريتزر، a1991، b1991، c1991، b1992، c1992 ). نوع نخست، فرانظريه پردازي به عنوان ابزاري براي فهم عميق تر نظريه ( Mu ) که شامل مطالعه و بررسي نظريه ها، نظريه پردازان، اجتماعات نظريه پردازان و زمينه هاي گسترده تر فکري و اجتماعي اين نظريه ها و نظريه پردازان مي شود. نوع دوم، فرا نظريه پردازي به عنوان پيش درآمدي براي توسعه ي نظريه ( MP ) که بيانگر بررسي نظريه هاي موجود به منظور خلق نظريه هاي جامعه شناختي جديدتر است و نوع سوم، فرانظريه پردازي به عنوان منبعي براي ديدگاه هايي که نظريه ي جامعه شناسي را زير چتر واحدي قرار مي دهند ( MO )؛(7) در اين نوع، بررسي نظريه با هدف ايجاد ديدگاه يا فرانظريه اي صورت مي گيرد که مي کوشد چتر خود را بر بخشي از نظريه جامعه شناسي يا کل آن بگستراند. ( همان گونه که خواهيم ديد، همين نوع فرانظريه پردازي است که چهارچوب مورد استفاده در ساخت بندي اين کتاب را فراهم نموده است ). بهتر است تعريف هاي ارائه شده براي هر يک از فرانظريه پردازي ها را به طور مفصل تر بررسي کنيم.
نوع نخست فرانظريه پردازي ( MU ) خود از چهار زير نمونه ي اساسي تشکيل مي شود که شامل تمامي بررسي هاي رسمي و غيررسمي نظريه هاي جامعه شناختي به منظور فهم عميق تر آنها مي گردد. زير نمونه ي اول ( دروني- فکري )(8) بر قضاياي فکري يا شناختي درون حوزه ي جامعه شناسي متمرکز است. تلاش هايي که براي تعيين انگاره هاي شناختي عمده ( ريتزر، a1975، b1975؛ نيز رجوع کنيد به بحثي که در ادامه خواهد آمد )، « مکاتب انديشه » ( سوروکين، 1928 )، ديدگاه هاي پوياتر درباره ي ساختار اساسي نظريه ي جامعه شناسي ( هاروي، 1928، 1987؛ وايلي، 1979؛ نش و واردل، 1993، هالموود و استوارت، 1994 ) و توسعه ي ابزارهاي فرانظريه اي عمومي به منظور تحليل نظريه هاي جامعه شناختي موجود و پرورش نظريه هاي جديد ( الکساندر و ديگران، 1987؛ ايدل، 1959؛ گولدنر، 1970؛ ريتزر، 1989، a1990؛ وايلي، 1988 ) صورت مي پذيرد، در اين مبحث جاي مي گيرند. زير نمونه ي دوم ( دروني- اجتماعي ) نيز به درون جامعه شناسي نظر دارد، با اين تفاوت که بر عوامل اجتماعي بيش از عوامل شناختي تأکيد دارد. اين رويکرد اساساً بر جنبه هاي مشترک نظريه هاي مختلف جامعه شناسي تأکيد داشته و شامل کوشش هايي مي شود که براي تشخيص « مکاتب » عمده در تاريخ جامعه شناسي ( بالمر، 1984، 1985؛ کورتز، 1995؛ تيرياکيان، 1979، 1986 ) صورت مي گيرد؛ و همچنين به شکل رسمي تر، رويکرد شبکه براي مطالعه ي پيوندهاي موجود در بين گروه هاي جامعه شناسان ( مولينز، 1973، 1983 ) و بررسي هايي که در مورد خود نظريه پردازان انجام مي گيرند و مواردي همچون وابستگي هاي سازماني، الگوهاي خط مشي و موقعيت هاي اين نظريه پردازان را در حوزه ي جامعه شناسي به آزمون مي کشند ( گولدنر، 1970؛ کاميک، 1992 ) نيز در اين مقوله جاي مي گيرند. نوع سوم ( بروني- فکري ) به ديگر رويکردهاي دانشگاهي در مورد عقايد، ابزارها، مفاهيم و نظريه ها که مي توانند در تحليل نظريه ي جامعه شناسي سودمند باشند اشاره دارد ( براي مثال، براون، 1987، 1990 ). بيکر ( 1993 ) از دلالت هاي نظريه ي آشوب(9) که ريشه در علم فيزيک دارد، براي نظريه ي جامعه شناسي ممکن است نسبتاً جديد باشد، اما « نظريه ي عمومي نظام ها از مدت ها پيش به واسطه ي فرانظريه پردازي گسترده اش شناخته شده است » ( 1994: 27 ). به دليل ويژگي چندرشته اي نظريه ي نظام ها و نياز به مطالعه و گردآوري عقايد از زمينه هاي گوناگون، چنين فرانظريه پردازي براي اين نظريه ضرورت پيدا کرده بود. وي در ادامه استدلال مي کند که نظريه ي نظام هاي اجتماعي « فرانظريه پردازي را در آغوش گرفته است » ( بيلي، 1994: 82 ). در واقع، خود بيلي نيز به منظور تحليل تحولات جاري در نظريه ي نظام ها و رابطه ي آنها با تحولات جاي در نظريه ي جامعه شناسي از يک رويکرد فرانظريه پردازانه استفاده مي کند.
سرانجام، رويکرد بروني- اجتماعي(10) که به منظور پرداختن به جامعه ي بزرگ تر ( اوضاع ملي، محيط اجتماعي- فرهنگي و غيره ) و چگونگي ارتباط آن با نظريه پردازي جامعه شناختي ( براي مثال، ويديچ و لايمن، 1985 ) به سطحي کلان تر تغيير موضع مي دهد.
البته کوشش هاي خاص فرانظريه پردازانه مي تواند ترکيبي از دو يا چند گونه از انواع MU باشد. براي مثال، جاوورسکي نشان داده است که چگونه کتاب سال 1956 کارکردهاي تضاد اجتماعي لوئيس کوزر « کتابي عميقاً شخصي و گزارشي تعيين شده در بطن تاريخ است » ( 1991: 116 ). براين اساس، جاوورسکي به تأثيرات خانواده ( دروني- اجتماعي ) و ظهور هيتلر در آلمان ( بروني- اجتماعي ) بر زندگي و کار کوزر اشاره مي کند. جاوورسکي همچنين تأثير عوامل بروني- فکري ( انديشه ي سياسي انتقادي حاکم بر آمريکا ) و دروني- فکري ( جامعه شناسي صنعتي ) را روي تفکر کوزر يادآور مي شود. از اين رو، جاوورسکي چهار زير نمونه ي MU نيست؛ بلکه اين نوع دوم، يعني فرانظريه پردازي به عنوان پيش درآمدي براي توسعه ي نظريه ي جامعه شناسي ( MP ) است که بيشترين سهم را به خود اختصاص مي دهد. مهمترين نظريه پردازان کلاسيک و معاصر، نظريه هاي خود را دست کم تا حدي براساس مطالعه ي دقيق کارهاي نظريه پردازان ديگر و در واکنش به کار آنان توسعه داده اند. نظريه ي سرمايه داري مارکس يکي از مهمترين مثال ها در اين زمينه است ( رجوع کنيد به فصل 1 ) در کش و قوسي نظام مند با فلسفه ي هگلي و عقايد ديگر، از قبيل اقتصاد سياسي و سوسياليسم آرماني(11) پرورده شد. نظريه ي کنش پارسونز، بر مبناي بررسي نظام مند کارهاي دورکيم، وبر، پارتو و مارشال توسعه پيدا کرد؛ نظريه ي چند بعدي نوکارکردگرايي الکساندر ( 83-1982 ) براساس بررسي مفصل کارهاي مارکس، وبر، دورکيم و پارسونز بنا نهاده شد؛ و نظريه ي ارتباطي هابرماس ( a1987 ) بر پايه بررسي هايش از کار نظريه پردازان انتقادي و همچنين تحت تأثير کارهاي مارکس، وبر، پارسونز، ميد و دورکيم شکل گرفته است. بهتر است با بررسي کار مارکس به عنوان نمونه اي از Mp نگاه مفصل تري بر اين نوع از فرانظريه پردازي داشته باشيم.
مارکس ( 1932/1964 ) در دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844، ديدگاه نظري خود را براساس تحليل مفصل، دقيق و انتقادي کارهاي اقتصاددانان سياسي از قبيل آدام اسميت، ژان باپتيست سي، ديويد ريکاردو و جيمز ميل توسعه داد؛ فيلسوفاني همچون جي. دبليو. اف. هگل، هگليان جوان ( همچون برونو بوير ) و لودويگ فوئرباخ، سوسياليست هاي آرماني از قبيل اتين کابه، رابرت اوون، شارل فوريه و پي ير پرودون و شمار ديگري از افراد و مکاتب فکري بزرگ و کوچک در کار وي تأثير گذاشته اند. به جرأت مي توان گفت که تقريباً کل دست نوشته هاي 1844 نوعي رساله ي فرانظريه پردازانه است که مارکس در قالب آن، عقايد خود را در مجادله با انواع نظام هاي فکري پرورش داده است.
کارهاي ديگر مارکس چگونه هستند؟ آيا تجربي ترند؟ آيا کمتر فرانظريه پردازانه هستند؟ سي. جي. آرتور در مقدمه اش بر ايدئولوژي آلماني ( مارکس و انگلس، 46-1845/1970 ) آن را کاري اساساً مرکب از « مباحثات مفصل در تقابل با نوشته هاي برخي از معاصران آنها [ مارکس و انگلس ] » توصيف مي کند ( 1970: 1 ). خود مارکس نيز ايدئولوژي آلماني را چنين توصيف مي کند، تلاشي « مخالفت آميز براي مقابله با برداشت ايدئولوژيکي فلسفه ي آلماني، در واقع به منظور تصفيه حساب با آگاهي فلسفي پيشين خودمان. اين نيت در شکلي از نقد فلسفه ي پس هگلي تحقق يافت » ( 1859/1970: 22 ). خانواده ي مقدس ( مارکس و انگلس، 1845/1956 ) بيش از هر چيز نقد جامعي از برونو بوير، هگليان جوان و گرايش آنها به « انتقادگرايي انتقادي » حدس آميز(12) است.(13) مارکس و انگلس در پيش گفتارشان، اين مسئله را روشن ساختند که اين نوع از کار فرانظريه پردازانه پيش درآمدي است بر نظريه هاي بعدي آنها: « بنابراين ما اين مجادله را به عنوان مقدمه اي بر کارهاي مستقلي که در آنها... ديدگاه اثباتي خود را ارائه خواهيم نمود، در نظر مي گيريم ». ( 1845/1956: 16 ). مارکس در گروندريسه ( 58-1974/1857 ) به رقيبان فرانظريه پرداز خود، به اندازه ي اقتصاددان سياسي ديويد ريکاردو و سوسياليست فرانسوي پي ير پرودون بها مي دهد ( نيکولاس، 1974 ). او در سراسر گروندريسه تا حدي به واسطه ي نقد نظريه ها و نظريه پردازاني که در اينجا ذکرشان رفت و تا حدي به واسطه ي کاربرد عقايد متأثر از هگل، براي حل مسائل نظري تلاش مي کرد. نيکولاس در مقدمه اش بر گروندريسه يادآور مي شود که « خط به خط اين کتاب کشاکش مارکس با هگل، ريکاردو و پرودون را منعکس مي سازد. مارکس از ميان عقايد آنها، مهمترين عناصر را انتخاب نمود، يعني اصول اساسي ديالکتيکي نوشتن تاريخ » ( 1974: 42 ). مقاله اي در نقد اقتصاد سياسي ( مارکس، 1970/1985 ) همان گونه که از عنوانش پيداست، کوششي بوده است براي ايجاد يک رويکرد متمايز اقتصادي بر پايه ي نقد کارهاي اقتصاددانان سياسي.
حتي سرمايه ( 1866/1967 ) نيز که مسلماً يکي از تجربي ترين کارهاي مارکس است، چرا که در آن واقعيت دنياي کار سرمايه دارانه را با استفاده از آمارها و گزارش هاي دولتي به شيوه ي مستقيم تري به بررسي کشيده است، ضمن استفاده از کارهاي فرانظريه پردازانه ي پيشين مارکس، شامل برخي فرانظريه پردازي هاي خاص خود مي باشد. در واقع، عنوان فرعي نقدي بر اقتصاد سياسي، ريشه هاي فرانظريه پردازانه اش را به طور کامل آشکار مي سازد. با وجود اين، مارکس در سرمايه چهره ي « اثباتي » تري به خود مي گيرد و با آزادي بيشتري به ساخت بندي جهت گيري خاص خود مي پردازد. اين آزادي تا حدي در کار آخر وي بيش از کارهاي فرانظريه پردازانه ي اوليه اش محسوس است، بعلاوه، بيشتر کارهاي فرانظريه پردازانه اي جديد به فصل چهارم سرمايه، که با عنوان نظريه هاي ارزش افزوده انتشار يافته، نسبت داده مي شود ( مارکس، 63-1862/1963، 63-1862/1968 ). اين نظريه هاي ترکيبي از کارهاي اقتصاددانان سياسي عمده ( مانند اسميت و ريکاردو ) و تحليل انتقادي درباره ي آنها توسط مارکس مي باشد. در مجموع مي توان گفت که مارکس تا حد زيادي يک فرانظريه پرداز بوده است، شايد بيش از مجموع فرانظريه پردازي هاي همه ي نظريه پردازان کلاسيک جامعه شناسي.
گرچه ما مارکس را براي بحث تفصيلي برگزيديم، اما تقريباً همه ي نظريه پردازان کلاسيک و معاصر به نوعي فرانظريه پرداز بوده اند و مخصوصاً به Mp پرداخته اند.
براي نوع سوم از فرانظريه پردازي يعني MO نيز مي توان نمونه هايي را برشمرد. « ماتريس رشته اي »(14) والاس ( 1988 )، « انگاره ي جامعه شناسي تلفيقي » ريتزر ( 1979، a1981 ) ( که در ادامه ي اين پيوست بحث خواهد شد )، فرا جامعه شناسي اثبات گرايانه ي فرفي ( 1953/1965 )، فراجامعه شناسي « نوديالکتيکي » گراس ( 1961 )، اثر الکساندر ( 1982 ) با عنوان « منطق نظري عمومي براي جامعه شناسي » و تلاش بعدي الکساندر ( 1995 ) به منظور توسعه ي يک رويکرد پس اثبات گرايانه در باب عموميت گرايي (15) و عقلانيت، همگي جزء نوع سوم به شمار مي آيند. تعدادي از نظريه پردازان ( بورديو و واکوان، 1992؛ اميرباير، 1997؛ ريتزر و گينداف، 1992، 1994 ) کوشيده اند تا با ايجاد آنچه ريتزر و گينداف « رابطه گرايي(16) روش شناختي »(17) مي نامند، ديدگاه هاي « فردگرايي روش شناختي » ( آدن، 2002 ) و « کل گرايي (18) روش شناختي » را تکميل سازند. رابطه گرايي روش شناختي از مطالعه ي کارهاي راجع به تلفيق خرد- کلان و عامليت- ساختار و همچنين از انواع کارهاي انجام شده در روان شناسي اجتماعي سرچشمه گرفته است.
اقسام سه گانه ي فرانظريه سنخ هاي آرماني هستند. در موارد واقعي، اغلب هم پوشي قابل ملاحظه اي بين موضوعات کارهاي فرانظريه پردازانه ديده مي شود. با وجود اين، کساني که به يکي از انواع فرانظريه پردازي دست مي زنند، براي انجام موضوعه هاي دو نوع ديگر کمتر گرايش پيدا مي کنند. البته جامعه شناساني هستند که در يک زمان يا به صورت جداگانه هر سه نوع فرانظريه پردازي را انجام داده اند. براي مثال، الکساندر ( 83-1982 ) ديدگاه هاي چترگستري ( MO ) را در جلد اول کتاب منطق نظري در جامعه شناسي طرح کرده، از آنها در سه جلد بعدي به منظور فهم بهتر ( MU ) نظريه هاي کلاسيک استفاده برده است و در ادامه براي طرح نوکارکردگرايي ( MP ) به عنوان جانشيني نظري براي کارکردگرايي ساختاري تلاش کرده است ( الکساندر و کولومي، a1990 ).
جامعه شناسي بازتابشي پي ير بورديو
يکي از مهم ترين فرانظريه پردازان معاصر ( اگرچه وي چنين برچسبي و به راستي هيچ برچسبي را نمي پذيرفت ) پي ير بورديو است. بورديو جامعه شناسان را به نوعي جامعه شناسي بازتابشي دعوت مي کرد: « به نظر من جامعه شناسي بايستي فرانگر باشد تا بتواند همواره در برابر خود بايستد. جامعه شناسي بايد تمام ابزار خود را به کار گيرد تا بفهمد که چيست و چه مي کند و تلاش کند تا جايگاهي را که در آن قرار دارد بهتر بشناسد » ( بورديو و واکوان، 1992: 191؛ نيز رجوع کنيد به مايزنهلدر، 1997 ). بورديو با به کارگيري يک برچسب قديمي و نه چندان گويا براي فرانظريه پردازي ( « جامعه شناسي جامعه شناسي » )، مي گويد « جامعه شناسي جامعه شناسي يکي از ابعاد بنيادي معرفت شناسي جامعه شناختي است » ( بورديو و واکوان، 1992: 68 ). جامعه شناسان بايد به جاي اين که تمام وقت خود را صرف « موضوعه ساختن » جهان اجتماعي کنند، مي بايد بخشي از زمان خود را به بررسي عملکردهاي خود اختصاص دهند. بنابراين، جامعه شناسي بايستي « پيوسته به عقبت و به سوي خود بازگشته و سلاح هاي علمي توليدي اش را مورد بازنگري قرار دهد » ( بورديو و واکوان، 1992: 214 ). بورديو حتي انواع مسلم فرانظريه پردازي ( براي مثال زير نمونه هاي دروني- اجتماعي و دروني- فکري MU ) را به عنوان « يک امر خودمحور(19) و خصوصي(20) نشأت گرفته از شخص خاص جامعه شناس و يا به عنوان نتيجه ي جستجوي روح عقلي زمان(21) که به کار او [ جامعه شناس ] جان مي بخشد » رد مي کند ( بورديو و واکوان، 1992: 72؛ براي بحث از ديدگاه اثباتي تر بورديو در باب انواع فرانظريه پردازي، رجوع کنيد به واکوان، 1992: 38 ). اما طرد انواع مسلم فرانظريه پردازي به معناي عدم تعهد به کل مسئله نيست. روشن است که بورديو به پيروي از منطق انسان دانشگاهي ( b1984 ) مي بايست به بررسي ساختمان ذهني و عملکردهاي جامعه شناسان در زمينه ي جامعه شناسي ( به عنوان يک رشته ) و زمينه ي جهان دانشگاهي و همچنين به رابطه ي بين اين ميدان ها با ميدان هاي قشربندي و سياست مي پرداخت. کارش با عنوان تمايزها ( a1984 ) علاقه ي بورديو را به راهبردهاي جامعه شناسان خاص و نيز به راهبردهاي خود رشته ي جامعه شناسي براي متمايز گشتن نشان مي دهد. براي مثال، يک جامعه شناس خاص ممکن است به منظور رسيدن به جايگاهي بالاتر در زمينه ي جامعه شناسي، از زبان حرفه اي(22) استفاده کند و رشته ي جامعه شناسي احتمالاً خود را در هاله اي از علم پنهان کند تا بتواند از جهان عملکرد(23) متمايز گردد. در واقع، بورديو ادعا مي کرد که ادعاها علمي جامعه شناسي و ديگر علوم اجتماعي « به راستي که اظهاراتي تأييد شده از سوي قدرت هستند » ( رابينز، 1991: 139 ). البته چنين موضعي پيامدهاي ناخوشايندي براي کار خود بورديو دارد:مسئله اي اصلي بورديو در طول دهه ي 1980 حفظ قدرت نمادين خويش بود، اما او در عين حال مي خواست ريشه ي علميت آن چيزي را که از آغاز بنيان نهاده شده بود از بين ببرد. مي توان گفت که وي طناب داري بر گردنش آويخته و بر چهار پايه ي زير پاي خود لگد مي زند.
( رابينز، 1991: 150 )
بورديو با توجه به تعهد آشکارش به پژوهش تجربي از لحاظ نظري قوي، دست کم در برابر زير نمونه هاي MO اگر نه همه ي فرانظريه پردازي ها، تحمل اندکي داشته است و فرانظريه پردازي را به منزله ي « فراگفتمان جهان شمول(24) درباره ي دانش جهان » ( بورديو و واکوان، 1992: 159 ) توصيف کرده است. به طور کلي، بورديو فرانظريه پردازي را به عنوان يک عملکرد مستقل و بدون مطالعه ي تجربي و نظريه پردازي درباره ي جهان اجتماعي رد مي کرد ( رجوع کنيد به واکوان، 1992: 31 ).
هنگامي که بورديو مي گويد، جامعه شناسان بايستي « ضمن عملکرد]شان[ در جامعه شناسي، از بازيچه شدن در برابر نيروهاي اجتماعي پرهيز کنند » نمونه ي جالب توجهي از فرانظريه پردازي ارائه مي دهد.( بورديو و واکوان، 1992: 183 ). تنها راه اجتناب از چنين سرنوشتي، فهم ماهيت نيروهاي تأثيرگذار بر جامعه شناس در هر برهه ي خاصي از تاريخ است. چنين نيروهايي صرفاً از طريق تحليل فرانظريه پردازانه، يا آنچه که بورديو « تحليل جامعه » مي خواند، مي تواند فهميده شود ( بورديو و واکوان، 1992: 210 ). اگر جامعه شناسان به ماهيت اين نيروهاي تأثيرگذار بر کارشان ( مخصوصاً بروني- اجتماعي و بروني- فکري ) آگاهي پيدا کنند، در موقعيت بهتري براي کنترل تأثير آنها قرار مي گيرند. بورديو اين مسئله را با اصطلاحات شخصي خود بيان مي کند « من ضمن اينکه به جامعه شناسي مي پردازم، پيوسته تلاش مي کنم تا عوامل اجتماعي موثر بر کارم را مهار کنم » ( بورديو و واکوان، 1992: 211 ). بنابراين از نقطه نظر بورديو، هدف فرانظريه پردازي تضعيف جامعه شناسي نيست، بلکه هدف آن آزادسازي جامعه شناسي از يوغ نيروهاي تعيين کننده ي آن است. اگر منصفانه قضاوت کنيم، بايد بگوييم آنچه که بورديو درباره ي تلاش هاي خود در باب کوشش هاي فرانظريه پردازانه مطرح مي کند در کل درست است. در حالي که بورديو به دنبال محدود کردن نيروهاي بيروني موثر بر کارش مي باشد، اما از محدوديت هاي چنين کاري آگاه است: « من براي يک لحظه هم نمي توانم باور يا ادعا کنم که مي توانم به طور کامل از تأثيرات آنها [ تعيين کننده هاي اجتماعي ] در امان باشم » ( بورديو و واکوان، 1992: 211 ).
به اين ترتيب، بورديو آرزو دارد تا جامعه شناسان را از خشونت نماديني که توسط جامعه شناسان قوي تر ديگر بر ضد آنها اعمال مي شود، آزاد سازد. اين هدف، تحليل هاي دروني- فکري و دروني- اجتماعي جامعه شناسي را به منظور آشکار ساختن منابع و ماهيت چنين خشونت نماديني مي طلبند. به واسطه ي درک ماهيت خشونت نمادين، جامعه شناسان در موقعيت بهتري براي آزاد کردن خود از تأثيرات آن، يا دست کم محدود کردن آن، قرار مي گيرند. بدين سان، جامعه شناسان در وضعيت مناسبي براي کاربرد « هوشياري معرفت شناختي »(25) به منظور محافظت خودشان از اين فشارهاي منحرف کننده قرار مي گيرند. ( بورديو، b1984: 15 )
آنچه رويکرد فرانظريه پردازانه اي بورديو را متمايز مي سازد امتناع او از فرانظريه پردازي، جداي از واقعيت هاي ديگر جامعه شناسي است،(26) يعني او به اين قضيه که جامعه شناسان به هنگام تحليل جامعه شناسانه بايستي به طور مداوم بازتابشگر باشند معتقد نبود. آنها بايد درباره ي آنچه انجام مي دهند و مخصوصاً درباره ي اين که چگونه ممکن است چيزي که در طول تحليل هاي شان در دست بررسي دارند، تحريف کننده از آب درآيد، بايد به بازتابشگري بپردازند. اين بازتابشگري مي تواند مقداري از « خشونت نمادين » تهديد کننده ي موضوعات مطالعه را محدود سازد.
گرچه بورديو نوع متمايزي از کار فرانظريه پردازانه را انجام مي دهد، اما به هرحال کار او، دست کم تا اندازه اي، فرانظريه پردازانه است. به دليل اهميت فزاينده ي بورديو در نظريه ي اجتماعي، وجه اشتراک کار او با فرانظريه پردازاي مي تواند به گسترش هرچه بيشتر علاقه به فرانظريه پردازي در جامعه شناسي ياري رساند.
پينوشت:
1. Metatheorizing.
2. Meta-analysis.
3. Reflexive study.
4. Metasociology.
5. Metamethods.
6- ما اين مورد را ( قدري با تسامح ) با عنوان « فرا تحليل داده ها » [meta-data-analysis] مشخص کرده ايم تا آن را از فراتحليل کلي تر متمايز سازيم. هدف از فراتحليل داده ها جستجوي راه هاي براي ترکيب نتايج مطالعات تحقيقي است. نيماي در مقدمه اش بر فراتحليل وولف، فراتحليل را به عنوان « کاربرد روش هاي آماري در انبوه يافته هاي تجربي به دست آمده از مطالعات جزئي به منظور تلفيق، ترکيب و ادراک آنها » تعريف مي کند. ( وولف، 1986: 5 )
7- توضيح علائم اختصاري: M در هر سه نوع فرانظريه حرف اول metatheorizing است؛ U در اولي به P,Understanding در دومي به Prelude ( پيش درآمد ) و O در سومي به Overarch ( زير چتر گرفتن و کليت بخشيدن ) اشاره دارد-م.
8. Internal-intellectual.
9. Chaos theory.
10. External-social.
11. Utopian socialism.
12. Speculative critical criticism.
13- در واقع کتاب با عنوان فرعي پاسخي به برونو بوير و همکارانش نوشته شده است.
14. Disciplinary matrix.
15. Universalism.
16. Relationism.
17- اشوارتز ( 1997 ) کاري خوب و مفصل براي ترسيم اين فرانظريه و نيز فرانظريه هاي ديگري که در نظريه پردازي هاي بورديو ديده مي شود، انجام داده است.
18. Holism.
19. Complacent.
20. Intimist.
21. Intellectual Zeitgeist.
22. Jargon.
23. Practice.
24. Universal metadiscourse.
25. Epistemological vigilance.
26- اين مسئله اشوارتز ( 1997: 11 ) را به اين بحث مي کشاند که « بورديو با بينش ريتزر ( 1988 ) درباره ي استقرار فرانظريه ي جامعه شناختي به عنوان يک زير حوزه ي مشروع از رشته ي جامعه شناسي، موافقت ندارد ».
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول