نويسنده: علي اکبر ولايتي
ظهور سلسله ي صفوي که با سلطنت شاه اسماعيل اول، در سال 907ق، آغاز شد و با شکست آخرين پادشاه صفوي، شاه سلطان حسين، از ابدالي ها، در سال 1135ق، پايان يافت، يکي از نقاط عطف تاريخ ايران زمين است. ادوارد براون دراين باره چنين مي نويسد: « ظهور سلسله صفويه در ايران، نه تنها براي اين کشور و همسايگان او، بلکه براي اروپا نيز واقعه ي تاريخي مهمي به شمار مي رود. ظهور صفويه علاوه بر آن که موجب استقرار مليّت ايران و برقراري حکومت مستقل در اين کشور گشت، سبب شد که اين مملکت در مجمع ملل وارد شود و منشأ روابط سياسي گردد که هنوز هم تا درجه ي مهمي آشکار است. غلبه ي عرب ها در اواسط قرن 7 م، سلطنت ساسانيان را برانداخت و تا نيمه ي قرن 13 م/ 7 ق که خلافت عباسي به دست لشکر مغول نابود شد، اين کشور را ولايتي از ولايات خليفه ساخت. درست است که پيش و پس از اين واقعه، سلسله هاي مستقل يا نيمه مستقل در ايران پادشاه داشته اند، ولي آن ها نيز اکثراً از نژاد ترک يا تاتار بوده اند، مانند غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان و خاندان چنگيز و تيمور، و اگر سلسله ي ايراني الاصلي مانند آل بويه وجود داشته است، فقط بر قسمتي از کشور قديم ايران فرمان روايي داشته اند. صفويه خانداني بودند که ايران را بار ديگر ملتي قائم به ذات، متحد، توانا و واجب الاحترام کردند و مرزهاي اين کشور را به حدود امپراتوري ساساني رسانيدند » ( براون، ص 1؛ اوجبي، ص 20 )
از ويژگي هاي بارزي که در دوران سلطنت 228 ساله ي سلسله ي صفوي، به ويژه در دوره شاه عباس اول که معاصر ميرداماد بود، به چشم مي خورد، مي توان به اين موارد اشاره کرد:
1. امنيت و اقتدار و وحدت ملي؛ پس از سقوط ساسانيان، ايران جزئي از قلمرو حکومت نوبنياد اسلامي گرديد و پس از آن، هراز گاهي، بخشي از مناطق جغرافيايي ايران به دست حاکمان ايراني افتاد. البته آغاز سلسله ي صفوي نيز طبيعتاً با ناامني و آشوب ياغيان و سرکشان همراه بود. اما رفته رفته که با فرو نشاندن شورش هاي حکومت هاي منطقه اي، نظام صفوي استقرار مي يافت، امنيت و وحدت و يکپارچگي ملي نيز بر سرزمين پهناور ايران حکم فرما مي شد.
علت اصلي اين کاميابي، افزون بر لياقت و کارداني برخي از پادشاهان صفوي، چيزي جز اعتقادات و باورهاي شيعي بزرگان آن عصر و عامه ي مردم نبود؛ زيرا آن ها همه ي درگيري ها و جنگ هايي را که در جهت استقرار حکومت صفوي به وقوع مي پيوست، جهاد در راه خدا و حضور در آن را نوعي فريضه ي ديني تلقي مي کردند.
2. برقراري حاکميت ديني شيعي؛ حاکميت ديني شيعي به منزله ي پشتوانه اي بسيار قدرتمند چه در تکوين سلسله ي صفوي و چه در بقاي آن، تأثير بسزايي داشت. زمامداران صفوي خود شيعه بودند و تشيع را نيز دين رسمي خود اعلام کردند ( اوجبي، ص 20- 23 ).
3. جايگاه عالمان ديني؛ آن گونه که در منابع تاريخي آمده است، نياکان شاه اسماعيل، خود، از مشايخ و بزرگان صوفيه بودند و نَسَب آن ها به صفي الدين اردبيلي، از عرفاي بنام جهان اسلام، مي رسيد. لذا حاکمان صفوي، به پيروي از نياکان خويش، علاقه ي خاصي به عالمان و مبلغان و گسترش انديشه هاي ديني داشتند. به همين سبب نيز، در متون و منابع ديني، علما و فقها به مثابه ي مرجع و ملجأ جامعه ي اسلامي به شمار آمده اند.
عواملي از اين دست، باعث شد تا عالمان ديني، در نزد پادشاهان صفوي، مقام و منزلتي خاص بيابند و رفته رفته به دربار ايشان راه يابند و ، در نتيجه، پس از قرن ها دوباره، ميان دين و سياست پيوندي مستحکم ايجاد شود.
در عصر صفوي، دانشمندان بسياري مي زيستند که در احيا و نشر و گسترش معارف ديني تأثير بسياري داشتند و گاه نيز به درباره راه مي يافتند و از مقرّبان شاه مي شدند. برخي از آنان عبارت اند از محق کرکي، فخرالدين سمّاکي؛ شيخ بهاء الدين عاملي؛ غياث الدين منصور دشتکي، صدرالدين شيرازي، سيد حسن جبل عاملي قزويني؛ مقدس اردبيلي، آقا حسين خوانساري؛ ميرداماد.
ميرداماد با سياست و کارداني و جذابيت معنوي خويش نظر شاه عباس اول را به خود جلب کرد و از آن پس، پيوسته مستقيم و غير مستقيم، در تصميم گيري هاي حکومتي تأثير داشت. جايگاه او به قدري والا بود که شاه در اکثر مسائل مملکتي از محضرش استقتا و کسب اجازه مي کرد و گواه آن هم مکاتباتي است که بين ميرداماد و شاه صورت گرفته است ( همان، ص 25- 26 ).
4. ارج و ارزش يافتن دانش هاي نقلي؛ اقبال پادشاهان صفوي به نشر و گسترش معارف ديني، باعث شد تا بسياري از آنان که توان نگارش داشتند، دست به قلم ببرند و به تأليف و ترجمه بپردازند؛ برخي نيز به فرمان پادشاه وقت، در باره ي موضوعي خاص قلم زدند و يا متون خاصي را ترجمه کردند.
آنچه در اين دوره بسيار مشهود است، غلبه ي علوم نقلي است؛ زيرا گرايش پادشاهان صفوي به تاريخ اسلام و روايات مأثوره و مسائل فقهي و هنر و ادبيات بسيار بود. از اين رو، بيش تر آثار بر جاي مانده از اين دوران، در باره ي تاريخ معصومان (عليه السلام)؛ گرد آوري روايات اهل بيت (عليه السلام)، مانند بحار الانوار، اثر علامه مجلسي؛ مسائل فقهي؛ تفسير و علوم قرآني؛ ادعيه؛ شرح ديوان هاي اشعار و غيره بود.
در اين ميان، فرهيختگاني هم چون ميرداماد، پايه گذار حکمت يماني، و شاگرد برجسته اش، صدر المتألهين شيرازي، مؤسس حکمت متعاليه، که افزون بر علوم نقلي بر دانش هاي عقلي نيز تسلط داشتند نيز فعاليت مي کردند. آنان با درک انديشه هاي پيشينيان، تدوين و تأسيس نظام فلسفي- ديني جديدي را در سر مي پروراندند و در اين راه کامياب بودند گواه آن اين که آراي اين دو انديشمند بزرگ و حکيم مُتأَله، پس از گذشت قرن ها، هم چنان به حيات خويش ادامه مي دهد و حکما و دوست داران حکمت را از انديشه هاي خود بهره مند مي سازند ( همان، ص 26- 28 ).
در عهد صفوي، دو حوزه ي اصليِ فلسفي و کلامي با شيوه هاي کاملاً متفاوت وجود داشت:
1. حوزه ي شيراز؛ از دو مدرسه ي فلسفي و کلامي تشکيل مي شد که رويا روي يک ديگر بودند و چالش هاي دامنه داري با هم داشتند. در يک سو، متکلّم چيره دستي چون جلال الدين دواني ( - 908ق ) بود و در سوي ديگر، صدرالدين محمد دشتکي فيلسوف ( - 903ق ) که بي پروا به بيان باورهاي خاص فلسفي خود مي پرداخت.
اين مناظره ها و مباحثات آن گاه که شفاهي و رو در رو بود، به پيروزي صدرالدين مي انجاميد. از اين رو، دواني به تدوين انديشه هاي خود روي آورد و اين آغازي براي نگارش ردّيه ها و حواشي شاگردان هر دو مدرسه و مناظره هاي طولاني نوشتاري آنان شد.
در ميان خاندان دشتکي، که بيش تر مذاق فلسفي داشتند تا کلامي، تأثير غياث الدين منصور، به مثابه ي مدافع آراي صدرالدين و ناقد ديدگاه هاي دواني، بسيار پر رنگ بود.
2. حوزه ي اصفهان؛ جريان فلسفي اصفهان از عهد شاه عباس صفوي و بر اثر تلاش هاي ميرداماد آغاز و از طرف شاگردان او، به ويژه ملاصدرا و سيد احمد علوي، تداوم يافت ( همان، ص 28- 29 ).
منبع مقاله :
ولايتي، علي اکبر، ( 1391 )، ميرداماد، تهران: انتشارات امير کبير، چاپ اول