داستان از آنِ کيست؟

وقتي نوبت به زندگي واقعي مي رسد، انگيزه ي روايت کردن، پيامدهاي بسيار متفاوتي دارد. در اين جا، اين که ما چگونه و چه چيزي را تعريف مي کنيم، چه در سطح وجودي و چه در بُعدِ اخلاقي معاني ضمني بسيار زيادي دارد.
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان از آنِ کيست؟
 داستان از آنِ کيست؟

 

نويسنده: ريچارد کرني
برگردان: سهيل سُمّي



 

وقتي نوبت به زندگي واقعي مي رسد، انگيزه ي روايت کردن، پيامدهاي بسيار متفاوتي دارد. در اين جا، اين که ما چگونه و چه چيزي را تعريف مي کنيم، چه در سطح وجودي و چه در بُعدِ اخلاقي معاني ضمني بسيار زيادي دارد.
اگر ادبيات داستاني آزاد است تا گذشته را آن گونه که ممکن بوده است بازآفريني کند - مسئله اي که عملکردش منوط به مصونيت ديپلماتيک اختيارات شعري است - تاريخ مجبور است گذشته را آن گونه که واقعاً بوده تعريف کند. در راستاي کشف نقش انتقادي اي که بازگويي روايي در زندگي هاي واقعي ما ايفا مي کند، ابتدا به مسئله ي بحث برانگيز « مورد » دورا مي پردازم که در روان درماني فرويدي به نمونه اي بارز بدل شد.

يک: درمان با گفتگو (1)

از نظر فرويد، « درمان با گفتگو » هنگامي رخ مي دهد که انسان به کُنه مسائل برسد. بيمار رنجور سعي مي کند کل داستان را به ياد بياورد و تعريف کند، يا دست کم با توجه به فاصله زماني رخداد حوادث موجد آسيب رواني و زمان يادآوري اين حوادث، آن بخش از داستان را که به خاطر مي آورد تعريف کند.
عقيده فرويد در خصوص مورد جنجال برانگيز ايدا باوئر، (2) بيمار يهودي جوانش در وين که به دورا معروف شد، چنين بود. تحقيق فرويد که در سال 1905 تحت عنوان « پاره اي از تحليلي در باب يک مورد هيستري » (3) چاپ شد، به زودي به معروف ترين بررسي نسيان هيستريک و بهبود بيمار با شيوه درمان با گفتگو تبديل شد. (4) فرويد معتقد بود که اگر بتواند « بخش هاي مفقود » داستانِ پاره پاره ي دورا را بازسازي کند، مي تواند بيمار خود را معالجه کند. آن گونه که دورا داستان را تعريف کرده بود، بديهي بود که دورا پس از آن که آقاي کي، دوست صميمي پدرش، روزي در حين راهپيمايي مزاحم او شده بود، به او سيلي زده بود. پدر خود دورا، که پس از اين حادثه، دخترش را براي معالجه نزد فرويد آورد، خود با همسر آقاي کي روابط نامشروع داشت. دورا که پذيرش اين تباني براي تبادل زن ها ميان آقاي کي و پدرش را نمي پذيرد، آقاي کي را که پا از گليم خود فراتر مي گذارد، سرجاي خودش مي نشاند. اما اين داستان فرويد را قانع نمي کرد. او بر اين باور بود که چيزي ديگر، چيزي مستور، تمايلي ناخودآگاه وجود داشت که سرکوبش موجب بروز بيماري در دورا شده بود. نظريه ي اساسي فرويد، که در اين مورد بيانش کرد، اين بود که بيماران مبتلا به هيستري دچار انسداد حافظه مي شوند، چيزي که منجر به « علائم تبديلي هيستريکي » مي شود، ( در مورد دورا ) مانند بي خوابي، افسردگي، سردرد، سرفه هاي شديد و غيره. فرضيه ي کار اين بود که دورا به محض آن که سائق ها و آسيب هاي رواني سرکوب شده اش به نحوي نمادين در قالب روايت بيان شوند - يعني هنگامي که او بتواند کل داستانش را تعريف کند - به لحاظ جسمي بهبود مي يابد: ميل پنهاني اش به ازدواج با آقاي کي، دوست پدرش. از اين رو، فرويد اميد داشت که فرآيند درمان شامل « درمان با گفتگو »، به واسطه ي يادآوري تمايل سرکوب شده در حين گفتمان تحليلي و انتقال باشد.
همين حالت در خصوص ديگر شرح حال نگاري هاي فرويد در مورد بيماراني چون هانس، موش مرد، گرگ مرد و اشنايدر نيز صدق مي کند، باور به اين که مدارک متقن در مورد بيماري بيماران بايد بيش از « واقعيت علمي »، در قالب « روايتي خلاقانه » آشکار و علني گردد. يا آن گونه که خود فرويد در « ساخت هاي تحليل » (5) گفته، اين گونه روايت هاي ساختمند « ممکن است نادرست باشند، اما کافي اند. » (6) اما در اين مورد خاص، بلافاصله مشکلي مطرح مي شد. چگونه مي شد فهميد که روايت ها « حقيقي » هستند يا نه؟ دقيقاً همين دشواريِ پاسخ گفتن به اين سؤال بود که در مورد نگرش هاي متغير فرويد در باب نظريه ي اغوا، جنجال برانگيز شد - او گاه خاطرات سوء استفاده در کودکي را حقيقي، و گاه خيالي توصيف مي کرد.
در واقع، فرويد در نامه اي به فليس، پس از آن که ادعاي « واقع گرايانه » بودن نظريه ي اغوا را رد کرد، گفت که در نهايت، تميز حقيقت و داستان در روايت هاي منتج از ناخودآگاه غيرممکن است. در حقيقت، فاصله گرفتن علني فرويد از جهان حقيقي و نزديک شدن به جهان خيال باعث شد منتقداني چون اِلِن شوالتر و جفري ميسون (7) جنبش روانکاوي را « تهاجم به حقيقت » توصيف کنند. به طور خلاصه، خاطرات ديگر نه ردِ سوء استفاده اي عيني و تجربي، که بيش تر تخيلاتي غيرواقعي يا واکنش هايي نسبت به پيشنهادها، اشارات يا حدس هاي درمانگر محسوب مي شوند؛ اين نوع نگرش در ادعاي فرويد مبني بر اين که بيش از « تأکيدات خود بيماران » بايد به داستاني که به تدريج از دل ناخودآگاهشان شکل مي گيرد توجه کرد، محسوس است. آن داستان را تکميل کنيد، بيماري رفع خواهد شد.
همين امر باعث شد شوالتر چنين استدلال کند که فرويد اين گونه تجديد خاطرات را بر بيمارش تحميل مي کرد و « بيش از خاطرات واقعي، او را به درد دل کردن وامي داشت. » خانم شوالتر در بحث از شيوه ي خاص فرويد در برخورد با مورد دورا مي نويسد:
او [ فرويد ] که از همان آغاز مصمم به درمان هيستري بود، کل رفتار و جملات دورا را به قواره نظريات خودش مي بُريد. او به دورا گفت که وي حقيقتاً جذب آقاي کي، عاشق پدرش و حتي خودِ فرويد شده است. او به شرايط هولناک حاکم بر خانواده ي دورا بي توجه بود، و دورا فقط پس از يازده هفته روند درمان را قطع کرد. (8)
جفري ميسون در اتهام هايي که مي زند، پا را از اين نيز فراتر مي گذارد و مي گويد: « [ دورا ] احساس مي کرد که به او دروغ گفته اند. به او دروغ گفتند. او احساس مي کرد که از او سوء استفاده شده. از او سوء استفاده شد. » (9)
من نمي خواهم اين جا به سابقه ي جنجال برانگيز مورد دورا بپردازم. کافي است بگويم که از ديدگاه اخلاقي و حقوقي ( حال به مسائل پيچيده معرفت شناختي اين که چگونه مي توان گذشته را چون گذشته شناخت، نمي پردازيم )، اين مسئله مهم است و بايد مهم باشد که آيا خاطرات زنده شده در ذهن انسان با اتفاقاتي که واقعاً در گذشته رخ داده هماهنگ و همخوان هستند يا نه. و اين مسئله ي مهم هم دامنگير شخصي است که ظاهراً مورد سوء استفاده قرار گرفته، و هم فردي که ظاهراً شرايط اين سوء استفاده را مهيا کرده است.

دو: سندروم خاطرات نادرست

اخيراً به خصوص در ايالات متحده شاهد بحثي فراگير در باب « سندروم خاطرات نادرست » بوده ايم. گواه اين مسئله را مي توان در کتاب هاي معروفي چون آثار ذيل يافت: نشان هاي سوء استفاده: خاطرات درست و نادرست از آسيب هاي رواني جنسي در کودکي اثر مايل ياپکو؛ (10) خاطرات افسارگسيخته: داستان هايي حقيقي از خاطرات آسيب زا، اثر لنورتِر؛ (11) يادآوري شيطان، اثر لارنس رايت؛ (12) قربانيان خاطره، اثر مارک پرندرگاست؛ (13) و شايد جنجال برانگيزتر از همه، جنگ هاي حافظه، اثر فردريک کروز. (14) (15) گرچه در بين اين آثار کم تر اثري اعتبار خاطرات « پايدار » آسيب هاي رواني دوران کودکي را زير سؤال مي برد، چند اثر در باب استفاده از فنون « القايي » و « هيپنوتيزمي » براي « زنده کردن خاطرات بسيار دور » ابراز ترديد شده است. يک مورد خاص که اغلب نيز به آن اشاره شده، مورد آقاي پُل اينگرام است که دخترش او را به انجام آيين هاي سوء استفاده ي جنسي متهم کرده بود. اين اتهام پس از آن وارد شد که ظاهراً خواهان به لطف خواندن ادبيات مربوط به آيين هاي شيطان پرستان و چند جلسه هيپنوتيزم در حضور « کارشناسان سوء استفاده از کودکان »، خاطره ي سرکوب شده ي بسيار دوري را به ياد آورد. متهم خود پس از بازجويي هاي مداوم توسط پليس و روان شناسان به جناياتش اقرار کرد؛ او در طول اين بازجويي ها اقرار کرد که هرچه بيش تر به سوء استفاده هايش اقرار مي کند، خاطرات « سرکوب شده » اش در باب اين گونه حوادث بهتر و بهتر به يادش مي آيند. همان گونه که پُل اينگرام سرانجام پذيرفت: « هرچه بيش تر وارد جزئيات مي شوم، خاطراتم روشن تر مي شوند... . با روشن شدن مسائل بيش تر، خاطرات بيش تري نيز به يادم مي آيند. » فرض اساسي در باب « ماهيت يادآور بودنِ » اين بازجويي ها از اين قرار بود: اگر اين احساس را داشته باشيد که اين سوء استفاده واقعاً رخ داده، آن گاه حتي بدون آگاهي معرفتي نيز مي توان گفت که اين سوء استفاده حقيقتاً اتفاق افتاده. آقاي اينگرام پيش از فرجام خواهي و گشايش مجدد پرونده اش، به بيست سال حبس محکوم شد. ( مي توان در اين مورد به پرونده هاي يادآوري - اعتراف هاي رسواکننده تري اشاره کرد، از محاکمات سالِم در باب جادوگري - که آرتور ميلر در نمايش نامه آزمون خطير (16) به آن پرداخته - گرفته تا تحقيقات در مورد ادعاي سوء استفاده از کودکان در آيين هاي شيطان پرستان در جزاير اورکني واقع در اسکاتلند در دهه ي نود. )
در نتيجه برخي سوء استفاده ها از خاطره ي سوء استفاده ( هرچند به مثابه استثناء و نه قانون )، تصور و مفهوم حافظه روان شناختي زير سؤال رفته. (17) بي اهميت جلوه دادن روايت شهادت گونه، به اين شکل، نه تنها کساني را که به ناروا متهم به سوء استفاده شده اند آزرد، بلکه بسياري از قربانيان سوء استفاده هاي واقعي را نيز آزار داد. صدق و صحت داستان هاي مربوط به سوء استفاده از کودکان اهميتي حياتي دارد ( تکرار مي کنم که به خصوص از ديدگاه اخلاقي - حقوقي ).
اجازه دهيد لحظه اي به مورد دورا بازگردم. احتمال « القا » در اين شرح حال پيچيده به هيچ وجه منتفي نيست، شرح حالي که خود شامل تاريخي از تجديدنظر و مناقشات بسيار است. همان گونه که چند تن از جانشينان فرويد گفته اند، شيوه ي « درمان با گفتگو » عملاً فايده اي به حال دورا نداشت، احتمالاً به اين دليل که فرويد داستان او را بر اساس همذات پنداري ناخودآگاهانه ي خويش تعبير و تفسير کرد، به خصوص همذات پنداري با آقاي کِي قوي و خوش بنيه که به باور فرويد، دورا در نهان خواستار ازدواج با او بود. اشارات فرويد در مورد مقاومت دورا در برابر تفاسير فرضي او از علائم بيماري اش ممکن است نشانگر انتقال متقابل (18) تمايلات خود فرويد به بيمار مورد تحليلش باشد - پديده اي روانکاوانه که حتي خود فرويد نيز به درستي قدر آن را ندانست. اما فرويد به لحاظ حرفه اي آن قدر صداقت داشت که اين شرح حال را يک « پاره خاطره » بنامد؛ فرويد به اين ترتيب به نحوي تلويحي اقرار کرد که « بخش هاي مفقود » داستان دورا هرگز به طور کامل به دست خود او پر و کامل نشد.
بنابراين، سؤالي که به واسطه ي اين روايت پاره خاطره اي مطرح مي شود از اين قرار است: به هر حال، اين داستان از آنِ کيست؟ دورا يا فرويد؟ بعضي از مفسران، از جمله معروف ترينشان، کِلِر کاهان در کتاب در مورد دورا، (19) ماهيت ناسرراست، مثله شده و ناکامل داستان دورا را دال بر اعتبار و صحت آن مي دانند. کاهان در کتاب خود استدلال مي کند که هيستري بنابر ماهيتش تجربه ي چندپارگي است؛ و حقيقت اين نگاه منتج از مقاومت مطلق آن در برابر تلاش هاي پدرنمادهاي قدرتمند جهت « پرکردن » تار و پود داستان براي ارائه « شرحي کامل » است. به اين ترتيب، روايت دورا در برخي از محفل هاي فمينيستي به مثل اعلاي مقاومت زنانه - هيستريکي يا غيره - در برابر خواست قضيب محورِ (20) مردان براي « گفتن همه چيز » تلقي شده است. بر اساس اين نگرش، عناصر رمزي، غامض و مبهمِ روايت خاص دورا از حوادث به معناي گريز ضروري زن از حکم آمرانه ي مرد - براي دانستن همه چيز - است.

سه: درمان - ميان داستان و تاريخ

اين خوانش را جين گالوپ (21) به نحوي مستدل بسط مي دهد و مي گويد، گفتمان هيستريکي، الگوي « داستان زن » است، داستاني که به جاي کذب و رسواکننده قلمدادکردنش، بايد ارجش نهاد و مهم قلمدادش کرد. همين نگرش در فرويد و دورا: داستان، تاريخ، شرح حال، (22) شرح ادبي - روان شناختيِ استيون مارکوس، (23) نيز آمده. مارکوس در اين اثر داستان دورا را نمونه اي بارز از ادبيات داستاني مدرنيستي معرفي مي کند و مي گويد داستان دورا چهار ويژگي محوري اين نوع ادبيات را دارد: (1) ناممکن بودن دستيابي به حقيقت؛ (2) محو روايت خطي و منشعب شدن نماها و چشم اندازهاي چندگانه و متکثر و اغلب متقابل از دل آن؛ (3) وجود راوي اي غيرقابل اطمينان ( فرويد )؛ (4) رابطه ي نامعين داستان و واقعيت، چه در دل گفتمان و چه برون از آن. (24)
اما آنچه مارکوس و بعضي ديگر از مفسران ظاهراً به آن بي توجه هستند اين است که گرچه رابطه ي دقيق و صحيح روايت و واقعيت در سطح زيبايي شناختي اهميت چنداني ندارد، در بعد اخلاقي بسيار بسيار حائز اهميت است. مسلماً اين رابطه براي دورا - که به دليل وجود عنصر انتقال متقابل در شرح و تحليل فرويد به جاي بهبود يافتن، بدتر شد - بسيار مهم بوده است؛ و براي قربانيان بي شمار سوء استفاده هاي واقعي، بعد و قبل از دورا، نيز اهميت بسيار داشته و دارد. آنچه در ادبيات داستاني مدرنيستي و پسامدرنيستي خوب است، ضرورتاً براي زندگي واقعي خوب نيست. به هر حال، تميزدادن عنصر داستاني ناب در شرح حال ها از عنصر تاريخي در ارجاع به گذشته به همان شکل که « واقعاً رخ داده، ضروري است ».
اين دو شاخه - داستان و واقعيت - تقريباً هميشه در دل متن روايي به هم تنيده اند؛ اما اين به آن معنا نيست که اين دو شاخه را، دست کم تا حدودي، نمي توان از هم جدا کرد و تميز داد. در نتيجه، در عين اين که حتي يک دم انکار نمي کنم که شباهت هاي ادبي شرح حال هاي فرويدي و ادبيات داستاني مدرنيستي در مورد کاربردهاي ظريف و پيچيده روايت ( شفاهي يا کتبي ) درس هاي زيادي به ما مي دهد، مي گويم که اين گونه شباهت ها حق مطلب را در مورد اهميت اخلاقي داستان هاي مربوط به رنج هاي واقعي انسان ادا نمي کنند؛ داستان هايي که بيماران دوست دارند حقيقت تلقي شوند، يعني داستان هايي که به وقايع واقعاً رخ داده اشاره دارند. هيچ انسان رنجوري که در دوران کودکي واقعاً متحمل آسيب رواني شده و به سراغ يک تحليلگر مي رود، دلش نمي خواهد بشنود که مشکلاتش زاده ي قدرت تخيل فوق العاده خلاق او هستند. انسان براي تسکين درد به سراغ درمان مي رود، نه براي درس گرفتن درباره ي چگونگي نگارش خلاقانه.
البته قصد ندارم اهميت و نقش حياتي روايت را در شيوه « درمان با گفتگو » انکار کنم. همان گونه که خواهيم ديد، شواهد متقني در دست است که ثابت مي کند رويکرد روايي در درمان، از رنج بيمار مي کاهد. خلاصه اين که داستان گاه مي تواند روند آسيب هاي رواني را معکوس کند، جايي که حتي شيوه هاي تشخيصي معمول نيز کاربرد و تأثيري ندارند. البته در همه ي روايت ها نيز ارجاع به واقعيت به نفع داستان محض به تعويق نمي افتد.
يک نمونه خوب از نحوه کاربرد روايت در شيوه درمان مثبت در اثر دکتر رابرت شولزِ (25) روان پزشک به نام نداي داستان ها: آموزش و تخيل اخلاقي (26) ارائه شده است. مؤلف در اين اثر دو رويکرد را نسبت به « بيمار » توصيف مي کند که به گمان من رابطه ي جذابي با مورد دورا دارند. مورد اول متضمن دسته بندي روانيِ معيار يا استانداردِ بيماري مؤنث در قالب گروه « فوبيک لاعلاج » است. اين فرآيند معمول پزشکي سعي مي کند که از طريق مشخص کردن « عناصر » يا « متغيرها » ي مؤثر، جايگاه و موقعيت بيمار را مشخص کند تا از اين راه به « تشخيص عيني » دست يابد، « چکيده » اي ارائه دهد و به نوعي « دستور کار درماني » برسد. رويکرد دوم با گفتن داستان آغاز مي شود؛ يا به کلام دقيق تر، با دعوت از بيمار براي تعريف کردن داستانش، به نحوي که تحليلگر در تلاش - اغلب با مشورت با تحليلگران همکارش - براي درک ترس و هراس هاي عميق بيمار، حتم داشته باشد که داستان بيمارش را با دقت و صحت بازگو کند. در اين بستر و بافت « روايي »، بيمار ماهيتي انساني و گذشته و نامي مي يابد؛ او به شخصي بدل مي شود که فلج شدنش به واسطه ي اضطراب هاي گوناگون در زندگي روزمره اش بخشي از داستان بزرگ تر است، شامل دوران کودکي، دوران مدرسه، تمايلات، شيدايي ها، دوستان، انواع لباس هايي که مي پوشيده، کتاب هايي که مي خوانده و برنامه هاي تلويزيوني اي که تماشا مي کرده، جاهايي که سفر مي کرده، نحوه ي آشنايي و نيز ازدواجش با شوهرش، خدا يا ارزش هايي که به آن ها عقيده داشته و غيره و غيره. به طور خلاصه، در رويکرد دوم اين مسئله به رسميت شناخته مي شود که در پس هر « سابقه ي باليني » داستان يک زندگي نهفته است. اين واقعيت به رسميت شناخته مي شود که در پس وجود هر بيمار « فوبيک »، « افسرده خو »، « هيستريک » و « روان پريش »، انساني داراي مجموعه اي از خاطرات و شرايط منحصر به فرد نهفته است: « آدم هايي که به ديدن ما مي آيند، داستان هايشان را نيز با خود مي آورند. آن ها اميدوارند که داستان هايشان را به خوبي تعريف کنند تا ما از حقيقت زندگيشان آگاه شويم. آن ها اميدوارند که ما نحوه ي تعبير و تفسير صحيح داستان هايشان را بدانيم. ما بايد به خاطر داشته باشيم که آنچه مي شنويم، داستان آن هاست. » (27)
مسئله ي حياتي در مورد اين دو رويکرد فقط در اين خلاصه نمي شود که در دومي بيمار بيش از شيوه ي اول انسان محسوب مي شود، بلکه شيوه ي دوم مؤثرتر نيز هست. افراد مبتلا به اختلالات روحي و رواني وقتي باور کنند که علاوه بر « درمان » شدن به شيوه اي صرفاً باليني يا بيوشيميايي، به داستان زندگيشان نيز گوش داده مي شود، شانس بيش تري براي بهبود خواهند داشت. تفاوت ميان تلقي يک شخص به مثابه ي کتابچه ي علائمي با دلايل و عللِ قابل محاسبه يا يک زندگي منحصر به فرد که در پي روايت شدن است، مسئله ي بي اهميتي نيست. همان گونه که زماني لوي استروس گفته، تحليلگر خوب هم يک « دانشمند » است که واقعيت ها را جدي مي گيرد، و هم يک « شمن » است که مي داند چطور داستان بگويد و گوش کند. اين که تحليلگر بيماران رنجور را چون مسائلي ببيند که بايد حل شوند، کافي نيست؛ بلکه بايد به حرف هاي آن ها به عنوان داستان هايي مربوط به گذشته که بايد گفته شود، گوش دهد. اين به آن معناست که هر بيمار را علاوه بر يک « مورد »، يک معلم نيز بدانيم. يا آن گونه که کولز مي گويد:
گوش دادن به روايت آن ها به شما درس مي دهد. بيماران درس هايي را مي آموزند که معلمي خوب آن ها را مي آموزد فقط وقتي که به دانش آموزي خوب و مشتاق آموختن بدل شود... [ وقتي که ] به شنونده اي خوب بدل شود، شنونده اي خوب چنان که خود داستان مي طلبد: توجه به شيوه فرانمود؛ بسط پيرنگ، شخصيت، افزودن سکانس هاي دراماتيک جديد؛ تأکيد بر شخصيتي خاص در گزارش؛ و ميزان شوق و انسجامي که راوي به شرح و داستانش مي افزايد. (28)
مشکل مربوط به مورد دورا ممکن است اين باشد که فرويد آن را بيش تر زندگي اي در پي يافتن يک گذشته و تاريخ محسوب مي کرد، تا شرح حالي که در جستجوي يک زندگي است. منظور اين است که فرويد احتمالاً چنان دلمشغول « نظريه » روان پويشي (29) خود در باب هيستري - در قالب خاطرات سرکوب شده مربوط به اغواي اُديپي و علائم تبديليِ متعاقب آن - بوده که نياز داشته است داستان دورا را به دل قالب از پيش ساخته ي « شرح حال » خويش بريزد. البته نمي توان فرويد را در مورد دورا نيز به همان اشتباه فاحشي که در ارتباط با اِما اکشتاين مرتکب شد، متهم کرد ( آن جا که فرويد به اشتباه تشخيص داد بيمارش از « شدت عشق [ به خود او ] دچار خونريزي شده »، حال آن که، در واقع، بيمارش به دليل جاماندن تکه تنزيبي که دکتر فليس ظاهراً براي درمان « روان رنجوري بازتابي مربوط به بيني » در داخل مجراي بيني او جا گذاشته بود، دچار خونريزي شده بود ). (30) در هر دو مورد، فرويد واقعاً نمي دانست که واقعاً دارد داستان خودش را مي گويد يا داستان بيمارانش را.
اما در حالي که بعضي از منتقدان خطاهاي تفسيري فرويد را نشانه ي علم گرايي افراطي او ( تقليل دورا يا اِما به مدل هاي نظري علت و معلول ) قلمداد مي کنند، بعضي ديگر رد تشخيص هاي او را تا منبع تخيل روايي پي گرفته اند. براي مثال، فرانک سيوفي (31) کسي است که ادعا مي کند فرويد به اندازه کافي علم گرا نبود، چون واقعيت هاي متقن طب باليني را به نفع خيال پردازي هاي ادبي رها کرد. به عقيده ي سيوفي، فرويد در رويکردش به رؤياها و خاطرات بيمار خود، « بيش از مفتشي که به رد گِل و خاکستر سيگار دقت کند، شبيه نقاشي [ بود ] که به رنگ مايه هاي کارش توجه کند. » در نتيجه، او به جاي تفسير علائم بيماري با توجه به مکانيسم هاي حتمي و قطعي رواني، از اين علائم به عنوان دستاويزهايي براي « ساخت زنجيره هاي تداعي گرايانه اي جهت رسيدن به غايتي از پيش تعيين شده » استفاده مي کرد، يعني به عنوان دستورالعمل هايي براي « ساختن و پرداختن خيال. » (32) فردريک کروز نيز در مقدمه جنجال برانگيزش بر جنگ هاي حافظه حکم قاطعانه کم و بيش مشابهي صادر مي کند: « طراح روانکاوي، هنرمندي بصير، اما بي نهايت حسابگر بود که در قالب قهرمان يک اثر هنري داستاني و چند جلدي ظاهر شد که تا حدودي حماسي، تا حدودي جزو داستان هاي پليسي و تا حدودي طنزي است در باب منفعت جويي و حيوانيت انسان. » (33)
عقيده ي خود من اين است که فرويد در اوايل زندگي حرفه اي اش شخصيت پزشک خردگرا را در خودش بسيار جدي گرفت تا در محفل علمي روزگار خودش پذيرفته شود. بنابراين، به عقيده ي من، او در آغاز به پذيرش اين واقعيت که روانکاوي تا حد زيادي فرايند انتقال و فرافکني روايي است - و دقيقاً به همين دليل، به شدت نيازمند تشخيص هاي نقادانه و اخلاقي: تشخيص هايي که فرويد و برخي از پيروانش به ظاهر تمايلي به تحقق آن نداشتند يا براي اين کار از ابزارها و تمهيدات لازم برخوردار نبودند - تمايلي نشان نمي داد. خلاصه اين که، يکي از بزرگ ترين خطراتي که از جانب مورد دورا متوجه روانکاوي شد، آگاهي نابسنده ي درمان از فرآيندهاي روايي خويش بود، چون روانکاوي پيوسته در پي افشا و به بحث گذاردنِ شبکه اي بسيار پيچيده و ناخودآگاه از تاريخ و داستان است. به گمان من، دليل اين امر آن بود که فرويد به تمايلات ناخودآگاه خود براي داستان گويي کم توجه بود، تمايلاتي که خود او و بعضي از بيمارانش اسير آن ها مي شدند.
اما بعد از تمام گفته ها و کرده ها، بايد گفت که بي شک فرويد از ته دل از رنج ها و التهاب هاي دورا متأثر شده و با توجهي تقريباً وسواس گونه بارها و بارها به مورد دورا بازگشته است. اما اين شبهه همچنان پابرجاست که دليل عدم بهبود دورا اين بوده که فرويد فرضيه خويش را بر داستان زندگي او اعمال مي کرده - يعني خيال پدرانه خويش را طي فرآيندهاي فرافکني و انتقال متقابل، بر عشق فرضي دورا به پدرش ( و به شکلي تلويحي به آقاي کي و خود فرويد ) تحميل مي کرده است. خطر شرح روانکاوانه آن است که در نهايت آنچه به ما مي گويد، خود روانکاوي است. داستاني که روانکاوي، تحت لواي « شرح حال » عيني، روايت مي کند، در واقع، حديث نفس عيان و آشکار خود روانکاوي است. شايد فرويد نيز در يک مورد، آن جا که پذيرفت در تفسيرهاي تحليلي، « روايت » نيز چون « واقعيت » مهم است، به پذيرش مسئله فوق نزديک بوده است. اما افسوس که فرويد بر اساس تجربه اش در مورد دورا اين واقعيت را به روانپزشکي نياموخت که در برخورد با روانِ رنجورِ انسان نبايد فقط به ريختن داده هاي مربوط به بيماري در قالب گروه ها و دسته بندي هاي باليني بسنده کرد، بلکه بايد براي شنيدن تاريخ و پيشينه داستان هايي منحصر به فرد نيز گوش شنوا داشت - داستان هايي که در ايجاد نوعي شخصيت، پيرنگ، باژگونگي و انتقال و، از همه مهم تر، پالايش رواني با يکديگر رقابت دارند.

چهار: راه روايت - ميان نسبي گرايي و پوزيتيويسم

چند تن از تحليلگراني که پس از فرويد آمدند اين واقعيت را پذيرفتند و رويکرد روايي را تا حدي بسط دادند که پايه گذار روانکاوي حتي خوابش را هم نمي ديد. پيروان روانکاوي « ادبي » تر - مثل مالکوم بووي، کريستوفر بولاس و آدام فيليپز (34) - تحليلگران را با نمايش نامه نويسان، رمان نويسان، افسانه پردازان يا موسيقي دانان، که هدفشان بيش از آگاهي بخشيدن، ترغيب کردن است، مقايسه مي کنند. بعضي از نولاکاني ها، به نوبه خود، جلسات تحليل را با روايت هاي بدون پايان قطعي مقايسه مي کنند و معتقدند که تحليلگر نيز چون کسي که مورد تحليل قرار مي گيرد، در اين روايت هيچ تصور ثابت و لايتغيري در خصوص گره گشايي داستان ندارد و از اين طريق، قراردادهاي سنتيِ بستار را رد مي کنند. در اين جا هدف توليد « داستاني نمونه » که همه چيز را به يک پايان قطعي منوط کند نيست، بلکه منظور پايان دادن به عادت رسيدن به پايان و بستار در روايت است. تحليلگران نيز سعي دارند گذشته و پيشينه از پيش معلوم ما را به داستان هايي متکثر با آغازها و ميان هاي متعدد - هرچه بيش تر، بهتر - تقسيم کنند که هيچ پايان قطعي اي ندارند. همان طور که فيليپز مي گويد: « هيچ مداوايي وجود ندارد، تنها چيزي که وجود دارد، شيوه هاي مختلف حرف زدن است. » (35)
اما برخي از تحليلگران که از اين الگوي روايي استفاده مي کنند، به گمان من، کار را به حدود نهايي نسبي گرايي مي رسانند. به عقيده ي من، يکي از اين افراد ساخت گرايي (36) به نام آر. شِيفر (37) است که مي گويد تا وقتي داستاني تأثير داشته باشد، ديگر مهم نيست که چه داستاني گفته مي شود. او با تکيه بر معيارهاي کمابيش زيبايي شناختي و پراگماتيک، اشاره مي کند که در حوادث گذشته هيچ چيز نيست که ما را مجبور کند آن ها را به يک شيوه خاص، و نه شيوه اي ديگر، تعبير و تفسير کنيم. هيچ راه حقيقي اي براي تعيين و تثبيت « حقيقت تاريخي » زندگي يک انسان وجود ندارد؛ بنابراين، تنها چيزي که داريم نوعي « حقيقت روايي » است فراخور انساني خاص در زماني خاص. آنچه اهميت دارد اين است که يک نفر داستاني بگويد و ديگري ( تحليلگر ) اين داستان را به نحوي باور کند که زاينده « منافع درماني » باشد. بنابراين، بر حسب اين باور، نمي توان گفت که يک روايت حقيقي تر از روايت ديگر است، تنها مي توان گفت که يک روايت از روايت ديگر بهتر و مؤثرتر است. و کارآييِ درماني نيز به نوبه خود منوط به آن است که تحليلگر بتواند بيمارش را متقاعد کند که يک شکل و نسخه از داستانش از بقيه بهتر است ( چون احتمال آن که به نفع بيمار « مؤثر افتد » بيش تر است ). از نظر اين گونه منتقدان ساخت گرا، معيارهاي فرا زبان شناختيِ ارجاع يا صدق و صحت کاملاً تحت الشعاع معيارهاي اولويت و بافت متني قرار دارد. روايت به هيچ وجه مجبور نيست که به واقعيتِ ظاهراً مستقلي وفادار بماند. درمان در خدمت داستان و داستان درخدمت درمان است. (38)
مي توان گفت که بعضي از جملات خود فرويد نيز تسريع بخش تحقق اين نقطه عطف نسبي گرايانه بوده اند؛ براي مثال، آن جا که فرويد هشدار داد که تخيله ي ساده ي گفتار خودآگاه براي دست يازيدن به خاطرات ناخودآگاه پيرو الگوي مطابقت با حقيقت و واقعيت نيست، بلکه بيش تر نمايانگر مجموعه اي از « خاطرات پوشان » تو در تو و محافظ است، و ثابت کرد که اين گونه خاطرات در برگيرنده شبکه فوق العاده مستتر آسيب هاي رواني و تمايلات ناخودآگاهند. فرويد يک بار پذيرفت که ما هرگز بر اساس ريزپيرنگ ها و ريز داستان هاي متعدد و متکثر نمي توانيم به « هسته » اصلي پيرنگ داستان کسي پي ببريم. بالعکس، همچون بسياري از رمان هاي مدرنيستي و پسامدرنيستي، زندگي مدفونِ روان نيز ممکن است خود متکي به راويان غيرقابل اطمينان و پيرنگ هاي محتمل باشد. بر اساس اين برداشت، داستان کاملاً حقيقي دورا بيش از آثار کلاسيک واقع گرا و قرن نوزدهمي اي چون کارهاي هاردي يا تاکِري، به رمان هاي کالينو يا بکت شباهت دارد. و اگر بخواهيم فرويد را مقصر قلمداد کنيم، گناه او بيش از علم گرايي، داستان گرايي است.
در رويکرد روانکاوانه، خاطره ي پوشان اغلب گواه و مدرک رؤيايي محسوب مي شود که بايد تفسير گردد ( به شيوه هاي مختلف )، نه واقعيتي آرشيو شده که بايد برملا و عيان شود. با نهادينه کردن استراتژي نهانِ رؤيا به مثابه الگوي خاطره ي پوشان، روانکاوي از تصور واقع گرايانه ي يادآوري به مثابه ي بازنمود ( نظريه قديمي مطابقت ) فاصله مي گيرد. فرويد با پشت کردن به اصطلاحات « علم گرايانه » ترموديناميکِ علّي، عصب شناسي پزشکي و حتي کندوکاوهايش درگذشته ( که به بازگشت به بستر تجارب عيني مي انجامد )، به اصطلاحات « ادبيِ » ياد و خاطره انسان گرايش بيش تري يافت، براي مثال، يک « لوح نوشته ي عرفاني »؛ و همزمان رد و خطوط تجربه را حفظ و پاک کرد - بازي بين متنيِ خاطراتي که همواره از ذهن مي گريزند و « ريشه » حقيقيشان همان قدر که قابل بحث و مناقشه است، نامرئي نيز هست ( « يادداشتي بر لوح نوشته ي عرفاني »، (39) 1924 ). فرويد در اواخر عمرش عملاً اين سؤال را مطرح مي کرد که آيا ما اساساً خاطره ي قابل اعتمادي از وقايع دوران کودکيمان ( همان گونه که واقعاً رخ داده اند ) داريم يا فقط « خاطراتي [ داريم ] که مربوط به دوران کودکيمان » (40) است. او خاطرات را به مثابه « کتاب هاي رؤيا » يي مي خواند که مالامال از ترس ها و اضطراب هاي گوناگون هستند، ترس ها و اضطراب هايي که مي بايست رمزيابي و به اشکال جديدِ بازگويي ترجمه شوند. آنچه باعث درمان بيماران مي شود، بيش از آن که خودِ داستان باشد، گفتن داستان است، که تصور مداوا شدن را به ما القا مي کند. آن گونه که فرنزي، (41) شاگرد مخالف و منتقد فرويد، گفته است: « بيمار از طريق تداعي آزاد مداوا نمي شود، او هنگامي مداوا مي شود که بتواند آزادانه تداعي کند. »
بر اساس اين نگرش، شرح هاي درماني مدعي بازنمود لحظه اي واقعي از گذشته ي فراموش شده نيستند، بلکه فقط ما را از اين توهم که مي توان لحظه اي « واقعي » از گذشته را مجدداً به همان شکل اوليه به يادآورد، مي رهانند. گاهي چنين به نظر مي رسيد که حرف زدن في نفسه کافي است تا گذشته را در دل احتمالات آينده آزاد کند.

پنج: نتيجه

حال چگونه مي توان تفاوت هاي فوق را شرح داد؟ به گمان من، يک کاربرد مفيدِ درمان روايي، تبديل داستان هاي بسته و پا در زنجير به داستان هاي بالنسبه آزادتر است، کارکردي که به واسطه ي آن از دايره تنگ خيال خودمدارانه رها مي شويم. مسئله ي مهم در اين جا اين است که در حالي که داستان زندگيمان را براي ديگران مي گوييم يا مي نويسيم تا ديگران آن را بخوانند، براي گفتن داستان زندگيمان فقط به خودمان هيچ ژانر مشترک و فراگيري وجود ندارد. (42) حتي اعتراف آگوستين نيز خطاب به خداوند بود، و مخاطب اعترافات روسو نيز ديگر خودشيفتگان جريحه دار شده بودند! وجود داستان هميشه منوط به وجود و حضور دست کم دو نفر است.
تحليلگر سعي دارد از طريق ترغيب بيماران به بر هم زدن برنامه ي سوابق و پيشينه هاي قديميشان، گرفتن خطوط هميشگي و معمول پيرنگ داستان هايشان - که تا به حال خط و ربط رفتارشان را تعيين کرده - و برخوردارکردن داستان زندگيشان از موهبت هاي عدم پيش بيني پذيري، شگفتي زايي و زيبايي، به آن هاکمک کند. اين بازنويسي، که مؤلفان همزمانش تحليلگر و تحليل شونده اند، همان چيزي است که در نهايت ما از درد و فلج وسواس تکرار مي رهاند. در درمان خوب و مفيد، بازگويي داستان يک زندگي هم به گوينده نياز دارد، هم به شنونده. و داستان زندگي اي که به خوبي تعريف شود، مستلزم بازگويي آن به شکل هاي گوناگون است.
به گمانم مي توان ميراث مورد دورا - و ديگر جنجال هاي پيرامون نقش درماني يادآوري روايي - را بر اساس سه الگوي اصلي خوانش خلاصه کرد. اول، فرضيه « علم گرايانه » فرويد در آغاز کارش و نيز برخي ديگر از پوزيتيويست ها، که معتقدند تحليل، شيوه ي مشاهده ي عيني « وقايع » مستوري است که اساساً « موجدِ » ناخوشي بيمارند. به عقيده ي من، در اين رويکرد، نقش حياتي روايت در درمان دست کم گرفته شده است. دوم، فرضيه نسبي گرايانه، که فرويد در اواخر دوره ي کاري اش، و نيز برخي از فراساخت گرايان، به آن اشاره کرده اند، کساني که معتقدند گفتگو با درمان نه صرفاً يادآوري « گذشته به همان شکل که بوده »، بلکه وارد کردن ناخودآگاه به دل بازي آزادانه ي دال ها و خيال هاي محض زباني است. اما همان گونه که گفته ام، اين شيوه از بُعد تقليل ناپذير ( و به شدت پيچيده ) « ارجاعي » در گفتمان تحليلي غافل است. و در نهايت، رويکرد متوازن تر و به گمان من سنجيده تر آنچه ( به پيروي از ريکور ) فرضيه ي « هرمنوتيکي » مي نامم - يعني اين نگرش که بازگويي گذشته، در هم تنيدن حوادث گذشته با خوانش فعليِ آن حوادث در سايه ي داستانِ مداوم و پيوسته ي وجود ماست. (43) اين شيوه ي سوم مستلزم آن است که روايت هم در زمان حال کارکرد داشته باشد و هم تا آن جا که ممکن است به گذشته ي بيمار وفادار باشد. اين شيوه هم ابعاد درماني دارد و هم جلوه هاي ارجاعي، و بخردانه تر نيز هست.

پي‌نوشت‌ها:

1. talking cure، اين اصطلاح با گفتگو درماني تفاوت زيادي دارد. - م.
2. Ida Bauer.
3. Frangment of an Analysis of a case of Hysteria.
4. see s. Freud, The standard Edition of the complete psychological works, London, Hogarth press, 1953-74, vol. 5.
5. constructions in Analysis.
6. Adam philips, The Telling of selve"s, on Flirtation, London, Faber, 1994, p. 73.
7. Elaine showalter and Jeffrey Masson.
8. Elaine showalter, Hystorie: Hysterical Epidemics and Modern Media, New York, columbia university press, 1997, pp. 42-3.
9. J. Masson, Against, Therapy, London, Fonatan, 1990, p. 101.
و نيز حمله ي کلي تر او به تحقيق روانکاوانه ي حافظه در:
The Assault on Truth: Fereud"s suppression of the seduction Theory, New York, Farrar strauss Giroux, 1984.
10. Michael Yako"s suggestions of Abuse: True and False Memories of childhood sexual Trauma.
11. Lenore Terr"s unchained Memories: True stories of Traumatic Memories.
12. Lawrence wrights Remembering satan.
13. Mark prendergast"s victims of Memory.
14. Frederick crewe"s The Memory wars.
15. نيز رجوع کنيد به مقاله ي ذيل:
Marjorie orr, Recovered Memory", Addiction Today, Jan. - Feb. 1999, pp. 17-20.
اور ( orr ) کار خود را با نقل قولي از اثر ذيل آغاز مي کند: Dori Laubs Testimony 1992 « نگفتن داستان دست يازي به استبداد آن است... با نابود شدن تاريخ انسان، هويت او نيز ديگر وجود نخواهد داشت. » او سپس از مطالعاتي ياد مي کند که ثابت مي کنند خاطرات به يادآورده شده نيز مي توانند چون خاطرات مداوم سوء استفاده صحيح باشند؛ به رغم انکار فراموشي آسيب زا از جانب رسانه ها. از « بيماراني که مبتلا به اختلال انشقاق هويت بودند و بهبود يافتند، 68 درصد توانستند در دنياي بيروني تأييد شوند. يکي از سهل ترين اشکال خاطرات به يادآورده شده، پس از فراموشي آسيب زا که تأييد خارجي نيز يافته است، در دو جنگ جهاني، جنگ خاورميانه و ويتنام، يافتني است. براي مثال، هيو تامپسون، خلبان آمريکايي که به خاطر مشارکت در متوقف کردن قتل عام ماي لاي از جانب بيل کلينتون ستايش شد، دچار اختلال استرس پس از آسيب رواني و انشقاق هويت شد و دوسال بعد وقتي با او مصاحبه کردند، عملاً هيچ به ياد نمي آورد. »
16. The crucible.
17. همان گونه که والتر رايش در مقاله ي ذيل مي گويد:
" The Monster in the Mist: Are Long Buried Memories of child Abuse Reliable? " ( a critical review essay of books by M. Yapko, L. Terr and L. wright in The New york Times Review of Books, 15 May 1994 ).
همچنين رجوع کنيد به نظريات الين شوالتر در باب سندروم خاطره ي به ياد آمده، به خصوص در ارتباط با مورد اينگرام در Hystories, pp. 154, 186f. من به بعضي از اين مسائل به طور مجزا در اثر ذيل پرداخته ام:
" Narative and the Ethics of Remembrance " in Questioning Ethics, ed. R. kearney and M. Dooley, London and New York, Routledge, 1998.
18. countertransference.
19. claire kahane in In Dora"s case.
20. phallocentric.
21. Jane Gallop.
22. Freud and Dora: story, History, case History.
23. stephen Marcus.
24. رجوع کنيد به:
stephen Marcus, Freud and Dora: story, History, case History and Jane Gallop, keys to Dora", in Dora"s case, ed. claire kahane and c. Bernaheimer, New york, university of columbia press, 1990.
25. Robert scholes.
26. The call of stories: Teaching and the Moral Imagination.
27. Robert coles, The call of stories, Boston, Houghton Milllin company, 1989, p.7.
28. Ibid., pp. 23-3.
براي آگاهي از تميز لوي استروس ميان دانشمند و شمن رجوع کنيد به:
" psycholanalysis and shamanism ", structural Anthropology, New York, penguin, 1963.
گاهي نقش شمن بسيار مهم مي شود، مانند مورد گوروهاي درمانگر که براي مراجعينشان نقش قهرمان - منجي را ايفا مي کنند. حتي يونگ نيز در برابر اين گونه خيال پردازي ها در باب منجي ايمن نبود، و اين امر در شرح هاي زندگينامه اي در باب روابط درماني اش با توني بيمار و محبوب او آشکار است، کسي که يونگ براي او نقش قهرمان اسطوره هاي باستان را بازي کرد.
29. psychodynamic.
30. در اين مورد، در کتاب فرويد در مقام فيلسوف، فرا روان شناسي پس از لاکان، اثر ريچارد بوتبي، نشر ققنوس، بيش تر توضيح داده شده است. - م.
31. Frank cioffi.
32. Frank cioffi, wittgenstein"s Freud", pp. 11-12, cited in The Memory wars: Freud"s Legacy in Dispute, ed. Frederick crews et al., London, Granta, 1995.
33. crews, The Memory wars, pp. 12-13.
34. Malcolm Bowie, chrisopher Bollas and Adam philips.
35. Adam philips, on Flirtation, London, Faber, 1994, pp. 86 and 144. see also Malcom Bowie, psychoanalysis and the Future of Theory, oxford, Blackwell, 1993 and chrisopher Bollas, Being a character: psychoanalysis, New York, Hill and wang, 1992.
36. constructivist.
37. R. schafer.
38. see R. schafer, Retelling a Life: Narration and Dialogue in psychoanalysis, New York, Basic Books, 1992 and Narrative Actions in psychoanalysis, worcester, MA, clark university press, 1981.
خود را به چارلز گينيون مديون مي دانم، چون اين استدلالات را به من معرفي کرد، به خصوص در مقاله ي ذيل به قلم خودش:
" Narrative Explanation in psychotherpy ", American Behavioral scientis, vol. 41, no. 4, January 1998, pp. 558-75.
گينيون مي گويد که هم دانشمند ( ناتوراليست، پوزيتيويست، رفتارگرا ) و هم ساخت گرا ( آرمان گرا، روان شناس، ذهنيت گرا ) در رويکرد خود همان شکاف قديمي ميان سوژه و اُبژه را بديهي قلمداد مي کنند. او مي گويد، تنها تفاوت اين دو اين است که آن جا که ساخت گراها « از ما مي خواهند بپذيريم که معاني مخلوق ما از هرگونه پايبندي به واقعيت رها هستند، ناتوراليست ها از ما مي خواهند معاني واژه ها را کنار بگذاريم تا خود واقعيت را دريابيم. » ( ص 567 ). گينيون از رويکرد روايي « هرمنوتيکي » مشابه رويکرد خود من دفاع مي کند - هرچند او بيش از ريکور و کريستوا خود را به هيدگر و گادامر مديون مي بيند - او مي گويد حوادث گذشته در بستر روايتي اهميت مي يابند که اين حوادث را در سايه اين که « داستان در کل به کجا مي رود » ( p. 574 ) مجدداً مورد خوانش قرار مي دهد. همچنين مديون جيمز شيهان، دانشجوي سابق دوره ي دکتراي خويش، نيز هستم:
James sheehan, in Liberating Narrational styles in systemic practice", Journal of systemic Therapies, vol. 18, no.3, 1999, pp. 51-67.
و نيز يک رساله ي دوره ي دکترا در کالج دانشگاه دوبلين، 1995:
psychology as Narrative: A critical Application of paul Ricoeur"s philosophy of Narrative to psychotherpy.
نيز رجوع کنيد به بحث هاي مفيد رويکرد هرمنوتيک به روايت در اثر ذيل:
on paul Ricouer: Narrative and Interpretation, ed. David wood, London and New york, Routledge, 1991.
( به خصوص مقالات دي. وود، جِي. ري، جي. برنشتاين و اچ. وايت )؛ و در
paul Ricoeru: The Hermeneutics of Action, ed. R. kearney, London, sage, 1996.
( به خصوص مقالات دي. راسموسن، جِي. دان، پي. کمپ، دي. جروُلينو و جي. گَريش ). و در نهايت، رجوع کنيد به تحقيق عميق کياران بنسون در مورد ساختارهاي روايي خويشتن، مشتق از رويکرد روان شناختي تر جري برونر و روم هاره در:
The cultural psychology of the self, London, Routledge, 2001.
39. Mystic writing pad.
40. cited and commented by Adam philips, on Fliration, p. 66.
41. Ferenczi.
42. Ibid., p. 73.
مي توان گفت که حتي خاطرات و يادداشت هاي شخصي به نحو ضمني خطاب به ديگري اند، حتي اگر همزاد خود آن شخص بوده باشد که يک پله از تجارب توصيف شده در خاطرات فاصله داشته باشد.
43. همان گونه که جِي. بي. پونتاليس گفته است: « نبايد فقط يک اتوبيوگرافي نوشت، بلکه بايد ده يا صد اتوبيوگرافي نوشت، چون در عين اين که فقط يک زندگي داريم، شيوه هاي بي شماري براي روايت آن وجود دارد. » و همان گونه که تحليلگر ديگري به نام آدام فيليپز مي افزايد، براي تعريف کردن زندگيمان براي ديگران نيز راه هاي بيش تري هست! به همين دليل هر داستاني يک خيانت است - به مفهوم دوگانه ي آشکار کردن گذشته و تحريف آن از طريق تبديلش به چيزي در قالب کنش گفتار زمان حال که ضرورتاً تا حدودي با گذشته متفاوت است، يعني فرض اين که مي توان به راستي به گذشته به همان شکل که بوده، دسترسي يافت. به تفسير عميق فيليپز در باب فرآيند پيچيده تعريف داستان زندگي رجوع کنيد تا دريابيد که منظور من از نظرگاه ضد روايت گرانه و نوروايت گرانه چيست ( صص 9-68 ). به توضيحات ريکور در باب وظيفه ي روايت درباره ي گذشته ي فلج شده در اثر ذيل رجوع کنيد:
Memory and Forgetting, in Questioning Ethics, ed. M. Dooley and R. kearney, London and New york, Routledge, 1999 and La Mémoire, L histoire, L oubli, paris, Le seuil 2000.
در سايه ي تحليل فوق در باب روايت هاي گوناگون توسط دورا و فرويد و بعد توسط منتقدان و مريدان بسيار فرويد، متقاعد شده ام که خوانش خود من نيز تنها يک روايت ديگر است - در ميان روايت هاي بسيار - که از « داستان دورا » معنايي به دست مي دهد. به طور خلاصه، شرح هاي فلسفي روايت هايي از نوع « سطح سوم » تشکيل مي دهند، گرچه مؤلفانشان اغلب ميل دارند که اين واقعيت را به نفع اصطلاحاً « عينيت گرايي علمي » انکار کنند.

منبع مقاله :
کرني، ريچارد؛ (1384)، در باب داستان، مترجم: سهيل سُمّي، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط