تناقض نهفته در شهادت

روشن است که گذشته ي قربانيان را بايد به شکلي به ياد آورد که با يادبود آيينيِ قهرمانان و خدايان متفاوت باشد. ميان « روايت هاي کوچک » شکست خوردگان و « روايت هاي عظيم » ظفرمندان تفاوتي حياتي هست. اما معلمانِ...
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تناقض نهفته در شهادت
 تناقض نهفته در شهادت

 

نويسنده: ريچارد کرني
برگردان: سهيل سُمّي



 

روشن است که گذشته ي قربانيان را بايد به شکلي به ياد آورد که با يادبود آيينيِ قهرمانان و خدايان متفاوت باشد. ميان « روايت هاي کوچک » شکست خوردگان و « روايت هاي عظيم » ظفرمندان تفاوتي حياتي هست. اما معلمانِ اخلاقِ خاطره ي روايي، به گمان من، گاه از درک کامل يک مسئله غافل مي مانند: اين که يادآوري رنج گذشتگان به اندازه ي يادبود فتح و ظفر ضروري است. هراس تاريخي بايد عنصري زيبايي شناختي ( aisthesis - حس ) داشته باشد، عنصري که چون عنصر پيروزي تاريخي قدرتمند و تکان دهنده باشد - و هراس تاريخي اگر بخواهد در رقابت با اين ظفرمندي تاريخي توجه عامه ي مردم را جلب کند، بايد حتي قدرتمندتر نيز باشد. نمايش فيلمي چون شوآ در سينماهاي خانه هاي هنر يا برنامه هاي خاص تلويزيوني در شبکه هاي « آرته » يا « چنل فور » در اروپا يا « پي بي اس » در امريکا کافي نيست. داستان يهودکشي بايد در هر نسل جديد تا نهايتِ امکان ديده و شنيده شود. و اين امر اساساً نيازي اخلاقي است. اهميت تصميم شبکه ي تلويزيوني ملي ايالات متحده در مارس 1997 براي نمايش يک برنامه ي علني در مورد يهودکشي، که نسل جديد آمريکايي هاي جوان و غافل را هراسان کرد، نيز در همين راستا قرار مي گيرد. اين فيلم که انتخاب شد و در دانشکده ها و شبکه هاي رسانه اي کل قاره بحث هاي فراگيري به راه انداخت، فهرست شيندلر بود. اين فيلم پديده اي بود که مي بايست در نخبه سالاري موعظه گرايانه ي ( البته با نيتي خوب ) ليوتار و برخي از آوانگارديست هاي همقطارش وقفه ايجاد کند.
گاهي اخلاقياتِ حافظه مجبور است به زيبايي شناسي داستان گويي پناه ببرد. تماشاگران و مخاطبان نه تنها بايد به لحاظ فکري و تعقلي از هول و هراس هاي تاريخ آگاه شوند، بلکه بايد آن هراس را به نحوي دريابند که پنداري عملاً آن را تجربه کرده و در مکان مورد نظر بوده اند. پل ريکور به حق خاطرنشان مي کند: « داستان به راوي هراسان دو چشم مي بخشد، چشماني براي ديدن و براي گريستن. ادبيات فعلي در باب يهودکشي مثال هاي اين چنيني بسيار دارد... يا بايد تعداد نعش ها را برشمرد يا داستان قربانيان را تعريف کرد. » (1) حافظه هم مي تواند آگاهي بدهد، هم به تصوير بکشد؛ و بخشي از اين تصويرسازي، استفاده ي روايي از تصاويري است که به ما توان درک مي دهند - يعني درک هراس ناشي از شر يا جذبه ي خير.
به همين دليل است که در فرهنگ يونان اگر مي خواستيد فضيلتِ شجاعت را به کسي انتقال دهيد، داستان آشيل يا ايفيگنيا را تعريف مي کرديد؛ و اگر مي خواستيد معناي شر را بيان کنيد، داستان سيرسه يا سيکلوپ ها را تعريف مي کرديد. به همين نحو در فرهنگ کتاب مقدس، خير و شر را نه با تعمقات انتزاعي، بلکه با تعريف کردن داستان زندگي يوسف و برادرانش، موسي و طاغوت يا عيسي و شکنجه گرانش نشان مي دهند. قضيه در مورد يهودکشي نيز بر همين منوال است، هرچند اين مورد معاصرتر و بيانش از بسياري جهات دشوارتر است، به خصوص وقتي مسئله ي گذر از آمارهاي عام و رسيدن به داستان تک تک قرباني ها در ميان باشد. همان گونه که جوديث ميلر مي نويسد: « ما بايد به خود نهيب بزنيم که يهودکشي شش ميليون قرباني نداشته، بلکه قربانيانش يک به علاوه ي يک به علاوه ي يک... بوده است. » و تنها از طريق « درک اين مطلب که انسان هاي متمدن بايد از تک تکِ آن ها دفاع کنند... مي توان از يهودکشي، اين پديده غيرقابل درک، معنايي قابل درک به دست داد. » (2) داستان، هراس را قابل درک مي کند. داستان در برابر ناشناختگي شر، به رنج و درد صبغه اي يکه و منحصر به فرد مي بخشد.
بنابراين، به عقيده ي من، يکي از کارکردهاي کليدي حافظه ي روايي، احساس يگانگي است. و احساس يگانگي ضرورتاً به معناي واقعيت گريزي نيست. همان گونه که کانت در « تفکر بازنمودي » در نقد سوم گفته، احساس يگانگي شيوه اي است براي همذات پنداري با حداکثر انسان ها - بازيگران و رنجبران به يکسان - براي سهيم شدن در يک حس اخلاقي عام ( حس مشترک ). به اين نحو، تخيل روايي مي تواند مددکار چيزي باشد که مي توان آن را شبه جهانشمول سازيِ خاطره ناميد، آن جا که خاطرات خود ما - شخصي يا غيرشخصي - با خاطراتي ديگر در زمان ها و مکان هايي ديگر عوض مي شوند، آن جا که مأنوس و بيگانه با هم دست مي دهند و مصالحه مي کنند. منظور ريکور از بيان عبارت ذيل نيز همين است: « هراس به حوادثي پيوند مي خورد که هرگز نبايد فراموش شوند. هراس دربرگيرنده ي انگيزه ي اخلاقي غايي براي تاريخ و پيشينه ي قربانيان است. قربانيان آشويتس مثل اعلاي نمايندگان تاريخ کل قربانيان تاريخ هستند. » (3) آشويتس نام ديگري است براي شش ميليون شخصيت در جستجوي داستاني که ما را به ياد فراموشيمان مي اندازد. جوهره ي برنامه ي يهودکشي، آن گونه که يکي از بازماندگان يهودکشي مي گويد، حصول اطمينان از اين باب بود که هيچ شاهدي براي شهادت دادن باقي نماند، تا هيچ دژخيمي جرئت اعتراف به داستان را نداشته باشد، و اگر هم داشته باشد، هيچ کس حرفش را باور نکند. (4) بهترين راه براي رد و طرد هيتلريسم، گفتن داستان آن است.
در عين آن که فيلم لانزمان در مورد داستان سربنيک گواهي است بر يکه بودن بي نظيرِ شوآ، فيلم اسپيلبرگ در مورد داستان شيندلر بر جنبه ي جهانشموليت بازنماترِ يهودکشي تأکيد مي کند. بي شک حقيقت را بايد در رويکردي جُست که انگيزه هاي اخلاقي را با تنش هايي مکمل درهم مي آميزد. آنچه روايت تاريخي در اين عصر فراموشي به آن نياز دارد، همين است - تنشي صحيح ميان وفاداري ما به يکه بودن خاطراتمان از يک سو، و وفاداري به جنبه ي عام آن از سوي ديگر.
نمي توان اين واقعيت را که در هر تلاش براي تعريف داستان يهودکشي - داستاني يا مستند - تناقضاتي هست، رد و انکار کرد. همان گونه که يکي از بازماندگان يهودي لهستاني در کتابش، موسيقي جهاني ديگر، (5) آورده:
نمي توان توصيفش کرد، چون براي توصيفش هيچ واژه اي وجود ندارد. چگونه مي توان چيزي را توصيف کرد که توصيف کردني نيست، که براي توصيف هيچ واژه اي نيست؟ اما بايد واژه ها را يافت... و به اين ترتيب، هر مؤلفي از واژه هايي استفاده مي کند که « وجود نداشته اند »، اما در کفه ي احتمالات و دانش از واقعيات موجود بوده اند. از اين رو، تناقضات ناگزيرند. (6)
فکر مي کنم اين رويکرد نسبت به تناقضات روايت ناممکن در مقايسه با رويکرد لارنس لانگر - تضادِ گاه شديدِ انشقاقي ميان نسخه ي کاملاً درهم پاشيده ي « وقايع نامه » از يک سو، و « داستان تاريخي » کاملاً قطعي و روشن از ديگر سو - مناسب تر باشد. (7) عجيب اين که همين تضاد - که از عقايد هايدن وايت (8) الهام گرفته - به اين نگرش ختم مي شود که تمامي روايت ها در نهايت از « واقعيت » گذشته گسسته و به سوي نوعي پايان و بستار تسلي بخش ختم مي شوند - پنداري هر داستاني بايد چون اوديسه يا داستان پسر عياش (9) يا زيباي خفته خوش و خوب تمام شود. (10) در واقع، اگر گمان کنيم که يهودکشي « گذشته ي مرده ي » غيرقابل برگشتي است، مسلماً اين مفهوم القا مي شود که معتبرترين بازمانده ي اردوگاه ها کسي خواهد بود که در برابر قدرت شفابخش پالايش روايي مقاومت مي کند، کسي که صبورانه يک « خويشتن دوپاره » باقي مي ماند، قرباني اي که تا ابد به تکرار تجربه ي گذشته اش محکوم است؛ يا به قول لانگر: « رويارويي حافظه با زمان پاره پاره و گسسته يکي از مضامين تعيين کننده ي اين شهادت هاست. » (11)
از نظر من اين نگرش خالي از اشکال نيست. حال در برابر مدپرستي هاي رايج در باب روايي بودنِ ظفرمندانه و قهرمانانه، پرسشگري سرسختانه ي لانگر، لانزمان و ليوتار را به تمام و کمال درک مي کنم. و اگر تمامي داستان هاي تاريخي به راستي محکوم به داشتن پيرنگي خطي، بستار و پايان اخلاقي و تعديلي نجات بخش هستند، به گمان من نظر اين منتقدان را بايد صائب دانست.
اما چنين نيست. آنچه من در اين کتاب در حال کشف و بررسي اش هستم، شکلي از روايت است که آشوب و بي نظمي خود را به عنوان بخش و جزئي از مجموعه احتمالاتش تاب آورد، به خصوص در متغيرهاي پسا يهودکشي و پسامدرنِ خود، از بکت تا پريمو لِوي. به علاوه، اگر آنچه لانگر خويشتن « في البداهه » - که خود را در قالب چندگانگي خويشتن هاي جدا از هم و انشقاق يافته بيان مي کند - مي نامد، تمام آن چيزي است که يک بازمانده دوران يهودکشي مي تواند داشته باشد، چگونه چنين شاهدي مي تواند به دل گذشته ي به يادآورده شده اش به گونه اي نقب بزند که خود به عنصري اخلاقي با خويشتن و ثبات روايي بدل شود، خويشتني که شفابخش، فعال و مؤثر يا بخشنده باشد؟ (12) به طور خلاصه سؤال من در اين جا اين است: آيا يک ناشخصِ محکوم به ناداستان اساساً مي تواند از خاطره ي آشويتس فرار کند؟
اقرار مي کنم که ضرورت بازگويي، آشکارا همان قدر اجتناب ناپذير است که ناممکن بودن آن. هِلِن بامبِر (13) در شرح مشاوره هايش پس از ورود به بلزن - بعد از پايان جنگ - به خوبي اين تناقض را توصيف مي کند:
[ من ] آن جا در يکي از آن اتاق هاي سرد مي نشينم، روي پتويي خشن بر يک تخت، و شخصي که [ من ] با او صحبت مي کنم، ناگهان شروع مي کند به تعريف کردن ديده هايش، يا سعي مي کند توضيح دهد که آن چيزها که ديده، چگونه بوده اند... . مهم تر از همه، ضرورتِ گفتن همه چيز به طور کامل مطرح بود، دوباره و دوباره و دوباره. (14)
عاقبت بامبر درک کرد که مهم ترين چيز در اين ميان « گوش کردن و دريافت کردن » بوده، به نحوي که پنداري آن مطلب بخشي از شماست، و نشان دادن اين که در دسترس هستيد، نقشي بسيار مفيد دارد. نوعي سوگواري در پس و فراسوي اشک ها: « بيش از غم و سوگي شديد، به استفراغ نفرت انگيز نوعي هراس شبيه بود. » (15) آنچه با شرح بامبر از اين شهادت هاي دست اول و عيني آشکار مي شود - و از حقيقتي که لارنس لانگر کشف مي کند نيز کم اهميت تر نيست - اين است که داستان هاي مربوط به يهودکشي را بيش از افسانه هاي قهرمانيِ « پيروزي بر ناملايمات » بايد به مثابه روايت هايي ناممکن تلقي کرد که خود بازماندگان بر روايت شدنشان اصرار دارند تا از اين راه بازمانده بودنشان را باور کنند و بر اين باور به زندگيشان ادامه دهند.
در يکي از شرح هاي روشن در شهادتي نمايشي در بلزن، با لحني که آبستن اندوهي عميق است به همين مسئله اشاره شده. اين نمايش نامه که به زبان يديش بود، پس از آزادسازي بلزن، توسط بعضي از بازماندگان براي بازماندگان ديگر اجرا شد. اين نمايش خانواده اي را که پشت ميزي نشسته بودند نشان مي داد؛ تماشاگران در سکوت مطلق نظاره گر نمايش بودند:
خانواده ي مورد نظر آشکارا خانواده اي سنتي بودند؛ و بعد نازي ها وارد مي شدند. و آن ها مادر را به روي زمين مي کشيدند و يا به قتل مي رساندند؛ و تأثيرگذاري صحنه ناشي از بدرفتاري با مادر بود، و نيز درهم پاشيدن خانواده. تصوير نازي ها واقع گرايانه و خشن بود. فاجعه اي که عن قريب در هال آن خانه روي مي داد، جو را سنگين کرده بود. آن طور که من يادم هست، در ارتباط با اتفاقي که بعد افتاد، چيز آشکاري نمايش داده نشد. تا به حال چيزي تا اين حد تأثيرگذار نديده ام، گرچه صحنه و نحوه ي اجرا بسيار ساده بود. نمايش بسيار خام و ساده و به تجربه ي واقعي تماشاگران بسيار نزديک بود. هيچ صداي تشويقي به گوش نرسيد. هر بار حسي همچون تصفيه به همراه داشت. (16)
ارسطو اين تصفيه ي روحي را که حاصل احساسات ترحم و ترس است، پالايش مي نامد. و به عقيده ي من، فهرست شيندلر و بعضي ديگر از بازنمودهاي دراماتيک سينمايي يا داستاني را مي توان تلاش هايي - هرچند با کم و کاست - براي تکرار همين نوع پالايش براي نسل هاي بعدي دانست، نسل هايي که در غير اين صورت هرگز با اين هراس آشنا نمي شدند.
من شوآ را به اين دليل به عنوان اولين بررسي موردي روايت تاريخي برگزيدم که ماهيت، قدرت و گستره ي داستان گويي را زير سؤال مي برد. همان گونه که هابرماس مي گويد: « آشويتس شالوده ي تداوم شرايط زندگي را در دل تاريخ تغيير داده است. » (17) اما در عين آن که شوآ ماهيت روايي بعضي حوادث را زير سؤال مي برد، فراخواني است براي يادآوري حقيقت اين حوادث که به عقيده ي من، بدون مددِ روايت شهادت گونه نمي توان درکش کرد. بنابراين، ما با وظيفه اي خطير روبروييم: چگونگي روايت يک حادثه که ممکن است با روايت کردنش، ماهيت منحصر به فرد هراس انگيزي اش از دست برود. به نظرم بر اساس بحث هاي فوق دام هايي هست که روايت بايد همواره از آن ها پرهيز کند:
1. خطر تبديل شدن به يک ابر روايت که براي همه چيز توضيحات کلي گويانه ارائه مي دهد - براي مثال، اين که يهودکشي يک مراسم قرباني خواست و اراده خداوند ( استدلال بنيادگرايانه )، نوعي « راه حل نهايي » ضروري ( استدلال نازي ها ) يا حتي واکنشي منطقي در برابر تهديد بلشويسم ( استدلال تجديدنظر طلبان آلماني ) بوده است؛
2. خطر فرو افتادن به دل آش شله قلمکاري از ريزروايت هاي نسبيت گرا اين نگرش که مي توان داستان شوآ را به هزاران شيوه ي مختلف تعريف کرد - به نفع يهوديان، به نفع نازي ها، به نفع کمونيست ها و غيره - و شما مي توانيد آزادانه انتخاب کنيد، چون هر يک از اين شيوه ها به خوبي شيوه هاي ديگر است ( براي مثال، هيلتر: فيلمي درباره ي آلمان، اثر سيبربرگ (18) )؛
3. خطر پيش پا افتاده کردن يهودکشي از طريق تقليل دادن آن به منظره اي چشمگير و پرزرق و برق که ديدنش لذتبخش باشد ( هتل سفيد، اثر دي. ام. توماس، باربر شب، اثر کاوياني، مجموعه هاي تلويزيوني يهودکشي و بعضي يادبودهاي رمانتيک ديگر )؛
4. خطر متضاد با خطر فوق، يعني تقليل اين حادثه به نوعي کيش و آيين استعلايي: موضوعي چنان استثنايي و قياس ناپذير که به هيچ گونه بازنمود تاريخي تن نمي دهد؛ يا چنان هيولاسان که تنها مي توان به شکل غيرمستقيم از طريق تجارب زيبايي شناختي نادر به آن تجسم بخشيد ( براي مثال، شعر پاول سلان يا نمايش هاي نخبه گرايانه ي آوانگارد )؛
5. خطر برخي استدلال هاي پسامدرن مبني بر اين که روايت هاي شوآ به دليل محدود بودن به ماهيت خود ارجاعي زبان، نمي توانند در ارتباط با حقيقتي خارج از خود متن هاي روايي، ادعايي مبني بر حقيقي بودن داشته باشند ( آنچه بودريار « عدم ارجاع » مي نامد )؛
6. خطر رد و تکذيب شدن روايت شهادت گونه به عنوان شرحي « علمي » در باب « واقعيت هاي عيني » ( براي مثال، برخي مورخين منکر و پوزيتيويست )؛
7. خطر رد روايت به نام علم مطلق ( مانند ضرب المثل آدورنويي که مي گويد: « بعد از آشويتس ديگر چه کسي مي تواند شعر بگويد؟ » يا قياس ليوتار که يهودکشي را با زلزله اي مهيب مقايسه کرده که تمام ابزار و لوازم ضبط و ثبت را نابود مي کند. ) (19)
و بدين قرار در مجموع، ما با وظيفه اي دوگانه روبروييم - روايت حادثه و در عين حال، لحاظ کردن تفاوت و تمايز ناگزير آن با حوادث ديگر، شوآ جايي است که در آن مشي و روال حافظه و زيبايي شناسي بازنمود در شکل و قالبي نقادانه همگرا مي شوند. اين قضيه، مسئله اي محوري را براي ما مطرح مي کند: چگونه مي توان از ريزروايت هاي شهادت گونه و منحصر به فرد و چندگانه به روايت هاي شبه جهانشمول رسيد که بتوان بدون تسليم شدن در برابر توهم يک اجماع نظر مطلق علمي، آن را براي همگان تعريف کرد. به عقيده من، ما براي کمک به اين انتقال، به بحث عمومي آزادانه اي نياز داريم:
نوعي اخلاقيات گفتمان که به دست هابرماس و آپل بسط داده شده، گفتماني که مي تواند شرايط ضرروي براي تبديل شرحي روايي به حقيقتي تاريخي را تأمين کند - براي مثال، انسجام خاطرات، يکپارچگي شهادت ها، باورپذيري گفته هاي شاهدان، تأييد اَسناد ارجاعي، دعاوي مشترک و عمومي مبني بر حقيقت گويي، انطباق ژانرهاي روايي، مؤثر بودن شيوه شرح و توضيح، نيروي ترغيب کننده اخلاقي در ادعاي عدالت و غيره - و در عين حال، اذعان به اين واقعيت که هيچ يک از معيارهاي في نفسه کافي و خودبسنده نيستند. بدون اين گونه گفتگوي عمومي در باب اعتبار و صحت شهادت هاي ما، پرهيز از دو حد نهايي دشوار است: واقع گرايي جزم انديشانه ( همين طور اتفاق افتاد ) يا نسبي گرايي ناباورانه ( هيچ کس نمي تواند مطمئن باشد که واقعاً اتفاق افتاده يا نه ).
بنابراين، من اين طور نتيجه گيري مي کنم که يادآوري روايي مي تواند به ما کمک کند تا گذشته را همان گونه که واقعاً بوده بازنماييم يا آن گونه که ممکن بوده باشد، بازآفريني اش کنيم. در داستان، نقش بازآفريني بسيار حياتي است - حتي در رمان هاي تاريخي اي چون جنگ و صلح. اما در مورد شهادت هاي تاريخي و شهادت هايي که کارکرد روان درمانگرانه دارند، کارکرد يادآوري گذشته به همان شکل که واقعاً بوده، در درجه اول اهميت قرار دارد. من مي پذيرم که تميز اين دو کارکرد مجزا - و اغلب متداخل - به لحاظ اخلاقي بسيار حياتي است. تشخيص زمان لازم براي به يادآوردن و زمان لازم براي فراموش کردن نيز همين گونه است، يا، در واقع، اين که تا چه حد بايد به ياد آورد و فراموش کرد. گاهي و در بعضي جاها - ايرلند شمالي، بوسني و رواندا - بايد تاريخ را رها کرد و به قول نيچه « به نحوي فعال [ گذشته را ] به فراموشي سپرد » تا بتوان بر غرايز انزجار و انتقام غلبه کرد. در چنين شرايطي بايد در برابر وسوسه ي افسار گسيخته ي يادآوري متعصبانه ي گذشته مقاومت کرد و جمله ي برايان فريل را در نظر گرفت که مي گويد: « به يادآوردن همه چيز، شکلي از ديوانگي است. » در ديگر مواقع و در جاهاي ديگر - که نمونه ي عالي اش آشويتس است - يادآوري گذشته براي به جا آوردن « دِينمان نسبت به مردگان » و حصول اطمينان از عدم تکرار آن حادثه، کاملاً ضروري است. (20)

پي‌نوشت‌ها:

1. Ricoeur, Time and Narrative, vol. 3, p. 188. see also here Adam phillips, Depression, on Flirtation, pp. 86-7.
در اين جا، فيليپز نکته ي جالب بتلهايم را طرح مي کند که آن ها از اردوگاه هاي مرگ زنده بيرون آمدند همان هايي بودند که مي توانستند کر و لال و کرخت باشند و توانايي خود را براي احساس کردن، بازنمودن يا تصور کردن هول و هراسي که تجربه کرده بودند، از دست بدهند. اما او در مقام واکنش مي افزايد: « اما اگر اين روحيه ي ويرانگر ماست که توان سخن گفتن را از ما گرفته، خطر اين است که همين خاموشي ما بر ويرانگري ما مي افزايد » ( ص 87 ). همين نکته در شهادت هاي غيرمستقيم و شاعرانه ي سلان در مورد شوآ مطرح مي شود، که البته ماهيت خاص و ابهام آن از ابتذالش جلوگيري مي کند - هر چند خطر از دست دادن خواننده در موردش وجود دارد.
2. Miler, one, By one, By one, p. 287.
3. Ricoeur, Time and Narravtive, vol. 3, p. 186.
4. szymon Laks, Music of Another world, Evanston, Northwestern university press, 1999, p. 5.
5. Music of Another world.
6. Ibid.
7. Langer, Holocaust Testimonies, pp. 110 f.
8. Hayden white.
9. prodigal son.
10. Ibid.
11. Ibid. pp. 119-20f.,173.
12. Ibid, pp. 157-61.
لانگر خود به نوعي به اين ابهام پاسخ مي دهد و بين عملکرد پيوند دهنده ي داستان و عملکرد پيوند گسل پيرنگ تميز قائل مي شود، صص 5-174:
معمولاً انتظار داريم که روند يادآوري از طريق زنده کردن تصاوير حوادث در ذهن، به گذشته جان بدهد. اما قربانيان سابقي که با واقعيت يهودکشي مجدداً روبرو مي شوند اغلب در مي يابند که... ميان « يادآوري آگاهانه » براي ملا کردن آنچه گذشته مي دانند، و احساس « تسخير شدن » به دست لحظات و حوادثي که هرگز آن ها را رها نکرده اند، تفاوت وجود دارد. همين امر باور سنتي ما را نسبت به شهادت دادن تغيير مي دهد کاري که ظاهراً مستلزم فرض تسلسل زماني و بازگشت زماني و مکاني به گذشته اي است که با حال فرق دارد.
لانگر در ادامه مي گويد:
دو ساعت بر حوزه ي شهادت هاي مربوط به يهودکشي غالبند، يک ساعت زماني ( که لحظه به لحظه تيک تاک دارد ) و يک ساعت مکاني ( که تيک تاکش از مکان ما به مکان گذشته ضرباهنگ دارد ). اين دو ساعت تخيلات ما را نسبت به دو جريان زماني و مکاني تجربه اي که در گذشته داشته ايم حساس مي کنند. يکي بدون وقفه از...گذشته به حال جريان مي يابد. ديگري پابه پا مي کند، دور خود حلقه مي زند و راهي پرسنگلاخ دارد و دنبال کردن مسير پرپيچ و خم آن به تلاشي عظيم نياز دارد، مسير پرپيچ و خمي که مانع گرايش غريزي ذهن به آرامش مي شود.
در واقع، اين به معناي تنشي ميان داستان مبتني بر گاه شمار حوادث است که از « اسارت من » به « آزادي من » ختم مي شود و پيرنگ باعث مي شود شاهد عيني به « اسارت » حوادث و جزئيات آکنده از آسيب هاي رواني و مقاوم در برابر زمانمندي هنجاري درآيد. صرفاً تصور « ورود به آشويتس » حادثه اي زمانمند - تاريخي و در عين حال رواني - غيرزمانمند است. « قابل تعريف و تعريف شده به مثابه داستان و پيرنگ. » يا آن گونه که لانگر مي گويد، داستان به ما امکان مي دهد « از دل مکان بگذريم و به فراسوي آن برسيم »، اما پيرنگ درست خلاف اين باعث مي شود ساعت زماني متوقف گردد و در حافظه ي انسان تا ابد ثابت بماند... ايمن در برابر اوج و فرودهاي زمان. داستان تعريف شده آسودگي خيال مي آورد، حال آن که پيرنگ تعريف نشده دردآور است. ما نيز چون شاهدان سعي مي کنيم اين دو را با هم هماهنگ سازيم: شديدترين چالش هاي هنگامي ايجاد مي شود که ثابت گردد اين کار محال است.
13. Helen Bamber.
14. Helen Bamber, The Godd Listener, London, weidenfeld and Nicolson, 1998, pp. 88-9.
15. Ibid.
16. Ibid., p. 105.
17. cited in Friedlander, probing the Limits of Representation, p. 3.
18. syberberg"s Hilter: Ein Film aus Deutschland.
19. Ibid., pp. 5-6, 96, 177, 207, 227,320-5.
20. Ricoeur, The Memory of suffering", p. 290:
بايد به ياد بياوريم، چون به يادآوردن وظيفه اي اخلاقي است. ما مديون قربانيان هستيم. و کوچک ترين کاري که مي توانيم براي اداي اين دين بکنيم، گفتن و بازگفتن اتفاقات آشويتس است... . از طريق به يادآوردن و تعريف کردن، نه تنها از فراموشي و کشتن دوباره ي قربانيان جلوگيري مي کنيم، بلکه از ابتذال و پيش پا افتاده شدن داستان هاي زندگي آن ها نيز جلوگيري مي کنيم... و اين تصور را نيز از بين مي بريم که آن حوادث هولناک گذشته واقعاً ضروري بوده اند.

منبع مقاله :
کرني، ريچارد؛ (1384)، در باب داستان، مترجم: سهيل سُمّي، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط