مترجم: سيدحسن آذركار
اگر كيهان زايي (1) باستاني، آن گاه كه رموز آن اخذ به ظاهر مي گردد ( كه به معني عدم فهم آن است) كودكانه جلوه مي كند، نظريه هاي جديد درباره ي آغاز جهان آشكارا بي معني است. بي معني بودن اين نظريه ها نه به سبب تنسيق هاي رياضي وارشان، بلكه به سبب جهل مطلقي است كه از رهگذر آن مبدعان اين نظريه ها خود را به عنوان شاهدان مطلق العنان مراحل تكوين عالم معرفي مي كنند و در عين حال مدعي مي شوند كه ذهن بشر هم خود محصول اين تكوين است. معلوم نيست كه چه رابطه اي است ميان آن سحابي اوليه ( يا آن گرداب ماده كه مي خواهند زمين و حيات و انسان را از دل آن بيرون كشند) و اين آيينه كوچك ذهني كه خود را در غرقاب حدسيات گم كرده است (چرا كه به نظر اين دانشمندان، حدّ قوه عاقله بيش از اين نيست) و به كشف منطق امور دروني خويش يقين جازم دارد؟ چگونه معلول درباره علت خود داوري مي تواند كرد؟ و اگر قوانين ثابت طبيعت وجود دارد ( قوانين مربوط به عليت، عدد، مكان و زمان) و اگر در درون ما چيزي هست كه حق دارد بگويد « اين درست است و آن نادرست »، در كجا مي توان تضمين حقيقت را يافت، در مُدرَك و يا در مُدرِك؟ آيا ماهيت ذهن ما تنها بسان حباب كوچكي است بر امواج اقيانوس كائنات و يا اينكه، در ژرفاي آن، شاهد لايزال واقعيت را مي توان يافت؟
شايد برخي از مدافعان اين نظريه ها پاسخ دهند كه سروكار آنان تنها با قلمرو امور فيزيكي و عيني است و قصد پيش داوري درباره قلمرو امور ذهني را ندارند. آنان شايد به دكارت استناد كنند كه روح و ماده را دو واقعيت مي دانست، كه بنا به مشيّت الهي با يكديگر هماهنگ گرديده اند، ولي در واقع جدا از يكديگرند. اما حقيقت اين است كه اين گونه تقسيم واقعيت به بخش هاي نفوذ ناپذير، ذهن مردم را براي كنار گذاشتن هر چيزي كه خارج از مرتبه فيزيكي است آماده مي سازد، تو گويي انسان خود حجت آشكار ذو ابعاد بودن واقعيت نيست.
انسان عهد عتيق، كه زمين را همچون جزيره اي تصور مي كرد كه اقيانوس ازلي آن را احاطه كرده و در زير گنبد آسمان پناه گرفته است، و انسان قرون وسطايي، كه آسمان ها را همچون افلاك متحدالمركزي مي ديد كه از زمين ( كه مركز عالم بود ) شروع مي شد و تا فلك بي منتهاي روح الهي ادامه داشت، بي شك در مورد وضعيت حقيقي و تناسب هاي عالم محسوس در اشتباه بودند. اما از طرف ديگر، آنها به حقيقت بي اندازه مهم تري نيك آگاه بودند و آن اين كه عالم جسماني كل واقعيت نيست و گويي آنان را واقعيتي، هم بزرگ تر و هم لطيف تر، احاطه و اشباع كرده است، كه آن نيز خود در « روح » منطوي است؛ و به طور مستقيم و يا غيرمستقيم، مي دانستند كه عالم در همه امتدادهاي خود، در مواجهه با نامتناهي محو خواهد شد.
انسان متجدد مي داند كه زمين صرفاً گويي است معلق در مغاكي بي انتها كه با حركتي پيچيده و دوّار منتقل گشته و اين حركت تحت تأثير ديگر اجرام سماوي است كه به طرز قياس ناپذيري از آن بزرگتر است و در فواصلي بس بعيد از آن واقع شده است. او مي داند كه زميني كه در آن زندگي مي كند در قياس با خورشيد دانه شني بيش نيست و خورشيد نيز خود در ميان ستارگان فروزان، كه همه در حال حركت است، به جز دانه شني نيست. بي نظمي اي در اين مجموعه حركات نجومي، تداخل يك ستاره بيگانه با منظومه شمسي، انحراف مسير خورشيدي و يا پاره اي ديگر از وقايع كيهاني كافي خواهد بود كه نظم حركت چرخشي زمين را برهم زند، جريان فصول را با مشكل مواجه كند، موجب تغييرات جوي گردد و نوع بشر را نابود سازد. انسان متجدد اين را نيز مي داند كه كوچك ترين اتم ها حاوي نيروهايي است كه، اگر آزاد گردد، تقريباً بي درنگ زمين را در جهنمي هائل مي تواند فروبرد. از منظر علم جديد، همه اين امور، از « بي نهايت كوچك» تا « بي نهايت بزرگ »، چونان سازوكاري كاملاً پيچيده ظاهر مي گردد كه كارسازي آن تنها معلول نيروهاي كور طبيعت است.اما با اين حال، انسان روزگار ما چنان مي زيد و عمل مي كند كه تو گويي عملكرد معمول و طبيعي ضرب آهنگ هاي طبيعت را ضمانتي هست. او، عملاً، نه درباره مغاك هاي عالم ستارگان مي انديشد و نه درباره نيروهاي مخوفي كه در دل هر ذره مادي نهان است. او، همچون كودكان، آسمان بالاي سر خود را با خورشيد و ستارگان آن مي بيند، اما يادآوري نظريه هاي اخترشناختي مانع از آن مي گردد كه او در آنها آيات الهي را بازشناسد. نزد او ديگر آسمان ظهور طبيعي روح، كه عالم را دربركشيده و آن را منور ساخته است، نيست. شناخت علمي جانشين اين نگرش « ساده و بي آلايش » (2) و در عين حال عميق شده است، آن هم نه به عنوان استشعاري نو به مرتبه كيهاني پهناورتر، كه بشر جزئي از آن است، بلكه به مثابه نوعي بيگانگي و نوعي آشوب چاره ناپذير در برابر مغاك هايي كه ديگر هيچ قدر مشتركي با او ندارد. زيرا كه ديگر چيزي در ميان نيست كه به او يادآور گردد كه درواقع كل اين عالم در درون خود وي نهفته است، البته نه در وجود فردي او، بلكه در روح و يا عقل كلي، كه در وجودش خانه دارد و در عين حال بزرگ تر از خود او و همه عالم پديدارها است.
پينوشتها:
1.cosmogony علم شناخت منشأ و تكوين موجودات عالم است كه در متون باستاني تمدن هاي سنتي به صورت اساطير آفرينش و به زبان رمزي بيان شده است. اين واژه را مرحوم دكتر حميد عنايت( در كتاب تاريخ طبيعي دين) به « آفرينش شناسي » ترجمه كرده است. هرچند اين برگردان با توجه به موضوع اين علم درست است، اما ما در اينجا واژه « كيهان زايي » را كه برگزيده دايره المعارف فارسي مصاحب است به كار برده ايم، به سبب اين كه پسوند gony در اين واژه به معني توليد يا توالد و تناسل و يا طريقه توليد چيز مخصوصي است، و اين معني در واژه كيهان زايي بهتر منعكس مي شود.(مترجم).
2.naive
بوركهارت، تيتوس، (1389)، جهان شناسي سنتي و علم جديد، ترجمه ي سيدحسن آذركار، تهران، حكمت، چاپ اول