تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

حسن ظن و نگاه مثبت

داشت براي من از شيطان حرف مي زد و از رسوخ هاي پنهاني اش. مي گفت: «اوايل جنگ، روز به روز مسؤوليتهاي بالاتري به من مي دادند. اين طرف و آن طرف گاهي مي شنيدم که از من تعريف مي کنند. يک بار، يک خبرنگار آمد
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حسن ظن و نگاه مثبت
 حسن ظن و نگاه مثبت

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

همان جا، جلوي نفْسَم را گرفتم

شهيد سيد علي حسيني

داشت براي من از شيطان حرف مي زد و از رسوخ هاي پنهاني اش. مي گفت: «اوايل جنگ، روز به روز مسؤوليتهاي بالاتري به من مي دادند. اين طرف و آن طرف گاهي مي شنيدم که از من تعريف مي کنند. يک بار، يک خبرنگار آمد پيش من براي مصاحبه؛ بعد از مصاحبه، همين طور که توي ماشين داشتم مي رفتم، اين وسوسه آمد سراغم که؛ تو هم ديگر براي خودت کسي شدي، هر روز داري مهم تر مي شوي.
مي گفت: «همين که اين وسوسه آمد سراغ من، به خودم نهيب زدم و همان جا خودم را شکستم و جلوي هواي نفسم را گرفتم.»
مي گفت: «تصميم گرفتم تا وقتي که اين مشکل نفْسم حل نشده، ديگر جلوي دوربين نروم و تن به هيچ مصاحبه اي ندهم.» (1)

تا اين حد هم حاضر نيستم با نفسم همراهي کنم

شهيد سيد علي حسيني

افسر جانشين منطقه بودم. آخر شب از پليس راه سبزوار به من زنگ زدند. گفتند: يک آقايي اين جاست که صندوق عقب ماشينش پر از مين هاي جنگي است؛ مي گويد شما او را مي شناسيد و مي توانيد تأييدش کنيد.
گفتم: گوشي را بدهيد به او
تا طرف سلام کرد، با شوق گفتم: حاجي دست مريزاد! حالا کار ما به جايي رسيده که بايد شما را تأييد کنيم.
گفت: «خواهش مي کنم، اين حرف ها چيست؟»
گوشي را که داد به بچه هاي پليس راه، گفتم: «من و امثال من را هم اين آقا بايد تأييد کند!»
بعداً فهميدم خودش را يک پاسدار معرفي کرده. حاضر نشده بود از مسؤوليت هايش چيزي بگويد. مي گفت: «نفْس آدميزاد دوست دارد توي هر شرايطي خودش را مطرح کند؛ من تا اين حد هم حاضر نيستم با نفسم همراهي کنم.» (2)

حُسن ظن و نگاه مثبت به ديگران

شهيد حسين غلامي

بعضي از دوستان حسين، زياد اهل مسجد و مسائل مذهبي نبودند. کمي هم اهل کارهاي خلاف بودند. من آنها را فقط از نظر ظاهري مي شناختم و ديد خوبي نسبت به آنها نداشتم؛ چون خودم چند مورد خلاف از آنها ديده بودم. به همين دليل يک بار به حسين گفتم: «با اين ها نگرد.»
حسين خيلي جدّي جواب داد: «اين ها از من بالاتر هستند.»
من از اين حرف تعجب کردم؛ اما وقتي يکي از همان بچه ها، بعد از مدتي به جبهه آمد و شهيد شد، فهميدم که حسين چه مي گفت.
او هميشه با ديد مثبتي به افراد نگاه مي کرد و نسبت به آنها حُسن ظن داشت. حسين سعي مي کرد اگر آن ها خلافي هم مرتکب مي شوند، از طريق دوستي و نزديک شدن، روي آن ها اثر مثبت بگذارد. هميشه هم به ما سفارش مي کرد که اگر افراد خلافکار را گرفتيم، در مرحله ي اول فقط آن ها را ارشاد کنيم. (3)

به خاطره علاقه ي به ايشان، درسشان را خوب مي خواندند

شهيد رضا مقدّم

يادم هست در تشييع جنازه ي رضا چند خانم آمده بودند که من اصلاً آن ها را نمي شناختم. به شدت گريه مي کردند. خيلي تعجب کردم. بعد از مراسم از آنها پرسيدم: «شما که هستيد و رضا را از کجا مي شناختيد؟»
گفتند: «ما رضا را نديده بوديم و از نزديک نمي شناختيم، بچه هاي ما عضو کتابخانه ي رضا بودند؛ از وقتي که آنها عضو کتابخانه ي او شده بودند، هم اخلاقشان خوب شده بود، هم درسشان. بعدها فهميديم مسؤول کتابخانه که همان آقا رضا باشد، با اين ها شرط کرده که اگر در امتحانهاي ثلث با معدل بالا قبول نشوند، اسمشان را از کتابخانه خط خواهد زد. بچه هاي ما هم با توجه به علاقه ي فراواني که به آقا رضا داشتند، براي اين که بتوانند پيش ايشان بمانند، بدون اين که ما بگوييم درسشان را مي خواندند. اخلاق خوب ايشان هم روي بچه ها تأثير گذاشته بود. حالا که فهميديم استاد خوب بچه ها شهيد شده، خيلي ناراحت شديم.» (4)

جذب بچه ها و نوجوانان با کتابخانه ي شخصي

شهيد رضا مقدّم

تازه انقلاب شده بود که ما به کرج آمديم. رضا با کتابهايي که خودش خريده و جمع کرده بود، کتابخانه اي کوچک در خانه درست کرد. همه ي اين کتابها را از پول تو جيبي هايي که از پدرش مي گرفت، خريده بود. به هر حال بعد از درست کردن کتابخانه، با خط زيبايي روي يک پارچه نوشت: «کتابخانه ي... عضو مي پذيرد.»
بعد هم از بچه هايي که مي خواستند عضو کتابخانه شوند، ماهيانه چند ريال مي گرفت و آنها را عضو مي کرد. به ابتکار خودش يک کارت عضويت هم درست کرده بود. از بچه ها عکس مي گرفت و برايشان کارت صادر مي کرد؛ البته بيشتر بچه ها به خاطر اخلاق خوب رضا، جذب کتابخانه مي شدند. آنها واقعاً رضا را دوست داشتند و مي خواستند بيشتر پيش او باشند. بعد از مدتي که کتابخانه پا گرفت، ما صبح ها مي خواستيم از خانه بيرون برويم، مي ديديم ده پانزده نفر کودک و نوجوان، پشت در حياط منتظرند تا رضا را ببينند و از کتابخانه استفاده کنند.
بعضي وقتها به رضا اعتراض مي کرديم که اين قدر بچه ها را دور خودت جمع نکن، اين ها که هم سن و سال تو نيستند! او با آن ديد عميق فرهنگي خود جواب مي داد: «مادر! بايد اين جوان ها و نوجوان ها را جذب کرد تا وقتشان را تلف نکنند و به سمت کارهاي خلاف نروند.» (5)

با دسته ي اول برخورد مي کرد و با دسته ي دوم کار فرهنگي

شهيد عليرضا نوبخت

از انحراف ديگران، از اين که در مسير درست حرکت نمي کنند، غصه مي خورد. يک وقتي او را ديدم که نشسته و گريه مي کند. گفتم: چرا گريه مي کني؟ گفت: اگر اين ها مربّي خوبي داشتند و سايه ي طاغوت بر سرشان نبود شايد گمراه نمي شدند. در اين رابطه عليرضا آنان را دو دسته مي کرد: دسته ي اول کساني بودند که عناد داشتند و با هدف تخريب جمهوري اسلامي فعاليت مي کردند و عامل اجنبي ها بودند. دسته ي دوم کساني بودند که فريب خورده بودند. عليرضا با دسته ي اول برخورد مي کرد ولي اعتقاد داشت دسته ي دوم را بايد هدايت کرد و کار فرهنگي را مؤثر مي دانست و به ما هم توصيه مي کرد که اين گونه برخورد کنيم. (6)

نمازت باطل شد!

شهيد محمّدجواد آخوندي

با بچه ها رابطه ي خوبي داشت. وقتي به مرخصّي مي آمد، با من که خيلي کوچک بودم، بازي مي کرد و سر به سرم مي گذاشت. يک بار صدايم زد و گفت: «زينب! بيا مي خواهم نماز را يادت بدهم!»
چادرم را پوشيدم و جا نماز را پهن کردم. جواد کنارم نشست و در حالي که بافتني مي بافت، گفت: «هرچه من گفتم تو تکرار کن!»
بلند و شمرده کلمات را مي خواند و من بلافاصله تکرار مي کردم. تا جايي که گفت: «اي واي بافتني ام در رفت!»
من اين جمله را تکرار کردم. جواد زد زير خنده و ضربه ي آرامي به گوشم زد و گفت: «نمازت باطل شد! بايد از اول شروع کني.»
دوباره ايستادم و شروع کردم با حوصله و خونسردي، همه ي نماز را يادم داد. (7)

من بايد از شما ممنون باشم

شهيد سيد احمد رحيمي

صبح داخل قرارگاه از منطقه اي رد مي شدم که ديدم رزمنده اي در حال شستن لباسهايش در کنار درختي است. کف پودر لباسشويي دور تشت ريخته شده. احتمال دادم که آب لباسهايش را پاي درخت بريزد. پرخاشگرانه رو به رزمنده گفتم: «چه قدر بي دقتي. آدم اين جا لباس مي شويد؟ شايد درخت خشک شود.» او که تازه متوجه منظورم شده بود عذرخواهي کرد و گفت: «مواظبم. اما حق با شماست. ببخشيد.»
بدون اهميت به عکس العملش از آن جا دور شدم. همزمان از بلندگوي قرارگاه اعلام کردند که بعدازظهر در مسجد سخنراني برقرار است. من هم براي شرکت در سخنراني، بعدازظهر آن روز با دوستان به مسجد رفتم. وقتي چشمم به سخنران افتاد ميخکوب شدم. او همان رزمنده اي بود که صبح پرخاشگرانه به کارش معترض شده بودم. با خود گفتم: «اين شخصيت با اين مقام حتماً يک بلايي سر من مي آورد.»
پس از مراسم به طرفش رفتم و گفتم: «از اين که صبح بي ادبانه برخورد کردم من را ببخشيد.»
او با گشاده رويي دستم را فشرد و متواضعانه گفت: «اين اشتباهي بود که از طرف من صورت گرفت و برخورد شما کاملاً صحيح بود. پس من بايد از شما ممنون باشم.»
زماني که از آقاي رحيمي جدا مي شدم بيشتر خود را سرزنش مي کردم. چون او به تنها چيزي که فکر نمي کرد مقابله به مثل بود. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1. ساکنان ملک اعظم (3)، ص 37.
2. ساکنان ملک اعظم (3)، ص 42.
3. همين پنج نفر، صص 29-28.
4. همين پنج نفر، صص 161-160.
5. همين پنج نفر، ص 167.
6. تا آخرين ايثار، ص 21.
7. بحر بي ساحل، ص 39.
8. افلاکيان، صص 165-164.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط