مترجم: دكتر مهدي مظفري
برخي مورخان معاصر و بويژه متخصصان تاريخ شمال آفريقا چنين تصور مي كنند اهميت عمده اثر ابن خلدون در آنست كه از بحراني كه موجب توقف توسعه اقتصادي و اجتماعي مغرب شده است پرده بر مي گيرد و از آن توجيه كاملي به دست مي دهد. به نظر اين دسته از مورخان كه گفته هاي خويش را به نوشته هاي ابن خلدون نيز مستند مي سازند، بحران مذكور از اشغال تدريجي مغرب به دست قبايل عرب نظير بنوهلال و بنوسليمان كه از شرق به غرب حمله ور شده اند، نتيجه شده است. به عقيده ك. آ. ژولين مشهورترين متخصص تاريخ شمال آفريقا « حمله بنوهلال » كه از قرن يازدهم آغاز شده، خطيرترين واقعه اي است كه در قرون وسطي در مغرب روي داده است (1).
در اين قرن « قبايل بدوي به سوي مغرب يورش آوردند. هرچه بود ويران ساختند و بر جاي آن چيزي ننهادند. بدون اين حمله، بربرها با سازمان و تشكيلاتي كه داشتند مي توانستند به ظن قريب به يقين به سير توسعه عادي خويش ادامه دهند و به جايي برسند (2).
بر اين گفته ايراداتي وارد است: من جمله آن كه نه مقدمه و نه « تاريخ بربر » هيچكدام مشتمل بر تحقيق جامع و خاصي در مورد بحران مورد بحث نيست. اثر ابن خلدون به علل عميق بحراني كه از ناحيه و يورش بدويان متوجه شده باشد، دلالتي و اشارتي ندارد. در تاريخ بربر، ابن خلدون فقط از يك سلسله اغتشاشات، آشوب ها و شكست هايي ياد مي كند كه در پي كوشش هاي بي فرجامي كه به منظور استقرار نظام سلطنتي مقتدر انجام شده است بوجود آمده اند.
بنابراين، صحبت بحران به گونه اي كه ك. آ. ژولين اشاره مي كند در ميان نيست. ايضاً اشارت ابن خلدون به واقعه حمله بنوهلال واجد معناي خاصي نبوده است. وي در ضمن بر شمارش انبوهي از علل و اسباب پريشان حالي مغرب، از آن واقعه نيز ياد مي كند و بس.
آنچه در مقدمه موردتوجه است، مطالعه منطقي نهادهاي اجتماعي و سياسي و استخراج نتايج عام و كلي است. از اين جهت كتاب مذكور به گونه اي كه مورخان معاصر ادعا مي كنند، به مسأله فرو ريختن جامعه بربر و چنانكه مي گويند به بحراني كه در نتيجه حمله عرب به وجود آمده است عطف نظر ندارد. ابن خلدون، نه واقعه مشخصي را نظير حمله مذكور و نتايج حاصله از آن را مورد مطالعه قرار داده و نه درصدد مقايسه وضعيت مغرب در دوران قبل و بعد از آن حمله برآمده است. وي بر آنست كه نهادهاي اجتماعي و سياسي مستمر و پايدار مغرب را لااقل از قرن هفتم تا چهاردهم مورد تجزيه و تحليل دقيق قرار دهد. به نظر ابن خلدون، حمله بنوهلال در قرن يازدهم، موجب تغيير و تحول عمده اي در نهادهاي مذكور نشده است.
خلاصه آن كه نه به طور اصولي و نه به شيوه تحليل نه در مقدمه و نه در تاريخ بربر ( هر فصل از كتاب اخير به مطالعه خانداني ويژگي دارد )، نتايج حمله بنوهلال مورد مطالعه عميق ابن خلدون واقع نشده است و نظرياتي كه مورخان جديد براساس حمله مذكور و نقش قاطع آن در تاريخ آفريقاي شمالي ارائه مي كنند، نه از جنبه ماهوي و نه از نظر صوري ارتباط مستقيمي با كتاب ابن خلدون ندارد. منتهي اينان به استناد تعدادي مطالب متفرق و مجزاي از يكديگر كه از مقدمه و تاريخ بربر استخراج كرده اند، كوشيده اند نظريات خويش را به كرسي استدلال بنشانند. شيوه مذكور بالنفسه مورد انتقاد ما نيست. ولي نقص كار در آنست كه اينان فقط به بخشي از گفته هاي ابن خلدون استناد مي جويند و بخش هاي ديگر آن را ناديده مي انگارند.
زيرا اگر به تمامي گفته هاي ابن خلدون توجه كنيم، مي بينيم در غالب موارد اين گفته ها و نيز عامل زمان با نظريات مورخان معاصر در مورد حمله عرب در تضاد كامل است. شك نيست كه ابن خلدون مكرراً از حمله صحرانشينان عرب و خرابي هاي ناشيه از آن ياد مي كند: « در اين عصر ( يعني در پايان قرن هشتم هجري= 1292-1397ميلادي ) وضعيت مغرب دچار دگرگوني عميق و دست خوش انقلاب بزرگي شده است. بربرها كه از زمان هاي دور در اين منطقه سكني داشته اند از قرن پنجم هجري= يازدهم ميلادي جاي خود را به قبايل عرب داده اند. بدين طريق، اعراب كه از لحاظ عده و نيرو بر بربرها برتري داشته اند بر ساكنان اصلي تسلط يافته و قسمت اعظم اراضي آنان را تصرف كرده اند.
بربرها انبوه ساكنان مغرب را تشكيل مي دهند و زبان بربر در همه نقاط آن به استثناي شهرهاي بزرگ، مورد تكلم است و سلطه آن به حدي است كه مي توان گفت زبان عربي در درياي اصطلاحات و ضرب المثل هاي بربر غرق شده است. حال اگر گفته شود اعراب شرق، فاتحان واقعي هستند پس چگونه زبان عربي اينچنين در زبان بربر « غرق » شد؟
يكي ديگر از موارد استناد مورخان معاصر، گفته ابن خلدون راجع به رفتار بدويان عرب است. وي چنين مي گويد: « هر نقطه اي به دست اعراب بيفتد، بزودي خراب و ويران مي شود... هرجا تحت تسلط اعراب درآيد زايل و منهدم مي گردد (3). نگاه كنيد به مناطقي كه از قرن ها قبل به تصرف اعراب درآمده اند: تمدن اين مناطق از بين رفته و اهالي پراكنده شده اند و حتي طبيعت خاك تغيير كرده است... در يك كلام، اعراب قادر به ايجاد امپراطوري نيستند (4) ».
ولي در جاي ديگري كه از قسمت مورد استناد زياد دور نيست، ابن خلدون از ستايش سجاياي اخلاقي و كفايت سياسي اعراب كه نسبت به شهرنشينان استعداد و لياقت بيشتري دارند دريغ نمي دارد. بنابراين، اگر قرار است به ابن خلدون استناد شود، بايد كل نظرات او در نظر گرفته شود.
در واقع، عظمت ابن خلدون و وسعت اطلاعات وي بيش از آنست كه امپراطوري هاي وسيع و مستحكمي را كه اعراب در شرق و غرب ايجاد كرده اند، از ياد ببرد. وي بارها خاطرنشان مي سازد كه در تمام ممالك آفريقاي شمالي تشكيلات سياسي معتبري به وجود آمده است و اين امر ثمره كار و مهارت مردمان « بدوي »، « عرب » و قبايل ديگري كه واجد مشخصات اجتماعي و سياسي مشابهي بوده اند به شمار مي آيد. در ميان بنيانگذاران امپراطوري، ابن خلدون به حق از بنومرين كه يكپارچه صحرانشين و از فاطميان كه بيشترشان، فلاحان قابيلي و از موحدون كه كوه نشين بوده اند، نام مي برد. بنابراين در اين جا، مسأله « صحرانشين »، « بدوي » و « عرب » مطرح نيست. مسأله مردماني موردنظر است كه به رغم اختلافات فاحشي كه در نوع معيشت شان ديده مي شود داراي نهادهاي اجتماعي و سياسي مشابهي هستند.
البته ابن خلدون بطور مداوم، دو گروه معين را در مقابل يكديگر قرار مي دهد:
« بدويان» و « حضريان».
اما واقعيت آنست كه وي ميان گروه روستايي، اعم از بدويان و فلاحان و گروه شهري مركب از اهالي شهر و فلاحان آن فرق كلي و اساسي قائل است. اگر به « اعراب » ويران كننده و غارت گر مي تازد و آنان را براي پايه گذاري دولت قابل و توانا نمي داند، نظر وي مواجهه و مقايسه آنان با « اعرابي » است كه از سجايا و كفايت اخلاقي و سياسي برخوردار بوده و امپراطوري ها تأسيس كرده اند.بنابراين، بايد به اين نكته توجه داشت كه استناد به بعضي از گفته هاي ابن خلدون و ناديده گرفتن بعضي ديگر، كار را به پيچيدگي و حتي تناقض مي كشاند. از اين رو بايد به عمق معناي گفته هاي ابن خلدون پي برد و از قضاوت اجمالي و سطحي اجتناب ورزيد. زيرا در اين صورت، تضادهاي بين و در عين حال كاذبي ميان گفته هاي وي پديدار خواهد شد. بايد به محك هاي عمده اي كه ابن خلدون براي طبقه بندي گروه هاي انساني به كار مي برد توجه كرد. وي تفاوت ها و اختلافات اساسي اين گروه ها را بيان مي كند ولي به تشابه و يا عدم تشابه « نوع معيشت » آنان كاري ندارد. مع ذلك، با وجود اين مشكلات كه قاعدةً مي بايست توجه مورخان را به خود جلب كند، غالب اينان برآنند كه « حمله عرب » در قرن يازدهم عامل ويراني تمدن شهرنشينان در آفريقاي شمالي بوده است.
اين دسته از مورخان اصطلاح « بدوي » و « عرب » را اشتباهاً با هم يكي مي گيرند و تصور مي كنند [ كه منظور ابن خلدون از تقابل ميان « بدوي » و « شهرنشين » ] نشان دادن تضاد ميان « عرب » نيروي سلطه گر و « بربر » شهرنشين، قرباني آن سلطه بوده است.
حقيقت آنست كه پيدايش نظريه مذكور مبتني بر وجود خصومت ميان بدوي- حضري، عرب- بربر، همزمان با آغاز دوران استعمار الجزاير است.
ژان برك مي نويسد:«قضيه خصومت و تضاد بين عرب و قابيلي از سال 1845 موضوعيت پيدا كرد (5) ». در سال 1853 بود كه كارت (6) به انتشار كتابي تحت عنوان « تحقيق در ريشه هاي كوچ قبايل عمده در آفريقاي شمالي » داستان حملات عرب را در قرن يازدهم علم كرد. سپس براساس اين فكر كه جنبه نيمه رسمي يافته بود مقدمه ابن خلدون را كه در سال 1863 به زبان فرانسه برگردانده شده بود، دستاويز قرار دادند؛ تا از آن براي تأييد نظريه اي كه خود ساخته بودند بهره برداري كنند و چنين بنمايانند كه يكي از متفكران بزرگ عرب قبلاً اين مطلب را بيان كرده است و يا تصور مي رود كه بيان كرده باشد. مسأله « حمله عرب » شايد چنان كه اين دسته از مورخان ذكر كرده اند، « مهم ترين واقعه تاريخ بربر » نباشد. اما از قرن نوزدهم اين مسأله به ضرس قاطع، به صورت مهم ترين موضوع تاريخ نگاري آفريقاي شمالي در آمده است.
في المثل ژ. مارسه آنقدر براي اين مسأله اهميت قائل است كه مي نويسد: « آفريقاي شمالي در كليه جنبه هاي حياتش، به طور عميق و جاودانه از اين فاجعه عظمي متأثر شده است » (7). وك. آ. ژولين اضافه مي كند كه « يورش بدويان آبادي برانداز » بزرگ ترين واقعه آفريقاي شمالي در قرون وسطاست. با اين همه، قضيه تضاد بين بدوي و حضري با نشر كتاب ا. اف. گوتيه وسعت و انعكاس زياد پيدا كرد. وي با گفته هايي نظير حمله بدويان « گويي به حيات مغرب خاتمه داد » يا « بزرگ ترين فاجعه بود كه دنيايي را دگرگون كرد » به داستان تضاد مذكور حالت ابدي و نيمه جهاني بخشيد. 2. به عقيده اين مورخ، تاريخ عمومي آفريقاي شمالي از عهد باستان ميدان رقابت و خصومت دائمي ميان « دو گونه موجوداتي است كه ذاتاً با يكديگر در تضادند... » و « مغرب در طول دو هزار سال تاريخ خود همواره ميان دو گروه آشتي ناپذير بدوي و حضري تقسيم شده است » ... بدوي اصولاً داراي غرايز كاملاً متضاد با حضري است. از جنبه نوع معيشت، وي اشتراكي مآب است و سختي شرايط زيست او را سربازي مطيع پرورش داده و در عين حال چون دائماً در حالت عدم اشباع و احتياج مبرم بسر مي برد، از اين رو توطئه گر و مكار بار آمده است. از جنبه سياسي، بدوي، نافي دولت ( آنارشيست ) و نفي گرا ( نيهيليست ) است. ميل شديدي به بي نظمي دارد، زيرا بي نظمي افق هاي بازتري را به رويش مي گشايد. در يك كلام، بدوي ويران كننده و نفي گراست. تلاش و جنبندگي اش حتي با پيروزي پايان نمي پذيرد. چون در هنگام ظفر، وي خويشتن را در شعله اي از لذات غيرعادي تلف مي كند (8).
واقعيت آنست كه نظريه « مسؤوليت تاريخي بدويان » و نظريه تضاد جاويد بدوي و حضري كه به صورت نظريه رسمي درآمده است با بسياري از واقعيات اوليه و بديهي جغرافيايي به كلي مغايرت دارد.
تضاد همه جانبه و ابدي ميان بدوي و حضري در آفريقاي شمالي بر هيچ واقعيتي استوار نيست. زيرا مشخصه عمده اين منطقه از زمان هاي دور تا ابتداي قرن بيستم، عبارتست از وجود گروه نيمه بدوي ( Semie-nomade )كه در عين شباني به فلاحت اشتغال داشته و درجه اشتغال به اين يا به آن در ارتباط با دوره، فصل و مكان فرق مي كرده است.
البته حضري درخت كار و بدوي خالص نيز وجود داشته است. اما اين دو طبقه در حكم انتهاي خطي بوده كه تماس و رابطه بسيار كمي با هم داشته اند ( به استثناي تونس ). در بين اين دو حد غايي، انبوه مردماني مي زيسته اند كه از گروه هاي بسيار پيچيده و مواج تركيب شده بودند و به حسب منافع هم با بدويان ارتباط و اتحاد داشته اند و هم با حضريان. آنان كه مي خواهند، بدوي و حضري را در تضاد دائم و آشتي ناپذير قرار دهند، خوب است به هم آهنگي كشت و زندگي شباني كه در اين منطقه وجود داشت توجه كنند. مگر نه آنست كه چادر و انبار غله در كنار هم جمع بوده است.
نظريه ديگري كه شيوع پيدا كرده ولي از هر جهت بي اساس و خطاست، نظريه اي است كه بطور كلي عرب را « بدوي » و بربر را « حضري » مي داند و آنان را در مقابل يكديگر قرار مي دهد. براي جغرافيا دانان و نژادشناسان، اين نظريه حكم آن را دارد كه كسي به دري فشار آورد كه چهار طاق باز است.
در رد اين نظريه آيا واقعاً حاجت به ذكر اين مطلب است كه نه همه بدويان « عرب » اند و نه همه « بربرها » حضري؟ گروه هاي اصيل عرب كه از عربستان به آفريقاي شمالي روي آورده و در آنجا سكني اختيار كرده اند و بسيار محدود بوده اند. كساني كه در مغرب، « عرب » خوانده مي شوند، در حقيقت بربرهايي هستند كه در عين حفظ بخش بزرگي از خصايص اصيل خويش به زبان عربي تكلم مي كنند و اگر گروهي از مردم كه به زبان بربر سخن مي گويند، حضري هستند ( نظير ساكنان قابيلي ناحيه ريف و اطلس )، گروه ديگر كه به همين زبان سخن مي گويند، بدوي و يا نيمه بدوي اند ( مثلاً در حوالي كوه هاي اطلس ميانه و غرب اطلس بلند ).
أ. اف. گوتيه در برابر چنين امر بديهي و واضحي كه خطاي معادله عرب= بدوي و بربري= حضري را نشان مي دهد به شاخه هاي گويش بربر كه در ميان ايشان مستعمل است، استناد جسته است (9).
به هر تقدير، به فرض قبول تضاد بدوي- حضري، مي بينيم كه اين امر با تقسيمات عمده نژادي و زباني مطابقت ندارد. از اين گذشته، شبانان و روستاييان نشان داده اند كه مي توانند در اجتماعات سياسي و اجتماعي محدود ولي متحد و متشكل با يكديگر همزيستي داشته باشند.
ر. برانشويگ (10) اثبات كرده كه در قرون وسطي در افريقيه قشرهاي بدوي و حضري كه مكمل يكديگر بوده اند، تشكيل قبيله واحده داده و داراي حقوق مساوي بوده اند.
يكي ديگر از آراء بي اساس، رأيي است كه قائل به وجود تضاد سياسي ميان بدويان و حضريان است. در رد نظريه اخير بايد گفت هيچ گاه نزاعي كه موجب صف آرايي و ستيز ميان دو سپاه يكي مركب از بدويان و ديگري مركب از حضريان شده باشد، وجود پيدا نكرده است. به عكس اگر به جنگ هايي كه روي داده توجه كنيم، مي بينيم در سپاه واحد، مردماني كه داراي انواع مختلف معيشت بوده اند شانه به شانه جنگيده اند. چنانكه ر. برانشويگ در مورد افريقيه كه جزئي از مغرب است و اتفاقاً بيشتر از مناطق ديگر مورد تاخت و تاز بعضي از بدويان واقع شده است مي نويسد پيمان هاي اتحاد، ميان گروه هايي از بدويان و حضريان به ضديت با گروه هاي مشابه منعقد مي شده است. در يك طرف شيوخ قبايل و بزرگان شهري جمع بوده اند و در طرف ديگر بدوياني كه با شهرنشينان ديگر علقه اتحاد بسته بوده اند. بدين نحو، جنبه هاي خصمانه اي كه به وجود مي آمد به كلي از نوع معيشت و اصليت تركيب دهندگان آن ها منفك و مجزي بود. با وجود آن كه بدويان و حضريان نه در فكر و سليقه و نه در هدف و مقصود با هم يكي نبودند اما نه بدويان درصدد تخريب اركان و تشكيلات حضريان بر مي آمدند و نه اينان قصد برانداختن نظام بدوي را داشتند.
روي اين اصل اگر حتي دو نقطه و دو حد غايي را بگيريم و بگوييم در آن عصر، فقط دو نوع معيشت وجود داشته است: يكي نوع زندگي روستايي همراه با درخت كاري و ديگري طرز معيشت بدوي مبتني بر استفاده از اشتر؛ باز هم ميان اين دو گروه، تضاد عمده اي به چشم نمي خورد. به عكس آنچه به واقعيت نزديك تر است، آنست كه روابط ميان اينان بيشتر براساس تعاون و همكاري استوار بوده است.
شهريان، حفاظت و راهنمايي بدويان را كه دادوستد و رفت و آمدهاي ميان نقاط مختلف آفريقاي شمالي را تأمين مي كرده اند، برعهده داشته اند. در مقابل، بدويان از طريق خريد آذوقه به حيات اقتصادي روستاييان كه بر پايه اصل معاوضه بنا شده است، كمك مي كرده اند. هم چنين در هنگام خوشه چيني، بدويان زور و بازوي خود را به روستاييان اجاره مي داده اند. در مورد تعاون و همكاري متقابل ميان دو گروه مذكور، ژ. مارسه مثال هاي دقيق ديگري افزوده است. في المثل در زمينه كشت و زرع اراضي قسنطينه، قراردادهاي همكاري واقعي ميان اين دو گروه منعقد شده است.
بنا به نوشته وي بنوهلال كه غالباً به ملخ هاي ويران كننده تشبيه شده اند « يك قرن پس از ورودشان به منطقه بربرنشين، سهم بزرگي در حيات اقتصادي مملكت به عهده گرفتند و به ساكنان آن ناحيه كه بدواً مورد غارت و چپاول ايشان قرار گرفته بودند، كمك قابل توجهي نمودند » (11). ر. برانشويك نيز امثله مشابهي آورده است. حال به يقين قابل مي توان گفت كه از نظر حضري دام پروري و زندگاني شباني منبع خسران و يا نزاع منحصر به فرد نبوده است.
بنابراين بايد مسأله تضاد ريشه اي ميان بدوي و حضري را به حد واقعي آن محدود كرد. شك نيست كه آفريقاي شمالي دوران هاي هرج و مرج و اغتشاشات خطرناكي را گذرانده است. حال بايد روشن كرد كه آيا اين قضايا از « حمله بدويان » سرچشمه گرفته! و اصولاً آيا « حمله » اي اتفاق افتاده است؟
تاريخ نويسان معاصر اقدام بدويان عرب را به صورت « حمله » و «يورش » جلوه مي دهند... و مي گويند « بدويان به هجوم خود به غرب ادامه دادند و زنان و كودكانشان را با خود همراه مي بردند و هركسي را در مقابل خود مي ديدند پس مي راندند » (12).
ولي واقعيت امر آنست كه « حمله بنوهلال » كه آن را با حملات چنگيزخان و تيمورلنگ مقايسه كرده اند، داراي مشخصات كاملاً متفاوتي نسبت به آنهاست.
بدويان عرب را نمي توان با چنان فاتحان آبادي برانداز قياس كرد. زيرا در اين قضيه بخصوص هيچ چيز كه حالت يورش داشته باشد، مشاهده نمي شود. عده و نفر ايشان قليل بوده و طبق بالاترين رقمي كه نقل شده است بيش از پنجاه هزار نفر نبوده اند. حال چنانچه در افريقيه، تنها نقطه اي در شمال آفريقا كه با جنگ فتح شد، اعراب خرابي و ويراني به بار آوردند؛ ولي تسخير ساير مناطق به هيچ وجه حالت جنگ و ستيز و فتح و شكست نداشت. به استثناي اين مورد، اعراب در جاهاي ديگر دولتي تأسيس نكردند و حكومت را در دست نگرفتند. غير از جنوب تونس، در هيچ جاي ديگر كار به كارزار نكشيد و در مناطقي كه چنين حادثه اي روي داد، اين امر منجر به شكست و عزيمت اعراب شد.
از اين گذشته هيچ معلوم نيست كه منطقه غرب مقصد نهايي اين قبايل بوده است و در آن جا قصد سكني داشته اند. به عكس، از آنجا كه همواره « در جست و جوي مراتع مناسب تر و بهتر بوده اند، قبايل بنوهلال و بنوسليمان دائماً از شمال به جنوب در منطقه ميان تل و حواشي كوير در حال كوچ و نقل و انتقال بوده اند و هيچ گونه تمايلي به ترك مراتع و گذرگاه هاي قديمي خود و كوچيدن به سرزمين هاي ناشناس نداشته اند. ژ. مارسه در وصف كوچ قبايل مذكور مي نويسد:
« سيلان اين قبايل از شمال به جنوب به سيلان آب هايي مي ماند كه دائماً در حال جزر و مد است. اينان به ندرت در جهت موازي با ساحل حركت مي كنند... ».
نقل و انتقال قبايل عرب به سوي ناحيه غرب، در غالب موارد به رغم ميل و رضاي آنان و تحت جبر و فشار سلاطين مغرب صورت گرفته است. سلاطين مذكور هيچ گاه درصدد پس راندن قبايل برنيامدند بلكه هميشه سعي داشتند آنان را به سوي خويش جلب كنند. از اين رو، غالباً قبايل مجبور به ترك مراتع خود و برحسب فرمان سلطان در جاي ديگري مستقر مي شدند.
في المثل هدف سلطان از برانگيختن جنگ ستيف ( در سال 1152 ) و شكست قبايل عرب به هيچوجه سد كردن راه آنان نبود، بلكه وي مي خواست آنان به مراكش بكشاند و از نيرو و جمعيت شان استفاده كند.
بنابراين، نقل و انتقالات و كوچ هاي قبايل در قرن يازدهم را به « حمله » و يورش كاملاً خطاست و تعبير « تنبيه » و نفي بلد به واقعيت نزديك تر است. زيرا در بسياري از موارد سلاطيني بودند كه قبايل را به رضا يا به جبر به اين سوي و آن سوي مي كشاندند.
باز ژ. مارسه تذكر مي دهد كه: « خطاست اگر گفته شود سلطان بربر با اعراب در خصومت دائم بوده...[ به عكس ] وجود اعراب و ارتباط با آنان طبق خواست و دلخواه سلطان بوده است. در اكثر موارد وي با كوچاندن قبايل از جايي به جاي ديگر قصد نزديك و مجتمع كردن قواي پراكنده خود را داشته است تا راندن دشمنان خطرناك. وقتي قبايل را به قلمروي امپراطوري كوچ مي دهند، آنان را در نقاطي مستقر مي كنند كه در معرض تهديد دشمنان واقع شده است. به اين مناسبت وقتي آنان بخواهند نقاط مذكور را ترك كنند، اين امر موجب نگراني و اضطراب سلطان مي شود و وي با دادن امتيازات بيشتري مي كوشد تا قبايل را از ترك محل منصرف سازد ».
سخن ا. اف. گوتيه مبني بر آن كه قبايل « هرج و مرج طلب، نفي گرا، مخرب و خانمان برانداز ». بوده اند، كاملاً بي جاست. تاريخ شمال آفريقا در قرون وسطي شاهد نمونه هاي بارزي از تعاون و همكاري و تعاون متقابل داشتند در حالي كه اين امر براي سلاطين تلمسان، اصل ثابت سياسي به شمار مي رفت. وصلت هاي خانوادگي، كمك به حكومت به منظور اخذ ماليات حفظ نظم و لشگركشي ها نمونه هايي از اين نوع روابط محسوب مي شوند.
به رغم اين واقعيات كه همگي به بطلان رأي ضديت متقابل بدوي- حضري حكم مي كنند و با وجود كوشش هايي كه بعضي از مورخان كه در ميان ايشان بزرگاني چند نيز ديده مي شوند در راه روشن كردن قضيه انجام داده اند- مع ذالك جاي شگفتي است كه اين گونه نظرات باطل به كلي محو نشده است.
ما بر آن نيستيم كه نظريه صد در صد مخالف آن را عرضه كنيم و بگوييم كه بدويان جايي را ويران نكرده اند، مظاهر نظم و آرامش بوده اند و از اين قبيل گفته ها. اين چنين نظري را نيز صحيح نمي دانيم. زيرا جاي بحث نيست كه بدويان در شورش ها، اغتشاشات و در مبارزات بر سر جانشيني سلطان، نقش مهمي ايفا كرده اند.
ولي هم چنان كه نمي توان ادعا كرد كه اتحاد با حكومت يكي از خصايص عمده و اصيل نوع معيشت بدوي مي باشد، به همان نسق، نمي توان گفت كه شورشگري يكي از خصوصيات اين گونه طرز معيشت است.
مسلم آنست كه بدويان در قرون وسطي، در كار سياست دخالت فراواني داشته اند. تحرك و تملك مال و مركب، آنان را بيشتر از حضريان مستعد كارهاي نظامي بار آورده است. در آن عصر، عمده نيروي نظامي و سپاه از ميان بدويان، اعم از اعراب اصيل و يا بربرهاي كم و بيش مغربي انتخاب مي شده است. في المثل چنانچه در ناحيه اي، يك قسمت از بدويان به پشتيباني از حكام برمي خاستند، مدعيان حكومت عده و نفرات لازم را از ميان بدويان ديگر برمي گزيدند. بدين ترتيب، تمام جنگ ها، خواه جنگ ميان دو سلطان يا سلطان و مدعي و بين رؤساي محلي، توسط بدويان انجام مي گرفته و براي جلب كمك آنان، طرفين با يكديگر رقابت داشته اند. حال نبايد تصور كرد كه بدويان مطلقاً مطيع و منقاد و به عبارت بهتر آلت دست و مزدوران سهل و ساده اي بوده اند. هرگاه رؤساي زيرك قبايل فرصت مناسبي بدست مي آوردند از ضعف حكومت و متبوع و متعاهد استفاده مي كردند و رأساً قدرت را در دست مي گرفتند.
چنين به نظر مي رسد عدم ثبات سياسي كه موجب ادامه و استمرار حالت مزمن جنگ بوده نه تنها به افزايش نقش سياسي بدويان كمك كرده، بلكه به كثرت جمعيت و تعداد آنان نيز افزوده است. به اين تعبير كه مال داري ( دام پروري ) منبع اصلي عايدي بدويان را تشكيل مي داده و نقل و انتقال اين سرمايه متحرك در مواقع خطر به اشكال عمده اي برخورد نمي كرده است در حالي كه كشت و زرع كه سرمايه ثابتي است برجاي مي مانده و مورد غارت و چپاول واقع مي شده است. البته غارت و چپاول كشت و زرع بيشتر كار مهاجمان پراكنده و سربازان خودسر بوده اما غالباً حكومت يا به قصد تنبيه مردم و يا به خاطر اجبار آنان به تأديه باج و ماليات به چنين اقدامي دست مي زده است.
خرابي هايي كه از قبل قبايل به كشت و زرع وارد مي شده در مقايسه با آنچه حكومت در اين زمينه مي كرده، قطره اي است در برابر دريا. ديگر آن كه نبايد غلبه و سلطه بدويان را بر حضريان كه در معرض غارت و چپاول دائمي قرار داشته اند نتيجه مبارزه بين دو نوع معيشت متضاد به حساب آورد. در غالب اوقات، چيرگي بدويان به دستور حكومت انجام مي گرفته است و حكام در عوض خدماتي كه قبايل براي آنان انجام مي داده اند اخذ باج و ماليات ناحيه اي را به ايشان وامي گذاشته اند. چپاول خودسرانه كشت و زرع بسيار شاذ و نادر بوده است ( ژ. مارسه ). نكته ديگري كه شايسته توجه است اين كه بسياري از واقعه نگاران به طور طبيعي فقر و ناامني مناطقي را كه تحت نظارت حكومت و زير سلطه بدويان بوده است در برابر رفاه نسبي مناطقي مي گذارند كه در آن جا قبايل بدوي و حضري در كنار هم در صلح و آرامش به سر مي برده اند و از تأديه ماليات به حكومت سرباز مي زده اند. از اين رو مي توان گفت نقشي كه بعضي از قبايل بدوي در آفريقاي شمالي ايفاء كرده اند از بسياري جهات با نقشي كه « افواج بزرگ » يا « اربابان متحرك » در قرن چهاردهم در اروپاي غربي به عهده داشته اند شباهت دارد.
بنابراين در آفريقاي شمالي توسعه و اهميت نقش بدويان در قرون وسطي، بيشتر نتيجه اوضاع و احوال و اركان سياسي و اجتماعي مغرب آن عصر بوده است تا علت و موجد آن و حال آن كه در شرق اقصي كه از نظر شرايط طبيعي و فني به مغرب شبيه است، بدويان نقش كم تر و محدودتري پيدا كرده اند.
در آفريقاي شمالي، نقش سياسي و نظامي قبايل به اعرابي كه از شرق آمده بودند انحصار نداشته است. بلكه سلاطين به قبايل بربر نيز نقش هاي مشابهي محول كرده اند. منتهي چون قبايل اخير با مراكز شهري و دستگاه سلطنت كه محل پخش و انتشار زبان عربي بوده است، روابط نزديك تري داشته اند طبيعةً بيشتر قبايلي كه در نواحي صعب العبور زندگي مي كرده و از بيم پرداخت باج و خراج، از دربار دوري مي جسته اند به « عربي شدن » و آموختن زبان و ادبيات عرب توجه مي كرده اند. مع ذلك، اين امكان نيز وجود دارد كه سلاطين به قبايل اصيل عرب كه تحرك فوق العاده اي از خود نشان مي دادند بيشتر از قبايل فرتوت بربر كه در منطقه خاصي ميخ كوب شده بودند- توجه داشته و خواستار برقراري رابطه با ايشان بودند.
حال برگرديم به ابن خلدون. در اثر وي اثري از افسانه حمله بنوهلال به وجهي كه مورخان معاصر آورده اند يافت نمي شود. به عكس ابن خلدون در قرن چهاردهم با هوش و ذكاوتي كه بايد براي مورخان امروزي سرمشق قرار گيرد، توانسته است شرايط و چگونگي اوضاع و احوالي كه « حمله » مذكور در آن صورت گرفته، روشن كند.
ابن خلدون از همان صفحات اول تاريخ بربر چگونگي « حمله » بنوهلال و بنوسليمان را بدين طريق نقل مي كند:
در اواسط قرن پنجم هجري، آفريقا توسط قبايل بنوهلال و بنوسليمان اشغال شدند. اينان از همان بدو ورود، با حكومت هاي روز رابطه برقرار كردند. به طوريكه مي توان گفت تاريخ شان با تاريخ حكام و سلاطين درهم آميخت (13).
دقيقاً در سال 443 هجري ( 1051-1052ميلادي ) اعراب به افريقيه وارد شدند. مونس بن يحيي صري (14) امير رياح (15) اولين اميري بود كه بدانجا وارد شد. المعز (16) بلافاصله
وي را نزد خويش فراخواند و پس از اطمينان از حمايت وي، او را به دوستي خويش مستظهر ساخت و دختر او را به زني گرفت
سپس به او پيشنهاد كرد اعرابي را كه در نقاط دوردست مي زيستند بدان جا فراخواند تا با كمك آنان به مقابله امراي خاندان حماد (17) و اقوام آنان برآيند و در بخش غربي امپراطوري به خدمت اين خاندان شورشي بپا كنند. بعد از تأمل مختصري مونس بدين كار رضايت داد و اعراب را فراخواند و بدويان بلافاصله به غارت ملك پرداختند... » (18)همين بخش از گفته ابن خلدون به روشني نشان مي دهد كه آمدن اعراب بنا به تقاضاي سلطان و برحسب نياز وي به عده و نفرات، صورت گرفته است.
هم چنين در مواقع طغيان امراء، سلاطين براي سركوبي آنان به نيروي بدويان توسل مي جسته اند. « عقب نشيني المعز به مهديه و رها كردن قيروان حريقي بود كه تمام افريقيه را سوزانيد. فاتحان، شهرهاي اين ناحيه را ميان خود تقسيم كردند و به ميل خويش حكومت هاي جديدي روي كار آوردند و دهات را بين بدويان بخش كردند » (19).
اين گفته ابن خلدون نيز كه از ميان انبوه شواهد ديگر برگزيده شد، به خوبي نوع روابطي كه ميان حكومت و كساني كه به اصطلاح « مهاجم » خوانده شده اند وجود داشته است روشن مي كند.
« سلطان ابوحمو (20) به منظور مقابله و سركوب با شورشيان، به لشگركشي جديدي مصمم شد. براي تهيه عده و نفرات، رسولاني نزد اعراب فرستاد، درهم و دينار بسيار به آنان داد و براي ارضاء توقعاتشان، اراضي وسيعي را به ايشان واگذار كرد » (21). ابن خلدون به درستي نتايج سياست مذكور را بدين نحو نقل مي كند:
« وضعيت قسمت مركزي مغرب به همان گونه اي است كه بارها متذكر شده ايم. اين بخش از مغرب در تصرف اعراب است و حيطه قدرت خاندان عبدالواد به نواحي ساحلي امپراطوري محدود شده است. امپراطوري ( بربر ) با تقويت نژاد بدوي ( عرب ) با بخشيدن سيم و زر، با اعطاي سرزمين هاي وسيع و شهرهاي بزرگ به آنان، عملاً به ضعف خود كمك كرد. امپراطوري مذكور وسيله اي براي مهار كردن آنها در اختيار نداشت جز آن كه قبايل را به ضديت با يكديگر برانگيزاند و از اتحاد آنها جلوگيري كند ».
در جاهاي ديگر، ابن خلدون خاطرنشان مي سازد كه قدرت قبايل شباني از يورش و حملات ايشان سرچشمه نگرفته، بلكه نتيجه همكاري و اتحاد با حكام است.
« از همان بدو امر، شاخه زناته موسوم به بنومدين بيش از رقبايشان با موحدون نزديك شدند، در مغرب مركزي ايشان صاحب وسيع ترين دشت ها و مراتع بودند. در فصل تابستان به مراتعي روي مي آوردند كه ورود به آن ها براي ساير قبايل ممنوع است. علاوه بر اين، واحدي از سپاه موحدون از افراد اين قبيله تركيب شده است و دفاع و حراست مرزهاي امپراطوري را به عهده دارند.
بنابراين با توجه به شواهدي كه فوقاً ذكر شد، روشن است كه در نظر ابن خلدون، اهميتي كه نقش قبايل « بدوي » اعم از اعراب و بربرها پيدا كرده است بيشتر نتيجه مقتضيات و سازمان سياسي سرزمين بربر در قرون وسطي بوده است تا ثمره يورش و حمله ايشان. مع ذلك در بخش هاي ديگري از مقدمه، « اعراب » به صورت غارت گر و ويران كننده معرفي شده اند و از اين جهت مي توان گفت كه اين قسمت ها با آنچه ابن خلدون در شأن اعراب و كفايت و مهارت سياسي شان در تأسيس دولت بيان كرده است متضاد به نظر مي رسد.
با اينهمه، نمي توان ورود « اعراب » را به آفريقاي شمالي، حمله و يورش تلقي كرد. اگر مغولان و تركان با تهاجمات برق آسا توانستند شرق ميانه را فتح و دولت ها و سلسله هاي متعددي تأسيس كنند، به عكس در مغرب، اعرابي كه از شرق آمدند، واجد چنين مشخصات نبودند. به عبارت روشن تر، مغولان و تركان، قبايلي بودند كه به زور سلاح مناطقي را گشودند و قدرت را رأساً و مطلقاً از آن خود كردند. در حالي كه اعراب در شمال آفريقا فاتحان منحصر به فرد نبودند كه بتوانند تمامي قدرت را بخود منحصر سازند- قبايل ديگري نيز سواي نژاد عرب از قدرت و نيروي قابل توجهي برخورداري داشتند.
درواقع، قبايل عربي آلت فعل شدند و مورد بهره برداري سلسله هاي محلي( غيرعرب ) قرار گرفتند.
ديگر اينكه، خصومت و تضاد ذاتي ميان بدويان و حضريان، اعراب و بربرها با واقعيت نمي خواند و افسانه اي بيش نيست. حال اگر مورخان معتبري نظير ژ. مارسه، به اين نظريه اعتقاد دارند، به اين دليل است كه به نتيجه تحقيقات و تجسسات خويش توجه نكرده اند. همين ژ. مارسه كه از همان سرآغاز كتابش از نظريه تضاد مذكور طرفداري مي كند مطالبي را گرد آورده و حجت هايي جمع آوري كرده كه درست ضد آن نظريه و نيز ضد قضيه « حمله عرب » است. منتهي اين مطالب به صورت پراكنده بيان شده و از آن نتيجه گيري بعمل نيامده است. سپس كساني نظير ا. اف. گوتيه از اين نقصان بهره برداري كرده اند و نظريه تضاد ذاتي بدوي و حضري و مسأله « حمله عرب » را به صورت واقعيت تاريخي و اصل ضروري براي هرگونه بررسي تاريخي راجع به آفريقاي شمالي جلوه داده اند. سر باز زدن از قبول بديهيات اوليه و عناد در تكرار اين خطا و آراستنش به صورت پايه ضروري اجتناب ناپذير تحقيقات تاريخي شمال آفريقا. يك امر اتفاقي و تصادفي نيست. عمد در كار است. ايدئولوژي استعماري با علم به واقعيت اين افسانه را پرداخته است.
در برخورد اول، چنين سخني شايد گزافه به نظر آيد و يا گفته شود كه غرضي خاص در كار است. ابداً. براي ايمان به صحت آن، كافي است به واقعيت تاريخي توجه كرد.
ژنرال هاي فرانسوي از همان آغاز استعمار الجزاير، كوشيدند « عرب » را از « بربر » جدا كنند و بين آنان تفرقه بياندازند.
اگر قابيلي ها بيطرف نمي ماندند، استعمارگران هيچ گاه نمي توانستند، عبدالقادر را شكست دهند ( 1847 ). چند سال بعد، نوبت به قابيلي ها رسيد و استعمار به سراغ ايشان رفت و تار و مارشان كرد (1851).
تا آنجا كه حتي در سال 1953 فرانسه مي كوشيد تا بربرها را بر ضد سلطان محمد خامس كه از نهضت ملي طرفداري مي كرد، بشوراند.
سياست فرانسه با چنين اقداماتي، آيا نمي خواست از طريق معرفي اعراب به صورت اشغالگر خطرناك و مضر « حضور » خود را در شمال آفريقا مشروع جلوه دهد و آن را بقبولاند؟ به كتب لوئي برتران (22) عضو آكادمي فرانسه و سخنگوي فرمانروايي كل الجزاير رجوع كنيم:
در اين كتب، نويسنده مي كوشد بربر را به مسيحيت بچسباند و او را به سنت آگوستن ربط دهد. سپس از اين كه بربرها در طول قرون متمادي تحت سيطره مهاجمان شرقي قرار گرفته اند اظهار تأسف كرده ولي خوشحال است كه حال، به بركت وجود فرانسه، اينان مجدداً به كانون غرب و مسيحيت بازگشته اند.
اگر به خطابه ها و سخنراني هايي كه مقامات رسمي فرانسه در آن روزگار ايراد كرده اند، توجه كنيم، مي بينم سواي لوئي برتران، ديگران نيز همين سخن را تكرار كرده اند. همگي بالجمله از « مأموريتي » كه فرانسه براي « متمدن كردن » شمال آفريقا به عهده گرفته است، داد سخن داده اند. در پي خطابه ها، تاريخ نويسان و جغرافي دانان دست بكار شدند و صحت آن گفته ها را به « مهر علم » ممهور ساختند. تضاد بدوي- حضري به صورت نظريه علمي درآمد و ا. اف. گوتيه آن را ساخته و پرداخته كرد. گوتيه كه يكي از زبده ترين نظريه سازان استعمار است در سال 1897 در ركاب گاليني (23) در سركوبي وحشيانه قوم فاهوالو (24) در ماداگاسكار شركت كرد و سپس به الجزاير رفت و در آنجا به سمت استادي دانشگاه الجزيره منصوب شد.
وي با تمام قوا مي كوشيد اين مطلب را به كرسي بنشاند كه احساس ملي نمي تواند در الجزاير وجود داشته باشد. زيرا بنا به قول او، « مفهومي كه بدوي عرب و شرقي از تاريخ دارد مفهومي است زيستي (25) و نه جغرافيايي. عرب غرور خانوادگي، قومي و نژادي دارد ( و نه ملي ). احساس او با احساس ميهن پرستي ما كاملاً متفاوت است. ميهن يك محدوده جغرافيايي است و عشق به خاك، يك احساس حضري است [ و نه بدوي ] (26) ». بنابراين، عرب حق ندارد وطن داشته باشد.
ولي بربر حضري هم سرنوشت بهتري ندارد. زيرا آنچنان كه ا .اف. گوتيه معتقد است در ناحيه بربر، موضوعي كه بيش از هر چيز ديگر جلب نظر مي كند آنست كه اصولاً هيچ گونه احساس كه بتوان تعاون ملي را بر روي آن بنا نمود وجود ندارد. از اين رو بايد قبول كرد كه در اين منطقه فرديت فاسد و غيرقابل علاجي حكمفرماست » (27). تصور نمي كنم نيازي باشد كه بر روي بي پايه گي نظريه گوتيه و غرض ورزي آشكار او تكيه و اصرار كنيم.
نظريه تضاد دائمي ميان بدوي و حضري به اينجا منتهي مي شود كه « مغرب كنوني مجموعه اي است از عوامل متضاد و ناسازگار » كه فقط سلطه خارجي مي تواند آن عوامل را به هم پيوند دهد. از گفته ا. اف. گوتيه است كه: « بربرها هيچ وقت يك ملت نبوده اند. هيچ گاه يك دولت مستقل نداشته اند. هميشه جزو امپراطوري ديگري بوده اند » (28) و نيز « مغربي ها همواره شكست خورده و هرگز نتوانسته اند فاتحان را از سرزمين خود بيرون رانند » (29).
آدمي واقعاً مبهوت مي ماند كه چگونه ممكن است يك فرد دانشگاهي با چنين وقاحت چنين دروغ هاي تاريخي بهم ببافد. كذب محض است كه آفريقاي شمالي هميشه جزو امپراطوري بيگانه بوده است. حكومت هاي الجزاير و تونس از قرن هشتم تا شانزدهم حكومت هاي محلي بوده اند و مراكش از ازمنه سابق تا قرن بيستم، حكومت مستقل داشته است. سلطه روميان حادثه زودگذر و محدودي بيش نبوده و حاكميت خلفاي شام از قرن هفتم تا هشتم، فقط جنبه اسمي و تشريفاتي داشته است. مگر اين « شكست خوردگان هميشگي » اسپانيا و مصر را فتح نكرده اند!
قضاوت گوتيه در مورد شمال آفريقا مثل آنست كه از ميان تمام دوره هاي تاريخ فرانسه فقط دوره جنگ هاي صدساله را انتخاب كنيم و بگوييم فرانسه هميشه تحت سلطه خارجيان بوده است! ولي گوتيه از بيم آن كه قلب واقعيت تاريخي به تنهايي براي اثبات نظريه اش كافي نباشد، به استدلالات نژادپرستي متوسل مي شود و مي گويد « در ميان نژادهاي سفيد مديترانه اي، نژاد مغربي پست ترين آنهاست » (30). « اين نژاد... هيچ گونه اصالت مثبتي ندارد » (31).
حال بجاست از گوتيه سؤال كنيم اين ابن خلدون كه نظرياتش را استعمار قلب مي كند و براي تفرقه انداختن بين بربر و عرب به كار مي برد و از اين رو به وي تجليل و سپاس فراوان مي نهد از مردم چه ناحيه اي است؟ آيا يك مغربي بزرگ مرتبه نيست؟ نه به نظر گوتيه، ابن خلدون مغربي نيست! زيرا « روحيه شرقي عكس روحيه ماست... روحيه شرقي فاقد حس نقد علمي است... حس واقعيت ندارد ». ابن خلدون در جست و جوي درك واقعيت است و مسلمان نمي تواند « درك واقعيت » كند زيرا [ درك واقعيت يك خصيصه غربي است ]. بنابراين جهان بيني تاريخي ابن خلدون، اين آدم شرقي كه ذهن و قادي دارد » جهان بيني غربي است (32).
گوتيه همچنان پراكنده گويي هاي خود را ادامه مي دهد. به عقيده وي « تمدن اسلامي حسن تاريخي ندارد » (33). اين سخن نيز بكلي بي اساس است.
اگر ابن خلدون را بافر واسار (34) مورخ فرانسوي معاصرش مقايسه كنيم، مي بينيم كه كفه ترازو به سود نماينده « روحيه غربي » بالا نمي رود. ولي گوتيه بسان لوئي برتران معتقد است مغرب منطقه مسيحي است كه شرقيان بر آن تاخته اند.
و ازين جهت ابن خلدون به « غرب » پيوسته است و « ديد تاريخي غربي دارد » به علاوه « احتمال مي رود كه از طريق اندلس، نسيم رنسانس غرب تاروان شرقي ابن خلدون رسيده باشد » ( ص96 ) (35).سبب اين عناد در نفي بديهيات اوليه و عدم پذيرش اين مطلب كه تمدن عرب هم قادر به ايجاد تحركي در تحقيقات تاريخي بوده چيست؟ چرا مي كوشند ابن خلدون را از دنياي عرب كه صورت تحقيرآميزي از آن رسم مي كنند، جدا كنند؟ گفته پل والري (36) حق است كه تاريخ علم خطرناكي است. ا. اف. گوتيه نيز من غيرمستقيم هدف خويش را بيان كرده و گفته است: « براي داشتن حس تاريخي، لازم به نظر مي رسد كه مورخ به جامعه اي و به ملتي تعلق داشته باشد » ( ص 274 كتابش ) و تمام كوشش وي به منظور نشان دادن اين مطلب كه « عرب » نمي تواند حس تاريخي داشته باشد متوجه آنست كه بقبولاند وطن براي عرب چيز اضافي و غيرلازمي است. اين نيز از گفته هاي اوست كه « مغرب اصولاً تحول ناپذير است ». در اينجا هم گوتيه خواسته اش را با واقعيت يكي گرفته است. در اين طريق سايرين نيز راه او را پيموده اند. في المثل ژ. بوتول (37) معتقد است كه آفريقاي شمالي به لحاظ وجود تضاد ذاتي بدوي- حضري دو راه بيش ندارد يا « آزادي و توحش و يا تمدن و بندگي ». زيرا فقط حكومت هايي مي توانند صلح و آرامش را به گروه هاي متخاصم تحميل كنند كه به پشتيباني عملي دولت بيگانه متكي باشند... آفريقاي شمالي هر وقت به خود رها شده به صحنه جنگ و جدال تبديل گرديده است (38). «مورخان سوسياليست دوآتشه اي هم نظير ژولين به اين گونه نظريات پيوسته اند. وي بعد از تمهيد مقدمه اي راجع به جغرافيا و عهد ماقبل از تاريخ، نظر ( غلط ) خود را در مورد مجموعه تاريخ شمال آفريقا چنين بيان مي كند « هرچه به زمان هاي دورتر فرارويم مي بينيم آفريقاي شمالي بطور مازاد به فلج استقلال مبتلي بوده است » (39).
لازمه استقرار استعمار، جعل مسائلي نظير فلج استقلال و بي كفايتي مغربي ها در كسب و حفظ استقلال و نمودن ايشان بصورت « شكست خوردگان دائمي » بود. چون با توجه به طغيان خوارج در قرن هفتم و كسب استقلال مغرب در برابر سلسله هاي شرقي، نظريه « فلج مادرزادي استقلال » پايه نمي گرفت فلذا مي بايست كوچ چند قبيله عرب در قرن يازدهم از شرق به آفريقاي شمالي به صورت « حمله و يورش عرب » نمايانده شود ولو آن كه قبايل مذكور به خدمت سلاطين محلي درآمده باشند. هدف عمده استعمار از نشر و تبليغ اين سخن دو چيز بود: يكي آن كه فرانسويان را آخرين فاتحان سرزميني جلوه دهد كه همواره در زير لگد بيگانه بسر مي برد و اميد مي رفت كه به حال بندگي باقي بماند. ديگر آن كه اين مطلب به سياست تفرقه افكندن فرانسه در ميان بربرها و اعراب، پشتوانه و پايه تاريخي مي بخشيد (40).
پينوشتها:
1-C. A. Julien, “ Histoire de l’ Afrique du Nora, ” p374 payot, 1931.
2- همان مأخذ.
3- P. I. P 310- 311.
4- P. I. P. 312.
5- Cent Vingt- Cinq ans de Sociologie Maghreébine, Annale, 1956,No 2.
6- carette.
7- “ La Berbérie Musulmane et L’ orient au Moyen àge “
8- “ Histoire de l’ Afrique du Nord ”, p. 72 et 374 les siècles obscurs du Maghrebe”, payot.
9- “ Histoire et Hostoriens de l’ Apgèrie”, P. 31. 1939.
10- La Berberie Orientals Sous les Hafsides,T.II. 421.
11- Les Arabes en Bérberie “,op.cit, p. 169.
12- گوتيه Gautier سابق الذكر چنين گفته است.
13- Berb. Op. cit. i. 7.
14- مؤلف به جاي « صري»، « سنبزي» يا « صنبري » نوشته كه صحيح نيست. مترجم.
15- يكي از قبايل مؤتلف به بنوهلال است. مترجم.
16- المعز از طايفه بنوزيري افريقيه است كه به ضد با اربابان پيشين خويش بنوحماد به مبارزه برخاست. مترجم.
17- حماد حكمران ناحيه غربي مملكت بنوزيري است كه پس از استقلال سلسله بنوحماد را پايه گذاشت. سلاطين سلسله مذكور ابتدا قلعه بنوحماد را به پايتختي برگزيدند و سپس مقر حكومت خود را به بجايه منتقل كردند. مترجم.
18- Berb. Op. cit: I. 34.
19- Ibid. II. 29.
20- ابوحمو سلطان تلمسان بود كه زماني ابن خلدون به خدمت وي درآمد و برايش عده و نفرات جمع آورد. مترجم.
21- Berb. Op. cit. III 454.
22- “ saint Augustin ” ( 1918 ), “ Autour de saint Augustin sanguis Martyrum ( 1918 ), “ :es villes d’ or ” ( 1921 ).
23- GALLIENI
24- Fahvalo.
25- Biologique.
26- “ Le passé de 1 Afrique du Nord ”, 114.
27- Ibid, p. 92.
28- Ibid, p. 25.
29- Ibid, p. 24.
30- Le passé de l’ Afrique de Nord. Op. cit 24
31- Ibid, p. 90.24.
32- Ibid, pp. 95-101.
33. Ibid, p. 102.
34. FROISSARD.
35. Ibid, p. 96.
36- Paul valéry كه از نويسندگان برجسته فرانسوي است عضو فرهنگستان فرانسه بوده و از 1871 تا 1945 زيسته است. مترجم.
37- G.Bouthoul.
38- “ Ibn khaldoun, sa philosophie sociale “.
39- Julien et courtois, “ Histoire de. 1, Afrique du Nord des origoness à la conquète “,p. 4, 8, payot. 1951.
40- اظهاراتي كه كاميل ساباته Camills SABATIER يكي از « مديران فرانسوي و متفكر سياست قابيلي در سال 1891 در مقابل كميسيون رسيدگي سنا نموده جالب توجه است. وي چنين مي گويد « تفرقه بينداز و حكومت كن! چرا نه؟ چرا از اتحاد قابيلي ها و اعراب كه خواه ناخواه ضد فرانسه خواهد بود، جلوگيري نكنيم »؟
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم