مترجمان: عبّاس علي رهبر، حسن صادقيان، کمارعليا، مير قاسم سيدين زاده
زندگي ما ممکن است خسته کننده تر از زندگي کساني باشد که در دوره هاي مصيبت بار تاريخ زيسته اند اما خسته شدن، از مرگ نابهنگام به دليل برخي خيال پردازي هاي ايدئولوژيک بسيار بهتر است. (1)
ما مجدداً در عصر جنگ هاي مذهبي به سر مي بريم ولي امروزه مذهب ايدئولوژي خوانده مي شود. (2)
واژه نامه فلسفي شوروي سابق (1954): ايدئولوژي عبارت از يک نظام معين از ديدگاه ها، نظريه ها، مفاهيم و انديشه هايي است که مورد تبعيت طبقه يا حزبي سياسي قرار مي گيرد. ( ايدئولوژي ) همواره يک بازتاب از نظام اقتصادي غالب در هر زمان معيني است. بحث سياسي در جامعه شايع است. آگاه باشيم يا نباشيم اغلب ما در سطحي بسيار ساده و ابتدائي، يک فيلسوف سياسي هستيم. در جوامع دموکراتيک مانند بريتانيا و ايالات متحده امريکا از شهروندان انتظار مي رود که عقايدي در مورد طيف وسيعي از مسائل که چه به صورت مستقيم به عنوان افراد و چه به صورت گروهي به عنوان شهروند بر آنها اثر مي گذارند داشته باشند. حتي در يک سطح ساده و ابتدائي ما نظراتي در خصوص شکل صحيح حکومت، آزادي، برابري و حقوق برابر، نقش واقعي حکومت در جامعه، چگونگي يک نظام سياسي دموکراتيک، سطوح واقعي هزينه هاي عمومي و نظاير آنها داريم. انواع باورهاي ايدئولوژيکي که در اذهان ما وجود دارند يا حاصل شرايط جامعه، تجارب زندگي و واکنش هاي ما به آنها هستند و يا به ملت، سطوح آموزشي و طبقه اجتماعي ما مربوط مي شوند، بر چگونگي تفکر ما در باب موضوعات فوق و ساير موضوعات تأثير خواهند گذاشت. ما هنگامي که مي خواهيم پي به جهان ببريم از اين اندوخته ( باورهاي ايدئولوژيکي ) ياري مي جوييم. آنها ممکن است غير منطقي، غير مستحکم و يا حتي متباين باشند ( در اين صورت، خطر افرادي که سعي مي کنند تجارب خود را در داخل يک قيد و بند ايدئولوژيک قرار دهند و در صورت داشتن قدرت کافي، بيشتر افراد ديگر را نيز آزار و مجبور به پوشيدن لباسي يکسان خواهد کرد جدي است ) . افکار و اعمال يک فرد به آن باورها مربوط خواهند شد. ايدئولوژي ها را مي توان به عنوان يک نوع طرح ذهني براي کمک به ما جهت يافتن طريقه خود در دنيا، آگاهي از جايگاهمان در آن، و تحليل رويدادهاي سياسي و اجتماعي موجود در پيرامونمان تلقي کرد. ميزان صحت طرح ها يکسان نيست. مي توان ارزش آنها را به وسيله مقايسه با حقايق عيني و بحث با ديگران ارزيابي نمود.
ايدئولوژي ها با ساختارهاي قدرت همراهند. سياستمداران به دنبال قدرت هستند. ايدئولوژي ها و شرايط اجتماعي، اقتصادي و سياسي موجود، بر سياستمداران و اين مسئله که آنها پس از رسيدن به قدرت با آن چه مي کنند تأثير مي گذارند. در واقع، جدا نمودن اين دو از هم ممکن نيست. اين امر حتي براي کساني که داشتن يک ايدئولوژي را نفي مي کنند صادق است. استفاده از قدرت همواره در چهارچوبي يک ايدئولوژي انجام مي شود. علم سياست جديد صرفاً با مراجعه به جنبش هاي بزرگ ايدئولوژيکي از قبيل محافظه کاري، ليبراليسم، سوسياليسم، فاشيسم و نظاير آن مي تواند درک شود. گرايش به انتقاد از ايدئولوژي ها زياد است. آن ها غالباً با عنوان نادرست يا خلاف حقيقت کنار گذاشته مي شوند. در صورتي که ايدئولوژي دريچه اي به دنياست آن دريچه داراي شيشه اي است که منظره را کج نشان مي دهد. انديشيدن به آن سوي اين شيشه معوج و تصور اينکه افکار حقيقت دارند يا نه دشوار است. ايدئولوژي در اغلب اوقات واقعيت را وارونه کرده، به درگيري ترغيب مي کند: ( ايدئولوژي يک انسان، کذب يک انسان ديگراست ) . علي رغم اين، نبايد به دام اين تصور افتاد که همه ايدئولوژي ها داراي ارزش يکساني هستند. بايستي به آنها به عنوان طرق مهم درک جهان احترام گذاشت. همچنين يک فرد براي درک بهتر نقش ايدئولوژي در سياست و جامعه بايد سعي در بررسي عقايد ايدئولوژيک خود داشته باشد.
معناي عبارت ايدئولوژي
اکنون با اين فرض که ايدئولوژي در سياست اهميت بسيار دارد بايد پرسيد ايدئولوژي چيست؟ آيا در مورد تفکر ايدئولوژيک چيزي وجود دارد که آن را از ساير اشکال انديشيدن متمايز کند؟ ديويد ژوراوسکي يک نقطه شروع سودمند ارائه مي دهد:وقتي ما عقيده اي را ايدئولوژيک مي ناميم حداقل سه چيز در مورد آن مي گوييم: هر چند آن عقيده اثبات نشده يا غير قابل اثبات است، يک گروه خاص آن را به عنوان انديشه اي اثبات شده پذيرفته اند زيرا آن ايفاگر کارکردهاي اجتماعي براي گروه مد نظر است. (3)
به بيان ديگر، معتقدان به يک عقيده نيازي به اثبات آن ها به وسيله برخي از اشکال آزمون منطقي، علمي ندارند. آنها براي معتقدان، صحيح و حقيقت هستند. تمامي ايدئولوژي هاي سياسي ادعاي داشتن تعاريف صحيح از آزادي، برابري، عدالت، حقوق و بهترين جامعه را دارند. گروه خاص مذکور مي تواند هرگونه گروه اجتماعي باشد: طبقه، ملت، تخصص ( شغل ) ، سازمان مذهبي، گروه حزبي يا گروه فشار. همگي يک سري فرضيات ايدئولوژيکي دارند که به صورت غير قابل ترديدي، صحيح قلمداد شده اند. کارکردهاي اجتماعي که ايدئولوژي ها ايفا مي کنند فراوانند: ايجاد يک احساس همبستگي گروهي و سازگاري در ميان اعضاء گروه از طريق ارزش هاي ايدئولوژيک يکسان، يک تعبير از گذشته، يک تحليل از زمان حال، نگرش معمولاً يکسان به آينده با تفسيري يکسان از چگونگي ايجاد آينده اي بهتر.
هميشه يک ديدگاه عمومي در علم سياست و فلسفه سياسي وجود داشته است که ايدئولوژي صرفاً يک پوشش براي نبرد قدرت ( که جوهره سياست است ) فراهم مي کند. حاکمان براي توجيه قدرت خود و متقاعد کردن مردم به فرمانبرداري، اطاعت و حمايت از آنها، اشکال متفاوتي از ايدئولوژي ها را به کار مي گيرند. ماکياولي در کتاب شهريار (1513) مذهب را ابزار بسيار مفيدي براي حاکم دانسته است. به نظر ماکياولي هدف واقعي سياست کسب و حفظ قدرت است. مطالبات براي رفاه مردم، صرفاً بخشي از نمايش هاي ايدئولوژيک براي مخفي نمودن نبرد هميشگي براي دستيابي به قدرت بوده اند.
ماکياولي انگشت خود را بر روي يکي از مهم ترين نقش هاي نظام هاي ايدئولوژيک مي گذارد ( اگر بشود براي لحظه اي، مذهب را به عنوان يکي از نظام ها مجسم کنيم ) . تا پايان دو قرن پيش در بسياري از جوامع شکل مسلط عقيده، مذهب بود. در طول قرن هاي هفده و هيجده، اشکال منطقي و علمي تفکر يک چالش در حال رشد را براي مذاهب ايجاد کردند. در قرن هيجده کشمکش هاي تندي بين نگرش هاي مذهبي و سکولار به وجود آمد. يکي از مشخصه هاي روشنگري، انتقاد قوي و منطقي از عقايد مذهبي و تأثير عملي مصيبت بار دين بر سياست بود. اميد مي رفت بتوان براي کشف قوانين حاکم بر سازمان و کارکرد جامعه از منطق بهره جست همان گونه که قوانين علمي براي کشف منابع طبيعت به کار مي روند. به يکباره دين و ديگر انديشه هاي غير منطقي از مباحث سياسي کنار گذاشته شدند. اعتقاد بر اين بود که طرح هاي منطقي، جامعه بشري را براي پيشرفت چشمگير توانمند خواهند کرد. اشکال منطقي تفکر، در انتقاد از نظام کهن (4) در فرانسه، شکل گيري انقلاب فرانسه و توسعه آنچه امروزه ايدئولوژي هاي سياسي مي خوانيم سهم داشتند، ايدئولوژي هايي که در طول دو قرن اخير، بر بحث هاي سياسي اروپا و جهان مسلط بوده اند. جدا از وارد کردن اشکال جديدي از عقلانيت به ( علم ) سياست، اشکال ايدئولوژيکي تفکر، به ايجاد اشکال جديدي از انديشه هاي غير منطقي گرايش پيدا کردند که نفس هاي عميق سياسي شبيه به التزام احساساتي به دين را تحريک و آزاد مي کردند.
در واقع، ايدئولوژي هاي سياسي براي خيلي ها، نظام هاي عقيدتي شبه ديني اي بودند که اکثر نشانه هاي التزام ديني را در خود داشتند: بي دين ها مورد آزار و اذيت قرار مي گرفتند، تفاسير صحيح از اصول عقايد مذهبي تنظيم مي شدند، رسولان ايدئولوژيکي تعيين و متون مستحکم براي سوق دادن مؤمنين ( معتقدان ) به شيوه هاي صحيح انديشه به رشته تحرير درمي آمدند.
نظام کهن
نظام سياسي و اجتماعي که قبل از انقلاب 1789، در فرانسه وجود داشت.مارکسيسم و اقتصاد / عوامل طبقاتي
در سال هاي مياني قرن نوزده، روند صنعتي کردن اقتصادها، علوم و نظام هاي اعتقادي جهان غرب را دگرگون ساخت. طرز تفکر جديدي درباره جامعه مورد نياز بود. نويسندگان بسياري در آن زمان به توسعه آنچه بعدها دانش اجتماعي يا جامعه شناسي عنوان گرفت کمک نمودند. تأثيرگذارترين آنها کارل مارکس و فردريش انگلس بودند که تأثير قابل توجهي بر مطالعات ايدئولوژي داشتند. در حقيقت آن ها ادعاي ايجاد دانش ايدئولوژي را داشتند. مارکس و انگلس در مطالعاتشان درباره جامعه پيش صنعتي به ويژه در کتاب ايدئولوژي آلمان (1846) ادعا کردند که رابطه نزديکي بين شرايط عيني جامعه، روش هاي توليد ثروت ( زيربناها ) ، و ساختار حاصل از طبقه و نظام هاي اعتقادي ( روبنا ) وجود دارد. نظام اعتقادي از دگرگوني هاي سيستم اقتصادي حمايت نمود و از دل روابط توليد اقتصادي پيوسته با آن، نظام طبقاتي پديدار شد. در نظر آن دو، منافع طبقه ايدئولوژي ها را مي سازد. براي مثال ليبراليسم را در نظر بگيريد. ليبراليسم يک ايدئولوژي است و مثل ديگر ايدئولوژي ها ادعاي دارا بودن مجموعه اي از ارزش هاي واقعي جهان شمولي را دارد که براي همه افراد در تمامي جوامع و نه فقط در يک جامعه ليبرال مناسب هستند. مارکسيست ها معتقدند که قضيه اين طور نيست. آن ها ادعا مي کنند که ليبراليسم به عنوان يک ابزار ايدئولوژيک، داراي کاربرد چشمگيري براي حمايت و تقويت منافع طبقاتي طبقات سرمايه دار ( بورژوازي ) است و به آنها براي استثمار طبقات کارگر ( پرولتاريا ) کمک مي کند.جامعه ليبرال
جامعه مشخص شده به وسيله آزادي انديشه، بيان و فعاليت سياسي.مارکسيست ها مي گويند ليبراليسم ممکن است درک والائي براي بورژوازي ايجاد کند و ممکن است حتي اعضاء طبقه پرولتاريا را متقاعد و راضي نمايد ولي در اصل، در خدمت منافع بورژوازي است و به استثمار پرولتاريا کمک مي کند. از آنجائي که ايدئولوژي پيوسته با منافع طبقاتي است به محض اينکه در نتيجه انقلاب اجتناب ناپذير پرولتاريا، جامعه يک جامعه بدون طبقه شده، ايدئولوژي هاي غلط بورژوازي ناپديد خواهند شد.
شناسايي منافع پشت پرده ي بيانيه هاي ايدئولوژيکي سياستمداران سودمند است. اين کار، با وجود ناکامي هاي سياسي مانند اتحاد جماهير شوروي که خود را مارکسيستي توصيف نموده اند در تحليل هاي مارکسيستي از ايدئولوژي ارزش زيادي دارد. به هر حال، گرايشي در مارکس و انگلس و اخلاق ايدئولوژيکي آنها براي اين ادعا وجود داشت که تحليل آنان از جامعه، بيشترين مطابقت را با واقعيت عيني و حقيقت دارد. لنين، انقلابي روسي اين دکترين از ايدئولوژي را ناب تر کرد. در کتاب چه بايد کرد؟ (1902) لنين نه تنها راهبردي را براي حزب انقلابي اش مهيا مي کند، بلکه ايدئولوژي سوسياليستي را به عنوان ايدئولوژي پرولتاريا، وسيله اي مي داند که آنها مي توانستند در نبردهاي قدرت خود با طبقات حاکم به کار ببرند. اين پيشرفت مهم در مطالعات ايدئولوژي است.
پس از آن، همه تحليل هاي مارکسيستي از ايدئولوژي با عنوان يک ابزار منافع طبقاتي، چه طبقه کارگر و چه طبقه حاکم، رفتار کرد. بنابراين اتحاد شوروي که به وسيله لنين و حول حزب انقلابي او ايجاد شد، توسط افرادي اداره مي شد که يک ايدئولوژي سوسياليستي را به عنوان توجيه حکومت خود مورد استفاده قرار مي دادند. ( استثمار انسان به وسيله انسان ) بر اساس سرمايه داري جاي خود را به استثمار انسان به وسيله انسان بر اساس سوسياليسم شوروي داده بود.
پرولتاريا
در ترمينولوژي مارکسيسم پروولتاريا عبارت از طبقه اي است که به وسيله فروختن کار خود در ازاي دستمزد امرار معاش مي کند. غالباً و نه لزوماً به طور مطلق با طبقه کارگر مرتبط مي شود.ايدئولوژي هاي غالب و ايدئولوژي هاي مخالف
ايدئولوژي ها را مي توان به عنوان ابزارها مورد استفاده گروه هاي اجتماعي حاکم براي حفظ و گسترش موقعيت حقوقشان در نبرد تفکرات دانست. آنتونيو گرامشي در اثر گزيده هايي از يادداشت هاي زندان (1921-35) بر اهميت نقش ايدئولوژي هاي غالب يا مسلط در جوامع سرمايه داري به عنوان ابزارهاي حفظ سلطه طبقات سرمايه دار حاکم تأکيد مي کرد. ايدئولوژي هاي مسلط به همه جوانب جامعه، از فرهنگ عمومي تا نظام آموزشي، از سازمان هاي ديني تا ورزشي نفوذ مي کنند. چنين ايدئولوژي هايي نظام سياسي و نظام اجتماعي برقرار را در اذهان طبقات کارگر مشروع جلوه مي دهند و متقاعد شدن برده به آزاد بودن را تضمين مي کنند: پرولتاريا زنجيرهاي خود را به اراده خود، به تن مي کند. در حالي که آنها محکوم به دريافت حقيقت از طريق مناظر مفهومي طبقه حاکم هستند از پي بردن به ماهيت يا ابعاد بردگي خود ناتوانند. (5)با اين حال ايدئولوژي هاي غالب همه عرصه ها را در اختيار ندارند. گروه هاي اجتماعي و سياسي در جايگاه هاي پايين تر قدرت، هميشه مشروعيت سيستمي را که در آن زندگي مي کنند نمي پذيرند. ايدئولوژي هاي مخالف يا ايدئولوژي هاي مقابل براي هدف و معنا دادن به مبارزات اجتماعي و سياسي کساني که خواستار اصلاح يا از بين رفتن يک ساختار اجتماعي و سياسي مشخص هستند به وجود مي آيند. اين امکان وجود دارد که يک ايدئولوژي از جايگاه يک ايدئولوژي مخالف به يک ايدئولوژي مسلط از طريق پيروزي هاي سياسي تبديل شود: براي مثال، حزب بلشويک لنين بر دولت روسيه غالب و اتحاد شوروي را تأسيس نمود. از طرف ديگر ممکن است يک ايدئولوژي هم غالب و هم مقابل باشد. مثلاً، ناسيوناليسم مي تواند توسط ملت هاي مسلط، به عنوان ناسيوناليسم امپرياليستي مورد استفاده قرار بگيرد يا به وسيله ملت هاي تحت تسلط به عنوان ناسيوناليسم ضد استعماري به کار رود اولي براي حمايت از قدرت، و دومي براي مقابله با وضع موجود به کار گرفته مي شوند.
ايدئولوژي هاي محدود و ايدئولوژي هاي نرم ( انعطاف پذير )
هر چند تفکر ايدئولوژيک بخشي از تفکرات آگاهانه ما را تشکيل مي دهد، اما اين تصور که تجربه هاي ايدئولوژيکي و ميزان شدت تعهد به مجموعه اي از عقايد ايدئولوژيک براي همه افراد يکسان است اشتباه خواهد بود. مي توان بين تفکر ايدئولوژيک محدود و تفکر ايدئولوژيک نرم تفکيک قائل شد. ايدئولوژي هاي محدود، بدنه اي به شدت مستدل از ايده هايي هستند که به طور منطقي در يک چهارچوب ساختاربندي شده به هم پيوسته اند اين ايدئولوژي ها را مي توان در متون بزرگي از سنت هاي ايدئولوژيک که حيات سياسي مدرن را شکل داده اند مشاهده نمود. ليبراليسم، محافظه کاري، سوسياليسم، مارکسيسم، فاشيسم و ساير سنت ها و جنبش هاي ايدئولوژيک داراي نصوص تشريحي براي اصول مهم نظام هاي اعتقادي ايدئولوژيک خود هستند. بنابراين براي مثال، نوشته هاي جان لاک، آدام اسميت، ديويد ريکاردو و جان استوارت ميل تأثيرات چشمگيري بر توسعه ليبراليسم گذاشته اند. هيچ مطالعه اي در خصوص محافظه کاري در بريتانيا نمي تواند بدون مراجعه به سخنراني ها و نوشته هاي ادموند برک به ويژه اثرش با عنوان تأملاتي بر انقلاب در فرانسه (1790) کامل باشد. مارکسيسم و تحليل هاي طبقاتي آن از جامعه سرمايه داري قطعاً مرهون بنيان گذار و مغز متفکر و نويسنده پرکار آن کارل مارکس است. هيتلر و نازيسم، استالين و استالينيسم، مائو و مائوايسم. در تمامي اين موارد، تصور جنبش بدون انديشيدن در رسالات ايدئولوژيک که مناظر خود را در مطابقت با خطوط ترسيم شده توسط رهبر شکل داده اند غير ممکن است. عبارت ايدئولوژي هاي محدود، انگاره انعطاف پذيري، تضييق و تعصب در اهداف ايدئولوژيکي را در ذهن تداعي مي کند. اين عبارت، لزوماً توصيف گر برخي از متون بزرگ مرتبط با جنبش هاي سياسي نيست. ايدئولوژي هاي محدود، يک نقطه توسل به انديشه و عمل، يک احساس يگانگي و يک تعهد به جنبش را فراهم مي کنند و اغلب، مقداري انعطاف پذيري در کاربرد عملي شان نشان مي دهند که آنها را براي حفظ تعامل با جهان پيرامون خود توانمند مي کند و بنابراين، هماهنگ و سازگار با مسائل معاصر باقي مي مانند. در واقع، سياستمداران دموکراتيک بعضاً برنامه سياسي خود را به طور شفاف بر حسب تضاد بين ايدئولوژي ها بيان مي کنند:مگر اينکه ما از مرزهاي ايدئولوژيک خود حراست و از آنان در مقابل تهاجمات خارجي و براندازي داخلي دفاع نماييم و الا قادر نخواهيم بود جنبش خود را براي ميليون ها حامي غير ايدئولوگ آن که براي پيروزي ما لازم هستند جذاب نشان بدهيم. يک بيان شفاف از فلسفه ما براي پيروزي ما و شايد براي بقاء ما به عنوان قدرت عمده سياسي ضروري است. (6)
با اين حال، روي هم رفته حتي ايدئولوژي هاي محدود مي توانند معاذيري براي فقدان عقلانيت در بخشي از پايبندان ايدئولوژيکيشان داشته باشند. در اين حالت، ايدئولوژي يک منبع تعصب و اطاعت کورکورانه مي شود که ابتکار فرد پيرو را از بين مي برد. حيات ميليون ها انسان مي تواند به وسيله جنبش هاي سياسي هدايت شده براي تحميل يک واقعيت ايدئولوژيک بر جامعه، مورد تعرض قرار بگيرد يا از روند طبيعي خارج شود و حتي يا از بين برود. از طرف ديگر، ايدئولوژي هاي نرم مجموعه هايي از فرضيات ايدئولوژيکي مشترک يک گروه اجتماعي هستند. چنين عقايدي غالباً سنجيده، يا منطقي يا منسجم نيستند. آنها ممکن است پيوستگي هاي غير مستقيم و اتفاقي ايدئولوژي و قدرت باشند. همگي ما مخلوقات ايدئولوژي هستيم حتي اگر ايدئولوژي هاي ما ضرورتاً معتبر يا منطقي نباشند. دارندگان باورهاي ايدئولوژيکي نرم ممکن است حتي از ايدئولوژيکي بودن اعتقاداتشان آگاه نباشند؛ آن عقايد ممکن است عرف عام معتبر به نظر آيند.
چپ، راست و ميانه
اين عبارات اختصارات متداولي در مباحث سياسي هستند، آنقدر متداول که در حقيقت غالباً آنها را بدون يک فهم واقعي از معاني شان به کار مي برند. استفاده از چپ و راست براي علم سياست از طبقات عمومي (7) (1789) نشأت مي گيرد، که به وسيله لوئي شانزدهم مقرر شد. نمايندگان به اشراف که در سمت راست پادشاه قرار مي گرفتند و اعضاء انقلابي و اعضاء مردي ( توده گرا ) که در سمت چپ پادشاه مي نشستند، تقسيم مي شد. راست هاي سياسي بر ميهن پرستي، نظم، انضباط اجتماعي، ارزش هاي سنتي، بدگماني به حکومت هاي بيش از حد قدرتمند، و آزادي و فردگرايي به عنوان يک هدف سياسي والاتر از برابري تأکيد مي کنند. گرايش ميانه تا حدي ارزش هاي سياسي متفاوتي دارد که نابرابري کمتر، يک نقش بيشتر براي دولت در مساعدت به افراد، تأکيد بيشتر بر آزادي، و خوش بيني درباره امکان ها براي ترقي طبيعت بشر و جامعه را در بر مي گيرد. براي متمايلان به چپ، تأکيد به نقش دولت در تحقق برابري اجتماعي، شامل مالکيت همگاني ابزارهاي توليد، در حال افزايش است، با اين حال تأکيد بيشتر بر حقوق طبقاتي و تحليل طبقاتي از جامعه ات. ممکن است فردي تصور کند يک طيف سياسي ( يک محور افقي ) از اين آراء و اصول بر يکديگر سايه مي افکنند تا اينکه آنها را مواردي جدا از هم با خطوط برجسته جداکننده بين آنها در مورد اصول سياست اجتماعي و اقتصادي ببيند. دانشمندان سياسي همچنين يک محور عمودي از درجات استبدادطلبي يا تمايلات دموکراتيک حاميان ايدئولوژيکي را به رسميت مي شناسند.طبقات عمومي
مجموعه اي که قبل از انقلاب فرانسه سه طبقه، يا طبقه بندي هاي قانوني و اجتماعي را نمايندگي مي کرد. اولين طبقه اشراف بودند، دومين طبقه روحانيت بود و سومين طبقه بقيه جامعه بودند.همچنين، محور عمودي ديگري از تمايلات به شاخه هاي انقلابي يا طرفدار تغييرات شديد يک نهضت ايدئولوژيکي به رسميت شناخته شده است. در سال هاي اخير حيطه عمل سياسي به عنوان يک ابزار مجرد، انعطاف پذيري زيادي پيدا کرده است به طوري که در آن چپ افراطي و راست افراطي آنقدر منعطف و در نتيجه نزديک مي شوند که استبدادگرايي و تماميت خواهي بسيار مشترکي پيدا مي کنند. براي تعدادي از رأي دهندگان، تغيير حمايت از کمونيست ها به فاشيست ها و بالعکس نسبتاً آسان است. طبيعت سياست مدرن داخلي و بين المللي سؤالاتي را درباره اعتبار مداوم شکل قالبي ارزش هاي سياسي و ايدئولوژي هايي که منشأ خود را از قرن نوزدهم گرفته اند و تا اوايل قرن بيست و يکم ادامه يافته اند برمي انگيزد. سياست سبز، محيط زيست گرايي، فمينيسم، سياست هاي همجنس بازان و حقوق حيوانات و نيز سياست مذهبي به آساني در قالب چنين چارچوب مجرد نمي گنجد.
پايان ايدئولوژي
با در نظر گرفتن اين ديدگاه که انديشه ايدئولوژيک يک مشخصه دائمي سياست است اين ادعا که ايدئولوژي در حال افول يا حتي پايان است، عجيب مي نمايد. با اين حال نويسندگان متعددي که مهم ترين آنها دانيل بل و فرانسيس فوکوياما هستند اين ادعا را مطرح ساخته اند. دانيل بل در کتابش با عنوان پايان ايدئولوژي (1960) و سپس در حکومت و اپوزيسيون (1988)، ادعا کرد که بحث ايدئولوژيک به عنوان شيوه اي براي درک جامعه ارزش خود را از دست داده است. جوامع به قدري متحول شده اند که اشکال قديمي تحليل ايدئولوژيکي آنها، به ويژه مارکسيسم، واقعاً بدون استفاده مانده اند. جوامع مدرن به حل غير ايدئولوژيک مشکلات مي پردازند. آنها بسيار اخلاقي، و ليبراليستي شده اند و ارتباط ضعيفي با تحليل هاي طبقاتي از جامعه دارند. تحليل هاي بل تأثير زيادي از تنش هاي جنگ سرد گرفته اند و بايد گفت که مارکسيسم ديگر نه ابزاري ذهني و نه ابزاري براي فعاليت سياسي است. فرانسيس فوکوياما در پايان تاريخ و آخرين انسان (1992) به تشريح نظرياتي پرداخت که وي قبلاً منتشر کرده بود و در آنها مدعي شده بود که پايان جنگ سرد موفقيت ليبراليسم و ليبرال دموکراسي را براي بودن به عنوان ايدئولوژي جوامع پيشرفته و تکنولوژي مدرن نشان داد. ليبرال دموکراسي کاربردي فراگير داشت و هدف غايي نوع بشر را نمايندگي مي کرد. درگيري هاي ايدئولوژيکي برآمده از فمينيسم، ناسيوناليسم، محيط زيست گرايي و جنبش ضد نژادپرستي، صرفاً ارائه گر ارزش هاي بنيادين ليبرال دموکراسي هستند. در واقع، آنها در چهارچوب فرضيات ايدئولوژيکي ليبرال دموکراسي قرار دارند. بل و فوکوياما و ساير نويسندگان درباره پايان ايدئولوژي بسيار تأثيرگذار بوده اند. اما از آنجائي که آنها مبلغان سلطه اقتصادي و سياسي آمريکا بر جهان تصور مي شوند در معرض انتقاد بوده اند. همچنين انتقادي که متوجه آنهاست عبارت از به شدت ايدئولوژيک بودن نفس نظرياتشان است، همچنين گفته مي شود بسياري از جمله مردمان جوامع اسلامي، پايبند به نظام هاي ايدئولوژيک هستند و شيوه آمريکائي را بهترين شيوه نمي دانند و اعتقادي به اينکه ليبرال دموکراسي راه حل مشکلات اجتماعي و اقتصادي آن هاست ندارند.انتقال ايدئولوژي ها
ايدئولوژي ها از شرايط خاص اجتماعي ناشي مي شوند و بازتاب کننده ساختارهاي قدرت در جامعه هستند. به هر حال، يک ايدئولوژي معمولاً به عنوان تحليلي طبيعي و منطقي از جامعه مطرح مي شود و به طور آشکار يا ضمني، اين فرض را با خود حمل مي کند که ايدئولوژي هاي مخالف به نوعي غير طبيعي و غير منطقي هستند. ايدئولوژي ها ادعا مي کنند قابليت اعمال همگاني براي تمامي افراد در همه جوامع را دارند و محصول يک زمان يا مکان خاص نيستند. آنها چهارچوب ويژه اي را براي برانگيختن احساسات فرد به اينکه عضوي از جنبشي اساسي براي اصلاح اجتماعي است ايجاد مي کنند. واژه ها و نمادهاي خاص به عنوان جرقه هايي براي شکل گيري مجموعه هايي از نظريات مرتبط با يک ايدئولوژي خاص، عمل خواهند کرد و به تقويت همبستگي ميان طرفداران آن، و تأکيد بر تفاوت هاي ايدئولوژي هاي آنان با حاميان ايدئولوژي هاي مخالف خواهند پرداخت. با توجه به موارد پيش، انتقاد از ايدئولوژي هاي ديگر همراه با نگرش منفي به آنها خواهد بود و اين چنين است که طرفداران يک ايدئولوژي خاص مي توانند ايدئولوژي هاي ديگر را کنار گذارند. شايد اين گونه برداشت شود که سخن از ايدئولوژي هاي محدود مي رود اما اشکال نرم ايدئولوژي نيز مشمول مي شوند. مطالعه روزنامه، برنامه هاي تلويزيوني و تبليغات نشان دهنده شگردهاي نسبتاً ماهرانه، آگاهانه و يا نآگاهانه تجارت انتقال ايدئولوژي هستند. بنابراين فرضيات ايدئولوژيک بر همه جنبه هاي زندگي تأثير مي گذارند: خانواده، گروه هاي سياسي و گروه هاي فشار، سياست هاي محلي و ملي، و سياست هاي بين المللي. با اين حال نبايد گمان کرد که ايدئولوژي ها به عنوان بخشي از يک دسيسه نخبگان ماکياولي براي شستشوي مغزي عموم مردم پديدار شده اند. اين ديدگاه از هر نظر ساده انگارانه است. نخبگان در هر جامعه از ميان همان جامعه برمي خيزند و به طور کلي داراي ارزش هاي ايدئولوژيکي و فرهنگي مشترکي با اکثر اعضاء جامعه هستند. يک عنصر ايدئولوژيکي براي بسياري از جنبه هاي فرهنگ وجود دارد. امکان دارد نخبگان خود تشخيص ندهند که به صورت خودخواهانه عمل مي کنند. آنها ممکن است با صداقت اعتقاد داشته باشند که ديدگاه هاي آنان به نفع همه جامعه است. با اين حال مارکسيست ها ادعا خواهند کرد چنين ديدگاهي از آگاهي نخبه ها از منافع و ايدئولوژي هاي خود، ساده لوحانه است. ابزارهاي بسياري براي انتقال ارزش هاي ايدئولوژيک به جامعه وجود دارند. خانواده، کار، دوستان، رسانه هاي عمومي، احزاب سياسي، و ساير سازمان هاي سياسي و اجتماعي از اين دستند. بين مردان و زنان و والدين و فرزندان، روابط قدرت موجود است، همه زنان تحت تأثير مفاهيم ايدئولوژيکي هستند که اعضاء خانواده؛ اغلب به صورت ناآگاهانه بر اساس آنها عمل مي کنند. اولين تجربه قدرت و فرآموزي ارزش هاي ايدئولوژيکي کودک، در داخل خانواده اتفاق مي افتد. خانواده ها تأثير شگرفي بر امکان هاي زندگي اعضاء خود دارند. به ويژه، موقعيت هاي شغلي و طبقه اجتماعي آنها حائز اهميت است که نقشي عمده در تأثيرگذاري بر سطح آموزشي کودکان، شغل هاي آينده آنان، ارزش هاي مذهبي و اخلاقي و دوست گزيني آنان ايفاء خواهند کرد. تمامي اين عوامل حاوي پيام هاي ايدئولوژيک تأثيرگذاري بر ارزش هاي سياسي افراد مدنظر خواهند بود. اغلب چنين ارزش هايي ايدئولوژيکي، به صورت ايدئولوژي هاي نرم خواهند بود و صرفاً تعدادي از افراد درصدد اظهار ايدئولوژيکي محدود از ديدگاه هاي سياسي بوده و به يک حزب سياسي ملحق خواهند شد.احزاب سياسي ابزارهاي ايدئولوژيکي بارزي دارند. برنامه هاي سياستي آنان براي انتخابات، از ارزش هاي ايدئولوژيک شکل يافته اند. آنها براي جمع آوري حمايت کافي جهت کسب کرسي هاي پارلمان و در صورت امکان در اختيار گرفتن حکومت محلي يا ملي، بايد به همگامي با ارزش هاي ايدئولوژيک رأي دهندگان خود بپردازند. منصوب شدن به پست هاي وزارتي، براي مثال به وسيله نخست وزير بريتانيا، با مراجعه به يک رشته از عوامل شامل تجربه، شايستگي، آگاهي و صداقت حاصل خواهد شد ولي يکي از مهم ترين عوامل، شايستگي ايدئولوژيک و هماهنگي با نظرات نخست وزير و اهداف و مقاصد گسترده سياسي و ايدئولوژيکي حزب است.
اهميت ايدئولوژي در تاريخ معاصر
تا اينجا اهميت ايدئولوژي ها در مباحث سياسي نشان داده شد. با وجود ترديدهاي موجود، اهميت ايدئولوژي را مي توان در ساختن دنياي معاصر نيز مشاهده کرد. انديشه هاي متفکران محتوايي ايدئولوژيکي دارند و به شيوه هاي بي شمار مستقيم و غير مستقيم، به نحوي بر افکار، سياست ها و اعمال سياستمداران و مردم تأثير مي گذارد. دنياي واقعي اي وجود ندارد که در آن مردم به شيوه اي واقع بينانه عمل مي کنند. ما صرفاً با مراجعه به ديدگاه هاي ايدئولوژيکي مي توانيم جهان را درک کنيم. در عين حال مي توانيم از محدوديت ها و انحرافات اعتقادات عميق ايدئولوژيکي خود مطلع شويم. بنابراين با مراجعه به موارد تاريخي مي توان به ديدي از اهميت اين ارتباط مهم بين ايدئولوژي، انديشمندان، قدرت و جامعه نائل شد. بحث ايدئولوژيکي مشخصه مهم حيات سياسي قرن بيستم بود با اين حال در قرن بيستم سياست را به شيوه هايي متفاوت از زمان هاي پيشين متأثر نمود. در وهله نخست، حکومت ها و سياستمداران به دنبال توجيهات ايدئولوژيک براي اعمال خود هستند و به صورت آگاهانه تلاش مي کنند سياست را مطابق با برنامه ايدئولوژيکي اجرا کنند. در وهله بعدي، تکنولوژي هاي ارتباطاتي مدرن، جهاني بودن حوزه بحث و رقابت ايدئولوژيک را تأمين کرده اند. به علاوه دولت هاي مدرن از طريق هدايت افکار عمومي در امتداد خطوط ايدئولوژيک خود با مراجعه به اصول ايدئولوژيکي يکسان براي رأي دهندگان و حاکمان، قدرت خود را حفظ مي کنند. ثالثاً نقش افکار عمومي حقيقي ( شکل يافته به عنوان نتيجه تجارب مردم ) در اثرگذاري بر سياست کاهش يافته است. کارشناسان ايدئولوژي، افکار عمومي را تا حدي هدايت مي کنند که کمتر مبحث ايدئولوژيکي مي توان يافت که از درون نخبه هاي سياسي نشأت نگرفته باشد. نهايتاً، بخش هاي طبقات روشنفکر در جوامع ليبرال ديدگاه ها و مواضع ايدئولوژيکي احزاب سياسي راديکال را مي پذيرند و زبدگان سياسي و اقتصادي مجهز به ابزارهاي نيرومند ايدئولوژيک براي اداره کردن شهروندان را ايجاد مي کنند.ايدئولوژي سياسي اکنون حتي بيش از پيش، در تمامي نظام هاي سياسي ارتباط بسيار نزديکي با دولت دارد. قرن بيستم قرني بود که در آن، تزوير، اغراق و ساده سازي ايدئولوژيکي جريان داشت و احتمالاً اين وضعيت در اوايل قرن بيست و يکم نيز استمرار داشته باشد. ايدئولوژي ها غالباً در قالب آيين هاي سياسي دنبال کننده کمال بشري ظاهر مي شوند. ادعاي از بين بردن تمامي تعارضات اجتماعي و اينکه تنها شيوه دستيابي به حقيقت را دنبال مي کنند از خصوصيت هاي ديگر ايدئولوژي هاي معاصر هستند. به نظر مي آيد اين شکل از سياست ايدئولوژيکي يک محصول طبيعي تجهيز ميليون رأي دهنده در دموکراسي هاي توده اي باشد. اگر فرضيه اريک هابز بام در کتاب عصر بلاتکليفي (1994) را که دوره بين سال هاي 1914 تا 1991 ايجاد کننده يک همبستگي تاريخي در قرن بيستم بوده است بپذيريم، بايد توجه کنيم که درگيري هاي ايدئولوژيکي بين ليبرال دموکراسي، فاشيسم و کمونيسم بر آن چيره بوده است. جوامع شکل يافته از ليبراليسم، رهبري نظام بين المللي را در ابتداي قرن بيستم برعهده داشتند هر چند به نظر مي رسد در فضاي ايدئولوژيکي و فکري، علي رغم پيشرفت هاي بزرگ يک قرن پيش در عرصه هاي اقتصادي، اجتماعي، سياسي، تکنولوژيکي و فرهنگي، يک تمايل به بدبيني موجود بود. در آغاز قرن بيستم در ميان انديشمندان اين باور وجود داشت که حرکت رو به جلوي تمدن ليبرال متوقف نخواهد شد.
ضربه جنگ جهاني اول بزرگ تر از آن بود که مردم مي توانستند تصور کنند. اين جنگ، نظام اقتصاد جهاني را که در قرن نوزده به وسيله بريتانيا ايجاد شده بود از هم پاشيد و پنداشت ليبراليستي از پيشرفت حتمي را تخريب نمود. در طول دو دهه بعد از سال 1918 گرايش به بدبيني عميق تر شد همچنان که ليبراليسم بي اعتبار گشت و ميليون ها اروپايي آن را کنار گذاشتند. از اين رو، بسياري به فاشيسم و کمونيسم متوسل شدند که به نظر، عرضه کننده ايدئولوژي هايي با طراوت، خوش بينانه، و بسيار مفيد براي نوسازي و پيشرفت مي رسيدند. ايدئولوژي تأثير فراواني بر سياست داخلي ايتاليا، آلمان و اتحاد جماهير شوروي به ترتيب در زمان رهبري موسوليني، هيتلر و استالين داشت. فاشيسم و کمونيسم حاوي افراطي ترين عناصر ايدئولوژيکي زياد ( مفرط ) در ميان اشکال فراوان انديشه هاي ايدئولوژيکي قرن بيستم بودند. واقعيات پيچيده خلاصه شدند در يک حقيقت اساسي يعني مقابله خير و شر، و درست و نادرست، با يک گروه برگزيده مبتني بر طبقه، نژاد يا عقيده که به طرف دنياي بهتر رهنمون مي شوند. مخالفان سياسي، گروه هاي نژادي ناراضي، و تمام طبقات اجتماعي در معرض کليشه اي شدن، ظلم، حبس و نابودي در جريان عمل به اقتضائات ايدئولوژيکي قرار دارند. همچنين هر دو جنبش فاشيسم و کمونيسم در دشمني و تحقير ارزش هاي ليبراليستي و دموکراسي پارلماني که به زعم آنها به ملت يا طبقه خيانت مي کنند مشترکند.
پيامدهاي توازن قدرت بين المللي بسيار شديد بودند. سياست خارجي آلمان نازي به وسيله يک ايدئولوژي توسعه طلبي تجاوزکارانه شکل يافته بود. کمونيست هاي روسي بدگمان به ليبرال دموکراسي ( بدگماني اي که به وسيله استالين جبران شد ) تلاش هاي سرسختانه اي براي ايجاد يک جبهه ديپلماتيک واحد در مقابل خطر رژيم نازي انجام دادند و به اشتعال نائره جنگ در اوايل دهه 1930 کمک نمودند. پيمان ميان آلمان نازي و شوروي در آگوست 1939، نه تنها به لحاظ آثار استراتژيکي اش، بلکه به دليل انعقاد يک پيمان منع تجاوز بين دو دشمن ايدئولوژيک منعقد کننده، عجيب بود. به همان اندازه اتحاد بين ليبرال دموکراسي و کمونيسم که در طول جنگ دنبال شد غير قابل قبول بود.
جنگ جهاني دوم يک نبرد ايدئولوژيک با ابعاد متعدد نظامي بود. فاشيسم و نازيسم در غرب جنگي را بر عليه نظام هاي ليبرال دموکراسي به راه انداختند که علي رغم اعلام سياست ( تسليم غير مشروط ) توسط متحدين، رهبرانشان اميد داشتند بتوانند آن را با مذاکرات صلح آميز به پايان ببرد. نازيسم جنگ ديگري را عليه کمونيسم شوروي در شرق راه انداخت، جنگي که در آن هيچ گونه توافق ايدئولوژيک نمي توانست وجود داشته باشد و بدون شکست کامل يکي از طرفين پايان پذير نبود، جنگي با سطوح وحشيگري و بي رحمي غير قابل قبول. ايدئولوژي نازيستي تمامي ساير گروه هاي انساني را پست شمرد نتيجه آن، نابودي ميليون ها يهودي، کولي و اسلاو بود. سومين نبرد ايدئولوژيک که بين غرب ليبرال و کمونيسم شوروي به وقوع پيوست به حالت تعليق درآمد در حالي که آلمان نازي همچنان تهديد مي کرد. با اين حال حتي قبل از پايان جنگ در اروپا، در نتيجه سوء ظن و خصومت توسعه يافته بين انگلستان و آمريکا در يک طرف اروپاي تقسيم شده و شوروي در طرف ديگر يک مناقشه تمام و کمال در راه بود که به جنگ سرد منجر شد. جنگ سرد دومين نبرد ايدئولوژيک بزرگ قرن بود. جهان به جهاني دو قطبي از ملل ليبرال دموکرات تحت رهبري ايالات متحده آمريکا و ملل کمونيست تحت رهبري شوروي تقسيم شده بود. وجود يک دنياي سوم در بين اين دو قطب که نه ليبراليستي و نه کمونيستي بود تدريجاً به عرصه منازعه براي نبردهاي ايدئولوژيکي و نظامي جنگ سرد تبديل شد. صرفاً در اختيار داشتن جنگ افزارهاي گسترده نظامي و سلاح هاي اتمي به وسيله هر دو دولت ايالات متحده و شوروي بود که مانع از آن شد که خصومت هاي عميق بين دو ابر قدرت، در بسياري از بحران ها شعله هاي جنگ را برافروزد. در اواسط دهه 1980 جنگ سرد به پايان رسيد و از منازعات ايدئولوژيک کاسته شد. با اين حال هيچ چيزي جهان را مهياي پايان تعجب آميز اتحاد شوروي و نظام هاي کمونيست در اروپاي شرقي بين سال هاي 1989 و 1991 نساخته بود. تصور مي شد جهان بعد از جنگ سرد جهاني باشد که در آن، درگيري هاي ايدئولوژيکي 70 ساله گذشته به انتها رسيده باشد. ليبرال دموکراسي با برچيده شدن آخرين نظام هاي خودکامه در جهان به پيروزي رسيد. با وجود اين، پايان کمونيسم به معناي پايان ايدئولوژي نبود. ناسيوناليسم خصمانه جاري در يوگسلاوي با متلاشي کردن اين دولت فوران نمود، و دوباره در چچن، گرجستان و ساير بخشهاي شوروي سابق نمايان شد. فاشيسم دوباره در بسياري از ملت هاي سابقاً کمونيست شرقي پا گرفت و حاميان جديدي در غرب به دست آورد. در نهايت با شروع قرن جديد، بنيادگرايي خصمانه اسلامي چالش بزرگي را براي فرضيه هاي ايدئولوژيک غربي که تا يک دهه پيش مغرور به خود بودند ايجاد کرد. ايدئولوژي از بين نرفته است. ايدئولوژي، حتي در سياست هاي به شدت عمل گرايانه بريتانيا غايب نبوده است.
نقش ايدئولوژي در سياست هاي بريتانيا در طول دوره اجماع
غالباً گفته شده که بريتانيايي ها در تدابير سياسي و اجتماعي خود عمل گرا هستند و تأثير زيادي از ملاحظات ايدئولوژيکي نمي پذيرند. اين متضمن اين فرض ايدئولوژيکي ( مرتبط با ناسيوناليسم ) است که سياست بريتانيايي در مقايسه با سياست هاي ايدئولوژيکي آگاهانه اروپائي، شيوه بهتري است. با اين وجود، همان گونه که مي توان با نگاهي اجمالي به انديشه سياسي بريتانيا ملاحظه نمود، ارزش هاي ايدئولوژيک تأثير بزرگي بر توسعه سياست بريتانيا در طول قرن بيستم داشته اند.آدام اسميت از طريق کتاب ثروت ملل (1776) و ديويد ريکاردو به وسيله اثر اصول اقتصاد سياسي (1817) تأثير فراواني بر توسعه اقتصاد بازار آزاد در بريتانيا در طول دو قرن اخير داشته اند. ديدگاه هاي ليبراليستي درباره دولت حداقلي و تجارت آزاد به عنوان بهترين ابزارهاي رشد اقتصادي و توليد ثروت تا حد زيادي مرهون آثار آنهاست. در واقع، امروزه غير ممکن است در يک بحث اقتصادي نظريات اين اقتصاددانان ليبرال قديمي به کار برده نشوند امري که غالباً ناآگاهانه است. جان لاک، که تقريباً يک قرن پيش از اسميت مي نوشت عناصر کليدي ليبراليسم يعني اهميت حق مالکيت و آگاهي فردي در مباحث اقتصادي و سياسي را در کتاب دو مقاله درباره حکومت (1690) بيان کرده است. جان استوارت ميل در رساله درباره آزادي (1859)، باورهاي ليبراليستي معمول زمان خود را براي به وجود آوردن يک بيان مستحکم به نفع آزادي فردي ترسيم مي کند. ليبرال هاي اواخر قرن نوزدهم ليبراليسم را به نحوي تفسير کردند که دربرگيرنده يک نقش بزرگ تر براي دولت در جامعه باشد تا اينکه توانايي هاي فردي را به روش هايي که دولت حداقلي انجام نخواهند داد ارتقاء بخشند. اين متفکران و عقايد آنان تأثير قابل ملاحظه اي بر توسعه اجماع ( اتفاق آراء ) بعد از جنگ سرد داشته اند و بدون ترديد به تأثيرگذاري بر سياست و اقتصاد قرن بيست و يکم نيز ادامه خواهند داد. بحث مدرن سياسي بريتانيا در مورد دولت رفاه اجتماعي، بهداشت، آموزش، سطوح اشتغال و ماليات، به ارزش هاي ايدئولوژيک بر مي گردد. نئوليبرال هاي مدرن ( که دلايل قاطعي براي بازگشت به ليبراليسم کلاسيک قرن نوزده به دست مي دهند ) در مقابل سلطه ايدئولوژي سوسيال دموکراسي در بحث سياسي با مشکل مواجهند. اصل مستحکم تر سوسيال دموکراسي، ايدئولوژي اجماع است، از آنجا که عميقاً در ارزش هاي اجتماعي و سياسي بريتانياي مدرن تثبيت شده است، که براي ما تصور زندگي در جامعه بدون اين ارزش ها و نهادهاي ايجاد شده براي اعطاي موجوديت به آنها تقريباً غير ممکن است. اين ممکن است در مورد ديدگاه محدود از ايدئولوژي صحيح باشد. به غير از افراطي هاي سياسي، توسلاتي به ليبراليسم، سوسياليسم، محافظه کاري و نظاير آنها در مباحثي که در عرصه سياست بريتانيا روي مي دهند وجود دارند. حتي در ايام انتخابات که بحث آن شد مراجعه ناچيزي به ايدئولوژي وجود دارد و صرفاً يک مراجعه عمل گرايانه براي مثال به چگونگي سطح ماليات هاي خدمات عمومي وجود دارد. به هر روي، اين امر در مورد ايدئولوژي هاي نرم صدق نمي کند. برخي از نويسندگان از قبيل ساموئل بيير در آثار سياست مدرن بريتانيايي (1965) و بريتانيا در مقابل خويش (1982)، و پيتر جن کينز در انقلاب خانم تاچر (1986) اظهار کرده اند که سياست هاي بريتانيا بسيار ايدئولوژيک هستند؛ در واقع، آنچنان ايدئولوژيک که فعاليت اقتصادي کشور را از آنجائي که حکومت هاي جديد به ناگاه سياست ها را مطابق با تعهدات ايدئولوژيکي شان را دگرگون ساخته اند دچار خسارت نموده است: ملي سازي و خصوصي سازي، ماليات هاي بالا يا پايين، هزينه هاي عمومي بالا يا کسري هاي هزينه عمومي و نظاير آن.
اجماع بعد از جنگ جهاني دوم و ايدئولوژي
حتي اگر ادعاهاي بيير و جن کينز کاملاً پذيرفته نشوند دلايلي براي اين ادعا وجود دارد که سياست بريتانيا حتي اگر به صورت ايدئولوژي محدود نباشد مفهومي از ايدئولوژي نرم را دارد. دوره بعد از جنگ جهاني از سال 1945، هر قدر هم که ادعاهاي عمل گرا بر آن مطرح شده باشند از طريق يک اجماع ايدئولوژيکي اداره شده است. ملاحظات سياسي در حالي که بر چسب عمل گرايانه يا حتي عرف عام به دست مي آورند مي توانند در فرضيات اساسي خود به نحوي که با سوسيال دموکراسي مطابق باشند، ايدئولوژيک باشند. از زمان حکومت اجماعي زمان جنگ جهاني تا اوايل دهه 1980 تمامي احزاب عمده، آنهايي که در حکومت هستند و آنهايي که خارج از حکومت قرار دارند، تا حد زيادي با اصول سياست حکومت موافقت نموده اند. اين اصول شامل فهرست زير است:اجماع
يک توافق کلي بر سر اصول اساسي. عدم توافق محدود به جزئيات شده است. غالباً گفته مي شود در بريتانيا حکومت از سال 1945 تا 1979 از آنجائي که اکثر احزاب عمده يک اقتصاد ترکيبي با يک بخش عمومي مستحکم، مقررات دولت رفاه و تمهيدات برابري اجتماعي را پذيرفته اند به صورت اجماعي بوده است.- تعهد به ايجاد اشتغال کامل، و در صورت لزوم با استفاده از فنون مديريت تقاضاي کينزي
- ايجاد يک دولت رفاه اجتماعي با مزاياي اجتماعي گسترده از جهت بهداشت، مستمري ها، مراقبت از کودکان و مزايا، حقوق بيکاري، حقوق ايام بيماري و گسترش فرصت هاي آموزشي.
- حمايت از رشد اقتصادي براي تضمين اشتغال کامل و شيوه اي براي تأمين هزينه هاي دولت رفاه.
- يک اقتصاد ترکيبي ( مختلط ) که در آن دولت صنايع بزرگ از قبيل زغال سنگ، استيل و راه آهن را در اختيار مي گيرد ( ملي سازي ) ، و به فعاليت خود در داخل اقتصادي که به حد زيادي در اختيار بخش خصوصي قرار دارد مي پردازد.
- نگرش شرکت گرايانه ( که گاهي سه جانبه خوانده مي شود ) به برنامه ريزي اقتصادي که همکاري متقابل حکومت، بنگاه ( تجارت ) و کار ( نيروي کار ) سازمان يافته را دربر مي گيرد.
- انحلال امپراتوري ( عمدتاً در طي 20 سال بعد از 1945 کامل شد ) .
- يک تعهد در زمينه هاي دفاعي و سياست خارجي به پيمان آتلانتيک شمالي منعقده با ايالات متحده آمريکا، اعمال و حفظ سياست منع سلاح هاي اتمي، و از اواخر دهه 1950 روابط سياسي و اقتصادي نزديک تر با دولت هاي اروپاي غربي.
اصالت عمل ( عمل گرايي )
رويکردي در تصميم گيري که بر نتايج مطلوب ( مورد نظر ) براي حل مشکلات اجتماعي و اقتصادي تمرکز مي کند تا اصول ايدئولوژيکي.در اغلب اوقات تفاوت هاي اندکي بين دولت هاي کارگر و محافظه کار وجود داشته است. عمل گرايي آنها مبتني بر پذيرش اهداف سياسي يکسان به دليل پيروزي در انتخابات بوده است. با اين حال، اين خود يک مثال بديهي از ايدئولوژي است. عمل گرايي يک نقش مهم در زمينه هاي اقتصادي و اجتماعي بر دولت بار مي کند. اعتقاد راسخي به مداخله دولت براي ارتقاء شرايط اجتماعي و اقتصادي وجود دارد، اعتقادي که بر مبناي يک رشته نمايان از فرضيات ايدئولوژيکي استوار است که مي توانند به عنوان تمايلات چپ – ميانه يا سوسيال – دموکراتيک وصف شوند.
با وجود اين، حتي در نقطه اوج اين اجماع از سال 1945 تا اوايل دهه 1970 کساني در هر دو حزب بزرگ بريتانيا بودند که با سياست هاي توافقي رهبران حزبشان مخالفت مي کردند.
جناح چپ حزب کارگر خواهان مداخله بيشتر دولت و کنترل جامعه و اقتصاد به دست آن بودند، در حالي که راست هاي حزب محافظه کار، عقب نشيني گسترده دولت از فعاليت هاي حوزه هاي اجتماعي و اقتصادي و کاهش قابل توجه سطوح مالياتي را خواستار بودند. ازآنجايي که به نظر مي آمد سياست هاي اجتماعي خواست اکثريت رأي دهندگان باشند آنها تأثير عملي اندکي بر سياست هاي احزاب خود داشتند. مباحثات سياسي و رقابت انتخاباتي، حول محور کساني که مي توانستند نظام را به بهترين وجه مديريت کنند و بيشترين سطح رشد اقتصادي، خدمات عمومي، و پيشرفت هاي اجتماعي را با حداقل هزينه و تلاش برآورده سازند مي چرخيد. اجماع سوسيال دموکراتيک به دلايلي چند در ايجاد يک قابليت ايدئولوژيک بر سياست هاي بريتانيا موفق بود. بيکاري فراوان، فقر و ناتواني اقتصادي دهه 1930، سياست هاي دولت حداقلي حکومت هاي وقت را از اعتبار انداخت. جنگ دوم جهاني مداخله زياد دولت به صورت ( سوسياليسم جنگي ) (8) را دربرداشت که منجر به پيروزي شد. عنوان مي شد اگر چنان راه کارهايي توانستند آلمان نازي را مغلوب سازند چرا برنامه ريزي دولتي نتواند بر فقر و بيکاري پس از جنگ، غلبه نمايد؟ حداقل، به نظر مي رسد جهش هاي بلند اقتصادي دهه هاي 1950 و 1960 معلوم کردند که اصول اقتصاد کينزي مؤثر واقع شده و حکومت ها ناچار به انتخاب هاي دشوار درباره هزينه هاي دولتي و سطوح درآمد خصوصي نيستند. رشد اقتصادي بريتانيا را قادر به ارائه بهترين خدمات عمومي و بالاترين استانداردهاي زندگي فردي مي ساخت.
چالش هاي دهه 1970
وقايع دهه 1970، اجماع پس از جنگ جهاني دوم را به چالش کشيد. دلايلي چند براي اين امر وجود داشت: جهش هاي اقتصادي بعد از جنگ با رشد مشکلات اقتصادي و به خصوص با افزايش تورم و بيکاري متوقف شده بودند. رکود اقتصادي، با در حالت فروپاشي آشکار قرار گرفتن صنايع معدن، کشتي سازي، استيل، منسوجات و مهندسي صنايع سنگين اين رکود نمايان تر شد. با اين رکود، عضويت در اتحاديه هاي تجاري کاهش يافت. در دهه 1970، نسل پس از جنگ جهاني که در دولت رفاه و سوسيال دموکراسي بزرگ شده بودند اکثريت رأي دهندگان را تشکيل مي دادند. در عين حال، رونق اقتصادي در بخش خدمات جديد و حوزه هاي اداري اقتصاد در حال ترقي بود. به همراه آن يک فردگرايي جديد نمايان شد، يک ناشکيبايي در مقررات غير کارا و خدمات و صنايع دولتي.در هر دو حزب کارگر و محافظه کار عناصر مخالف اجماع متوجه فرصت هاي خود براي قدرت شدند. حزب کارگر متمايل به چپ شد و بدين وسيله هم اعضاء و هم رابطه نزديکش را با حکومت کارگر سال هاي 1974 تا 1979 از دست داد. در سال 1981، اين امر موجب انشعاب در مسائل ايدئولوژيکي شد، بسياري از نظريه پردازان جناح راست حزب کارگر به تشکيل حزب سوسيال دموکرات ( قبل از انحلال و پس از انتقال چند سال بعد آن به حزب ليبرال دموکرات ) ادامه دادند. محافظه کاران در ابتدا گرايشي تدريجي به راست پيدا کردند، اما بعد از سال 1975 تحت رهبري خانم تاچر شتابشان موزون تر ( بيشتر ) شد. اين تغييرات ايدئولوژيک در دهه بعدي حائز اهميت بودند. حزب کارگر توسط رأي دهندگان به افراطي بودن محکوم شد و بلافاصله چهار انتخابات را يکي پس از ديگري از دست داد. حزب محافظه کار در سال هاي قدرت (1979 تا 1997) قادر به تعقيب سياست هايي شد که بسياري از جنبه هاي اجماع بعد از جنگ جهاني دوم را به چالش کشيدند.
يک اجماع جديد؟
تاچر و اغلب حکومت ها تلاش کردند يک اجماع ايدئولوژيکي متمايل به راست را براي سياست بريتانيا به وجود آورند که شديداً تحت تأثير نئوليبراليسم بود و اسباب يک تغيير جهت اساسي از اجماع سوسيال دموکراتيک را فراهم مي ساخت. مشخصه هاي اين ايدئولوژي به شرح ذيل اند:- مفهوم اقتصاد ترکيبي ( مختلط ) به وسيله واگذاري صنايع دولتي به بخش خصوصي، فرآيندي که خصوصي سازي ناميده شد، زير سؤال مي رفت.
- شرکت گرايي رد مي شد و به نقش اتحاديه هاي صنفي و بازرگاني در برنامه ريزي هاي رسمي اقتصادي دولت پايان داده مي شد.
- يک تعهد راسخ به اقتصاد بازار به عنوان بهترين وسيله تضمين کارائي اقتصادي و سطوح بالاي رشد اقتصادي وجود مي داشت.
- مديريت اقتصادي کينزي، همراه با تعهد به حفظ اشتغال کامل، کنار گذاشته مي شد. تورم مشکل اصلي حکومت مي شد که بايد به وسيله اتخاذ سياست هاي بازار آزاد و پول محور (9) بر آن غلبه مي کرد.
- دولت رفاه اجتماعي را بايد به دليل کمبود در مزايا و استحقاق ها، معمول کردن مشکلات بسيار براي متقاضيان، و وارد کردن راه حل هاي بازار به خدمات بهداشتي و آموزشي زير سوال برد.
- سطح ماليات بايد هم براي افراد و هم براي تجارت ها به طور يکنواخت کاهش مي يافت تا در آنها انگيزه کار بيشتر، ريسک پذيري و در نتيجه موفقيت تقويت شود. مشخصاً در اينجا عناصر ليبراليستي در سياست هاي اقتصادي و تأکيد بر فردگرايي و انتخاب و کار و تلاش فردي دست در کار بودند. محافظه کاري، نقش خانواده، ارزش هاي سنتي، ميهن پرستي، انضباط و سلسله مراتب را ارتقاء داد. حتي امکان ديدن عناصر مارکسيستي در تأکيد بر نقش اقتصاد در ساختن جامعه وجود داشت.
مي توان در انتقال حزب کارگر به برنامه هاي جناح راست، تحت تأثير نيل کيناک، جان آسميت و به ويژه توني بلر اجماع جديدي را شناسائي نمود. پس از آنکه حزب کارگر در سال 1997 به قدرت بازگشت نقض مهمي در سياست هاي محافظه کارانه به وجود نيامد. هزينه هاي رفاهي تحت نظارت هاي شديد نگه داشته شدند، و سطوح بالاي رشد اقتصادي و اشتغال زياد تأمين آنها را تسهيل کردند. اقداماتي عليه سو استفاده از مزاياي رفاهي و ماهيت قهري برخي مزايا صورت گرفت. حمايت چشمگيري از سرمايه داري بازار آزاد به عمل آمد بازگشتي به شرکت گرائي صورت نگرفت و تغييرات عمده اي در قوانين خشن اتحاديه هاي تجاري در دهه 1980 صورت نگرفت. ملي سازي اي اتفاق نيفتاد هر چند محافظه کاران ادعا کردند که اتمام مسير راه آهن در 2001 و در طول دوره دوم حکومت حزب کارگر، سرآغاز گرفتاري منتج به ملي سازي مجدد بود. حتي سياست هايي از قبيل حداقل دستمزد و امتيازات ماليات بر درآمد خانوادگي براي ترغيب مردم به کار و متکي نبودن بر کمک هاي دولتي طراحي شدند. سياست هاي عمل گرا داراي پشتيباني هاي ايدئولوژيکي مشابه اجماع پس از جنگ جهاني دوم و اجماعات بعدي هستند.
پينوشتها:
1- Michael Bur, The Third Reich: A New History, 2000.
2- Bertrand Russell, ‘Philosophy and Politics’, Unpopular Essays, 1950.
3- D. Joravsky, ‘Soviet Ideology’, Soviet Studuies, 18, 1966.
4- ancient regime.
5- J. Femia, Gramsi’s Political Thought ( Oxford University Press, 1981 ).
6- R. Hattersley, Choose Freedom ( Michael Joseph, 1987. )
7- Estates Gneral.
8- War Socialism.
9- Monetarist.
هريسون و بويد، کوين و توني؛ (1392)، فهم انديشه ها و جنبش هاي سياسي ( مباني علم سياست )، دکتر عباسعلي رهبر، حسن صادقيان، کمار عليا، ميرقاسم سيدين زاده، بي جا: انتشارات رويه، چاپ اول