گمنام

خانم «ملکوتي» بشقاب ميوه را از جلو دستش به گوشه ي ميز تحرير سُراند و فنجان چاي نيم خورده اش را نگريست. يادش که حدود نيم ساعت پيش که نگارش داستان جديدش را شروع کرده بود، نصف فنجان را نوشيده و هنوز فرصت...
پنجشنبه، 24 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گمنام
گمنام

 

نويسنده: اکبر رضي زاده
منبع:راسخون




 

خانم «ملکوتي» بشقاب ميوه را از جلو دستش به گوشه ي ميز تحرير سُراند و فنجان چاي نيم خورده اش را نگريست. يادش آمد که حدود نيم ساعت پيش که نگارش داستان جديدش را شروع کرده بود، نصف فنجان را نوشيده و هنوز فرصت نکرده بود بقيه ي آن را بخورد.
تعيين تکليف نهايي « استاد خشن» قهرمان داستانش، بدجوري او را در تنگنا قرار داده بود. نمي دانست بالاخره به عشق او پاسخ مثبت بدهد يا منفي! اگر حلقه ي ازدواج استاد خشن را قبول مي کرد، پايان داستانش مشابه داستاني از يک نويسنده ي اروپايي مي شد. و اگر حلقه را نمي پذيرفت، داستان، شبيه داستاني از يک نويسنده آمريکايي!... و ترس شايعات تقليد از اين و آن، عرصه را بر او تنگ کرده بود و نمي دانست چه کند!
لحظاتي به بشقاب ميوه و کارد تيز درون آن خيره شد. در افکار متلاطمش غرق بود که ناگهان صداي خش خش لولاي در اتاق، او را از دنياي متوهم درونش بيرون کشيد.
هواي آرامبخش مجتمع در فضاي بيرون اتاق، يا عنصر ناشناخته اي از دنياي ماوراء به داخل وارد شد و لذتي موهوم يا ترسي ناشناخته بر اندام خانم نويسنده مستولي گشت.
«نه... نه... اين غير ممکن است. مطمئنم که درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودم!» اما جاي انکار نبود وحالا قفل گشوده شده، و پنج، شش سانتيمتر لاي در باز بود. پس ناچار شد خود را به گيجي زند: «لابد گربه بود!»
 اما هر چه تلاش کرد، نتوانست اين باور را در ذهنش جاي دهد!...
« ولي گربه که نمي تواند دستگيره ي در را حرکت دهد. شخص ديگري هم که در خانه نيست!»
توجهش را دوباره به بشقاب ميوه و فنجان چاي نيمه خورد معطوف داشت و جعبه ي کوچک تزئين شده حلقه ي انگشتري را از روي ميز برداشت و با دست چپ درِ جعبه را باز کرد، ولي هنوز حلقه را بيرون نياورده بود که با شنيدن صدايي، ترس يک پارچه وجودش را فرا گرفت:
«سلام خانم نويسنده!... اشتباه کرديد. من گربه نيستم!»
تشويش ناخواسته اي آشکارا در وجودش رخنه کرد:
«چـ... چـ... چي گفتيد؟! گ... گ... گربه؟! شما که هستيد؟ اسمتان چيست؟ و چگونه از در بسته وارد اتاق شديد؟ من در را از داخل قفل کرده بودم و کسي نمي تواند از در بسته وارد شود. ضمناً تصور (گربه بودنِ) باز کننده ي در را چگونه از درون مغز من بيرون کشيديد؟»
- با مطرح کردن اين صحبتها مي خواهيد بگوييد که شما اصلاً مرا نمي شناسيد؟
- نه. به هيچ وجه. حتا صداي شما را براي اولين بار مي شنوم!
- خيلي عجيب است خانم ملکوتي. از قلم و کاغذ روي ميزتان سراغ بگيريد. حدود نيم ساعت پيش، قبل از نوشيدن چاي مرا به خوانندگان داستانتان « استاد خشن» معرفي کرديد. حالا چه شد که به اين زودي مرا فراموش نموديد؟!
- چي گفتيد؟ استاد خشن!... ولي من که هنوز اين داستان را تمام نکرده ام. اصلاً خودم هنوز هم نمي دانم داستان چگونه بپايان مي رسد! اما شما هنوز پاسخ سئوال مرا نداده ايد. چگونه از « بزنگاه» داستان نام تمام من خبر داريد؟!
- من از در چوبي اتاق وارد نشدم. از ميان لايه هاي نرم و پيچ در پيچ حلزوني مغز شما وارد شدم. از بخش ناخودآگاه ضمير شما!... اتفاقاً! اين کار بسيار آساني است! براي انجام آن فقط مقدار اندکي اکسيژن نياز داشتم. لذا مجبور شدم دستگيره را کمي حرکت دهم و درست همان زماني که شما تصور کرديد من يک گربه ام، اين جهش را انجام دادم.
- گيريم که حق با شماست. خوب حالا از من چه مي خواهيد؟ مگر اضطراب، رعشه ي انگشتان و پريدگي مدام پلکهاي مرا نمي بينيد؟
مرد با نگاهي عميق به چهره ي عصباني خانم ملکوتي، و وحشتي که تار و پودش را گرفته بود، گفت:
« آمده ام پاسخ سؤال را بشنوم. همان سؤالي که خودتان در داستان مطرح کرديد ولي پاسخي به آن نداديد!... بله... اينکه آيا با من ازدواج مي کنيد؟!
- چي؟ ... ازدواج!... خيلي عجيب است. چند لحظه پيش شما اعتراف کرديد که ساخته ي ذهن من هستيد و اساساً وجود خارجي نداريد. چطور ممکن است با يک شخصيت سوررئال، که نه جنسيتش معلوم است، نه هويتش، ازدواج کرد؟... يک عنصر فرا واقعي که نمي دانم کيست و نامش چيست، و چگونه وارد داستان جديد من شده است و فرجامش به کجا خواهد کشيد!...
- آفرين. اين همان موضوعي بود که انديشه ي مرا مخدوش کرده بود. ولي... ولي... من بقيه ي داستان شما را خوانده ام خانم ملکوتي.
- چـ... چـ... چي گفتيد؟ پايان داستان نانوشته ي مرا خوانده ايد؟!چگونه چنين چيزي ممکن است؟!
- براي يک کاراکتر به قول شما سوررئاليست که داراي افکار و انگيزه هاي فرا واقعي است، اين امر چيز مهمي نيست. البته باور دارم که براي نويسنده اي تلخ نگر، منفي گرا و مردمي مانند شما کار بسيار دشوار و غير ممکني است. اما ... اما... گذشته از اين حرفها، من يک خبر بدي براي شما دارم.
- يه... يه ... يک خبر بد؟
- بله. شما قبلاً يک خبر بد براي من داشتيد و آن پاسخ منفي به درخواست ازدواج با من و نپذيرفتن حلقه ي ازدواج بود.
- حتماً زمان جبران آن است. بسيار خوب. حالا من حاضرم خبر بد شما را به تلافي از پاسخ منفي خود، بشنوم.
- خوبه... شهامت شما درخور تحسينه. ولي قبلاً بايد قولي به من بدهيد.
- قول؟! چه قولي؟
- اينکه بعد از شناخت من نترسيد و شجاعانه خبر بد مرا تحمل کنيد!
- قبول مي کنم. البته اگر حرفهايتان صادقانه باشد.
- بسيار خوب اما يادتان نرود که شما به من قول داديد که شجاع باشيد و شوکه نشويد.
- مطمئنيد تلافي کردن شما احتياجي به شجاعت من دارد؟ بسيار خوب بفرمائيد حاضرم.
- پس مي روم سر اصل مطلب. من از نظر شما استاد خشن، واز جنبه اي ديگر «ملک الموت» هستم. همان که شما انسانها به آن «فرشته ي مرگ» مي گوييد!... و حالا با عرض پوزش براي قبضِ روح شما آمده ام! نه يک درخواست مجدد ازدواج .
- چـ... چـ... چي گفتيد؟ ملک الموت؟! نه... نه... باور نمي کنم. حتما شوخي تان گرفته است! ... اين طور نيست؟
- خير خانم محترم. شوخي اي در کار نيست. شما فقط چند ثانيه فرصت داريد. ولي اجازه مي دهم آخرين حرف يا به قول شما انسانهاي زميني وصيتتان را مطرح کنيد. مي شنوم.
«ملکوتي» که ترسي عميق به سنگيني يک کوه در رگهايش دويده بود، با ابروهايي گره خورده و چشماني خشمگين گفت:
«ولي اين خيلي بي انصافي است. من فقط سي سال دارم. با آرزوهاي بزرگ، و آثاري ناتمام. ضمناً با بسياري از خوانندگان داستانهايم و همچنين چندين ناشر و مترجم و همکار مطبوعاتي تسويه حساب نکرده و به بسياري از آنها بدهکارم. لااقل چند روزي به من فرصت بدهيد تا با آنها تسويه حساب کنم.»
- تسويه حساب؟... اگر چند سال پيش يا چند سال ديگر هم براي قبض روح تو مي آمدم، همين بهانه ها را داشتي!... مگر نشنيده اي که: «ناگهان خيلي زود دير مي شود!» زندگي يعني همين. در يک چشم بهم زدن به اتمام مي رسد.
زن که رعشه بر اندامش مستولي بود، با اضطراب و سرگيجه و بياني الکن گفت:
«دست کم مهلت بده همين داستان را که تو شخصيت محوري آن هستي، به پايان رسانم! البته... شايد بشود تغييراتي در سکانش آخر آن ايجاد کرد، و به خواستگاري تو پاسخ مثبت داد.»
- اما تو که گفتي يک شخصيت رئال با يک شخصيت سوررئال قابل تجميع نيستند؟
- بله بله. ولي بالاخره در هر کاري استثناء وجود دارد. آخر نکته هاي زيادي هست که بايد براي مخاطبين شعرها و مقاله هايم روشن نمايم. بايد به آنها بگويم که در دام «شهرت» گرفتار نشوند. بسياري از نويسندگان و شعراي با تجربه و صاحب نام فريب شهرت را خورده و کِشتي شان به گِل نشسته است و ديگر حرفي براي گفتن ندارند. برعکس جواناني تازه قلم هستند که از انديشه هايي پويا و مانا برخوردارند و اگر ناشرين و افراد دل سوز حکومت ها حاضر شوند که روي نوشتار نويسندگان گمنام و جوانان مستعد سرمايه گذاري کنند و کتابهاي ايشان را به چاپ رسانده و به افکار عمومي معرفي نمايند، شايد روزي از صاحب قلمان ممتاز و مشهور جهان شوند.
از اطاله ي کلام خانم ملکوتي، طاقت فرشته ي مرگ طاق شد. بناچار سخن او را قطع کرد:
«خانم نويسنده، من نمي توانم بيش از اين وقتم را روي يک پروژه عادي صرف کنم. همين حالا يک پادشاه پر قدرت در يکي از کشورهاي بزرگ، روي تخت خوابش در خود پيچيده و در آن قصر باشکوهش منتظر ورود من است تا او را از اين زندگي نکبت بار نجاتش دهم! در مقابل پيرزن بيمار مفلوکي که پول تهيه نسخه اش را ندارد، در کارتوني - در گوشه ي يک پارک قديمي- افتاده، خدا خدا مي کند و مرا صدا مي زند. گويي مرا تنها راه رهايي اش مي بيند!... بايد هر چه زودتر آن پادشاه به ظاهر خوشبخت و آن پيرزن بي چاره ي بي پناه را از گردابي که در آن غوطه ور هستند، نجات دهم!... بيش از اين نمي توانم وقتم را صرف شما کنم. اين تصميمي است که اتخاذ شده، و ديگر جاي هيچ درنگي نيست. شما بايد قبلاً براي زندگي تان برنامه ريزي مي کرديد. گفتم که: ناگهان دير مي شود! ولي متأسفانه شما آدميان خاکي وقتي اين موضوع را درک مي کنيد که ديگر راه بازگشتي نيست.»
- پس خواهش مي کنم لااقل به من فرصت بده آخرين پيامم را براي خوانندگان داستانها و شعرها و مقالاتم داشته باشم.
- مثلاً تصميم داري به مخاطبانت چه بگويي که تاکنون نگفته باشي؟
- بگويم که مواظب باشند تراوشات و ساخته هاي ذهنشان، آنها را به بازي نگيرند و به دليل سياست بازي و گروه گرايي، حق هيچ نويسنده ي گمنامي را به نويسنده ي مشهوري ندهند.به نويسندگان معروف قلم به مزد!
... خوانندگان آثار من بايد آموخته باشند که فريب جريان سازي هايي را که فرقه ها و تشکيلات بخصوصي براي درشت نمايي کسي و کوچک کردن ديگري به راه مي اندازند، نخورند. هنرمندان زيادي هستند که قيد هرگونه پول و پست و مقام را زده اند و زير بار هيچ گروه و نحله اي نمي روند و هرگز هنر و قلمشان را به جبر نمي فروشند! به همين دليل همانگونه که گمنام به دنيا آمده اند، گمنام بار سفر را مي بندند. درست برخلاف آنهايي که...
فرشته ي مرگ بيش از اين تحمل نکرد:
«خانم ملکوتي من از فلسفه ي شما زمينيان چيزي نمي دانم. ولي همين کساني را که قلم به مزد معرفي کردي، در هيچ يک از داستانها و نوشتارشان کسي به نام «استاد خشن» خلق نکرده اند. اما تو... »
حرفش را ناتمام گذاشت. نفس عميقي از ژرفاي وجودش کشيد و هيجان زده ادامه داد:
«بسيار خوب آخرين پيامت را هم مطرح کردي و من به دليل رشادتي که در کارهايت ارائه کرده اي اجازه مي دهم نوع مرگ و انتخاب وسيله ي آن را خودت پيشنهاد کني.»
و آنگاه سياهه اي از انواع مرگها را روي ميز خانم نويسنده گذاشت.
زن نگاهي به فهرست انداخت. گويي چندشش شد. با تنفر و انزجار نگاه عميقي به چشمان فرشته ي مرگ انداخت. ناگهان راه حلي به ذهنش خطور کرد و هيجان زده به ملک الموت زل زد:
«اما تو که اظهار مي کردي براي قبض روح من تنها آمده اي و کسي را به همراه نداري، پس آن کيست که از پشت پنجره سرک مي کشد؟»
فرشته براي يک لحظه از خود کنده شده روي پاشنه ي پاي راستش چرخيد و پشت سرش، آن سوي پنجره را کاويد.
خانم ملکوتي ناگاه از غفلت فرشته سوء استفاده کرد و کارد تيز را از ميوه خوري روي ميز برداشته و با شجاعت دفعتاً به درون سينه ي خود فرو کرد.
خوني رقيق و زلال به صورت ملک الموت شتک زد. با خشم سياهه ي انواع مرگها را که چند قطره خون بر آن نشسته بود، از روي ميز برداشت و با خود زمزمه کرد: « طفلک خانم ملکوتي فکر مي کرد که من به دست خودم جان او را خواهم گرفت!» و سپس نگاهي به سؤالات پشت برگه انداخت و قلم بر کاغذ برد:
« نام؟ - ملکوتي. جنسيت؟- مؤنث.
شغل؟ - نويسنده. سن؟ - سي سال.
نوع مرگ؟- انتحار. آلت قتاله؟- کارد ميوه خوري .
دليل خودکشي؟- گمنامي!...



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط