تخیلی علمی از دنیایی مطلوب

آقای وین به پایان خاکریز طولانی که به بلندای شانه‌اش، از قلوه سنگ‌های خاکستری ساخته شده بود رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود که دوستانش گفته بودند: کلبه‌ی کوچکی که از تکه‌های...
دوشنبه، 11 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تخیلی علمی از دنیایی مطلوب
تخیلی علمی از دنیایی مطلوب

 

مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون




 

آقای وین به پایان خاکریز طولانی که به بلندای شانه‌اش، از قلوه سنگ‌های خاکستری ساخته شده بود رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود که دوستانش گفته بودند: کلبه‌ی کوچکی که از تکه‌های تخته، قطعات اتومبیل، تکه‌ای آهن گالوانیزه و چند ردیف آجر شکسته ساخته شده بود، همه‌ی این‌ها را هم ناشیانه با آبی رقیقی رنگ زده بودند.
نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود کسی تعقیبش نکرده است. بسته اش را محکمتر زیر بغل فشرد، سپس در حالی که از گستاخی خود کمی به لرزه افتاده بود، در را گشود و به درون خزید.
صاحب فروشگاه گفت: صبح بخیر.
او نیز دقیقاً همانطور بود که وصفش کرده بودند: مردی بلد قامت و پیر، با چشمانی ریز و لب‌های آویزان و به نظر می‌رسید در کار خود مهارت دارد. نامش تامکینز بود. در صندلی راحتی کهنه‌ای نشسته بود، یک طوطی به رنگ سبز و آبی، بر روی پشتی صندلی، به چشم می‌خورد. یک میز و یک صندلی دیگر هم در فروشگاه بود. روی میز، سرنگ زنگ زده‌ای قرار داشت.
آقای وین گفت: وصف فروشگاه شما را از دوستانم شنیده‌ام!
تامکینز پاسخ داد: پس حتماً نرخ مرا هم می‌دانی، همه چیز را با خودت آورده‌ای؟
آقای وین بسته‌اش را جلو آورد و گفت: بله، این همه دارایی من است . اما اول می‌خواستم بپرسم...
تامکینز خطاب به طوطی گفت: همیشه می‌خواهند سؤال کنند. خب. یاالله، بپرس.
-می‌خواهم بدانم براستی چه اتاقی می‌افتد.
تامکینز آهی کشید: ماجرا از این قرار است: من آمپولی به تو تزریق می‌کنم که بیهوشت میکند. سپس به کمک ابزارهای مخصوصی روحت را آزاد می‌کنم.
تامکینز با گفتن این حرف لبخندی زد. انگار طوطی خاموش او نیز لبخند می‌زد.
آقای وین پرسید: بعد چه می‌شود؟
-روحت پس از آزاد شدن از جسمت، می‌تواند دنیایی را انتخاب کند. یکی از دنیاهای بیشماری که زمین در هر لحظه از حیات خود پدید می‌آورد.
تامکینزکه پوزخندی بر لب داشت از جا برخاست. نشانه‌هایی از شور و هیجان از خود بروز می‌داد.
-بله دوست عزیز، گرچه شاید به فکرت هم نرسیده باشد، اما از همان لحظه‌ای که این زمین زیر و رو شده از زهدان آتشین خورشید زاده شد، به خلق دنیاهای احتمالی پرداخت. دنیاهای بی‌پایان، که از دل رویدادهای بزرگ و کوچک پدید می‌آیند.
هر خود کامه‌ی کبیری همچون اسکندر، یا هر آمیب ناچیزی دنیا خلق می‌کنند، درست همان گونه که در پی انداختن سنگی در آبگیر، آب موج برمی‌دارد، خواه سنگ بزرگ باشد و خواه کوچک. مگر هر جسمی سایه ندارد؟ خب، دوست عزیز، زمین خود چهار بعدی است. پس سایه‌های سه بعدی خلق می‌کند. بازتاب‌هایی سه بعدی از وجود خودش. میلیون‌ها و میلیاردها زمین! بینهایت زمین! و روح تو، که من آزادش می‌کنم، می‌تواند هرکدام از این دنیاها را به دلخواه انتخاب کند و مدتی در آن به سر ببرد.
آقای وین با ناراحتی در می‌یافت که تامکینز مثل تبلیغاتچی‌های سیرک حرف می‌زند. از شگفتی‌هایی سخن می‌گوید که وجودشان ممکن نیست. اما آقای وین به یاد آورد که در دوران زندگی‌اش حوادثی روی داده است که هرگز وقوع آنها را امکان پذیر نمی‌دانست. هرگز! پس شاید شگفتی‌هایی که تامکینز از آنها سخن می‌گفت نیز امکان پذیر باشد.
آقای وین گفت: دوستانم این را هم گفته‌اند که...
تامکینز حرفش را قطع کرد: که من کلاهبرداری تمام عیارم؟
آقای وین با احتیاط گفت: بعضی از دوستانم چنین اشاره‌ای کردند. اما من یک طرفه قضاوت نمی‌کنم. آنها این را هم گفتند که...
-می‌دانم که دوستان کج خیال تو چه گفته‌اند. آن‌ها درباره‌ی تحقق آرزوی قلبی حرف زده‌اند. آیا منظورت همین است؟
آقای وین گفت: بله. آنها گفتند که هرچه آرزو کنم... هرچه بخواهم...
تامکینز حرفش را قطع کرد! دقیقاً همین طور است. بی نهایت دنیا وجود دارد که می‌توانی یکی را از میانشان انتخاب کنی. روح تو، دنیای دلخواهش را تنها بر اساس آرزو انتخاب می‌کند. بر اساس ریشه‌دارترین و دیرینه‌ترین آرزویت. اگر مخفیانه رؤیای قتلی را در سرت پرورانده باشی...
آقای وین فریاد زد: نه، نه، اصلاً!
-آن‌گاه به دنیایی می‌روی که می‌توانی در آن مرتکب قتل شوی. می‌توانی در خون غلت بزنی. می‌توانی از نرون، یا هر جنایتکار دیگری که مورد ستایشت باشد، پیشی بگیری! آیا خواهان قدرتی؟ در این صورت دنیایی را انتخاب خواهی کرد که در آن خدایی کنی.
-من فکر می‌کنم که شاید بهتر باشد...
تامکینز حرفش را قطع کرد: آرزوی دیگری نیز هست. درهای بهشت و دوزخ در برابر تو باز خواهند بود. شهوت، شکم پرستی، مستی، عشق، شهرت- یا هر چیز دیگری که بخواهی.
آقای وین گفت: شگفت آور است!
تامکینز حرفش را تأیید کرد: بله. شگفت آور است. البته اینها که برشمردم همه امکانات مختلف، همه‌ی ترکیب‌ها، و همه‌ی احتمال‌ها نیست. تا جایی که می‌دانم، تو زندگی ساده و آرامی را در یکی از جزایر اقیانوس آرام، در میان بومیان ترجیح می‌دهی.
آقای وین با لبخندی عجولانه گفت: بله، انگار این زندگی برایم خوشایندتر است.
تامکینز گفت: اما کسی چه می‌داند؟ شاید خودت هم ندانی که آرزوی راستینت چیست. شاید از ته دل آرزوی مرگ کنی.
آقای وین با نگرانی پرسید: آیا غالباً چنین چیزی پیش می‌آید؟
-خب، گاه و بیگاه پیش می‌آید.
آقای وین گفت: من نمی‌خواهم بمیرم.
تامکینز، که به بسته‌ی آقای وین خیره شده بود گفت: بندرت چنین اتفاقی می‌افتد.
-اگر شما این طور می‌گویید... اما از کجا بفهمم که این حرف‌ها راست است؟ نرخ شما خیلی زیاد است. من همه‌ی دارایی خود را می‌دهم. و تا جایی که می‌دانم شما دارویی به من می‌دهید و من صرفاً به رؤیا فرو می‌روم! همه‌ی داراییم... صرفاً در برابر یک بست هروئین و یک مشت کلمات موهوم!
تامکینز لبخندی اطمینان بخش بر لب آورد: این تجربه به نشئه مواد مخدر شباهت ندارد. رویا هم نیست.
آقای وین عجولانه گفت: اگر رؤیا نیست، پس چرا نمی‌توانم همیشه در دنیای دلخواهم بمانم.
تامکینز پاسخ داد: در حال حاضر در این باره تحقیق می‌کنم. به همین سبب هم نرخ گرانی را طلب می‌کنم. می‌خواهم بنیه‌ی لازم برای ادامه‌ی کار را بیابم. تلاش می‌کنم راهی برای همیشگی کردن این انتقال به دست آورم. هنوز نتوانسته‌ام ریسمانی را که هر کس را به زمین خودش می‌بندد و او را به سوی آن زمین باز می‌کشاند، بگشایم. حتی عارفان بزرگ نیز قادر به این کار نیستند، مگر با مرگ. اما من هنوز امیدوارم.
آقای وین مؤدبانه گفت: اگر موفق شوید کار بزرگی انجام داده‌اید.
تامکینز با اشتیاقی ناگهانی فریاد زد: بله، البته! در آن هنگام این دکان نکبتی را به گریزگاهی بزرگ تبدیل می‌کنم! از هیچ کس چیزی دریافت نخواهم کرد و خدماتم رایگان خواهد بود! هر کس می‌تواند به دنیای دلخواهش برود، دنیایی که واقعاً برایش مناسب باشد، و این زمین لعنتی را به موش‌ها و کرم‌ها واگذار کند...
تامکینز ناگهان مکث کرد، آرامش خود را بازیافت و با خونسردی حرفش را از سر گرفت: اما انگار دارم پیش از موقع قضاوت می‌کنم. من هنوز نمی‌توانم گریزی دایمی از این دنیا را عملی کنم، گریزی دایمی که مستلزم مرگ نباشد. شاید هرگز موفق به این کار نشوم. آنچه اکنون می‌توانم عرضه کنم نوعی تعطیلات است. تغییر ذائقه می‌دهی، مزه‌ی دنیایی دیگر را می‌چشی، با آرزوهای خودت آشنا می‌شوی. تو از نرخ من آگاهی. اگر از این سفر راضی نبودی، دارایی‌ات را به تو باز می‌گردانم.
آقای وین در کمال صداقت گفت: لطف دارید. اما چیز دیگری هم هست که دوستانم به من گفته‌اند، ده سال از عمرم.
تامکینز گفت: در این باره کاری از دستم ساخته نیست. نمی‌توانم آن را باز گردانم. این انتقال فشار شدیدی بر سلسله‌ی اعصاب وارد می‌کند، و به همین سبب امید زندگی را کاهش می‌دهد. دولت به همین دلیل کار مرا غیر قانونی اعلام کرده است.
آقای وین گفت: اما در این مورد زیاد هم سختگیری نمی‌کنند.
-نه سختگیری نمی‌کنند. اما این کار رسماً به عنوان نوعی کلاهبرداری خطرناک ممنوع شده است. اما مأموران دولت هم آدم‌اند. آنها هم می‌خواهند این دنیا را ترک کنند. درست مثل هر کس دیگر.
آقای وین در حالی که بسته‌اش را سخت‌تر در بغل می‌فشرد، زیر لب زمزمه کرد: تمام داراییم، و ده سال از عمرم! برای تحقق بخشیدن به آرزوهای نهانی... باید در این باره خوب فکر کنم.
تامکینز با بی‌تفاوتی گفت: فکر کن.
آقای وین در طول راه، تا رسیدن به خانه، در این باره فکر کرد.
اما هنگامی که به خانه رسید از این افکار دست کشید. زنش، ژانت از او می‌خواست مستخدمه را به سبب از سر گرفتن مشروب خواری مواخذه کند. پسرش، تامی، برای تعمیر قایق که بایستی فردا به آب انداخته می‌شد، کمک می‌خواست. و دختر کوچولویش می‌خواست درباره‌ی وقایعی که در کودکستان روی داده بود حرف بزند.
اندکی دیرتر، هنگامی که بچه‌ها به بستر رفتند، و او با ژانت در اتاق نشیمن تنها مانده بود، زنش پرسیده بود که چرا نگران است.
-نگران!
ژانت گفت: نگران به نظر می‌رسی. شاید در اداره اتفاقی افتاده؟
-نه، همان کارهای همیشگی...
او به هیچ وجه قصد نداشت به ژانت، یا به هر کس دیگری بگوید که آن روز را مرخصی گرفته و برای دیدن تامکینز به فروشگاه دنیاها رفته است. نمی‌خواست درباره‌ی حق آدمی برای برآورده کردن آرزوهای نهانی‌اش، دست کم یک بار در زندگی، صحبت کند. ژانت با عقل سلیمش، هرگز چنین چیزی را درک نمیکرد.
روزهای بعد در اداره، روزهای هیجان انگیزی بود. در وال استریت به سبب رویدادهای خاورمیانه همه مضطرب شده‌ بودند، و ارزش سهام نیز دستخوش تغییر بود. آقای وین فکرش را بر روی کار متمرکز کرد. میکوشید به تحقق آرزو در عوض همه‌ی داراییش، و ده سال از عمرش نیندیشد. ابلهانه بود! حتماً تامکینز پیر عقلش را از دست داده است!
در ایام تعطیل با تامی به قایقرانی می‌پرداخت. قایق کهنه بسیار خوب تعمیر شده بود و اصلاً آب به درونش نفوذ نمی‌کرد. تامی یک دست بادبان مسابقه‌ای می‌خواست، اما آقای وین زیر بار نرفت. شاید سال آینده، اگر اوضاع باز بهتر می‌شد، بادبان‌ها را برایش می‌خرید. اما فعلاً باید با بادبان‌های کهنه می‌ساخت.
بعضی شب‌ها، پس از آنکه بچه‌ها می‌خوابیدند، با ژانت به قایقرانی می‌پرداخت. شب هنگام لانگ آیلند ساوند آرام و خنک بود.قایق آن‌ها از کنار بوته‌های چشمک زن می‌سرید، و به سوی ماه زرد رنگ و بزرگ پیش می‌رفت.
ژانت گفت: می‌دانم که خیالی در سر داری.
-عزیزم خواهش می‌کنم دست بردار!
-آیا چیزی را از من مخفی نمی‌کنی؟
-نه، اصلاً!
-مطمئنی؟ کاملاً مطمئنی؟
-بله، کاملاً مطمئنم.
تحقق آرزو... اما پاییز فرا رسید و می‌بایست قایق را از آب بیرون می‌کشیدند. بازار بورس تا حدودی ثبات خود را بازیافت. پگی سرخک گرفت. تامی می‌خواست فرق بین بمب‌های معمولی، بمب‌های اتمی، بمب‌های هیدروژنی، بمب‌های کبالتی و همه‌ی بمب‌هایی را که در اخبار نامشان می‌آمد، بداند. آقای وین تا جایی که می‌توانست تفاوت آن‌ها را برایش تشریح کرد. و مستخدمه ناگهان دست از کار کشید و رفت.
آرزوهای نهانی ... شاید واقعاً او می‌خواست کسی را به قتل برساند، یا در یکی از جزایر اقیانوس آرام زندگی کند. اما مسئولیت‌هایی هم به عهده داشت. دو فرزندش در دوران رشد بودند و همسرش یکی از بهترین همسران دنیا بود.
شاید در ایام کریسمس...
اما در اواسط زمستان اتاق مهمان‌خانه به سبب اتصال سیم برق آتش گرفت. آتش نشان‌ها آتش را خاموش کردند، ژیش ار آنکه خسارت زیادی وارد کند. هیچ کس آسیب ندید. اما تا مدتی فکر تامکینز از سر آقای وین بیرون رفت. پیش از هر کار می‌بایست اتاق مهمان‌خانه را تعمیر می‌کرد، زیرا آقای وین به خانه‌ی قدیمی و زیبای خود خیلی می‌بالید.
به سبب اوضاع بین‌المللی، دوباره بازار بی‌ثبات شده بود. روس‌ها، عرب‌ها، یونانی‌ها، چینی‌ها، موشک‌های بین قاره‌ای، بمب‌های اتمی، اسپوتنیک‌ها... آقای وین روزهای طولانی، و گا شب‌ها را نیز، در اداره می‌گذراند. تامی اوریون گرفت. قسمتی از بام خانه نیاز به تعمیر داشت. به علاوه باید برای به آب انداختن قایق در فصل بهار هم فکری می‌کرد.
یک سال سپری شده بود، و او برای اندیشیدن به آرزوهای نهانی فرصت چندانی نیافته بود. اما شاید سال دیگر فرصت می‌کرد. در ضمن...
تامکینز پرسید: -خب، حالت چطور است؟
آقای وین گفت: کاملاً خوبم! از روی صندلی برخاست و دستی به پیشانیش کشید. تامکینز پرسید: آیا می‌خواهی داراییت را پس بگیری؟
-نه کاملاً رضایت دارم.
تامکینز گفت: همیشه همین‌طور است، بعد در حالیکه به طوطی چشمک میزد، افزود: خب، بگو ببینم، به کدام دنیا رفتی؟
آقای وین پاسخ داد: به دنیایی از گذشته نزدیک.
-خیلی از مردم به همین قبیل دنیاها می‌روند. بالاخره فهمیدی که آرزوی نهانت چیست؟ قتل؟ یا جزیره‌ای در اقیانوس آرام؟
آقای وین با لحنی دلپذیر اما قاطعانه گفت: ترجیح می‌دهم در این باره چیزی نگویم!
تامکینز عبوسانه گفت: نمی‌دانم چرا، اما بسیاری از مردم در این باره با من صحبت نمی‌کنند.
-چون –خب، به عقیده‌ی من آرزوی نهانی هرکس مقدس است. من رنجشی ندارم... اما فکر می‌کنید موفق به دایمی کردن انتقال آدمی به دنیای دلخواهش خواهید شد؟
پیرمرد شانه بالا انداخت: سعی خودم را می‌کنم، اگر موفق شوم حتماً تو هم باخبر می‌شوی. همه باخبر می‌شوند.
آقای وین گفت: بله، فکر می‌کنم همه باخبر شوند. بعد بسته‌اش را باز کرد و محتویات آن را روی میز چید. یک جفت پوتین ارتشی، یک چاقو، دو حلقه سیم مسی و سه قوطی کوچک کنسرو گوشت.
برقی در چشمان تامکینز درخشید:کاملاً رضایتبخش است. متشکرم.
آقای وین گفت: خداحافظ. من هم از شما متشکرم.
آقای وین فروشگاه را ترک کرد و شتابان در کوچه میان قلوه سنگ‌های خاکستری به راه افتاد. تا جایی که چشم کار می‌کرد، دشت‌های هموار پوشیده از قلوه سنگ، به رنگ‌های قهوه‌ای، خاکستری و سیاه گسترده بود. این دشت‌ها که تا افق دوردست امتداد یافته بودند از اسکلت در هم پیچیده‌ی ساختمان‌ها، باقیمانده‌ی درختان در هم شکسته و خاکستر سفید و نرمی که روزگاری گوشت و استخوان آدمی بود، تشکیل می‌شدند.
آقای وین با خود گفت: خب، دست کم از دیگران کم نیاوردیم.
سالی که در دنیای گذشته سپری کرده بود به قیمت همه‌ی داراییش و ده سال از عمرش تمام شده بود. آیا همه چیز را به خواب دیده بود؟ باز هم به این قیمت می‌ارزید. اما دیگر ناگزیر بود از فکر کردن درباره‌ی ژانت و بچه‌ها دست بردارد. همه چیز به پایان رسیده بود. مگر آنکه تامکینز بتواند کارش را تکمیل کند. فعلاً باید به بقای خودش بیندیشد.
آقای وین با دقت راه خود را در میان قلوه سنگ‌ها می‌جست. تصمیم داشت پیش از تاریک شدن هوا، و پیش از آنکه موشک‌ها از لانه‌هایشان بیرون بیایند خود را به پناهگاه برساند. اگر شتاب نمی‌کرد، جیره‌ی سیب زمینی شب را از دست می‌داد.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط