از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

عیسای لنگ دراز در سرزمین نیاکان

عیسی در دهکده‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. دوازده سال داشت و به راستی بدبخت ترین کودک دهکده بود. مادرش پنج سال پیش درگذشته و پدرش زن دیگری گرفته بود و نامادریش بلایی نبود که سر او در نیاورد. همه‌ی کارهای سخت...
چهارشنبه، 13 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عیسای لنگ دراز در سرزمین نیاکان
 عیسای لنگ دراز در سرزمین نیاکان

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

عیسی در دهکده‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. دوازده سال داشت و به راستی بدبخت ترین کودک دهکده بود. مادرش پنج سال پیش درگذشته و پدرش زن دیگری گرفته بود و نامادریش بلایی نبود که سر او در نیاورد. همه‌ی کارهای سخت و توان فرسای‌خانه، حتی کارهای‌خاص دختران به عهده‌ی او نهاده می شد. به جنگل می‌رفت و آب می‌آورد. هم در کشتزار کار می‌کرد و هم در آشپزخانه. همیشه کهنه‌ترین و پاره‌ترین لباس‌ها را به‌ تن داشت. هر روز و بیش از طاقت خود کتک می‌خورد. پوست و استخوانی بیش نبود. پاهای لاغر و درازی داشت با قدی بسیار بلندتر از قد کودکان‌ همسال خود و از این رو بچه ها به ریشخند او را عیسای لنگ دراز صدا می‌کردند.
روزی عیسی برای ‌آوردن آب به کنار برکه ای‌رفت. از بخت بد پایش به ریشه‌ی درختی گرفت و با سر به زمین افتاد و کوزه‌ی ‌آب زیبایی، که مایه‌ی فخر و مباهات نامادریش بود، از دستش افتاد و شکست. چون کودک بدبخت به خانه بازگشت زن بدجنس، که بسیار از او خشمگین شده بود، اول کتک مفصلی به او زد و بعد از خانه بیرونش انداخت و گفت: «تا کوزه ای نظیر کوزه ای‌ که شکسته ای پیدا نکنی و به خانه نیاوری حق نداری پا به آستانه‌ی‌خانه بگذاری! »
عیسی از خانه بیرون آمد و در میان خار و خاشاک بی هیچ نقشه و هدفی به راه افتاد. ماجرای عجیب و دور و دراز عیسای لنگ دراز، بدبخت ترین کودک دهکده، از همین جا آغاز می شود.
روز اول عیسی با لنگ های دراز خود راه رفت. خوش و خرم بود، غمی و اندیشه ای به دل نداشت. خوشحال بود که آزاد است و از دست نامادری و کارهای سخت خانه و ریشخند کودکان دهکده راحت. چنین به نظرش می‌آمد که پس از دور شدن از نامادریش طبیعت با او مهربان تر شده است. همه چیز به چشمش زیبا و خوشایند می نمود. مرغانی ‌که با نزدیک شدن او به آسمان می پریدند، آواز حشره ها، سایه‌ی درختان کهنسال سر به فلک کشیده، خنکی‌آب برکه‌ای‌که در آن آب تنی‌کرد، میوه های جنگلی‌که می‌کند و می‌خورد، سقز شیرینی‌که از شاخه های پایین بوته ها می کند، برایش بسیار خوشایند تر و خوشمزه‌تر شده بود. او که به کم خوردن و بسیار کار کردن عادت داشت، از پیاده روی خسته و ناراحت نمی شد و از راه رفتن در پرتو خورشید لذت بسیار می برد. آن روز برای او چون روز عید می نمود. شامگاهان سر راه خود به رود بزرگی ‌رسید. با دلی‌آسوده زیر درختی دراز کشید و خوابید و خواب های ‌خوش و شیرینی دید.
خنکی سپیده دمان او را از خواب خوش پراند و از رویاهای شیرین جدا کرد، لیکن منظره ای‌که در برابرش قرار داشت کمتر از دورنماهای زیبایی‌ که در خواب دیده بود شگفت انگیز نبود. رود بزرگ چون نوار سیمین بسیار پهنی، که جا به جا سایه‌ی درختان صد ساله بر آن افتاده بود، تا دور دورها کشیده شده بود. اگر عیسی از آن نمی گذشت دیگر نمی توانست پیش برود. پس بدین فکر افتاد که اگر به دهکده بازگردد چه روز و روزگاری خواهد داشت. نه، باید هر طور شده به راه خود ادامه می داد و پیشتر می‌رفت، اما با همه‌ی درازی لنگ هایش پایش به کف رودخانه نرسید.
عیسی لختی‌کنار رود این سو و آن سو رفت و سرگردان ماند، لیکن سرانجام در نزدیکی لب رود جزیره‌ی شناوری دید که چند پرنده روی‌ آن راه می‌رفتند و چون خوب به آن نگاه کرد دریافت که آنچه به نظرش جزیره می‌آید چیزی جز بابا لبر (1) ، یعنی اسب آبی، نیست که پشتش از آب بیرون افتاده بود و با سوراخ های گشاد بینی‌خود هوای تازه را فرو می داد و سرگرم گرفتن و کشتن شپش های تن خویش بود. مرغان پا بلند کوچک روی پوست سخت و بی احساس لبر، که کنه ای‌را در گوش خود و کنه‌ی دیگری ‌را روی پلکهای سنگینش می کشت، راه می‌رفتند.
عیسی با ادب و احترام بسیار او را خواند و گفت: «بابا اسب آبی، ای سرور بزرگ رود، اجازه بدهید من تمیزتان بکنم. من بهتر از این پرندگان سر به هوا می توانم پشت و سر شما را مالش بدهم و نگذارم یک دانه شپش با یک ذره گل و لای روی‌ آن‌ها بماند! »
لبر در جواب او گفت: «من مدت هاست که آرزوی چنین نظافتی‌را به دل دارم! این مرغان بدجنس و لعنتی به جز چیزهایی‌ که باب طبعشان باشد چیزی از روی من برنمی دارند و بیشتر برای ‌خودشان کار می کنند تا برای من! »
لبر، پس از گفتن این حرف ها، در آب فرو رفت و مرغان پا بلند با داد و فریاد بسیار از روی او به هوا پریدند. آن گاه، اسب آبی، آن موجود پوست کلفت و تنومند لب رود سر از آب بیرون آورد.
عیسای لنگ دراز به چالاکی و سبکی بسیار روی اسب آبی پرید و شروع کرد به پاک کردن و شستشوی او. مقداری گیاه خشک و سنگی پهن برداشت و با همت و پشتکار پسرکی‌که به سخت ترین کارها عادت کرده است، به کیسه زدن، تراشیدن و مالش دادن تن او پرداخت. اسب آبی پشتی بسیار زبر و ناهموار داشت و روی پوست او را چون تنه‌ی درختی با بدنه‌ی قایق غرقه شده‌ای‌ خزه گرفته بود. وقتی عیسی‌کار خود را تمام کرد انگشتانش خون افتاده بود. لبر از او بسیار خشنود شد و گفت: « - ای پسر آدمی، بگو ببینم چه خوبی و خدمتی می توانم در حق تو بکنم؟ »
- من می‌خواهم از این طرف رود به آن طرف بروم!
- کار دشواری از من می خواهی! البته من می توانم تو را به آن سوی ‌رود برسانم، اما باید از پیش آگاهت کنم که در آن سوی ‌رود سرزمین اسرار آمیزی است که فکر نمی‌کنم کودکی چون تو بتواند با مخاطراتی‌که در آن است مقابله کند!
- من از این مخاطراتی‌که می گویی نمی ترسم! تو فقط مرا به آن سوی‌ رود برسان و کاری به کارم نداشته باشد!
- این را هم بگویم که من فقط می توانم تو را به آن سوی‌رود ببرم؛ اما نمی توانم، یعنی حق ندارم، تو را از آن سو به این سو برگردانم. ساحل دیگر رود قلمرو کایمان(2) هاست و هر جانداری ‌را که بخواهد از آن طرف به این طرف برگردد، چه انسان باشد چه حیوان، می گیرند و می درند و می بلعند.
عیسی گفت: «باشد، بر نمی گردم. این قدر دلم می‌خواهد از این جا دورتر بروم که هر خطری ‌را به جان می‌خرم! »
لبر در برابر اصرار و ابرام عیسای لنگ دراز حاضر شد او را، که آن ‌همه خوبی در حقش کرده بود، به ساحل رو به رو ببرد.
عیسی بر پشت اسب آبی نشست و اسب آبی او را به طرف ساحل مقابل برد. از میان کایمان‌ها که بی حرکت افتاده بودند، با چالاکی و سرعتی‌که از چون او بی باور کردنی نبود خزید و به سوی دشت دوید و در آن جا عیسای لنگ دراز را بر زمین نهاد.
عیسی و اسب آبی از همدیگر سپاسگزاری‌ کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و لبر به سوی رودخانه برگشت. کایمان‌ها به او گفتند: «تو مسافری به سرزمین نیاکان بردی. مگر قول و قراری ‌را که با هم داریم فراموش کرده ای؟»
لبر جواب داد: «نه، من‌هیچ هم قول و قرارمان را فراموش نکرده ام. او در بازگشت در اختیار شما خواهد بود! »
لبر خوب می دانست که معنای این حرف ها چیست. کایمان‌ها هرگز اجازه نمی‌دادند آدمیزادی از رودخانه‌ی بزرگ گذر کند.
در این موقع عیسی با پاهای دراز خود در چمنزار راه می پیمود و با خود چنین می اندیشید: «چرا اسب آبی درباره‌ی سرزمین نیاکان با من صحبت کرد؟»
هر چه روز پیشتر می‌رفت بر نگرانی و پریشانی عیسی می افزود. دیگر آوایی از جایی برنمی‌خاست، نه آواز پرنده‌ای به گوش می‌رسید، نه وزووز حشره ای و نه زمزمه‌ی نسیمی در برگ‌های درختان. کم کم دل عیسی برای سپیده دمان دهکده‌ی‌خود، داد و فریاد کودکان آن جا و صدای‌آشنای دسته‌ی هاون‌ها و بغوبغوی گوش نواز قمریان تنگ می شد. در آن خاموشی سنگین و اضطراب آوری، که صدای تاپ تاپ قلبش به گوش می‌رسید، حتی داد و فریادهای نامادریش هم زیاد وحشتناک نمی نمود.
شب فرا رسید، شبی بی ماه و ستاره. عیسی ساعت ها در حسرت خواب بیدار ماند و دقایق کوتاهی هم که خواب به چشمش آمد دستخوش کابوس ها و وهم های هراس انگیز شد.
سرانجام سپیده دمید و پسرک دوباره با گامهایی نامطمئن، در آن سرزمین خلوت و خاموش به راه افتاد.
نزدیکی های ظهر چند کلبه‌ی ویرانه دید که خالی و غیر مسکون می نمود. چون به نزدیکی‌کلبه ها رسید سه پیرزن از آن‌ها بیرون آمدند و عصا زنان خود را به سایه‌ی درخت بائوباب کهنسالی‌رسانیدند و در آن جا در کنار یکدیگر نشستند و به پسرک گوش سپردند که درباره‌ی بدبختی های خود سخن می گفت و سفر دشوار و دور و درازش و آرزوی شدیدش برای پیدا کردن کوزه ای مانند کوزه ای‌ که شکسته بود و تنها بدان وسیله می توانست به دهکده اش که حسرت دیدار آن را می‌خورد بازگردد.
پیرزنان گفتند: «این نخستین بار است که کودکی جرئت کرده پای در سرزمین نیاکان بگذارد. عیسای لنگ دراز ما به ‌تو کمک می‌کنیم، لیکن راه بازگشت به سرزمین زندگان بسیار دشوار و خطرناک است!»
سه زن سالخورده به مهمان خود خوردنی و نوشیدنی دادند و سه کدو قلیانی، که درون یکدیگر نهاده شده بود، و به او گفتند: « این سه کدوی قلیانی‌را بگیر و نگاه دار. هر یک از این‌ها یک بار در راه بازگشت خدمتی به تو می‌کند تا دشواری های این راه دراز را آسان کنی. به سوی غرب حرکت کن. در پایان روز هفتم کوچک ترین کدو را بشکن و باز راه خود را در پیش گیر! »
عیسای لنگ دراز، که این کمک غیر منتظره به او دل و جرئت و امید بخشیده بود، به جانب غرب روان شد.
روز هفتم نزدیکی‌های غروب آفتاب، عیسی همه‌ی ‌آذوقه و آب خود را مصرف کرده و از گرسنگی و تشنگی جانش به لب رسیده بود. منتظر بود آفتاب غروب کند تا به سفارش پیرزنان نخستین کدو را بشکند.
چون کدو را شکست، هنوز شکسته های ‌آن را که به اطراف پرید درست ندیده، چون پر مرغی به هوا خاست و روزها و شب ها با چنان سرعتی بر او گذشت که در اندک مدتی احساس کرد چندین سال بزرگ تر شده است. وقتی به خود آمد دید که در جای ناشناسی ایستاده و در آن جا کسی ‌را دید که هرگز باور نمی‌کرد او را باز ببیند. عیسی مادر خود را دید که در آستانه‌ی کلبه‌ی محقری نشسته بود و غذا می پخت. زن از دیدن او تعجبی نکرد و او را، همچنان که در زمان زنده بودنش موقع برگشتن از مزرعه پیشباز می‌کرد، در آغوش کشید. عیسی چنان به هیجان آمده بود که قدرت نیافت کلمه ای با وی حرف بزند.
مادر عیسی برای او غذا آماده کرد و رختخوابی پهن کرد تا در آن بخوابد و خستگی و رنج راه از تنش بیرون برود.
در نخستین روشنایی ‌روز مادر او را بیدار کرد و خورجینش را با آذوقه‌ی بسیار انباشت و گفت: «عیسی تو باید از این جا بروی. من از دیدارت بسیار خشنودم، اما تو بیش از یک شب نمی توانی در این جا بخوابی! بیا این دو کدوی قلیانی است که با خود آورده ای و این‌هم کوزه ای است مانند کوزه ای‌ که شکسته بودی، حالا دیگر می توانی به دهکده ات در سرزمین مردمان برگردی، زیرا امید این است که نامادریت تو را ببخشد!»
عیسای لنگ دراز دلش نمی خواست از پیش مادرش برود، لیکن فهمیده بود که چاره‌ای جز فرمان بردن از مادر و رفتن به دنبال سرنوشت ندارد.
عیسی دوباره به سوی غرب روان شد. رفت و رفت تا دوباره از تشنگی و گرسنگی و خستگی بسیار قدرت راه رفتنش نماند. خیلی دلش می خواست هر چه زودتر خود را به لب رودی ‌که در مرز سرزمین نیاکان و جایگاه زندگان جاری بود برساند، اما نشانی از آن رود پیدا نبود.
ناگهان به یاد سه پیر زن و کدوی سحرآمیزی‌که به او داده بودند افتاد. پس دومین کدو را هم به ‌تنه‌ی درختی زد و شکست.
تا صدای شکستن کدو قلیانی بلند شد، عیسای لنگ دراز مثل دفعه‌ی اول چون پر مرغی به هوا پرید و وقتی چشم باز کرد خورشید را دید که چون برق در آسمان می دود و روزها و شب ها با سرعت سرسام آوری در پی هم می‌آید و می گذرد. پس از مدتی‌ که در دیده‌ی او بسیار کوتاه نمود خود را دوباره روی زمین و در ساحل رودخانه‌ی پهناوری یافت که در نور ماه چون آیینه می درخشید. عیسای لنگ دراز کشتزاری ‌را که اسب آبی او را پس از گذرانیدن از رود در آن جا بر زمین نهاده بود بازشناخت. دیگر کاری جز این نداشت که شب بخوابد و از رنج راه بیاساید تا روز فرا رسد.
بامدادان با احتیاط بسیار برخاست و به کنار رود رفت. تا به لب رود رسید کایمان‌ها با کام های فراخ و گشاده‌ی‌خود به سویش شتافتند. عیسای لنگ دراز ترسید و نومید و دل شکسته در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و یاد حرف های لبر، اسب آبی، افتاد که به او گفته بود: «اگر از همین راه که می‌روی برگردی من نمی توانم کمکی به ‌تو بکنم، تاکنون هیچ انسانی نتوانسته از این سو به آن سو و از آن سو به این سو رفت و آمد کند.»
حالا دیگر باید از آخرین کدو قلیانی استفاده می‌کرد، اما مردد و دو دل بود که آن را بشکند یا نه! سرانجام تکانی به خود داد و تصمیم گرفت و کدو قلیانی‌را برداشت و آن را با همه‌ی زور و نیروی‌ خود به لب رود زد. لیکن این بار با کمال تعجب دید که کدو قلیانی نشکست. عیسی به هوا پرید و این بار با شدتی دو برابر بار نخست کدو را به سنگ های لب رود کوبید، اما این بار هم نه ‌تنها کدو قلیانی نشکست، بلکه به جای‌آن سنگ لب رود شکست و عیسای لنگ دراز بی نوا در رود افتاد و آب از سرش گذشت. پسرک خود را از دست رفته پنداشت. کایمان‌ها به سویش شتافتند و بر سرش ریختند، لیکن وقتی‌خواستند او را بگیرند کدو قلیانی‌که با او در آب افتاده بود بزرگ شد و بزرگ شد و به صورت زورقی درآمد و عیسی به چالاکی در آن پرید و زورق بی‌آن که کایمان ها بتوانند به آن دست یابند در رودخانه پیش رفت، موج ها را با نیروی بسیار شکافت و به سوی ساحل مقابل شتافت و چون به ساحل مقابل رسید و عیسای لنگ دراز پا به خشکی نهاد دوباره به صورت کدو قلیانی درآمد و به هزار پاره شکست و عیسی دوباره خود را در هوا یافت و دید که روزها و شب ها با سرعتی عجیب می گذرد.
عیسی چشم هایش را بست و وقتی‌آن‌ها را باز کرد خود را زیر درخت آشنایی یافت. آواز پرندگان و بانگ خروسان و زمزمه‌ی نسیم در کشتزاران ارزن و صدای فرود آمدن دسته هاون ها در هاون و آواز دسته جمعی زنان به گوشش رسید و کلمات آواز را فهمید، لیکن چون خواست از جای بلند شود و راه برود احساس کرد پاهایش قدرت و چستی و چالاکی پیشین را ندارد. در خود نگریست و دید که‌ تقریباً پیر شده است.
عیسای لنگ دراز دریافت که چه بر سرش آمده است. او در هر یک از سفرهای فضایی خود، بی‌آن که متوجه شود، مرحله ای از زندگی ‌را پیموده بود، با شکستن نخستین کدو قلیانی از کودکی به جوانی، پس از شکستن دومین کدو از جوانی به مردی و با شکستن سومین آن‌ها به پیری ‌رسیده بود. او گذر سرسام آور روزها و شب ها را به خاطر آورد.
عیسای لنگ دراز به فکر فرو رفت. او بدین ترتیب با کوزه ای‌ که نامادریش خواسته بود به دهکده‌ی‌ خود باز آمده بود، لیکن در مدتی ‌که در چشم او بیش از یک ماه ننموده بود ناگهان از کودکی به پیری ‌رسیده بود، بی آن که زندگی ‌کرده و پول و خانه ای داشته باشد.
عیسای لنگ دراز به کشش غریزه راه دهکده را در پیش گرفت و خود را به آن رسانید، لیکن ‌هر چه در آن جا گشت به قیافه‌ی ‌آشنایی برنخورد. از ده نشینان درباره‌ی ‌خانواده و دوستان خود پرسش کرد. کسی ‌آنان را نمی شناخت، حتی پیرترین روستاییان نیز کسانی‌را که او نام می برد به خاطر نمی آوردند.
روستاییان کلبه ای در اختیار عیسای پیر گذاشتند تا یک شب در آن بخوابد و بیاساید. عیسی بقدری پیر شده بود که نمی توانست فکرش را هم بکند، زیرا هیچ کسی در دهکده او را نمی شناخت.
ناگهان کوزه از دست های لرزان او سر خورد و بر زمین غلتید و به آستانه‌ی در خورد و شکست و در همان دم عیسای لنگ دراز احساس کرد که نیروی از دست رفته اش را باز یافته و کلبه پر از سکه های زر است. او شتابان آن‌ها را جمع کرد و در کیسه هایی ‌ریخت و گنج خود را در زیر خاک پنهان کرد.
فردای ‌آن روز عیسای لنگ دراز با زیباترین جامه ها ظاهر شد همه از دیدن او در شگفت افتادند و پنداشتند که معجزه ای روی داده است. عیسی با دست و دلبازی بسیار چند سکه‌ی زر به روستاییان بخشید.
عیسای لنگ دراز، که کودکی، نوجوانی، جوانی و مردی ‌را نشناخته پیر شده بود، به لطف کوزه ای‌ کاملاً شبیه کوزه ای ‌که در بچگی شکسته بود، پیری طولانی و سعادت آمیزی پیدا کرد. اما شما که این داستان را می‌خوانید مواظب باشید که مبادا مبادا وقتی شما را برای آوردن آب به رودخانه می فرستند کوزه‌ی‌خود را به سنگ بزنید و بشکنید، زیرا این قصه مربوط به زمان‌های بسیار قدیم است. زمان قصه ها و افسانه ها، زمانی ‌که هرگز باز نخواهد گشت.

پی‌نوشت‌ها:

1- Leber
2- Caїman از انواع تمساح هاست.- م

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط