از مجموعه داستان‌های کشورِ سنگال

خرگوش و خداوندگار مرغزاران

در زمان‌های قدیم در سنگال هم مانند همه جای افریقا جانوران زبان یکدیگر را می فهمیدند و سرور جنگل‌ها و چمنزاران بودند. در میان آنان لوک ، یعنی خرگوش، که در علفزاران بلند خانه داشت ترسوتر و کم‌دل‌تر و جرئت...
چهارشنبه، 13 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خرگوش و خداوندگار مرغزاران
 خرگوش و خداوندگار مرغزاران

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 از مجموعه داستان‌های کشورِ سنگال

در زمان‌های قدیم در سنگال هم مانند همه جای افریقا جانوران زبان یکدیگر را می فهمیدند و سرور جنگل‌ها و چمنزاران بودند. در میان آنان لوک (1)، یعنی خرگوش، که در علفزاران بلند خانه داشت ترسوتر و کم‌دل‌تر و جرئت تر از همه بود و وسیله‌ی دفاعی جز سرعت پاهای چست و چالاک خود نداشت.
روزی لوک بر آن شد که به نزد خداوندگار مرغزاران برود و از سرنوشت و نصیب و قسمت خود شکایت کند. پس مانند همه‌ی خرگوشان جهان شب روی به راه نهاد و رفت و رفت تا در سپیده‌ی بامدادی نزد خداوندگار جانوران رسید. تعظیم بلند بالایی در برابر او کرد و از سرنوشت خود چنین نالید: «ای سرور و خداوندگار مرغزاران و جنگل ها! تو مرا موجودی بسیار ناتوان و ضعیف آفریده ای، پس اقلاً برای این که بتوانم در برابر دشمنان از خود دفاع کنم مرا باهوشترین و حیله گرترین جانوران روی زمین گردان! هوش و فتانتی بیش از آنچه دارم به من عطا کن!»
خدای مرغزاران در پاسخ او گفت: «بسیار خوب، من تو را از هوش و فتانتی که می خواهی برخوردار می کنم، اما به یک شرط و آن شرط این است که سه کار را که بر عهده ات می گذارم انجام بدهی! حاضری؟»
خرگوش جواب داد: «بلی، آزمایش می کنم!»
- خوب، پس گوش کن تا بگویم چه کارهایی باید بکنی. وقتی می خواهی از این جا بروی سه کاناری (2) به تو می دهند. تو باید در یکی از آنها مار سیاهی را که مامبا (3) نام دارد بیندازی و پیش من بیاوری. کوزه‌ی دوم را با شیرِ پلنگ پر کنی و در سومی دم مبام آلا (4) ، یعنی بابا‌گراز (5)، را بیندازی و برای من بیاوری!
لوک سه ظرف سفالی را گرفت و روی به راه نهاد. بی گمان گوش هایش تکان می خورد و این نشان تفکر خرگوشان است.
لوک با خود می گفت: «این کاناری های خالی به خودی خود بسیار سنگین است و جا به جا کردنشان بسیار دشوار، وقتی پر بشود سنگین تر می شود و بردنشان دشوارتر. باید فکری کرد و نقشه ای کشید. خوب است بروم دوست دیرین خود سنجاب را پیدا کنم و ساعتی در خانه‌ی او بنشینم و در این باره با او مشورت کنم!
هودیوک (6)، یعنی سنجاب که او را موش خرما هم می نامند، پای درخت بائوبابی (7) آشیانه‌ی بزرگی برای خود ساخته بود و در آن به سر می برد.
دو دوست همه‌ی شب نشستند و با هم حرف زدند، اما هودیوک با همه‌ی زیرکی و هوشیاری خود نتوانست خرگوش را در انجام دادن کارهای دشواری که بر عهده گرفته بود، راهنمایی کند و به این نتیجه رسید که خدای مرغزاران خواسته خرگوش را ریشخند کند.
پس لوک از خانه‌ی او بیرون آمد و نخستین کوزه را که دهانه ای بسیار تنگ داشت بر دوش نهاد و به تنهایی به راه افتاد و به جایگاه مامبا، مار سیاه، که نیش کشنده ای داشت، نزدیک شد.
لوک در راه موشی گرفته بود و در کوزه انداخته و موش در کوزه سر و صدایی جهنمی به راه انداخته بود.
خرگوش رفت و در سایه‌ی بیشه ای که مامبای هراس انگیز معمولاً در آن جا به سر می برد دراز کشید. کاناری را پای درخت، و در چند قدمی خود، نهاد و نی لبک خود را به نوا درآورد تا بدان وسیله توجه مار را به خود جلب کند. همه می دانند که مار نوای نای و آواز پرندگان را بسیار دوست می دارد.
موش، که زندانی شده بود، کوزه را می خراشید و ناله و زاری می کرد. لوک با صدایی بلند فریاد زد: «خاموش باش، ای موش بدبخت!، آیا خوشحال نیستی که در کاناری، در جایی خنک و راحت قرار داری؟ گرما ما را ناچار کرده که به سایه‌ی درختان پناه ببریم!»
مامبا، که دور خود چمبره شده بود و چرت می زد، سر سه گوش خود را بلند کرد و گوش های سه گوش هراس انگیزش را گشود و به صدایی که چرتش را پاره کرده بود به دقت گوش داد. ناله‌های موش توجه او را جلب کرده بود. لوک که از دور مراقب او بود و آماده بود که به محض احساس کوچک ترین خطری فرار کند؛ صدای خود را بلندتر کرد و گفت: «ای موش لعنتی، برای چه می نالی و از چه شکوه می کنی؟ در خانه‌ی گلی سوراخ سوراخ خود راحت و آسوده نشسته ای و چاق و چلّه می شوی! من به عمر خود موشی ندیده ام که پوستی به درخشندگی پوست تو داشته باشد. تو در این جا از دشمنان خود روباه‌ها و زبادها در امان‌هستی، زیرا آنان نمی توانند پوزه‌ی خود را به خانه‌ی تو فرو کنند و فقط مار می تواند وارد خانه ات شود، اما او هم به قدری گیج و بی هوش است که نمی تواند جای تو را پیدا کند.»
مامبا، مار سیاه، آهسته و آرام چمبر خود را باز کرد و با خود گفت: «خوب، رفیق لوک، حالا نشانت می دهم که مارها گیج و ابلهند یا تو! اول موش چاق و چلّه را می گیرم و خرد می کنم بعد تو را!»
مامبا به پشت درخت خزید و سپس خود را به کاناری رسانید و سر خود را تا می توانست باریک تر کرد و از دهانه‌ی تنگ کوزه وارد آن شد. لوک هم فوراً به طرف کوزه پرید و با سنگ گردی، که قبلاً آماده کرد بود، با دقت بسیار دهانه‌ی آن را بست و مار زندانی را برداشت و به کلبه‌ی خود شتافت و او را به بزرگترین بچه‌ی خود سپرد و سفارش کرد که نگذارد کسی به مار زندانی نزدیک شود.
روز دوم لوک کاناری دیگر را برداشت که کوچک تر از کاناری اول بود، اما دهانه ای گشادتر داشت. آن روز هم مانند روز پیش به بوته زاری که جایگاه تنه (8) ، یعنی پلنگ، بود نزدیک شد. اتفاقاً آن روز پلنگ شکاری بزرگ به چنگ نیاورده و گرسنه بود و از این رو بسیار بی دل و دماغ بود و بچه‌های خود را، که حالا مثل مادر خود درنده شده بودند، شیر نداده بود.
لوک با تنبلی روی چمنزار دراز کشید و رو به سالیر (9) ، یعنی جیرجیرک، که زیر برگ پهنی استراحت می کرد، گفت: «سالیر، بره‌ی سفید چمنزار به من می گفت که تنه قطره ای هم شیر ندارد که به بچه‌های خود بدهد! آیا راست می گوید؟ او می گفت همه‌ی گوسفندان او را ریشخند می کنند و می گویند که مادر بد و نالایقی است!»
سالیر، که از دوستان لوک بود، با صدای زیری در جواب او گفت: «بره باید بیاید اینجا و با پلنگ مسابقه بدهد تا معلوم شود شیر کدام یک بیشتر است. من که عقیده دارم شیر تنه خیلی بیشتر از شیر گوسفند است. تو برو رفیقت را به اینجا بیاور تا من‌هم از پلنگ، که آن قدرها هم که می گویند بدجنس و آزارگر نیست، خواهش بکنم که بیاید و. با بره در مسابقه ای مسالمت آمیز و مادرانه شرکت کند.»
پلنگ پس از شنیدن این گفت و گو از جای برخاست و خاموش و آرام به آنان نزدیک شد. لوک، که ناگهان چشمش به چشمان سبز پلنگ افتاده بود، که با نگاهی ثابت و هراس انگیز از پشت گیاهان خیره خیره به او می نگریست، از ترس بر خود لرزید. پلنگ، که جانور تیز هوشی نیست، با خود گفت اگر لوک بره را به نزدیک پناهگاه من بیاورد تکه‌ی خوبی برای فرو نشانیدن گرسنگی من خواهد بود. پس خود را بسیار مهربان و فروتن نشان داد و گفت: «سالیر، دوست عزیزم، تو که فضای مرغزاران و جنگل ها را با آواز دلنشین خود پر می کنی، بدان که من حاضرم به این گوسفندان گستاخ و بی شرم ثابت کنم که بیشتر از آن‌ها شیر دارم و با شیر خود بچه‌هایم را سیر می کنم. چگونه این حقیقت را ثابت کنم؟»
لوک با صدایی لرزان، و در حالی که از او فاصله می گرفت، گفت: «تنه، اول من باید مدرکی به نزد گوسفند ببرم که نشان دهد تو حاضری با او مسابقه بدهی. برای این کار لازم است تو مقداری از شیر خود را در این کاناری که می بینی بریزی تا مدرکی بر درستی گفتار من باشد!»
پلنگ گفت: «آسان تر از این کاری نمی شود!» و بعد مقداری از شیر خود را در کاناری ریخت.
معلوم است که لوک با احتیاط بسیار آمد و کوزه را برداشت. شتابان از آن جا گریخت و ناپدید شد. و سالیر هم پس از آن روز دیگر در کنار کنام پلنگ آواز نخواند.
روز سوم لوک سومین ظرف را که به شکل کوزه‌هایی بود که زنان بر سر خود می نهند و به صحرا می روند برداشت، اما آن را روی سر خود ننهاد، زیرا ترسید که کوزه گوش هایش را، که ‌همیشه آهار زده و اتو کشیده بود، زخمی کند.
لوک کنار رودی که در میان کشتزاران ارزن و سیب زمینی جاری بود به راه افتاد. مبام آلا (10)، یعنی بابا گراز، که می گفتند حیوانی است بسیار کژخو، اغلب در آن حوالی می گشت. گراز که سرگرم زیر و رو کردن زمین بود، دمش را چون قلم گچ کاران در میان خوشه‌های ارزن برافراشته بود. پیدا کردن گراز و حرف زدن با او کار دشواری نبود، اما انجام دادن کاری که خرگوش می خواست، چندان‌ هم آسان نبود.
لوک دنبال مبام آلا افتاده بود و قدم به قدم تعقیبش می کرد و فکر می کرد که ناگهان چشمش به گولو (11)، میمون، و دوستان او افتاد که روی لانه‌ی موریانه‌ها سرگرم خنده و بازی بودند. می دانیم که میمون‌ها هر چه را ببینند تقلید می کنند. لوک کوپ کوپی (12) برداشت و بتندی آن را این سو و آن سو زد و خوشه‌های ارزنی را برید. بعد هم آن را بر زمین نهاد و دور شد. میمون آمد و کوپ کوپ را برداشت و مثل لوک مشغول بریدن خوشه‌ی ارزن شد خرگوش، که ‌همین را می خواست نزد میمون آمد و گفت: «گولو، رفیق عزیزم، من به عمر خود کسی را ندیده ام که بهتر از تو بتواند خوشه‌های ارزن را درو کند.»
میمون‌ها جانوران خود پسندی هستند. گولو هم از این قاعده مستثنا نبود. لوک به گفته‌ی خود چنین افزود: «خوب، ببینم آیا تو همان اندازه که من تصور می کنم استادی و مهارت داری؟ حالا من خوشه‌هایی را نشانت می دهم که تو آن‌ها را بی آن که به خوشه‌های کنارشان دست بزنی، ببری. این خوشه را ببر، حالا این یکی را ببر! ..»
گولو هم بی آن که فکر کند کوپ کوپ خود را فرود می آورد و ارزن‌ها را می برید. ناگهان لوک دم مبام آلا را به گولو نشان داد. گولو هم به یک نواخت آن را برید و بر زمین انداخت.
دیگر لازم نیست بگویم که بابا گراز از این گستاخی و از شدت درد چگونه به خود پیچید و با چه سرعتی سر در پی میمون نهاد. گولو اگر خود را به روی درختی نمی رسانید نمی توانست از دست او جان سالم به در ببرد. لوک را فرصت را از دست نداد. دم گراز را برداشت و زد به چاک!
همان شب خرگوش با بار گرانبهای خود روی به راه نهاد. پسر بزرگش کوزه‌ای می‌برد که مامبا، مار سیاه، در آن بود، دخترش ظرف شیر پلنگ را و خودش دم بابا گراز را. لوک با خود می گفت: «حالا دیگر خدای مرغزاران خواهش مرا انجام می دهد، زیرا من از عهده‌ی سه آزمایش او برآمده ام!»
بامدادان لوک به جایگاه خدا رسید و کاناری ها را در برابر خداوندگار توانای خود بر زمین نهاد. خداوندگار مرغزاران کوزه‌ها را نگاه کرد و بعد بر تخت خود نشست و پس از لحظه ای تفکر سر برداشت و گفت: «لوک، حالا که تو از عهده‌ی انجام دادن این سه کار، که من آن‌ها را غیرممکن می دانستم، برآمده ای معلوم می شود که زیرک ترین و مکارترین جانوارن جهانی و من دیگر نباید تو را از هوش و فتانتی بیش از آنچه داری برخوردار کنم، زیرا در این صورت از من ‌هم تواناتر می شوی!»
گوش های خرگوش به شنیدن این سخن آویخته شد، اما جرئت اعتراض نیافت. او نشانه‌های پیروزی خود را در همان جا نهاد و به چمنزار و جنگل بازگشت و در آن جا ناچار شد که ‌همه‌ی هوش و حواس خود را به کار اندازد تا از هزاران خطری که تهدیدش می کرد در امان باشد.
اما شما هیچ غصه‌ی رفیق ما لوک را مخورید، او هیچ احتیاجی به‌ هوش و فتانت بیشتر نداشت. داستان زیرکی ها و حیله‌ها وحقه‌های او در همه جای سنگال نقل مجالس است و به راستی خدای مرغزاران کار بسیار عاقلانه ای کرد که نیرنگ بازترین و مکارترین جانوران از هوش و فتانت بیشتر برخوردار نکرد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Leuk
2- کاناری (Canari) در زبان سنگالی به نوعی ظرف یا کوزه‌ی سفالی گرد می گویند که معمولاً در آن آب می ریزند.
3- Mamba
4- M Bam – Alla
5- Phacochère نوعی گراز مخصوص قاره‌ی آفریقا
6- Hodiock
7- Baobab درختی است بسیار بزرگ که در نواحی گرمسیر می روید و دور تنه‌ی آن، گاه از بیست متر هم بیشتر می شود. – م.
8- Téné
9- Sallyr
10- M" Bam – Alla
11- Golo
12- Coupe – coupe نوعی شمشیر کوچک است که با آن شاخه‌های در هم فرو رفته‌ی جنگل های بکر را می برند.

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط