از مجموعه داستان‌های ‌کشورِ سنگال

بوکی در بهشت جانوران

پیشترها، در زمانی بسیار دور از زمان ما در سنگال همه‎‌ی جانوران در منطقه‎‌ی پهناوری از کرانه‌های سحرآمیز رود فالمه زندگی می‌کردند و از نعمت صلح و صفا برخوردار بودند.
چهارشنبه، 13 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوکی در بهشت جانوران
 بوکی در بهشت جانوران

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

از مجموعه داستان‌های ‌کشورِ سنگال

پیشترها، در زمانی بسیار دور از زمان ما در سنگال همه‎‌ی جانوران در منطقه‎‌ی پهناوری از کرانه‌های سحرآمیز رود فالمه (1) زندگی می‌کردند و از نعمت صلح و صفا برخوردار بودند.
رود رخشان فالمه، که درد بستر آن گودال‌‌های ژرفی بود و آب آن روی صفحه‌های زرین می‌لغزید قلمرو لبر(2)، اسب آبی، مائی مائیلو(3)، تمساح، مبوت (4)، قورباغه، و کوراد (5)، کلنگ و خانخال (6)، قناری، بود. در کرانه‌های سایه دار آن و در جنگل بزرگ و چمنزاران پهناور، همه‎‌ی جانوران از خرد و کلان در سایه‎‌ی عصای شاهی عمو گینده (7)، شیر، به سر می‌بردند. همه از مام گنی (8)، فیل، گرفته تا دیاگونی، تارتنک، از پاتاپاره (9)، میمون سیاه، تا دیان (10)، مار، زندگی خوش و آرامی داشتند. لیکن روزی ماده اهریمنی‌که دلی تیره تر از تیره شبان داشت به این بهشت جانوران راه پیدا کرد. این دختر جهنمی بوکی (11)، کفتار، نام داشت و او بود که بدبختی را بر سر جانوران فرود آورد.
از روزی‌ که بوکی مزه‎‌ی گوشت لطیف جانوران را چشید ترس و هراس بر کرانه‌های فالمه‎‌ی سعادتبار فرو نشست.
حالا برای شما می‌گویم که آن داستان چگونه بوده است:
فضای پهناوری را مجسم کنید که در آن جانوران از صدها سال پیش در آرامش و آسایش به سر می‌بردند. بچه‌های همه‎‌ی جانوران را در جاهای خالی از درخت جنگل دور هم جمع می‌کردند و مراقبت از آنان را به میمون‌ها وا می‌گذاشتند و میمون‌ها نیز آنان را با ادا و اطوار و شوخی‌‌های خود سرگرم می‌کردند. هر بامداد و هر شامگاه مادران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمدند و به بچه‌های خود شیر می‌دادند. صحنه‌های هیجان انگیزی پدید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمد. پیش از همه نه نه دیامالا (12)، زرافه‎‌ی پر لطف و مهر، گردن دراز خود را از لابه لای تنه‌های درخت به سوی بچه‌های خود دراز می‌کرد و چنین می‌خواند:
«ای زرافه‌های‌کوچک، ای دیامالاها
صدای مادرتان را می‌شنوید که آمده است تا
پستان در دهانتان بگذارد و شیرتان بدهد
تا گردنتان درازتر و افراشته تر شود.»
و بچه‌های زرافه روی پاهای باریک و لرزان خود می‌ایستادند و به طرف او می‌دویدند. بعد مبیل (13)، ماده مرال، که بیش از دیگر مادران به نوزادان خود مهر می‌ورزید پیش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آمد و می‌گفت:
« ای مرال های‌کوچک، ای جان مادرتان مبیل
بیایید و پستان به دهن بگیرید و شیرتان را بنوشید تا چشمان کوچکتان زیباتر و سیاه تر شود.»
و بدین گونه تا شب قبل بچگان می‌رفتند و شیر ازپستان مادر خود می‌نوشیدند تا خرطومشان بلندتر شود، شیر بچگان یالشان بلندتر شود و خرگوش بچگان سبیلشان بلندتر شود.
بوکی همه‎‌ی این آوازها را می‌شنید و در فکر این بود که چگونه این بچه‌های بی گناه را برباید و ببلعد!
شامگاهی بوکی به چمنزاری در میان جنگل آمد و با صدایی نرم و شیرین چنین خواند:
« ای‌کوبا (14) های‌ کوچک! ای اسب‌‌های آبی عزیز!
اگر دلتان می‌خواهد شاخهای زیبایی بر سرتان بروید،
زودد زود بدوید بیایید پیش مادرتان! »
کوباهای‌کوچک، که کوچک ترین گمان بدی نبرده بودند، به نزد او دویدند و بوکی گلوی آنان را گرفت و خفه شان کرد و بعد با دندان‌های تیز خود آن‌ها را پاره پاره کرد و فروبلعید!
از آن پس بوکی هر شب قربانی تازه ای پیدا می‌کرد و هر شب مادری را به عزای بچه‎‌ی خود می‌نشانید.
همه‎‌ی جانوران در بهت و حیرتی بزرگ فرو رفتند. نوزادان یکی پس از دیگری ناپدید می‌شدند و کسی نمی توانست بفهمد چه بر سر آنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌آید. گروهی به تان (15)، کرکس، بدگمان شدند و گفتند که او آن‌ها را می‌رباید و به آسمان می‌برد.
اما بوکی با همه‎‌ی دقت و مراقبت اضطراب آمیز جانوران ‌هر روز به کشتار خود ادامه می‌داد. چندان که دیگر در چمنزار جز بچه‎‌ی لوک، که چون پدر و مادرش باهوش و مکار بود، بچه ای زنده نماند. لازم نیست به شما بگویم که نه نه خرگوش به بچه‌های خود آموخته بود که ‌همیشه محتاط باشند و بچه خرگوشان نیز شاگردان خوبی بودند و به حرف‌‌های مادر و آموزگار خود گوش می‌کردند و آن‌ها را به خاطر می‌سپردند و هرگز فراموش نمی‌کردند.
روزی بوکی به پناهگاه لوک نزدیک شد و چنین خواند:
« لوک کوچکم، خرگوش عزیزم!
برایت شیر سفید و خوشمزه ای آورده ام
بیا بنوش تا گوش هایت شنواتر شود و
صدای آرام ترین و نرم ترین بادها را هم بشنوی! »
لیکن لوک کوچک از جای خود نجنبید و از لانه‎‌ی خود بیرون نیامد و با تقلید صدای خشن بوکی جواب داد:
« مادرجان صدایت دو رگه شده
من امشب شیر نمی نوشم! »
بوکی اصرار نورزید، ولی پس از لختی دوباره برگشت. تصمیم داشت این بار کار را یکسره کند. پس تا می‌توانست به لانه‎‌ی لوک نزدیک تر شد و به میان گیاهان بلند خزید و در آن جا با صدایی‌که بزحمت شنیده می‌شد چنین خواند:
« لوک کوچکم، خرگوشک زیبایم!
بیا از پستان مادر شیر بنوش تا بزرگ شوی! »
لوک کوچک گوش هایش را تکان داد و یک چشمش را باز کرد، اما از جای نجنبید و چنین جواب داد:
« درست است که صدایت بسیار شیرین است
اما لوک مادر، اگر چشمم درست ببیند
امشب گوش هایت تیزتر شده است!»
بوکی باز هم به ناچار از آن جا دور شد، اما از خشم دیوانه شده بود و با خود می‌گفت باید هر طور شده بود این بچه‎‌ی بدجنس را از لانه اش بیرون بکشم و بخورم. این بار بوکی قیافه اش را تغییر داد و برگشت، اما بچه خرگوش باز هم در جواب او چنین خواند:
« نه من نمی‌آیم از پستان تو شیر بنوشم
آخر مادر من به جای دو گوش دو برگ خشک ندارد. »
اما در این ‌هنگام گینده، شیر، و دستیارانش پنهانی انجمن کرده بودند.
تیل(16)، شغال، که‌ همه به او بد گمان شده بودند به پا خواست و این گونه از خود دفاع کرد: «اعلی حضرتا، بچه‎‌ی همه‎‌ی ما را ربوده اند جز بچه‎‌ی لوک، آیا این خود بهترین دلیل گناهکاری او نیست؟»
بدین گونه خرگوش بیچاره بار دیگر در مخمصه افتاد و چون‌ همه‎‌ی قرائن به زیان او بود نتوانست از خود دفاع مؤثری ‌کند، اما فکر بکری به سرش رسید و از جانوران اجازه خواست که برود و ببیند آیا بچه‎‌ی او به سرنوشت دیگران گرفتار نشده است. گینده خود همراه لوک رفت و چون به لانه‎‌ی لوک رسیدند دیدند که بوکی در آن حوالی پرسه می‌زند. لوک گفت: «عمو گینده، من حدس می‌زنم که ناپدید شدن بچه‌های ما کار این جانور بدجنس است، با این ‌همه یک روز به من مهلت بدهید تا حقیقت را کشف کنم!»
شیر، که شاهی مهربان و دادگر بود، گفت: «بسیار خوب، اما سعی‌کن دلیل و مدرک محکمی پیدا کنی!»
آن گاه لوک نقشه‎‌ی خود را برای گینده شرح داد. به فرمان گینده ‌همه‎‌ی جانوران در دشتی پهناور دراز کشیدند و خود را به مردن زدند.
چون ماه برآمد لوک به طرف لانه‎‌ی بوکی رفت. کفتار در انتهای جنگل در کلبه ای تیره و تار و شوم خانه داشت. وقتی لوک به لانه‎‌ی بوکی نزدیک شد و صدای قهقهه‎‌ی او و بچه‌هایش را شنید سراپایش به لرزه افتاد. با این ‌همه نزدیک تر رفت و دید که کفتار و بچه‌هایش سرگرم دریدن و بلعیدن لاشه‎‌ی بچه فیل هستند.
لوک در تاریکی پنهان شد و فریاد زد: «بوکی! من خبر بدی برای تو آورده ام! همه‎‌ی برادران و خواهران ما ناگهان افتادند و مردند و حالا کالبد بی جان‌ همه‎‌ی آنان در چمنزار افتاده است. شیر، شاه جانوران، آخرین اراده‎‌ی خود را در موقع مردن به من گفت.
- کیست که در تیرگی شب جرئت یافته و این حرف ها را می‌زند!
- خواهر بزرگ، من ‌هستم، لوک خرگوش، که با تو تنها بازمانده‎‌ی جانوران جنگلم!
بوکی در خیال خود چمنزار پهناوری را مجسم کرد که رویش پوشیده از لاشه‎‌ی جانوران گوناگون است و با خود گفت که چه طعمه‌های لذیذی در آن جا می‌تواند پیدا کند. با این‌همه با خود اندیشید که ممکن است لوک لعنتی با او سر چنین میراث گرانبهایی به دعوا برخیزد. پس از او پرسید:
« شاه ما، گینده، موقع مردن به تو چه گفت؟ کدام یک از ما دو نفر را به جانشینی خود تعیین کرد؟»
لوک هوشمند قیافه‎‌ی ماتمزده ای به خود گرفت و گریه کنان چنین جواب داد: «شاه ما به من گفت که بوکی بزرگ تر از توست و جانشین من اوست!»
بوکی هم که جز این آرزویی نداشت گفت: «رفیق لوک، بی اندازه از تو متشکرم. راستی‌که بسیار شرافتمند و درستکاری! اما آرام باش و غم مخور من سهم تو را هم از گوشت هایی‌که جمع خواهیم کرد می‌دهم!»
آن گاه کفتار همه‎‌ی بچه‌های خود را جمع کرد و هر یک از آنان ظرفی یا زنبیلی با چاقو و تبری به دست گرفت و بدین ترتیب کاروان قصابان قهقهه زنان و خنده کنان برای ‌کندن پوست جانوران در پی لوک به راه افتاد.
بوکی‌که باور نمی‌کرد به چنین نعمت غیر منتظره ای برسد از خرگوش پرسید: «آیا اشتباه نمی‌کنی، راستی همه‎‌ی برادران و خواهران بدبخت ما یکمرتبه افتاده و مرده اند؟»
- آری، دریغ و درد که ‌همین طور است. همه‎‌ی آنان مرده اند و ما دیگر نمی توانیم آنان را ببینیم!
- آیا شاه ما خود گفت که لاشه‎‌ی آنان به کدام یک از ما می‌رسد؟
- آری او به من گفت و تکرار کرد که : «بوکی دختر بزرگ من است و یگانه وارث من اوست!»
بوکی، که کف بر لب آورده بود، شتابان در پی لوک رفت و بچه‌های او نیز قهقهه زنان به دنبالش دویدند.
سرانجام به شدت پهناوری‌که ‌همه‎‌ی جانوران در آن دراز کشیده و خود را به مردن زده بودند رسیدند.
بوکی نتوانست شادی خود را پنهان کند و قهقهه زنان فریاد کرد: «بچه‌ها، بیایید. تا چندین سال دیگر گوشت خواهیم داشت. گوشت هایی لذیذتر از گوشت نوزادان! ...
و آن گاه بالای سر گینده رفت و گفت: «چه کار خوبی‌کردی‌ که مردی! حالا دیگر من توانگرم و ملکه‎‌ی چمنزاران و جنگل! شام خود را با خوردن تو آغاز می‌کنم!»
اما در آن دم که کارد به دست به شیر نزدیک می‌شد شیر فقط پلک چشمانش را بلند کرد و با چشم سبز و خونسرد و شاهانه‎‌ی خود نگاهی به او انداخت!
بوکی در برابر این نگاه ساده چنان به وحشت افتاد که حتی جرئت گریختن ‌هم پیدا نکرد. بر جای خود خشک شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
شیر به کندی و آرامی بسیار از جای برخاست و در خاموشی شب غریوی ‌کشید که‌همه‎‌ی جانواران به شنیدن آن از جای برخاستند و بر پا ایستادند.
دیگر خود شما می‌توانید حدس بزنید که بوکی چه سرنوشتی پیدا کرد. همه‎‌ی مادران حتی زرافه‎‌ی آرام و بی آزار و گوزن پر شرم و آزرم می‌خواستند از او انتقام بکشند، یکی شاخی به او می‌زد، یکی با سُم خود بر سرش می‌کوفت و دیگری به دندانش می‌گزید.
آری، پس از آن روز است که جانوران بچه‌های خود را در اعماق جنگل پنهان می‌کنند و نیز از آن روز است که بدبختانه ‌همدیگر را می‌درند و می‌خورند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Falémé
2- Leber
3- Maimailo
4- M" Bote
5- Korade
6- Khankhal
7- Gayendé
8- Mame Gneye
9- Pataparé
10- Diêne
11- Bouki
12- Diamala
13- M’Bill
14- Koba
15- Tann
16- Till

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط