نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
لوک با همهی زیرکی و مکاری گاهی فریب میخورد و کلاه سرش میرفت. اما خیالتان از جانب او ناراحت نشود، زیرا از هر جایی که بر زمین میافتاد روی چهار دست و پای خود قرار میگرفت و دم به تله نمیداد.روزی لوک، که دلبستگی بسیار به گردش و تفریح داشت، به سرزمینی دور از مرزهای سنگال رفت و چون شب شد خواست در گودالی که دور و بر آن را کاکتوسهایی فرا گرفته بود، که آنها را انجیر وحشی میخوانند، بخوابد. انتخاب آن جا از روی دور اندیشی بود که به موقع بتواند از خطر بگریزد، زیرا فقط جانوران کوچک میتوانند زیر خارهای خطرناک کاکتوس ها بخزند.
لوک میخواست در آن پناهگاه راحت و امن بخوابد، که ناگهان نالهی زاری به گوشش رسید.
- لوک، لوک عزیز، نجاتم بده! چند روز است که در زندان این خارها گرفتارم. جادوگری که مدت ها پیشِ شیطان ها شاگردی کرده مرا به این جا انداخته تا کسی نتواند پیدایم کند.
لوک، که جانوری است بسیار محتاط ولی کنجکاو، گوشش را تیز کرد و روی سینه زیر کاکتوس ها خزید و در آن جا کوزهی چوبینی پیدا کرد که روی آن نقش های عجیبی کنده بودند. یقین ناله از توی کوزه میآمد و دم به دم ضعیف تر میشد.
لوک هیچ دلش نمیخواست با کسی که از نزد شیطان ها آمده بود روبه رو شود، اما پیش خود فکر کرد که برگشتنش خطرناک تر است. پس کوزهی جادو را گرفت و کشید و پس از آن که زحمت بسیار کشید و چند خار به نشیمنگاهش رفت توانست آن را از زیر کاکتوس ها بیرون بیاورد و کناری بگذارد. کوزه گفت: «متشکرم، رفیق لوک. از این پس من دیگر مال تو خواهم بود. تو سرور من هستی و من به فرمان تو با هر چیزی که دلت بخواهد پر میشوم!»
- راست میگویی؟ اگر راست میگویی کوس کوس (1) خوبی برایم حاضر کن، چون دارم از گرسنگی میمیرم!
به یک چشم به هم زدن بوی دلاویزی دماغ لوک را نوازش کرد. کوزه باکوس کوس چرب و نرم و تکه های گوشت پر شده بود.
حالا دیگر میتوانید حدس بزنید که لوک چه قدر شاد و خوشحال شد! او پس از آن که کوس کوس را خورد، ته ظرف را لیسید و آن را برداشت و در توبرهی خود نهاد و توبره را زیر سر گذاشت و خوابید.
چون لوک از خواب خوش بیدار شد و اطمینان یافت که کوزه هنوز آن جاست برخاست و راه خود را در پیش گرفت.
روز دوم لوک تصمیم گرفت پای درخت کائیل سدرا (2) ی بزرگی، که او را هم از گرمای آفتاب حفظ میکرد و هم از رطوبت هوای شب، اتراق کند.
تازه به پشت روی زمین دراز کشیده و دست هایش را زیر سرش گذاشته بود که صدایی از میان شاخ و برگ های درخت به گوشش رسید. لوک گوش هایش را تیز کرد و شنید که یکی میگوید: «لوک، لوک عزیز! به دادم برس و نجاتم بده! سرور من، که به سرزمین شیطان ها رفته مرا در این لانهی کرکس ها انداخته و من نمیتوانم بیرون بیایم!»
لوک با خود گفت: «مثل این که کار خوب و سودمند دیگری هم برایم پیدا شده!»
اما او چگونه میتوانست از آن درخت تنومند بالا برود؟ در این فکر بود که به یاد کوزهی سحرآمیز افتاد و آن را از کیسه بیرون آورد و بر زمین نهاد و گفت: «کوزه، طناب بلندی به من بده!»
به یک چشم به هم زدن طناب محکمیاز کوزه بیرون آمد و خود به خود تا روی اولین شاخهی درخت خزید و به آن گره خورد. لوک دیگر به آسانی میتوانست آن را بگیرد و به بالای درخت بخزد.
لوک به نزدیک لانهی کرکس ها رسید و تخم بزرگ و سیاهی در آن دید که ناله میکرد. چه ناله ای که دل سنگ را کباب میکرد.
لوک گفت: «عجب! .. این تخم .. »
اما فرصت نیافت جمله اش را تمام کند، زیرا تخم مرغ به هوا پرید و به شدت بر سر او فرود آمد. دنیا پیش چشم لوک تیره و تار شد، اما در آن عالم بیهوشی، مثل این که در خواب باشد، شنید که تخم مرغ میگفت: « من تخم مرغ نیستم و اجازه نمیدهم کسی مرا بدین نام بخواند. من قلماسنگ هستم و رودخانه بیرونم انداخته است، قلماسنگی سحرآمیز.»
وقتی لوک به هوش آمد دید که از شاخهی درخت آویزان است و بیم آن میرود به پای درخت بیفتد و له و لورده شود. در همان موقع تخم مرغ به حرف آمد و گفت: «لوک، رفیق لوک! من بدی تو را نمیخواهم، بلکه میخواهم مال تو بشوم. اگر مرا از این نجات بدهی سرور من خواهی شد؛ اما من تخم مرغ نیستم قلماسنگم، قلماسنگی سحرآمیز! هر کس کلمهی تخم مرغ را در برابر من بر زبان بیاورد چنان بر سرش میکوبم که بیفتد و بمیرد.»
شما دیگر خوب میتوانید حدس بزنید که لوک زبانش را نگاه داشت و سنگ جادو را با دقت و احتیاط بسیار گرفت و با آن از طناب پایین آمد و آن را هم با کوزهی جادو در کیسهی خود انداخت و کیسه را زیر سرش نهاد و با خیال راحت دراز کشید و خوابید.
پس از بیدار شدن از خواب قیلوله دوباره در آن سرزمین ناشناس، که کنجکاویش او را به آن جا کشانیده بود، به راه افتاد و با بی خیالی و شادمانی پیش رفت.
پس از مدتی لوک به دروازهی شهر بزرگی رسید و در خارزاری ایستاد تا فکر کند. با خود گفت: «بهتر این است که چیزهای گرانبهایم را با خود به شهر نبرم، چون ممکن است در این شهر ناشناس مرا بگیرند و بازپرسیم کنند. دلم نمیخواهد برای خودم دردسر درست کنم! »
لوک کوزه را از کیسه بیرون آورد و از آن خواست که پر از زر شود. فوراً سکه ها و شمش های زر در پرتو خورشید درخشیدن گرفت. لوک جیب های خود را با آن ها پر کرد و اطمینان یافت که با داشتن این پول ها در شهر از او پذیرایی خوبی خواهند کرد، زیرا زر زبانی است که همهی مردم در همه جای جهان آن را میفهمند.
لوک کوزه و سنگ جادو را در انبوه ترین جای خارزار پنهان کرد و بعد با گام های مطمئن و چالاک از دروازهی شهر گذشت و وارد آن شد.
هنوز چند روزی از وارد شدن لوک به آن شهر نگذشته بود که همه جا صحبت از بیگانهی دراز گوشی به میان آمد که زر بی حساب خرج میکرد. خانواده های اعیان و اشراف شهر که دختران دم بختی در خانه داشتند کوشیدند با او دوست شوند و او را به خانه های خود دعوت کردند. قمار بازان و دزدان نیز همیشه به دنبالش میرفتند و سعی میکردند او را غافلگیر کنند و جیبش را بزنند، اما لوک دم به تله نمیداد.
سرانجام آوازهی دست و دلبازی و پولداری لوک به گوش حاکم شهر نیز رسید و حاکم تصمیم گرفت تحقیق کند و بفهمد آن بیگانه این همه پول را از کجا آورده است.
یک روز غروب سربازان حاکم به بهانه ای لوک را گرفتند و زندانی کردند. لوک بیچاره بیهوده اعتراض کرد و قانون و عدالت را به رخ آنان کشید. کسی گوش به فریادها و اعتراض های او نداد. جیب هایش را خالی کردند و به سیاه چالش انداختند.
فردای آن روز لوک را به حضور حاکم بردند و حاکم از او پرسید که این پول ها را از کجا آورده است و چون لوک نخواست منبع درآمدش را به او بگوید امیر او را به اتهام دزدی و ربودن پول مردمان به دادگاه فرستاد.
لوک چون راه گریز نیافت روی به حاکم شهر کرد و گفت: «قربان چند ساعتی مرا آزاد کنید تا بروم و کوزهی جادو را که هر چه بخواهم برایم آماده میکند نزد شما بیاورم؛ اما آن کوزه فقط از من فرمان میبرد و کسی هم از جای آن خبر ندارد.»
حاکم به امید یافتن گنج بی رنج لوک را آزاد کرد، اما به او گفت که اندیشهی گریختن را از سر بیرون کند چون سپاهیانش بیدار کار او هستند و همهی مرزهای کشور را به دقت پاسداری میکننند و او ممکن نیست بتواند از چنگ آنان بگریزد.
دیگر لوک برای نجات جان خود چاره ای جز فاش کردن رازش نداشت. پس پنهانی از شهر بیرون رفت و خود را به پناهگاه کیسهی گرانبهایش رسانید و کوزهی سحرآمیز را برداشت و در کیسه نهاد. ساعتی طول نکشید که دوباره نزد حاکم برگشت.
لوک در برابر تخت حاکم نشست و از کوزه خواست تا پر از گوهرهای گرانبها شود.
به یک چشم به هم زدن کوزه پر از گوهرهای رخشان شد و لوک آن ها را به پای حاکم ریخت و حاکم آن ها را برداشت و با حرص و ولع بسیار در برابر چشم خود گرفت و بعد آن ها را میان زنان خود تقسیم کرد و آن گاه رو به لوک کرد و گفت: «لوک، دوست عزیزم! تو باید همیشه کنار من باشی و هرگز از من دور نشوی! من میخواهم سراسر آفریقا را با گنج های افسانه وار خود، که تو در اختیارم قرار خواهی داد، غرق حیرت و تعجب کنم!»
لوک نزد حاکم ماند و حاکم وقت و بی وقت کوزهی جادو را به کار وامیداشت، اما چون بیم آن داشت که خرگوش از چنگ او بگریزد دستور داده بود او را در قفسی زرین بیندازند و آن را در کنار اتاق او نهند. حالا دیگر شما خود میتوانید حدس بزنید که لوک بیچاره که عادت داشت آزادانه در چمنزارها و جنگل ها بگردد و در آن جای تنگ چه عذابی میکشید و پاهایش از یک جا ماندن و حرکت نکردن چقدر خشک شده بود!
سرانجام لوک به جان آمد و حاکم را تهدید کرد که هر گاه او را از قفس آزاد نکند دیگر از کوزهی جادو چیزی برای او نخواهد خواست. اما حاکم که از آزادی او میترسید به نگهبانانش دستور داد کتک مفصلی به او زدند تا هوس یبرون رفتن از قفس را از سر بیرون کند.
لوک دیگر پاک نومید شده بود. راستی چگونه ممکن بود موجودی به حیله گری و حقه بازی او مدتی دراز در قفسی زندانی شود و راه گریزی نیابد؟ روزی او دیار گونی، یعنی عنکبوت، را دید که در گوشه ای از قفس او تار تنیده است و با خود گفت: «بی گمان این تار تنک را برای جاسوسی من به این جا فرستاده اند.» پس رو به او کرد و گفت: «دیارگونی، خیلی از تو متشکرم که جرئت کردی و پیش من که زندانی بدبختی بیش نیستم آمدی تا همدمم شوی و درد تنهایی ام را تسکین بخشی! راستی که دوست مهربان و پاکدلی هستی!»
دیارگونی، که از شنیدن این جملات دوستانه بسیار متعجب شده بود، با خود گفت که لوک خیلی ساده تر از آن است که میگویند، اما بر آن کوشید که لوک بویی نبرد که او را به جاسوسی گماشته اند. پس به لحنی دوستانه در جواب او گفت: «به من گفته اند تو دوست داشتنی ترین جانور چمنزارانی و من به همین سبب پیش تو آمده ام. هیچ کس با من مثل تو با ادب و احترام حرف نمیزند.»
لوک با دیارگونی بنای گفت و گو نهاد. چون شب شد و همه در کاخ حاکم به خواب رفتند به او گفت: «دیارگونی عزیز، بیا کمکم کن تا از این قفس بیرون بیایم. من کوزهی جادوی دیگری در این نزدیکی ها پنهان کرده ام که خیلی بزرگ تر از این کوزه است. من و تو میتوانیم با هم برویم و آن را برداریم و از این جا فرار کنیم و من همهی دارایی خود را با تو تقسیم میکنم!»
دیارگونی از لوک مهلت خواست تا در این باره خوب فکر کند، اما قول داد که هر کمکی از دستش برآید دریغ نکند.
تا هوا روشن شد تار تنک به نزد حاکم رفت و آنچه را که از لوک شنیده بود تعریف کرد. حاکم با خود گفت: «پس او کوزهی بزرگ تری هم دارد و آن را از ما پنهان کرده است! بسیار خوب ما در قفس را باز میکنیم و او را آزاد میکنیم، اما نگهبانان خاص من هم با او میروند و دوباره او را به این جا برمیگردانند!»
حاکم بی درنگ نقشهی خود را اجرا کرد. نگهبانانش را پیش خواند و در قفس را به روی لوک باز کرد و به او گفت: «تو با همهی محبت ها و مهربانی هایی که از ما دیده ای نه تنها میخواهی از این جا فرار کنی، بلکه قسمت بزرگی از ثروت خود را نیز از ما پنهان داشته ای. حالا باید همراه نگهبانان من بروی و کوزهی بزرگ تری را که شب پیش تعریفش را کرده ای برداری و به این جا بیاوری!»
لوک نخست چنین وانمود کرد که دلش نمیخواهد فرمان حاکم را انجام بدهد، اما چوب نگهبانان او را بر سر عقل آورد و با بی میلی حاضر شد که به طرف دروازهی شهر برود.
لوک از دروازهی شهر بیرون رفت و خود را به خارزار رسانید. نگهبانان نیز به هزار زحمت و دشواری دنبال او میرفتند و دمیاز وی جدا نمیشدند که مبادا از چنگشان فرار کند.
سرانجام لوک به همراهی چهار نگهبان خاص حاکم به پناهگاه خود رسید زمین را کند و تخم مرغ سحرآمیز یا قلماسنگ سیاه را از آن جا بیرون آورد و به نگهبانان گفت: «این هم کوزهی دیگر!»
رئیس نگهبانان فریاد زد: «چه میگویی! این تخم مرغ است!»
اما دیگر نتوانست بیش از این حرفی بزند، زیرا سنگ به هوا پرید و بر سر او فرود آمد و آن را شکست!
نگهبان دوم گفت: «دوستان مواظب تخم مرغ باشید!» و کلهی او هم شکست!
نگهبان سوم گفت: «تخم مرغ سحرآمیز!»
نگهبان چهارم گفت: «لوک این تخم مرغ را نگه دار!»
و تق تق سنگ جادو سر هر دو نگهبان را شکست و آن دو را بی جان بر زمین انداخت.
لوک سنگ جادو را در کیسهی خود نهاد و راه خانهی حاکم را در پیش گرفت. چون حاکم او را دید که تک و تنها بازگشته با حیرت و تعجب بسیار فریاد زد: «پس نگهبانان خاص من کجا هستند؟»
- نگهبانان خاص شما؟ آنان راه را گم کرده اند و من برای نشان دادن وفاداری خود به تنهایی به این جا برگشته ام!
- آیا کوزه را با خود آوردی؟
- بلی، قربان، کوزه توی این کیسه است، اما تا کوزهی دیگر در کنارش نباشد کاری انجام نمیدهد. بگو کوزهی کوچک را هم بدین جا بیاورند تا شروع کنم.
حاکم دستور داد کوزه را، که در صندوق خاصی نگاه میداشت و فقط موقعی بیرونش میآورد که به لوک دستو رمیداد از آن برای او گوهرهای گرانبها بخواهد، به آن جا آوردند.
تا لوک کوزه سحرآمیز خود را به دست آورد در کیسه اش را گشود و تخم مرغ سیاه رنگ را از آن بیرون آورد و پیش پای حاکم انداخت.
چون چشم حاکم به آن افتاد فریاد زد: «دروغگو! حقه باز! این که تخم مرغ است!»
اما تخم مرغ، که برای سر حاکم احترامیقائل نبود، به هوا پرید و بر آن فرود آمد و آن را چون کدوی رسیده ای قاچ کرد و چون همهی حاضران داد میزدند، تخم مرغ جادو نمیدانست سر کدام یک را زودتر بشکند.
لوک هم، که منتظر چنین پیشامدی بود، کوزهی گرانبهای خود را در کیسه اش نهاد و با عجلهی هر چه تمام تر از آن جا فرار کرد و نصف دارایی یعنی سنگ جادو را، که دیگر از خیرش گذشته بود، در آن جا نهاد.
سرانجام خرگوش مرز کشور بیگانه را پشت سر نهاد و دوباره به سرزمین سنگال بازگشت. از آن پس دیگر نه شب در آن سرزمین بیگانه خرگوش پیدا می شود و نه روز، زیرا دیگر نه
لوک و نه فرزندانش پای در آن سرزمین نهادند و نه فرزندان فرزندانش بدان جا میروند.
پینوشتها:
1- Couscous . نوعی غذای برنجی است که در آفریقا میپزند و با گوشت میخورند. – م.
2- Cailcédrat درخت بزرگ و زیبایی که در سنگال میروید و به بلوط شباهت دارد. – م.
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم