از مجموعه داستان های کشوِ سنگال

چگونه میمون، کایمان ها را فریب داد؟

اگر به شما بگویم که گولو، میمون، در نیرنگبازی و هوشمندی دست کمی از لوک، خرگوش، ندارد، باور کنید که راست ‌‌‌می‌گویم. اعضای خانواد‌‌‌‌‌‌ه‌ی میمون در حقه بازی و چالاکی چیزی کم ندارند، تنها عیبی که دارند این...
چهارشنبه، 13 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه میمون، کایمان ها را فریب داد؟
 چگونه میمون، کایمان ها را فریب داد؟

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

از مجموعه داستان های کشوِ سنگال

اگر به شما بگویم که گولو، میمون، در نیرنگبازی و هوشمندی دست کمی از لوک، خرگوش، ندارد، باور کنید که راست ‌‌‌می‌گویم. اعضای خانواد‌‌‌‌‌‌ه‌ی میمون در حقه بازی و چالاکی چیزی کم ندارند، تنها عیبی که دارند این است که بسیار پر سر و صدا و خودستا هستند و همه را ریشخند ‌می‌کنند و مثل خرگوشان کارشان از روی تفکر و تعقل نیست و بدین سبب گاه به ماجراهایی کشیده می‌شوند و در دام هایی می‌افتند که به آسانی نمی‌توانند از آن ها رهایی یابند.
گولو در چالاکی و ریشخند و تمسخر دیگران سرآمد همه‌ی میمون های سین (1) بود. او در همه جای کشور دیده می شد، هم در دشت های پوشیده از باتلاق ها و برکه های خشکیده، که نمکشان در پرتو خورشید می‌درخشد، و هم در سواحل شاخه‌های آرام شط سین، که درختان غول آسای پالوتیویه (2) و نارگیل بر آب های آن‌ها سایه می‌اندازد. جایی روی خوشه های ارزن می‌پرید و جای دیگر پسته‌های زمینی را بیرون می‌آورد و سیب های کاژو (3) را می‌کند و در جای دیگر خرماها و گردوها را می کند و پایین می‌انداخت. اما در همه جا، این جا و آن جا و در هر فصل و زمانی، دیگر جانوران را به باد تمسخر می گرفت و ادایشان را در می‌آورد و اطوارشان را ریشخند می‌کرد و هیچ نمی دانست که خود چه چهر‌‌‌‌‌‌ه‌ی زشت و پرچین و چروک و اخمویی دارد. راست گفته‌اند که میمون هر چه زشت تر ادایش بیشتر!
روزی گولو، میمون، بر شاخه های درختی، که در کنار روییده بود، تاب می‌خورد و از شاخی به شاخ دیگر می‌برید و در هر پریدنی خود را به خطری بزرگ‌تر می‌انداخت تا این که سرانجام شلپی در رودخانه افتاد.
گولو پس از افتادن در آب چهار دست و پا به کوشش و تقلا پرداخت، اما چون مهارتی در شناگری نداشت چنان سر و صدایی بلند کرد که ممکن بود کایمان ها او را ببینند و به سویش حمله کنند. گولو با این اندیشه دم درازش را، که به آن فخر می‌فروخت و در آب چیز زاید و بی فایده ای بیش نبود، روی کولش نهاد.
خوشبختانه پسرکی که در آن نزدیکی‌ها ماهی می‌گرفت با زورق خود به آن جا رسید و گولو با دم خود لنگر عقبی زورق را گرفت و چون ماهیانی که دور و برش شنا می‌کردند خاموش ماند تا قایق او را به خود ببرد.
پس از مدتی دراز زورق به ساحل شنزاری رسید و گولو به چالاکی از آن دور شد.
اما پسر بچه زورق خود را به جزیر‌‌‌‌‌‌ه‌ی کوچکی برده بود که بیش از چند متر طول نداشت. او از روی کنجکاوی می خواست نگاهی به آن جا بیندازد. و دنبال کار خود برود و این کار بسیار زود پایان یافت، زیرا آن جزیره در واقع تپه‌ی کوچک شنزاری بیش نبود که به هنگام برکشند (مد) با درخت نارگیلی که تنه اش خم شده بود، به زیر آب می‌رفت.
پسرک، برای رفتن به جاهای دیگر، زورق را دوباره به میان آب راند و گولو، که بر بالای درخت رفته بود، به زودی دریافت که به چه جای خطرناکی افتاده و چه حال زار و تأسف آوری پیدا کرده است.
بازگشت به ساحل برای گولو که شناگر توانایی نبود امکان نداشت و گمان نمی‌رفت کایمان‌ها بگذارند او زنده و سالم به خشکی برگردد، اما در آن جزیره هم نمی‌توانست بماند، زیرا در آن جا نه غذایی پیدا می شد و نه پناهگاهی و گولو می‌دانست که وقتی آب و هوا او را به قدر کافی ناتوان کند، دیگر نباید امید رهایی از چنگ کرکس ها و کایما‌ها داشته باشد.
باری، گولو غرق این اندیشه های شوم و دردناک بود که بابا کایمان که آمده بود خود را روی ماسه های ساحل گرم کند او را روی درخت دید. گولو هم او را دید که آواره‌هایش را به هم می‌کوفت و این نشان شادمانی و خوشحالی کایمان هاست!
کایمان رو به میمون کرد و گفت: «آهای رفیق گولو، چطور شده که به جایگاه ما آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانی که کوشش برای کشف اسرار ما در نظرمان گناهی بزرگ و نابخشودنی است؟»
گولو فوراً با خود فکر کرد که هرگاه سرگذشت اسفناک خود را به کایمان بگوید، کایمان می فهمد که گولو در اختیار اوست و نمی‌تواند از چنگش فرار کند و امیدی هم به نرم کردن دل سنگی که در سینه‌ی آن کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی بزرگ قرار داشت نبود. پس بهتر این بود که حیله ای به کار برد و خود را خونسرد و بی اعتنا نشان دهد تا شاید آن جانور سنگین وزن سبک مغز به اشتباه بیفتد و بدین گونه گولو خود را از چنگ او برهاند. پس با گلویی که غم و غصه آن را می‌فشرد، ولی با لبی خندان رو به کایمان کرد و به تندی جوابش را داد: «چه می گویی بابا، من که خود بدین جا نیامده ام. مرا خانواده ام که از هزار، ده هزار، صد هزار میمون تشکیل شده، و همه‌ی آنان در دشت سین به سر می برند، به این جا فرستاده اند.»
بابا کایمان در جواب او گفت: «پس معلوم می‌شود که قوم و خویشان تو نمی‌دانند که اگر به این جا بیایند لقمه ی چرب دو هزار، بیست هزار، دویست هزار کایمان خواهند شد که در رود سین زندگی می کنند!»
- برای این که روی این درخت به من دست بیابید باید عده تان خیلی بیشتر از این‌ها باشد، ولی من یقین دارم که عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی شما این قدرها هم که می‌گویی نیست.
- م‌دانی که ما می‌توانیم ساعت ها، روزها و حتی هفته ها چون کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی خشک درختی در جایی بیفتیم و در کمین شکار خود باشیم؟ ای گولوی جوان بالاخره تو دیر یا زود با فشار گرسنگی و تشنگی از روی این درخت پایین خواهی آمد و وقتی پایت به زمین برسد خواهی دید که همه جای آن را کایمان ها گرفته‌اند.
گولو خوب می‌دانست که آن غول بزرگ با مغز کوچکی که دارد خوب درک کرده که او در چه وضع دشواری است. می دانست که ماندن روی درخت سودی به حالش ندارد و باید برای رهایی خود حیله ای بیندیشد. پس شروع به تحقیر کایمان کرد و گفت: «آیا می دانی که در دشت سین صد هزار و دویست هزار میمون زندگی نمی‌کنند، بلکه سیصد هزار میمون زندگی می‌کنند و اگر کایمان ها آزاری به من برسانند روزگار آنان را سیاه می کننند؟»
آن دو بدین ترتیب به لاف زنی و گزاف‌گویی و خودستایی و رجز‌خوانی پرداختند و دم به دم شمار‌‌‌‌‌‌ه‌ی قوم و ملت خود را بالاتر بردند. چهار صد هزار کایمان، پانصد هزار میمون، ششصد هزار، هفتصد هزار، هشتصد هزار، تا رسید به میلیون ها! در این موقع گولو دست از شوخی و تمسخر برداشت و به بابا کایمان گفت: «چه فایده ای دارد که تو در آن جا بایستی و من در این جا و همدیگر را تهدید کنیم و هیچ یک دلیل و مدرکی برای راستی گفته های خود نیاوریم؟ از کجا معلوم که تو یگانه کایمان این رودخانه نباشی؟»
بابا کایمان آرواره‌هایش را به هم کوفت و قاه قاه خندید و گفت: «هر گاه من قوم و قبیله‌‌ی خود را به این جا بخوانم تو از دیدن عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی آنان از ترس و وحشت چنان به لرزه می افتی که چون میو‌‌‌‌‌‌ه‌ی رسیده ای از بالای درخت بر زمین می افتی!»
گولو با فروتنی جواب داد: «ممکن است تو راست بگویی و من اشتباه کرده باشم، اما یقین دارم که راضی نخواهی شد پیش از این که به من ثابت شود عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی قوم تو در دشت سین از همه بیشتر است مرگ مرا ببینی! پس لطف کن و افراد ملت خود را بدین جا بخوان تا من آنان را بشمارم و با اطمینان خاطر و دل راحت شکست خود را بپذیرم!»
بابا کایمان که جانوری مغرور و خودستا بود و از هوش و فراست بهر‌‌‌‌‌‌ه‌ی کافی نداشت، خواهش میمون را پذیرفت تا حس خودپسندی خود را ارضا کند و با خود گفت: «راستی هم انجام دادن خواهش میمون چه خطری و زیانی ممکن است برای من داشته باشد؟ وقتی همه‌ی افراد قبیله‌ی من در این جا جمع شوند مگر برای گولو امید فراری هم می ماند؟ پس بهتر است قدرت ملت خود را به او نشان بدهم!»
بابا کایمان در رودخانه به حرکت درآمد و با چند علامت مرموز دستیاران خود را فراخواند و دستیاران او فرماندهان را احضار کردند و فرماندهان افراد زیر دست خود را جمع آوردند و خیلی زود نخستین دسته های کایمان به آن جا رسیدند.
این منظره به هیچ روی به گولوی بیچاره، که از روی درخت تمساح ها را می دید که از دور چون کند‌‌‌‌‌‌ه‌ی درخت به نظر می رسیدند و به طرف جزیره می‌آمدند، امید بخش نبود، اما موقع آن نبود که خود را ببازد یا خونسردیش را از دست بدهد، زیرا ساحل نجات برای او بسیار دور بود و آیینه‌ی پهناور آب او را از میمون های دشت سین جدا می کرد.
- بابا کایمان، به آن ها بگو که ما با هم قرار گذاشته‌ایم من بشمارمشان تا ببینم تو راست می گویی یا نه و برای این کار بهتر است که آن ها کنار هم به صف بایستند و اگر تو به من قول بدهی که موقع شمردن آزاری به من نمی رسانند و من از روی درخت پایین می آیم و شروع به شمردن آن ها می کنم و پیش از رسیدن شب کارم تمام می‌شود.
- بسیار خوب، اما هر گاه پیش از آن که شمردن آنان را به پایان برسانی خورشید در آب فرو رود هر یک از آنان که در آن موقع به شمردنش برسی دستور بلعیدن تو را خواهد یافت.
گولو گفت: «بسیار خوب، اقلاً موقع مردن خواهم دانست که تو راست می‌گفته ای!»
کایمان ها روی آب صف بستند و پهلو به پهلوی هم ایستادند. گولو با احتیاط و هوشیاری بسیار از درخت پایین آمد و به ساحل رود نزدیک شد و به چستی و چالاکی بسیار روی اولین کایمان پرید، بعد روی کایمان دوم و سوم و با قیافه و لحنی جدی شروع به شمردن آنان کرد: یک، دو، سه، چهار، پنج، ... ده، ... پانزده. او از پشت کایمانی به پشت کایمانی دیگر می پرید و آنان را به صدای بلند می شمرد و بدین ترتیب خیلی زود به میانه‌ی رود رسید و در آن جا رو به بابا کایمان فریاد زد: «من هنوز بیش از پانصد کایمان نشمرده ام و گمان می کنم که تو مشکل بتوانی یک میلیون کایمان در این جا حاضر بکنی!»
بابا کایمان که بسیار به این بازی علاقه مند شده بود فریاد زد: «زود، زود همه‌ی سپاهیان من به این جا بیایند! عجله کنید و همه پهلو پهلوی هم به صف بایستید تا این میمون لعنتی هر چه زودتر کارش را تمام کند!»
صف کایمان ها دم به دم طولانی تر می شد و گولو روی آنان می پرید و پیش می رفت و آنان را می شمرد و برای سرگرم کردن بابا کایمان شوخی می کرد و بابا کایمان هم، که همه‌ی هوش و حواسش را برای مرتب کردن صف افرادش به کار می‌ برد و مست نشان دادن قدرت و عد‌‌‌‌‌‌ه‌ی زیر دستانش بود، جز گولو که به چالاکی از پشت کایمانی به پشت کایمان دیگر می‌پرید و قدم به قدم به ساحل رو به رو نزدیک‌تر می شد چیزی نمی دید.
اکنون دیگر گولو بقدری از بابا کایمان دور شده بود که بابا کایمان به دشواری صدای او را می شنید. گولوی پر مکر و حیله هم دم به دم شماره را بالاتر می برد... صدهزار، دویست هزار، پانصد هزار و در دل به بابا کایمان می خندید که باد غرور و خود پسندی در گلو انداخته بود و با صدایی که به سبب دوری راه بزحمت به گوش گولو می رسید می گفت: «خوب، گولوی بدبخت، می بینی که من ادعای بی جا نکرده‌ام و به تو دروغ نگفته‌ام! ملت من به شماره و نیرو از همه‌ی ساکنان دشت سین بزرگ‌تر است و تو بیش از آن که آفتاب غروب کند، میلیون ها کایمان خواهی شمرد.
کایمان ها دم به دم می‌آمدند و کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند و گولو نیز دم به دم پیشتر می رفت. اکنون دیگر با درختان مانگی ساحل مقابل رود فاصله‌ی بسیار نداشت و می دید که هزاران چشم که همه از برادران او بودند، با اضطراب بسیار به او دوخته شده‌اند. میمون ها یکی از برادران خود را می دیدند که روی آب می‌رقصید اما هیچ نمی‌توانستند بفهمند که قضیه از چه قرار است!
دیگر بیش از صد متر، بیش از پنجاه متر، نمانده بود که گولو به ساحل مقابل برسد. بابا کایمان هم دیگر صدای او را نمی‌شنید. اما ناگهان به هوش آمد و فهمید که گولوی نیرنگ باز چه حقه‌ای به او زده و چگونه پل متحرکی برای رسیدن به ساحل نجات و گریختن از چنگ او روی رودخانه زده است! باباکایمان
به محض پی بردن به این قصد فریاد برآورد و زیر دستان خود را به باد ناسزا و دشنام گرفت و فرمان داد که گولو را فوراً بگیرند و نگذارند فرار بکند، ولی رودخانه بسیار پهن بود و صدای او به کایمان‌هایی که در آخر صف قرار گرفته بودند نمی رسید.
گولو به سی متری ساحل مقابل رسید، به بیست متری و ده متری آن رسید. وقتی به زیر نخستین درختی رسید که شاخه های خود را به روی آب پهن کرده بود فریاد پیکی به گوشش رسید که می گفت: «دقت! دقت! مگذارید این میمون لعنتی خود را به ساحل برساند. هر کایمانی که در این دم گولو بر پشت او قرار دارد، فوراً او را در آب بیندازد و کارش را بسازد!»
اما از خوشبختی میمون کایمان ها قدرت درک و عکس العمل فوری ندارند و پیش از آن که آخرین کایمان فرمان بابا کایمان را بفهمد و آن را انجام بدهد برادران گولو که دست همدیگر را گرفته و از بالای درخت به روی آب آویخته بودند دست گولو را گرفتند و درست در آن دم کایمانی دهان فراخ خود را برای بلعیدن او باز کرده بود، او را بالا کشیدند و آرواره‌های هراس‌انگیز کایمان با صدای وحشتناکی روی هم افتاد.
گولو با شادمانی بسیار از دست بابا کایمان جان به در برد.
هر گاه شما در دشت، میمون بی دمی ببینید که نشمینگاهش پشم ندارد بدانید که از نوادگان گولو است که کایمانی دمش را کنده است.
باید پذیرفت که این تجربه برای گولو بسیار گران تمام شد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Sine، دره ای سبز و خرم و رودی است از شعبات رود بزرگ سالوم (Saloum) . – م.
2- Palutivier به درختان غول آسا خاصه درختان مانگی که در نواحی گرم می روید گفته می شود.
3- Pomme Cajou میوه ای است آفریقایی که شیره اش بسیار یابس است و مغز بوداد‌‌‌‌‌‌ه‌ی آن به پسته‌ی زمینی شباهت دارد. – م.

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط