نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
لوک با دختر شاهی ازدواج کرد. چگونه؟ معطلتان نمیکنم و بی آن که مقدمه چینی کنم داستان را شرح میدهم:زمانی که مردمان و جانوران در صلح و صفا و یگانگی و هماهنگی زندگی میکردند و همه به یک زبان حرف میزدند، در ساحل رود بزرگ سالوم (1) پادشاه نیرومندی میزیست که دختر دم بخت بسیار زیبا و دلربایی داشت. بزرگان و ریش سفیدان کشور به شاه میگفتند که باید هر چه زودتر شوهری شایسته برای دختر خود برگزیند و هر یک از مردان درباری میکوشید در دل دختر شاه جایی برای خود باز کند و خود را شایستهی دامادی شاه نشان دهد. اما شاه، که دختر خود را به حد پرستش دوست میداشت، نمیخواست دمیاز وی جدا شود و شتابی در این کار نشان نمیداد و چون دیگر نتوانست بیش از این در انتخاب داماد امروز و فردا کند، پس از تفکر و تأمل بسیار نقشهای کشید که تا مدت ها دامادی برایش پیدا نشود. نقشهی او این بود که از خواستگاران دختر خود انجام دادن کار محالی را بخواهد.
در مرکز قلمرو کوچک شاه درخت بائوباب کهنسالی بود آن قدر تنومند که هرگاه پانزده مرد دست به دست هم میدادند بزحمت میتوانستند دستانشان را دور تنهی عظیم آن حلقه کنند. شاه و دخترش اغلب در سایهی این درخت با دوستان خود به گفت و گو مینشستند.
روزی شاه رعایای خود را از توانگر و بی چیز به پای این درخت دعوت کرد. همه، از جوان ترین و نجیب ترین رعایا سوار بر اسبان سفیدی که دمشان را با حنا رنگ کرده بودند، تا جوانان پا برهنهی طبقات پایین، از گینده، شیر، سرور جنگل ها، تا بونات (2)، لاک پشت، که یک ماه طول کشید تا خود را به آن جا رسانید و مورماک (4)، موریانه، که درختان را میخورد و پوک میکند، به آن جا آمدند. خرگوش نیز به آن جا آمده بود، اما، چون همیشه اندیشهی جان خود را داشت، از روی دوراندیشی در گوشه ای ایستاد تا هرگاه کوچک ترین خطری احساس کند پا به گریز نهد.
جشن و شب نشینی با شام مفصلی آغاز شد. زنان پیاپی ظرف های بزرگی را که پر از ارزن و قوس قوس (5) ماهی بود میآوردند و برابر مهمانان مینهادند. پانصد گوسفند و صد گاو را سر بریده و کباب کرده بودند. چون ماه در آسمان پیدا شد گریو (6) ها، تام تام (7) های خود را به نوا درآوردند و با نوای گوشخراش آن ها در وصف شاه و دختر او، که زیباتر و پاک تر از پرتو ماه بر آب های سفید رود سالوم بود، سرودها و شعرها خواندند.
پس از رقص، شاه از جای برخاست و همه را امر به سکوت و خاموشی داد و آن گاه تصمیم خود را بوسیلهی پیشکار خود بدین گونه به اطلاع مهمانان رسانید: «من تصمیم گرفته ام دخترم را به شایسته ترین مرد کشور خود، هر که میخواهد باشد، بدهم. اما او باید ثابت کند که به راستی هم تواناترین و نیرومندترین مرد کشور ماست و هم تیزهوش ترین و زیرک ترین آنان و من برای این کار آزمایشی در نظر گرفته ام. هرکس با تیر خود تنهی این درخت مقدس بائوباب را سوراخ کند دخترم زن او خواهد شد. این زورآزمایی در ماه آینده انجام میشود.»
این خبر خیلی زود به گوش همه رسید. داماد شاه و شوهر دختر زیبای او شدن آرزوی هه بود، لیکن کار هر کس نبود که تنهی بسیار کلفت بائوباب را با تیر کمان سوراخ کند.
در مهلتی که داده شده بود همه پنهانی خود را برای این آزمایش عجیب آماده میکردند. هر کسی میکوشید تا کمیاب ترین چوب ها و محکم ترین زه ها را برای ساختن تیر و کمان پیدا کند، یکی با رودهی کایمان زه کمان میساخت و دیگری با تسمه ای از پوست گاومیش. همهی آهنگران کشور با سخت ترین و عجیب ترین مواد تیر و پیکان میساختند: یکی با سنگ چخماق، دیگری با عاج فیل، سومیبا مس، چهارمیبا آهن، پنجمیبا دندان کوسه و... همه پنهان از دیگران کار میکردند و تیر و پیکان خود را روی درختان بائوباب میآزمودند.
آیا به یاد دارید که گفتم لوک، خرگوش، کناری ایستاده بود و به جمعیت نمیپیوست؟ بی گمان شما هم پیش خود حدس میزنید که او گوش هایش را تکان میداد و متفکرانه سبیل هایش را میتابید و فکر میکرد که چگونه بر رقیبان خود چیره شود. مورماک، موریانه، نیز با غم و درد بسیار به او میگفت: « من هرگز نمیتوانم این امید را داشته باشم که دختر شاه زنم بشود، زیرا نه تنها نمیتوانم تیر و کمانی به دست بگیرم و هنر نمایی کنم، خانه ای هم ندارم که دختر شاه را در آن نگاه دارم. فرض کنیم که دختر شاه دلش بخواهد زن من بشود مگر میتواند در لانهی تیره و تار موریانه زندگی کند؟»
خرگوش در جواب او گفت: « من میتوانم کمان به دست بگیرم و در تیراندازی نیز دستی دارم، اما در برابر این همه پهلوان جوان و نیرومند مانند عمو گینده یا مام گنی، فیل، چگونه میتوانم خودنمایی کنم و چه کاری از دستم برمیآید؟»
- خوب، بهتر است فکرش را نکنیم!
اما لوک نمیتوانست در آن باره فکر نکند و به جای آن که مانند دیگران راه خویش را در پیش بگیرد و برود روی به موریانه کرد و گفت: «همین جا بمانیم و غذایمان را بخوریم و بعد این درخت بائوباب را وارسی کنیم، چون در واقع حریف ما همین درخت است.»
لوک غذای خود را خورد و خوابید و شامگاهان بیدار شد و مورماک، موریانه، کارگر خستگی ناپذیر، را دید که به شاخهی خشکی حمله کرده و آن را به گرد و غباری نرم بدل کرده است. خنکی شامگاهان فکر بکر و بدیعی به سر لوک انداخت. لوک از مورماک پرسید: «دوست عزیزم مورماک، بگو ببینم آیا تو نمیتوانی با همهی افراد خانواده ات به سخت ترین و محکم ترین درختان حمله کنی؟»
موریانه جواب داد: «چرا نتوانم، میتوانم و خیلی خوب هم میتوانم! مغز چوب دلخواه ترین غذای من است و هر گاه عدهی موریانه ها زیاد باشد هیچ درختی نمیتواند در برابر حملهی آنان پا بر جا بماند. ها، فهمیدم چه میخواهی بکنی! میخواهی از این بائوباب انتقام بگیری، میخواهی آن را از میان برداری و نقشهی شاه را نقش بر آب بکنی؟»
لوک گفت: « نه، من هیچ همچو خیالی ندارم، زیرا در این صورت شاه به موریانه ها خشم میگیرد و همهی شما را از کشور خود بیرون میراند. من نقشهی بهتری دارم!»
- چه نقشه ای؟
- آیا تو میتوانی خود را به زیر پوستهی تنهی بائوباب برسانی؟
- چرا که نتوانم؟ آسان تر از این برای من کاری نیست!
- آیا میتوانی بی آن که صدمه و زیانی به پوستهی آن بزنی چوبش را از این سر تا آن سر تنه سوراخ بکنی؟
- این کار هم برای من چندان سخت و دشوار نیست.
- در این صورت دختر شاه زن من خواهد شد و تو نخست وزیرم!
لوک چندین بار به سرزمین مورماک سفر کرد تا همهی کارگران زیر فرمان او را به کنار درخت بائوباب بیاورد. موریانه ها خود را به زیر پوستهی تنهی بائوباب غول آسا رسانیدند و در تنهی نرم آن سوراخی به قطر بشقابی کندند، اما به پوست درخت دست نزدند و آن را سالم باقی گذاشتند.
پس از تمام شدن کار موریانه ها، خرگوش رفت و با نشانی که فقط خود وی از آن آگاه بود، جای سوراخ را روی پوست درخت مشخص کرد.
وقتی ماه تازه در آسمان پیدا شد، موریانه ها کار خود را به پایان رسانیده و به سرزمین خویش بازگشته بودند و کوچک ترین نشانی از کار خود را روی پوست درخت بر جای نگذاشته بودند.
سرانجام روز بزرگ فرا رسید. تا آن روز اجتماعی چنان مهم و چشمگیر درهیچ جای سرزمین سالوم و سین دیده نشده بود. از هر سو خواستگاران با ساز و برگی گرانبها و درخشان، همراه دوستان و یاران، با ارمغان ها و پیشکشی های فراوان به آن جا آمده بودند، شاه در هنگامه و گیرودار و سر و صداهای جانوران گوناگون، شیهه ها و پای بر زمین کوبیدن های اسبان، خروش ها و چنگ و ناخن بر زمین کشیدن های درندگان و ددان، از میان زنانی که آرایش و بزک رنگارنگی کرده بودند و سربازانی که زره ها و جنگ افزارهای درخشانی داشتند، گذشت و رفت و در برابر درخت بائوباب بر تخت نشست. دخترش نیز که زیبایی رویش زیبایی دختران دیگر را ناچیز جلوه میداد، در کنار او قرار گرفت. آن گاه شیپورها چندین بار به نوا در آمد و آغاز مسابقه و زورآزمایی اعلام شد.
نخست تواناترین سربازان تیرانداز در برابر بائوباب رده بستند، لیکن تیرهایی که از کمان های ظریف آنان به سوی بائوباب رها شد فقط اندکی در تنهی آن فرو رفت و در آن ماند و از سوی دیگر بیرون نیامد. آن گاه کشتی گیران و پهلوانان با کمان های بزرگ پیش آمدند، تیر در کمان نهادند و به زور و نیروی بسیار زه کمان را کشیدند، چندان که از زور و فشار، ماهیچه های نیرومند پاها و بازوانشان سخت شد و باد کرد، لیکن از آن همه کوشش و زورورزی نتیجه ای جز شکستن یا خم شدن تیرهایشان به دست نیاوردند.
نوبت به عمو گینده رسید و او کمانی بسیار بزرگ به دست گرفت و تیری در آن نهاد و با زور بسیار زه کمان را کشید و تیری به سوی بائوباب رها کرد.
تیر بزرگ، در آن دم که همهی نفس ها در سینه حبس شده بود و همه خاموشی گزیده بودند نفیرکشان رفت و در تنهی بائوباب نشست، لیکن در همان جا ماند از سوی دیگر بیرون نیامد.
آن گاه نوبت مام گنی شد. کمان او نخلی بزرگ بود و تیری که با آن میافکند بیش از صد کیلو وزن داشت، همه میپنداشتند که او پیروز میشود، لیکن اگر چه تیر او درخت بائوباب را به لرزه انداخت، آن را سوراخ نکرد.
شاه خندید و آنان که در آن جا گرد آمده بودند با خود گفتند که دیگر هیچ کس نمیتواند کاری را که شاه میخواهد، انجام بدهد. آن گاه همه به پچ پچه افتادند و حتی بعضی جرئت یافتند و زبان به اعتراض گشودند و گفتند که شاه نمیخواهد دختر خود را شوهر بدهد و از این روی شرطی محال برای خواستگاران قرار داده است و بدین گونه رعایای خود را گول زده است.
در این هنگام لوک ترسان و لرزان پیش آمد. کمان تازه اش را بر گردن انداخته بود و تیری به دست داشت. در برابر شاه سر فرود آورد و زانو زد و گفت: «قربان، من نامدارترین کمانگیر کشور خویشم و اجازه میخواهم که در این زورآزمایی شرکت جویم و بخت خود را بیازمایم!»
فریاد تعجب و حیرت از هر سو برخاست که، «ای عجب! آن جا که عقاب پر بریزد از پشهی عاجزی چه خیزد! در جایی که عمو گینده و مام گنی و سربازان و کشتی گیران شاه نتوانستند کاری بکنند، خرگوش ناتوان چه تواند کرد؟ این خرگوش عجب جانور پر مدعایی است!»
شاه روی به خرگوش کرد و گفت: «رفیق لوک، از جرئت و شهامتت خوشم آمد، از این روی به تو هم اجازه میدهم که در این مسابقه شرکت کنی و بخت خود را بیازمایی!» و آن گاه روی به جمعیت نمود و گفت: «خاموش!»
لوک پیش بینی کرده بود که همهی کمانگیران و تیراندازان بالای تنهی بائوباب را که نرم ترین و باریک ترین جای آن است، نشانه خواهند کرد.و پیش بینی او درست بود. او به موریانه ها گفته بود که پایین تنهی درخت، یعنی سخت ترین و کلفت ترین جای آن را سوراخ کنند، از این روی آن جا را نشان گرفت و چون جمعیت این را دید به ناشیگری و بی تجربگی اوخندید.
لوک زانو بر زمین زد، تیر خود را آزمود و آن را در چلهی کمان نهاد و با همهی نیروی خود زه کمان را کشید و تیر را رها کرد. تیر صفیر کشان به پرواز آمد و در تنهی و رفت و از طرف دیگر پوست آن را شکافت و بیرون آمد.
جمعیت نخست دمی چند از بهت و حیرت بر جای خود خشکید و آن گاه بانگ شادی و آفرین برآورد و در برابر چنین هنری حتی حسودترین کسان نیز زبان ستایش گشود و سر تعظیم فرود آورد. شاه بسیار به حیرت افتاد و ندانست چه بکند. لیکن شاه بود و شاه هرگز نمیتواند به قول خود وفا نکند. از این روی لوک را به نزد خود خواند. لوک در برابر او تعظیم کرد و خاموش ایستاد. شاه ما مهربانی بسیار به او گفت: «به قول خودم وفا میکنم و دخترم را به تو میدهم! ... هیچ باور نمیکردم که در کشور خود چنین کمانگیری داشته باشم! من تو را به فرماندهی نگهبانان خاص خود نیز بر میگزینم!»
لوک از این سخن بسیار شادمان شد، زیرا میدانست که فرمانده نگهبانان خاص شاه تیراندازی نمیکند و از این روی دیگر احتیاج به تیراندازی و هنرنمایی تازه ای نخواهد داشت.
شهدخت نیز از داشتن شوهری چنان هنرمند و مهربان و ظریف و آداب دان ناخشنود نبود.
در قصه گفته نشده که آیا این زناشویی برای لوک سعادت آمیز بوده یا نه، همین قدر هست که او یک بار دیگر ثابت کرد که از همه هوشمندتر است.
پینوشتها:
1- Saloum رودی است در جنوب شهر داکار و ناحیه ای نیز بدین نام خوانده میشود.
2- Bonate
3- Mor Mak
4- Couscosseغذای اعیان و اشراف آفریقاست که با بلغور و برنج پخته میشود و گوشت و ماهی به آن میزنند. – م .
5- Griot شاعر و قصه گو و آواز خوان و داستان سرای دوره گرد سنگال.
6- Tam Tam طبل بزرگی است که در آفریقا مینوازند.
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم