نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
خورشید پس از آن که آخرین پرتو سرخگون خود را بر درخت بزرگ تمرهندی تابید، که در دهکدهی کوچک ماهیگیران سر بر آسمان افراشته بود، روی نهان کرد. چند کلبهی محقر که رو به ویرانی نهاده بود، فقر بسیار ساکنان آن دهکده را نشان میداد، لیکن سیدو (1) در میان روستاییان تنگدست دهکده از همه تنگدست تر و بی چیز تر بود. سیدو زورقی از پدر به ارث برده بود که با این که چندین بار آن را آب بندی و تعمیر کرده بود، از غایت کهنگی و فرسودگی آب از هر سوی آن بیرون میزد و روز به روز بی مصرفتر میشد.آن شب سیدو چیزی برای خوردن نداشت و شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد.
درختی در کنار رودخانه شاخه های خود را به روی آب گسترده بود و روی این شاخه ها پرندگان بسیار آشیانه ساخته بودند. سیدو با خود اندیشید که بهتر است برای فرو نشانیدن ضعف دل بی نوایش برود و از آشیانهی مرغان تخمی چند بردارد و بی درنگ تصمیم گرفت این فکر را عملی کند، پس کارد خود را به دندان گرفت و از تنهی درخت بالا رفت. چون به نخستین شاخه های درخت رسید و خواست از بلا به لای آن ها راهی برای بالا رفتن پیدا کند، کارد از میان دندانهایش بیرون آمد و در آب افتاد.
چه بدبختی و بدبیاری بزرگی! سیدو ناچار از درخت پایین آمد و با این که از وجود کایمان ها در آن رودخانه بی خبر نبود، دلیرانه در آب پرید، زیرا خانوادهی او از نیروی رو به رو شدن با کایمانها و وادار کردن آنان به رعایت احترام خود برخوردار بودند.
ماهیگیر بینوا پس از فرو رفتن در آب، که پرتو خورشید شامگاهی روشنش کرده بود، راحتی و سبکی عجیبی احساس کرد. بی هیچ دشواری و رنجی در آب روشن و صاف رود فرو رفت و فرو رفت تا به میان گیاهانی رسید که نخست آبی بودند و همچنان که پیش میرفت زمینی میشدند، ناگهان ماهیان آشنا در برابر دیدگان حیرت زده اش به پرندگانی رنگارنگ و جنگن زارها به جنگلی با شکوه تبدیل شدند.
اکنون سیدو در جاده ای که درختان کهنسال از دو طرف بر آن سایع انداخته بود راه میسپرد. او پس از مدتی راه رفتن به دهکدهای رسید که کلبه های آباد و با شکوهش نشان فراوانی نعمت و بی نیازی و خوشبختی ساکنانش بود.
سیدو را به نزد رئیس دهکده بردند و او از آن جوان پرسید:
«ای جوان بیگانه! بگو بدانم برای چه کاری بدین جا آمده ای؟ دهکدهی ما جای تنبل ها و بیکاره ها نیست!»
سیدو گفت: «من بیکاره تنبل نیستم! دنبال کار میگردم و هر کاری به من بدهند میکنم و دستمزدی هم جز غذایی که شکمم را سیر کند نمی خواهم!»
- چه کاری میدانی؟
- ماهیگیرم!
- این جا رودخانهای یا برکه ای نیست که تو را به ماهیگیری بفرستیم، اما تو که دیدهی تیزبین و پای چالاک و چابک داری میتوانی چوپانی بکنی. ما د راین جا جز چوپانی کاری نداریم به تو بدهیم!
همین کار را کردند و سیدو چوپانی پیشه کرد و بهترین چوپان دهکده شد. هر روز جیرهی ارزن و ماست خود را میگرفت و از کار و بار و روز و روزگار خود شاد و خرسند بود.
با این همه دشت پهناور بی آب او را غمگین و افسرده میکرد چندان که روزی چوبدست خود را برداشت و در جستجوی آب روی به راه نهاد.
سیدو روزها و شب های بسیار راه رفت و در جایی نایستاد و سرانجام به دهکدهای رسید که بر تپه ای ساخته شده بود و درختان کائیل سدار (2) بر آن سایه انداخته بودند. دهکده چنان آباد و غرق در نعمت بود که کدخدای آن با روستاییان در جشن و مهمانی پایان ناپذیری به سر میبرد.
سیدو به فرمانروای آن دیار گفت: «من دنبال کاری میگردم!»
فرمانروا گفت: «در این جا کسی کار نمی کند و ما به تنگدستان ژنده پوشی چون تو نیازی نداریم!»
سیدو بی درنگ جواب داد: «من هم میتوانم در این جا بمانم و کاری نکنم، به شرط آن که شکمم را سیر کنند!»
- ای مرد غریب، از هوشمندی و حاضر جوابی تو خوشم آمد و از این روی به تو اجازه میدهم که یکی از این طبل ها را که در این تالار کنار هم چیده شده، انتخاب کنی. کار مردم این دهکده ساز زدن و رقصیدن است. ببینیم تو هم میتوانی طبل بزنی؟ کدام یک از این تام تام ها را انتخاب میکنی؟
سیدو، که مردی فروتن بود، کوچک ترین طبل ها را برگزید.
چون در آن دهکده کسی کاری به کار سیدو نداشت، پس از مدتی حوصلهی او در آن سرزمین شادی و سرور سر رفت، زیرا در چشم او رقصیدن و آواز خواندن و طبل زدن بسیار خسته کننده تر از نگهبانی گاوان یا زورق راندن در ماریگو (3) ها بود.
باری سیدو پس از مدتی تام تام کوچک خود را زیر بغل زد و از آن دهکده بیرون آمد و روی به راه نهاد تا به سرزمین دیگری برود.
شامگاهی در پرتو رخشان ماه درخشش ماریگویی که به چشمش رسید. از دیدن آب چنان شاد و خرم شد که بی درنگ خود را در آب انداخت و غوطه خورد. تا وارد آب شد امواج او را به زیر کشیدند و او مانند نخستین مسافرت خود به قعر آب، که نور سفید ماه روشنش کرده بود، کشیده شد.
کایمان های آشنا به او خوشامد گفتند و پرندگانی که در موقع رفتن او را در میان گرفته بودند دوباره به صورت ماهیان گوناگون درآمدند و سرانجام او نیزار و درخت ساحلی آشنای خود را بازدید و کاردش را روی جگن زار پیدا کرد و آن را برداشت.
چون سیدو به روی آب آمد، خود را در زادگاهش یافت، در حالی که تام تام کوچکش را، که تنها نشانه و یاد گار مسافرت شگفت انگیزش بود، همچنان زیر بغل داشت.
سیدو رفت و در کلبهی ویرانهی خود نشست و بی اختیار شروع به زدن طبل کرد.
تا صدای طبل بلند شد کلبهی کج و کوله تکانی خورد و راست شد و بامی تازه بر دیوارهای آن قرار گرفت.
سیدو به زدن طبل ادامه داد و ناگهان ظرف هایی پر از ارزن و لوبیا و حتی برنج و گوشت دور و بر او چیده شد.
سیدو تندتر و محکم تر بر طبل خود کوفت و آن گاه توپ توپ پارچه مشت مشت زیورهای گوناگون در کنارش انباشته شد.
ده نشینان به صدای طبل بیدار شدند و چون ماه چهارده شبه همه جا را روشن کرده بود تام تام بزرگی (رقص با طبل) بر پا شد و همهی روستاییان فقیر از دیدن آن همه ثروت و نعمت، که در خانهی سیدو انباشته شده بود، در بهت و حیرت فرو رفتند. از آن پس در دهکدهی سیدو هر شب جشن و پایکوبی از سر گرفته میشد. خبر این شادی و سرور به گوش امیر هم رسید و او بر آن ماهیگیر بی نوا، که ناگهان به ثروت و نعمت رسیده بود و همهی همسایگان خود را نیز خوشبخت کرده بود، رشک برد و امر به احضارش داد و چون سیدو در برابرش حاضر شد و از او پرسید که آن همه ثروت را از کجا به دست آورده است. سیدو سرگذشت خود را بتفصیل برای وی شرح داد.
امیر پس از شنیدن داستان سیدو بی درنگ کارد او را گرفت و به کنار آب شتافت و از درخت بالا رفت و ناگهان کارد را در آب انداخت و آن گاه خود نیز بی آن که کوچک ترین توجهی به کلاه بزرگ آراسته به زر و سیم خود بکند در آب پرید.
امیر نیز چون سیدو مسافرتی شگفت انگیز کرد. نخست به دهکدهی گاوها رسید. چون خسته و فرسوده بود به رئیس دهکده گفت: «غذایی به من بدهید!»
رئیس دهکده در جواب او گفت: «در این جا تنبل ها و بیکاره ها نمی توانند غذایی به دست آورند. باید کار کنی تا غذا به تو داده شود!»
- چه کاری میخواهی بکنم؟
- در این دهکده کاری جز گاوچرانی نیست، بنابراین تو هم باید گاوچرانی بکنی.
امیر گفت: «هیچ میدانی چه میگویی؟ من امیرم و گاوچرانی و چوپانی شایستهی مقام والای من نیست!»
- در این صورت از این جا برو و شکم خود را جای دیگری سیر کن!
امیر از آن دهکده بیرون رفت و پس از رهنوردی دور و دراز و رنجباری به دهکدهی طبلها، که همیشه غرق در ناز و نعمت و جشن و سرور بود رسید و پس از فرو نشانیدن گرسنگی خویش به دیدن همکار خود، امیر دهکدهی طبل ها، رفت.
امیر دهکدهی شادی پس از سلام و احوالپرسی به او گفت: «ای امیر، ای برادر، هر یک از طبل ها را که میپسندی انتخاب کن و به سرزمین خویش بازگرد، زیرا در هر ملکی که دو امیر باشد یکی زیادی است!»
- ای امیر بزرگ، ای برادر گرامی از تو سپاسگزارم، امشب حرکت میکنم و از این جا میروم!
واضح است که امیر خودخواه بزرگ ترین طبل ها را برگزید. طبلی چنان بزرگ که بزحمت توانست آن را بر سر خود بگذارد و ببرد.
امیر، با این که بارگرانی بر سر داشت، با شادی بسیار میدوید و در دل میگفت بی گمان از طبل بسیار بزرگ او نعمت ها و ثروت های بسیار بزرگ تر و فراوان تر از آنچه از طبل کوچک سیدو بیرون میآید، بیرون خواهد آمد.
امیر با رنج فراوان خود را به کنار آب رسانید و در آن فرو رفت و راه سحرآمیز و شگفت انگیز قعر آن را در پیش گرفت و چون به ساحل رو به رو رسید و چشمش به کارد سیدو افتاد، که روی جگن ها میدرخشید، آن را برداشت و در گل و لای فرود برد و گفت: «ای ابزار بدبختی و فقر ما دیگر به تو نیازی نخواهیم داشت!»
امیر پس از رسیدن به کاخ، مهمانی و جشن بزرگی بر پا کرد و همهی رعایای خود را به آن جا فراخواند. چون مردم در کاخ او گرد آمدند، امیر طبل خود را برداشت و نواختن آن پرداخت. صدای گوشخراش، شوم و هراسناکی از طبل برخاست و به صدای آن همهی جنیان و پریان آزارگر و زیانکارِ آب و همهی اهریمنان به کاخ شتافتند و خود را به روی حاضران انداختند و کوچک و بزرگ و روستایی و ماهیگیر را نیش زدند و همه جا را به آتش کشیدند و رقاصان را با شاخ های خاردار خود زدند و به آهنگی اهریمنی چنین خواندند:
«خودخواهان پشیزی نمیارزند
همهی خودپسندان را باید با آهن و آتش نابود کرد!»
خوشبختانه سیدو در این هنگامه و گیرو دار فرا رسید و به زدن طبل خود پرداخت و تا صدای آن طبل در فضا طنین انداخت همهی جنیان و اهریمنان راه گریز در پیش گرفتند و چنین خواندند:
«سیدو مردی است کوشا و فروتن!
اهریمنان بر او چیره نتوانند شد!
سیدو بخشنده و مهربان است و
حق این است او امیر این دهکده شود!»
روستاییان امیر خودخواه را به باد کتک گرفتند و او را از دهکدهی خود بیرون راندند و سیدو را به جای او نشاندند.
سیدو به کمک طبل سحرآمیز خود روستاییان را از غم نداری رهایی بخشید و بیش از صد سال به خردمندی بر مردم دهکده سروری کرد.
پینوشتها:
1- Seydou
2- Cailcedrat درخت بزرگ و زیبای سنگالی که از دور به درخت بلوط شباهت دارد.
3- Marigo در زبان سنگالی به مرداب و برکه و دریاچه و رودخانه وخلاصه هر جای پر آب گفته میشود. – م.
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم