از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

پسر خوانده شیر

فصل باران‌های زمستانی نزدیک می‌شد. شبی لوک، خرگوش، در چمنزاران خزان، دیده‌ی کنار جنگل پی غذا می‌گشت که ناگهان صدایی به گوشش رسید. از رفتن باز ماند و روی پاهای عقبی خود ایستاد و با هوشیاری و احتیاط غریزی...
پنجشنبه، 14 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پسر خوانده شیر
 پسر خوانده شیر

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

فصل باران‌های زمستانی نزدیک می‌شد. شبی لوک، خرگوش، در چمنزاران خزان، دیده‌ی کنار جنگل پی غذا می‌گشت که ناگهان صدایی به گوشش رسید. از رفتن باز ماند و روی پاهای عقبی خود ایستاد و با هوشیاری و احتیاط غریزی گوش خوابانید و دور و برش را نگاه کرد. دید زنی جوان نوزاد برهنه ای را پای لانه‌ی موریانه ها بر زمین نهاد و آن گاه روی به بچه کرد و گفت: «فرزند، مرا ببخش! من نه به میل و دلخواه خود، بلکه به فرمان خدایان تو را در این شب ماه نو در این جا می‌گذارم تا سرنوشتی را که خدایان برای تو تعیین کرده اند پیدا کنی. دریغ و درد که ناچارم از تو دور شوم!»
مادر با چشم گریان و دل بریان از آن جا دور شد و بی آنکه برگردد و پشت سر خود را نگاه کند به سوی دهکده رفت و ناپدید شد.
لوک با خود گفت: «واقعه‌ی شگفت انگیزی است! چگونه مادری فرزند دلبند خود را شب در چمنزار رها می‌کند؟ بوکی، کفتار، یا تیل (1)، شغال، اگر این بچه را در این جا ببینند یک لقمه‌ی چربش می‌کنند!»
ناگهان نوزاد گریه و زاری آغاز کرد و لوک نزدیک او رفت و بر غم بد گمانی غریزی خود به او گفت: «کوچولو، گریه مکن. گونه (2) کوچولو! لوک این جاست و تو را یاری و نگهداری می‌کند.»
بچه گفت: «من خیلی کوچکم، تازه پا گرفته ام و راه می‌روم! نمی دانم چرا مادرم، که با من بسیار مهربان بود، مرا در این جا رها کرده است!» و با این سخن لوک را غرق بهت و حیرت کرد.
لوک گفت: «بی گمان روزی سبب این کار را می‌فهمیم، اما حالا باید برای امشب تو پناهگاهی پیدا کنیم! گونه‌ی کوچولو، پشت من سوار شو! چاره ای نیست جز این که خود را به ستاره‌ی اقبال تو بسپاریم!»
پس از آن که لوک ربع ساعتی راه رفت، بچه که پشت او جایش بسیار گرم و نرم بود به خواب گرانی فرو رفت.
در آن دم، که خرگوش با خود می‌اندیشید آن کودک بی کس را چه کند و کجا ببرد، ناگهان کنار جنگل چشمش به سه شیر بچه‌ی کوچک افتاد که کنار هم خوابیده بودند و از گرسنگی دهن دره می‌کردند. هنوز مادرشان از شکار برنگشته بود.
لوک آهسته و آرام بار خود را پایین آورد و بچه شیران را این سو و آن سو کرد و گونه‌ی کوچولو را، که هنوز درخواب بود، میان آنان، بر زمین نهاد و با خود گفت: «ببینم چه می‌شود.» و آن گاه در آن نزدیکی ها در پس لانه‌ی موریانه ای پنهان شد.
ماده شیر با غرشی چند بازگشت خود را اعلام کرد. نزد نوزادان خود آمد، آنان را بویید و لیسید و با گونه‌ی کوچولو همچون بچه های خویش رفتار کرد. آن گاه دراز کشید و پستان های پر شیر خود را در دهان شیر بچگان گرسنه نهاد. شیر بچگان با ولع بسیار به مکیدن آن ها پرداختند و بچه‌ی آدمیزاد نیز بی کوچک ترین دشواری و رنجی از پستان آن دایه‌ی بخشنده و کریم شیر نوشید و سیر شد. بعد همه‌ی آنان رفتند و در غاری که در آن نزدیکی ها بود، زیر نگاه‌های مهربان ماده شیر خوابیدند.
لوک، پس از آن که خیالش از طرف نوزاد انسان راحت شد، گردش شبانه‌ی خود را از سر گرفت.
گونه‌ی کوچولو، که شریک زندگی شیر بچگان شده بود، با آنان بازی می‌کرد، به سینه‌ی خود می‌زد و بر زمین می‌غلتید و معلق می‌زد و کشتی گرفتن و دفاع از خویشتن را یاد می‌گرفت. شیر ماده به بچه‌ی آدمی زبان شیران را می‌آموخت و از دیدن پیشرفت ها و زیرکی ها و هوشمندی های او غرق حیرت و خشنودی می‌شد. بچه نیز زبان مردمان را به مادر خوانده‌ی خود می‌آموخت. او بچه ای بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و ماده شیر او را حتی بیش از بچه های خود دوست می‌داشت. اما بچه های شیر زودتر از گونه‌ی کوچولو بزرگ شدند. گونه به هر یک از آنان نامی داده بود: بدخوترینشان را سرینی سوخور (3)، یعنی شریر، نام داده بود. شیر بچه‌ی دیگر را که به همه حمله می‌کرد سرینی موگاندی (4)، یعنی ناشکیبا، می‌خواند. اما بچه شیر سوم را که شیر بچه ای ملایم و آرام بود سرینی تینه (5)، یعنی با گذشت، صدا می‌کرد.
زمستان گذشت و خورشید آخرین بخارهای آب را جذب کرد. جنگل و چمنزار سبز و خرم شد و مرغان و چارپایان در آن شادی و خرمی از سر گرفتند.
شامگاهی گونه‌ی کوچولو با تعجب بسیار نوای هالامی (6) را، که نام کمانچه سنگالی است، شنید. هالام لالایی ای را که مادر راستینش در بچگی برایش می‌خواند، می‌نواخت. گونه‌ی کوچولو، بی آن که بداند چرا، از آن نوا سخت به هیجان آمد و پنهانی به سوی لانه‌ی موریانه ای که می‌پنداشت نوای موسیقی از آن جا می‌آید رفت. عجب !این لوک بود که در آن جا ایستاده بود و با هنرمندی بسیار کمانچه می‌زد. پسر انسان با شادمانی و احترام بسیار نزد او رفت. لوک از او پرسید: «گونه‌ی کوچولو، بگو ببینم آیا خوش و خرم هستی؟ من فراموشت نکرده ام و آمده ام خبری از تو بگیرم.»
گونه گفت: «شیر ماده با من بسیار مهربان است و خیلی دوستم دارد، اما من از برادران شیرم می‌ترسم. دو تن از آنان شریر و حسودند، مرا مسخره می‌کنند که پوستی نرم و لطیف دارم و مثل آنان چنگ و دندان تیز ندارم و وقتی مادرشان در کنارشان نیست تنه و کتکم می‌زنند!»
لوک گفت: «غم مخور، من چیزی به تو می‌دهم که هر وقت احتیاج پیدا کردی با آن از خود دفاع کنی. این چوب دستی را از من بگیر و نگاه دار. هر گاه در سختی و بدبختی بیفتی از تو دفاع می‌کند. کافی است به آن بگویی چوبدستی کمکم کن! و چوبدستی کار خود را می‌کند. این هم کمانی است با چند تیر!»
پسرک گفت: «اما شیر بچه ها اگر این سلاح را ببینند ناراحت می‌شوند!»
- به آنان بگو که این اسباب بازی است، بعد هم این طور زه کمان را بکش و رها کن تا صدایی مانند صدای ساز از آن بلند شود! گوش کن زه کمان چه صدای خوبی دارد! چوبدستی و کمان را روی درختی پنهان کن و چنین وانمود کن که هر روز مشق ساز زدن می‌کنی! با نوایی که از زه کمان بلند می‌شود آوازی هم بخوان!
گونه‌ی کوچولو باید مشق تیراندازی می‌کرد. لوک، که تیرانداز ماهری بود، به او یاد داد که چگونه کمان را به کار می‌برند و تیراندازی می‌کنند. بچه‌ی هوشمند هم در یک ربع ساعت تیراندازی را به خوبی یاد گرفت.
شب دو دوست، یعنی گونه‌ی کوچولو و خرگوش، پس از گفت و گویی دراز و شیرین از یکدیگر جدا شدند و چون کودک به کنام شیر رفت دید که مادرش بسیار نگران است و سرینی سوخور به او می‌گوید: «مادر، من نمی فهمم چرا این همه از دیر کردن این موجود زشت دلواپس و نگران شده ای؟ شاید بوکی او را، که موجودی شوم و بی دفاع است، گرفته و خورده است!»
شیر ماده در جواب او گفت: «بس کن، خفه شو! او از همه‌ی شما بهتر است! زور و نیرو همه چیز نیست. گونه‌ی کوچولو از همه‌ی شما باهوش‌تر است و هیچ دور نیست که روزی آقا و سرور شما شود!»
د راین موقع پسرک بیدار شد و مادر او را سخت به باد سرزنش گرفت و گفت: «کجا بودی؟»
- سرگرم ساختن این عصا و این کمانچه بودم!
آن گاه با انگشت بر زه کمان زد و آن را به صدا درآورد و آواز دل انگیزی را که لوک یاد گرفته بود سر داد.
فردای آن روز گونه‌ی کوچولو از درختی بالا رفت و کمان و تیرهای خود را در آن پنهان کرد، زیرا می‌دانست که بچه های شیر نمی توانند از درخت بالا بروند و آن ها را بردارند، اما چوبدستی را پیش خود نگاه داشت و آن را دمی از خود جدا نکرد.
زندگی ادامه یافت و پسرک چندان زیرک و هوشمند بود که هرگز به برادرانش بهانه‌ای برای تحریک شدن نمی‌داد.
شامگاهی که شیر بچگان سرگرم تمرین شکار بودند ماده شیر به کنام خویش بازگشت و به گونه‌ی کوچولو گفت: «پسر عزیزم! شکار افکنان به من حمله کردند. این تیر را که در پهلویم نشسته ببین! زخم آن چندان عمیق نیست، اما من، که زبان مردمان را از تو آموخته‌ام، شنیدم که یکی از شکار افکنان به دیگری می‌گفت این تیر زهرآگین است و تا شب ماده شیر را می‌کشد!»
گونه‌ی کوچولو آهسته و آرام اشک ریخت، زیرا می‌دانست که ماده شیر راست می‌گوید.
شیر ماده به سخن خود چنین افزود: «پسر عزیزم، می‌دانم که تو از دیگر فرزندانم عاقل تر و با هوش تری. من حالا بلند می‌شوم و به وسط جنگل می‌روم تا مانند نیاکانم دور از همه بمیرم! بچه هایم را به تو می‌سپارم. به آنان بگو که من به مسافرت رفته ام. آنان پس از چند هفته مرا فراموش می‌کنند!»
- مادر جان، من هرگز تو را فراموش نمی کنم، اما از سرینی موگاندی و سرینی سوخور می‌ترسم، زیرا آنان بسیار آزارگر و تندخویند.
- مادر جان، من هم همین طور! اما تو هر طور که می‌توانی از خود در برابر آنان دفاع کن، من تو را بیش از آنان دوست می‌دارم!
ماده شیر در تاریکی شب ناپدید شد و دیگر به کنام خود باز نگشت.
فردای آن روز گونه‌ی کوچولو با برادران بدخو و شریر خود درافتاد. چند روزی به هر نحوی بود گذشت. شیر بچگان هنوز در شکار افکنی چیره دست و توانا نشده بودند. پسرک در غیبت آنان کمان خود را که بر شاخه‌ی درختی آویخته بود برمی داشت و به شکار می‌رفت و با آن آهویی شکار می‌کرد و شب آن را به شیران گرسنه، که دست از پا درازتر از شکار برمی گشتند، می‌داد؛ اما شامگاهی که گونه‌ی کوچولو نتوانسته بود شکاری بیفکند و برای آنان بیاورد شیر بچگان گرسنه، که باز هم دست خالی برگشته بودند، چون طعمه ای برای خوردن نیافتند سخت خشمگین شدند و پسرک بیچاره را به باد ناسزا گرفتند. سرینی موگاندی بر سر او داد زد که: «- تو که کاری برای ما نمی کنی چگونه انتظار داری که ما از تو نگهبانی و پشتیبانی بکنیم؟ حالا دیگر مادرمان هم در این جا نیست که هوادار و پشتیبانت باشد!»
سرینی سوخور گفت: «باید تکلیف خود را با این پسرک بدبخت روشن کنیم! بیایید این بدبخت را پاره پاره کنیم و بخوریم و گرسنگی خود را فرو نشانیم!»
چون گونه‌ی کوچولو دید که دو شیر بچه‌ی شریر می‌خواهند به روی او بپرند و پاره پاره اش کنند، فریاد زد: «چوبدستی لوک، به دادم برس!»و تا این کلمات از دهانش بیرون آمد، چوبدستی در زمین فرو رفت و گونه‌ی کوچولو را روی خود نشانید و بلند شد و بلند شد تا او را از دسترس شیران دور کرد.
در این موقع سرینی تینه خود را به میان انداخت و به دو برادر خود گفت: «چرا می‌خواهید این کودک کوچک را بخوریم؟ با خوردن او که گرسنگی ما فرو نمی نشیند. او باز هم می‌تواند به شکار برود و برای ما طعمه بیاورد. بهتر است او را از دست ندهیم و برای خود نگاه داریم، زیرا اگر او نباشد دیگر طعمه ای نخواهیم داشت!»
دو شیر بچه‌ی شریر، پس از غرشی چند، پیشنهاد برادر آرام خود را پذیرفتند و به گونه گفتند که حاضرند او را نکشند و نخورند، اما به این شرط که او هر روز شکاری برای آنان بیاورد.
پس از این قول و قرارهاپسرک از روی چوبدستی، که دوباره کوچک و کوتاه شده بود، پایین آمد.
هفته ها گذشت و پسرک نیز مانند شیر بچگان بزرگ شد و جوانی برومند و نیرومند و تیزهوش و چالاک گشت. او هر روز برای شیران گرسنه شکاری می‌آورد و شکمشان را سیر می‌کرد. با این همه هر روز که می‌گذشت بیشتر احساس حقارت می‌کرد که برده و نوکر شیران جوان خودپسند و زود خشم و نمک ناشناس و بی ادب است.
روزی پسرک با خود گفت: «چطور است بروم و با لوک در این باره مشورت کنم.»
پس چنین کرد و روزی که شیران بیش از روزهای دیگر به آزار او کوشیده بودند رفت وکنار لانه‌ی موریانه ها نشست و به خواندن لالایی ای که از لوک آموخته بود پرداخت. ناگهان از دور نوای نی لبکی، در جواب آواز او، بلند شد. پسرک به طرفی که نوای نی لبکی می‌آمد رفت و دوست خود را، که در بوته ای پر خار پنهان شده بود، پیدا کرد. او به لوک گفت: «از دیدن تو بسیار شاد و خرسند شدم. راستی، باید کمکم کنی تا از چنگ این شیران شرزه بگریزم. می‌ترسم که در خواب به روی من بپرند وخفه ام کنند. حالا دیگر هیچ امیدی ندارم که بتوانم از دست آنان جان سالم به در ببرم، زیرا تا از کنام آنان دور می‌شوم به دنبالم می‌آیند و مرا پیدا می‌کنند و بازمی گردانند.»
لوک گفت: «من هم چون تو فکر می‌کنم. حالا دیگر وقت آن رسیده که تو خود را از چنگ سروران آزارگرت برهانی و برای این کار یک راه بیش نداری: باید یا آنان را بکشی یا فرمانبردار خود گردانی. من از زادگاه تو می‌آیم. امیر آن جا مرده و فرزند و جانشینی هم ندارد. همه می‌گویند که جانشین او به طرز اسرارآمیزی پیدا خواهد شد و من فکر می‌کنم بهتر است تو در این راه بخت خود را بیازمایی!»
آن گاه لوک دو تیر سیاه و یک تیر سفید به گونه‌ی جوان داد و گفت: «تیرهای سیاه زهرآگین و کشنده است. تو باید خشم دشمنان خود را برانگیزی و آنان را با این تیرها بکشی! اما اگر همان طور که به من گفته ای سرینی تینه دوستت دارد و تو هم او را دوست داری و نمی خواهی او را چون دیگران بکشی، هرگاه برای دفاع از برادران خود به تو حمله کرد این تیر سفید را به او بزن. این تیر او را زخمی می‌کند، اما نمی کشد. او فرمانبردار تو می‌شود و هر جا بروی می‌توانی او را با خود ببری.»
پس لوک به جوانک گفت که تا سه روز در آن جا منتظر او خواهد بود. فردای آن روز گونه‌ی جوان به جای این که به شکار برود در کنام شیران ماند و کمانش را هم کنار خود نهاد و همه‌ی روز را خوابید و استراحت کرد.
شیران با شکاری کوچک و ناچیز بازگشتند و چشمشان دنبال طعمه ای که هر روز مرد جوان برای آنان آماده می‌کرد گشت و چیزی ندید. سرینی سوخور گفت: «برای ما چه آورده ای؟»
گونه‌ی جوان گفت: «چیزی برای شما نیاورده ام و از این پس نیز نخواهم آورد. من دیگر حاضر نیستم غلام حلقه به گوش شما باشم، زیرا از هر سه‌ی شما باهوش ترم!»
سرینی سوخور نگاه شررباری به او انداخت و غرید که: «هم اکنون سزای گستاخی تو را می‌دهم!»
جوانک، که به تخته سنگی تکیه داده بود تا شیران نتوانند از پشت به او حمله کنند، کمانش را به طرف آن ها گرفت و با لحنی آرام گفت: «نزدیک نیایید! مادرمان ماده شیر، به من گفته که هر گاه به من حمله کنید باید از خودم دفاع کنم!»
- حالا دیگر مادرمان این جا نیست و من می‌توانم تو را پاره پاره کنم و به سزای گستاخی و بی شرمی ات برسانم!
اما تا سرینی سوخور خواست به روی جوان بپرد، جوان یکی از تیرهای سیاه را، که در کمان نهاده بود، به سوی او انداخت. تیر در سینه‌ی سرینی سوخور نشست و او را بی جان بر خاک انداخت.
سرینی موگاندی، که برادرش را کشته دید، برای گرفتن انتقام او خود را به روی جوان انداخت، اما او نیز به تیر سیاه دیگری دچار شد و از پای درآمد.
شیر سوم اندکی درنگ کرد، اما سرانجام پیش رفت و گفت: «ای فرزند انسان، گمان مبر که شیری از برابر تو می‌گریزد!»
تیر سفید نیز از کمان بیرون رفت و در پهلوی سرینی تینه نشست. تینه ناله ای از درد برآورد و پنداشت که به سرنوشت دو برابر خود گرفتار شده است. از این روی در کنار آنان بر زمین دراز کشید و به گونه‌ی جوان گفت: «چرا قصد جان مرا کردی؟ من که همیشه با تو مهربان بودم و چون دیگر برادرانم قصد جانت را نمی کردم!»
- سرینی تینه، من هم قصد کشتن تو را نداشتم. بدان که تیر سفید که در پهلوی تو نشسته کشنده نیست. من از تو پرستاری می‌کنم و زخمت را می‌بندم و تو را شفا می‌دهم و ما دوباره با هم دو دوست مهربان می‌شویم. اما ناچار بودم در برابر دو برادر دیگرمان از خود دفاع کنم. اگر من آنان را از پای در نمی آوردم آنان مرا می‌کشتند.
آن گاه گونه‌ی جوان به شیر زخمی نزدیک شد و سر او را روی زانوی خود نهاد و یالش را نوازش کرد وتیر را آهسته آهسته از پهلویش بیرون کشید و بر زخم آن مرهم نهاد.
سرینی تینه پس از سه روز بهبود یافت و توانست روی پای خود بایستد و چون دریافت که مرد جوان قصد آزارش را ندارد و بد او را نمی‌خواد با جان و دل دست دوستی به او داد و حاضر شد که همه جا به دنبال او برود.
گونه‌ی جوان به او گفت: «بیا از این جا برویم و بدان را فراموش کنیم! از این پس دوستی ما پایدار خواهد بود و هیچ قدرتی نخواهد توانست آن را به هم بزند!»
آن دو با هم رفتند و به لوک که در آن نزدیکی ها بود پیوستند و آن گاه هر سه با هم به سوی کشور گونه‌ی جوان رهسپار شدند.
آنان پس از چند روز به دروازه‌ی شهر رسیدند. سر و صدای جمعیتی انبوه از شهر به گوششان رسید. مردم در میدان شهر جمع شده بودند و ریش سفیدان به دشواری می‌توانستند آنان را آرام کنند. نجیب زادگان جوان، حوصله شان در انتظار پدید آمدن معجزه و پیدایش جانشین اسرارآمیز امیر سر رفته بود و دلشان می‌خواست یکی از آنان امیر شهر شود و فریاد اعتراض برمی‌آوردند و پای بر زمین می‌کوفتند.
درست در همین موقع لوک وارد شهر شد و ساز خود را به نوا درآورد و چنین خواند:
«بنگرید، معجزه رخ می‌دهد!
گونه‌ی کوچک، فرزند این شهر
که هالل بوگور او را
به قرعه برگزیده
بدین جا می‌آید.
گونه‌ی کوچک بزرگ و نیرومند است،
و گینده، شیر، را
نخستین خدمتگزار خانه‌ی خویش گردانیده است!»
مردمان به شنیدن این آواز نخست شگفت زده به یکدیگر نگاه کردند و سپس به ریشخند با هم گفتند: «باز هم خرگوش می‌خواهد حقه ای سوار کند!»
لیکن به زودی تعجب جای به بهت و بهت جای به فریادهای دیوانه وار داد، چه، مردمان جوان زیبایی را دیدند که کمانی به دست داشت و با گام های استوار پیش می‌آمد و شیر شرزه ای نیز با شکوه بسیار به دنبالش می‌آمد. ناگهان فریاد و هلهله‌ای عجیب از جمعیت برخاست: «این امیری است که امیر در گذشته‌ی ما به جانشینی خود بدین جا فرستاده است!»
پیران قوم با احترام و تکریم بسیار به او درود گفتند و دستش را گرفتند و به کاخ بردند.
گونه‌ی جوان بر تخت امارت نشست و سرینی تینه‌ی نجیب در زیر پاهای او خوابید.
آنگاه لوک روی به مردم نمود و گفت: «امیر شما نیرنگ باز یا بیگانه نیست، بلکه یکی از فرزندان دیار شماست که در کودکی مادرش به فرمان خدایان او را به فرشتگان جنگل سپرد تا برای انجام دادن وظیفه‌ی خود آماده شود. هر گاه مادرش زنده است و او را می‌شناسد پیش بیاید!»
شما هم می‌توانید حدس بزنید که ناگهان همه‌ی مادران گونه را فرزند خود نامیدند، لیکن هیچ یک از آنان نتوانست دلیل بر ادعای خود بیاورد. سرانجام زن روستایی ژنده پوشی پیش آمد و گفت: «بگذارید من سرودی را که در بچگی برایش سروده‌ام بخوانم!»
زن به خواندن لالایی، که گونه‌ی جوان هنوز آن را فراموش نکرده بود و بسیار دوست می‌داشت، آغاز کرد.
گونه از یاد برد که امیر است، از جای برجست و خود را در آغوش آن زن ژنده پوش انداخت.
گونه‌ی جوان و مادرش و برادر خوانده اش شیر، از آن پس با هم زندگی کردند. همه‌ی مردمان او را به سبب خوبی و مهربانی و دلیری و گذشت و دست و دلبازیش به حد پرستش دوست می‌داشتند. اما لوک با این که امیر خیلی خواهش و التماس کرد تا نزد او بماند به دشت بازگشت، زیرا آزادیش را بیش از هر چیزی دوست می‌داشت.

پی‌نوشت‌ها:

1- Till
2- Gouné یعنی آدمیزاد
3- Serigne Sokhor
4- Serigne Mogandi
5- Serigne Tinné
6- Halam

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط