نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشور سنگال
بوکی شاد و خوشحال بود، زیرا آن روز برای او مثل دیگر روزها نبود. درندهی بدجنس معلوم نبود از کجا، اما بی گمان از جایی بسیار دور از جایگاه خویش، قوچ چاق و فربهی به چنگ آورده بود. چه قوچی، که پشمی به سفیدی کف امواج دریا و شاخ هایی داشت که دو بار دور خود پیچ خورده بود، قوچی که بزرگ ترین بزرگان و نجیب ترین نجیبان میتوانست با فخر و مباهات بسیار آن را در عید قربان بکشد.بوکی راه میانهی جنگل را در پیش گرفته بود تا برود و شکار گرانبهای خود را دور از دیدهی دیگران و در پناهگاهی امن، به دلخواه خود کباب کند و بخورد. حتی از رفتن به لانهی خود نیز خودداری میکرد، زیرا میدانست که در آن جا زن و بچه های بسیارش با شکم گرسنه و آزمند و دندان های تیز، چیزی برای او باقی نمی گذارند. او سر طناب را گرفته بود و قوچ را به دنبال خود میکشید و با خود فکر میکرد که گوشت او روی آتش چه بوی خوشی خواهد داشت و دل و جگرش چقدر لذیذ خواهد بود و با این فکر پیش پیش لذت گوشت کباب را زیر دندان های خود احساس میکرد و لب های خود را میلیسید. ناگهان لوک، که از رو به رو میآمد، برخورد.
لوک گفت: «سلام پسرعمو! این قوچ را کجا میبری؟ میبری در بازار بفروشی یا میدانی مال پولو (1) چوپان است و میخواهی به خانهی او برگردانی؟ چون تو عادت نداشتی گوسفند زنده ای را با خود بگردانی! و چه گوسفند بی مانندی! ...
کفتار، که نخست از پیدا شدن ناگهانی خرگوش بسیار نگران شده بود، پس از لحظه ای تفکر با خود گفت این خرگوش بدجنس از کجا آمد و سرِ خر ما شد؟ دلش میخواست خرگوش را به جهنم بفرستد، اما فکر کرد که در چنین وضعی اگر او را از پیش خود براند ممکن است خطری برایش ایجاد کند و بهتر است به جای درشتی کردن حیله ای به او بزند و او را نیز وارد بازی خود کند، چون لوک مهمان کم اشتهایی بیش نبود و ممکن بود با هوش و فتانت خود آزمندان نیرومند را از سر او باز کند. از این رو در جواب او گفت: «لوک، بیا که بسیار به موقع آمده ای! من همه اش در این فکر بودم که تو را از کجا پیدا کنم و به میهمانی خود بخوانم. این قوچ زیبا و فربه را، موقعی که در فوتا (2) گردش میکردم، یکی از دوستان به من بخشیده. میدانی که افراد خانوادهی من چقدر زیادند دلم میخواهد یک بار هم که شده طعمهی خوبی را دور از آنان، که همیشه گوشت ها را میخورند و جز استخوان چیزی برای من باقی نمی گذارند، به تنهایی بخورم. خیلی از دیدن تو خوشحال شدم. تو که جنگل را، خاصه در شب و تاریکی، بهتر از هر کس میشناسی، مرا به جای خلوت و دنجی راهنمایی کن تا در آن جا چون دو دوست یکدل و یک جان طعمهی لذیذی را، که من به دست آورده ام، آماده کنیم و بخوریم.
لوک بی درنگ دعوت بوکی را پذیرفت و پیش افتاد و کفتار و قوچش را از راهی به راهی و از چمنی و به چمنی، گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست برد و چندان این سو و آن سو رفت و دور خود چرخید که بوکی به کلی گیج شد و نفهمید کجاست.
لوک، پس از آن که بوکی را خوب خسته و گیج کرد، گفت: «ببین رفیق! دیگر بهتر از این جا نمی توانیم جایی پیدا کنیم. قوچ را به این درخت ببند و برو مقداری چوب خشک پیدا کن و بیاور تا کبابش کنیم!»
بوکی گفت: «خوب، میروم، اما من این جا را خوب نمی شناسم. تو، برای این که گم نشوم، باید پس از دور شدنم نی لبک بزنی تا من پس از جمع کردن چوب خشک بتوانم به صدای آن خود را دوباره به این جا برسانم.»
لوک نی لبک خود را از توبره اش بیرون آورد و به بوکی گفت: «بسیار خوب!»
بوکی به میان جنگل رفت. لوک بوکی را به جایی برده بود که چوب خشک بسیار کم و بریدن آن ها دشوار بود. تا کفتار ناپدید شد، خرگوش قوچ را از درخت باز کرد و همچنان که نی لبک مینواخت، کم کم از جای خالی از درخت جنگل دور شد. گاه گاهی هم میایستاد و چنین میخواند:
«لوک دوستی است وفادار و
قوچ بزرگ بوکی را نگهداری میکند؛
قوچی زیبا، سفید و بلند شاخ!»
از دور صدای بوکی به گوش لوک میرسید که میگفت: «لوک، کجا هستی؟ صدای نی لبک بزحمت به گوش من میرسد. من پشتم زیر بار چوب های خشکی که جمع کرده ام خم شده است!»
لوک همچنان نی لبک میزد و از جایی که با بوکی قوچ را به درخت بسته بود مرتباً دور میشد.
- لوک، مثل این که صدای نی لبک تو از جای دوری به گوش من میرسد، در حالی که من نباید زیاد از تو دور شده باشم!
در این موقع خرگوش به جای خالی از درختی رسید که شباهت بسیار به جای اولشان داشت و قوچ را به درختی بست و سرگرم آواز خواندن شد.
سرانجام بوکی، که بسیار خسته و کوفته و پشتش زیر بار شاخه های خشک خم شده بود، به نزد لوک رسید. قوچ خود را دید و خیالش راحت شد، ولی بسیار متعجب شد که دید بعضی از مناظر محل تغییر کرده است.
به لوک گفت: «رفیق، چرا جایت را عوض کرده ای؟»
خرگوش جواب داد: «من از جای خود تکان نخورده ام. خوب دور و برت را نگاه کن، آیا این همان درختی نیست که قوچ را به آن بسته بودی؟ بالای سرت را نگاه کن، راه شیری را نگاه کن، آیا این جادهی ستاره نشان همان نیست که بالای سر ما قرار داشت؟»
بوکی گفت: «راست میگویی، شاید به سبب سنگینی باری که بر دوش خود داشتم راه به چشمم دور و درازتر آمده است!»
لوک از او پرسید: «آیا برای آتش زدن چوب های خشک فکر آتش را هم کرده ای؟»
بوکی با تأسف قبول کرد که لوک راست میگوید و او آتش را فراموش کرده است. اما آتش از کجا پیدا کند؟
لوک گفت: «آن آتش را آن سوی جنگل میبینی! زود بدو نیمسوزی از آن جا بردار و به این جا بیاور! من هم از قوچ نگاهداری میکنم.»
بوکی دوباره دوان دوان دور شد تا آتش بیاورد، اما پیش از رفتن به لوک سفارش کرد که باز هم نی لبک بزند تا او بتواند به صدای آن نزد او بازگردد. لوک به محض دور شدن بوکی آواز خود را از سر گرفت و چنین خواند:
«بوکی رفته است آتش بیاورد
و با آن چوب خشک ها را آتش بزند و
در آن آتش قوچ را کباب کند،
قوچ زیبای سبز چشمی که
براستی شایستهی خاله ام بوکی است!»
کفتار بسیار خوشحال بود که دوستی چنان مهربان پیدا کرده، اما لوک هم وقت را بیهوده تلف نکرد و طناب قوچ را از درخت باز کرد و نی لبک زنان دور و دورتر رفت.
بوکی، پس از آن که نیمسوزی از آتشگاه برداشت، راه بازگشت در پیش گرفت و گوش خوابانید و ناله کنان گفت: «لوک، رفیق لوک، من دیگر تقریباً صدای نی لبکت را نمی شنوم. نکند راه را گم کرده باشم!»
لوک نی لبک خود را بلندتر نواخت و بوکی را دلداری داد.
پس از چند لحظه بوکی دوباره فریاد زد: «لوک، لوک عزیز! نیمسوز پشتم را میسوزاند و من طاقت تحمل سوزش آن را ندارم. نی لبکت را بلندتر بزن تا راهم را پیدا کنم!»
خرگوش جای خالی از درخت دیگری، که شباهت بسیار به جای اول داشت، پیدا کرد و قوچ را به درختی بست و تند و تند مقداری چوب خشک، که در آن جا فراوان بود، گردآورد و یک جا توده کرد.
وقتی کفتار خسته و کوفته، که پوستش را هم نیمسوز میسوزانید و کباب میکرد، نزد خرگوش برگشت، لوک به او گفت: «چرا این قدر طول دادی؟ چرا این همه دیر کردی؟ مثل این که گوش هایت خوب نمی شنود!»
- اما این بار یقین دارم که تو جای خود را تغییر داده ای. این همان درختی نیست که من قوچ را به آن بسته ام!
- راست میگویی. من برای این قوچ را از آن درخت باز کردم و به این درخت بستم که درخت اولی زیاد محکم نبود. اما تودهی چوب خشک ها را نگاه کن، کهکشان را بر بالای سرمان نگاه کن، آیا این همان راه نیست که زیر آن توقف کرده بودیم؟
- چرا، چرا، اما یقین من راه را گم کرده بودم. آخر نمی دانی این نیمسوز چقدر پوستم را میسوزانید.
- خوب دیگر زود باش تو آتش درست کن تا من هم قوچ را بکشم. دارم از گرسنگی و خستگی میمیرم!
- اما، بگو ببینم فکر نمک را هم کرده ای؟
- نه، فکرش را نکرده ام. اما اهمیتی ندارد، گوشت را بی نمک میخوریم!
- چه میگویی، رفیق، کمی فکر بکن. تو بهترین و زیباترین قوچ فوتا را داری، حیف نیست گوشت او را بی نمک کباب کنی و بخوری؟ شاید دیگر تا آخر عمر چنین تکهی خوبی دستت نیفتد. حیف است که آن را بی نمک بخوری.
لوک چندان در این باره داد سخن داد که بوکی قانع شد برود و نمک پیدا کند.
- اما نمک از کجا پیدا کنم؟
- دریاچهی خشکی در این نزدیکی هاست. زود به آنجا برو و مقداری نمک بردار و بیاور!
این بار هم لوک قوچ را باز کرد و نی لبک زنان او را دورتر برد.
ممکن است بپرسید که لوک چرا این کارها را میکرد. جواب این است که خرگوش بی آن که کفتار بفهمد کم کم به سرزمین خود نزدیک میشد. در آن جا همهی دوستان او، بهترین خرگوشان آن سرزمین، جمع بودند و میتوانستند به اجرای نقشهی او کمک کنند این بار وقتی لوک خود را به جای خالی از درخت دیگری در جنگل رسانید و قوچ را به تنهی درختی بست، با سرزمین خویش بیش از چند گام فاصله نداشت.
بوکی که میدید هر چه تندتر میآید به لوک نمی رسد ناله کرد که: «لوک، دیگر تردیدی ندارم که تو این بار جای خود را عوض کرده ای. این دریاچه بیش از چند قدم با جایی که در آن توقف کرده بودیم فاصله نداشت. من نمک جمع کرده ام، اما صدای نی لبک تو را بزحمت میشنوم!»
- بوکی، بیا، بیا، این طرف! این بار دیگر کاری نداری. کم و کاستی نداری و رنج هایت پایان یافته است و میتوانی با خیال راحت قوچ را کباب کنی و بخوری!
بوکی یک بار دیگر از دیدن جایی که لوک قوچ را به درخت بسته بود تعجب کرد، اما این بار هم لوک با نشان دادن کهکشان او را قانع کرد که از جای خود دور نشده است.
- اگر ستاره های آسمان جای خود را تغییر داده اند، من هم جای خود را تغییر داده ام!
بوکی پس از چند دقیقه آسودن، قوچ را کشت و پوستش را کند و به سیخش کشید و آن را روی آتش، که زبانه میکشید، نهاد تا کباب بشود. آن گاه رو به خرگوش کرد و گفت: «حالا دیگر به وجود تو احتیاجی ندارم، میتوانی زحمت کم کنی و از این جا بروی! من این همه زحمت کشیده ام که قوچ را به تنهایی بخورم. زود تا استخوان هایت را خرد نکرده ام از این جا برو!»
لوک از روی دوراندیشی و احتیاط اعتراضی نکرد و از شغال دور شد، اما نی لبک خود را بر لب نهاد و آن را به نوا درآورد و چنین خواند:
«بوکی قوچ پولوی چوپان را ربوده
قوچی که بهترین قوچ گلهی اوست
قوچی که پولو او را در کلبهی خود و در کنار خود نگاه میداشت!»
بوکی زوزه کشید که: «خفه شو، خرگوش بدجنس!»
اما خرگوش همچنان به خواندن آواز ادامه داد:
«پولوی چوپان جنگاوران را به کمک خواسته
همه از فوتا به کمک او میآیند
من صدای هزاران سوار جنگاور را میشنوم که بدین سو اسب میتازند!»
گوسفند روی آتش کباب میشد و بوی خوش کباب فضای جنگل را پر کرده بود؛ اما بوکی از شنیدن این خبر به ترس و لرز افتاد.
لوک آهنگ رزمی خرگوشان را در نی لبک خود نواخت. نوای نی لبک در همه جای جنگل طنین انداخت و به گوش خرگوشان رسید. خرگوشان به یک دم از لانه های خود بیرون دویدند و پای بر زمین کوبیدند و صدای پای اسبان را در حال تاخت و تاز تقلید کردند.
لوک به بوکی نزدیک شد و گفت: «خاله بوکی، من سواران فوتا را دیدم که به این طرف میآمدند. آیا تو صدای پای اسبان آنان را نمی شنوی؟ آنان از هزار سوار هم بیشترند و میخواهند اهانتی را که تو با ربودن قوچ مقدسشان به آنان کرده ای تلافی کنند!»
بوکی، که میدید از یک طرف باید آن لقمهی چرب و نرم را از دست بدهد و از طرف دیگر ممکن است گرفتار سواران فوتا بشود و به قتل برسد، برای آخرین بار با حسرت کباب را که آماده میشد بو کرد و آن گاه شتابان در تاریکی شب ناپدید شد. از ترس میدوید و دمی در جایی نمی ایستاد، چه میپنداشت صدای پای سواران را پشت سر خود میشنود.
لوک نی لبک را از دهان خود برداشت و همهی یاران خود را در کنار کباب قوچ دیگر گرد آورد.
دیگر شما خود حدس بزنید که او و یارانش، در زیر راه شیری آسمان، آن شب چه سور و سروری داشتند!
پینوشتها:
1- Poulo
3- Fouta- Toro ناحیه ای در سواحل شط سنگال
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم