نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
1- لاک پشت و مار
روزی مبونات، لاک پشت، سر راه خود به ماری برخورد. لاک پشت از مار ترس و واهمه ای نداشت، زیرا هر گاه خطری از جانب مار احساس می کرد، سرش را به زیر لاکش می کشید. مار هم از آن رهنورد کند رفتار و بی دست و پا، که سری چون پیتون (1) ها داشت، نمی ترسید.دیان (2)، مار، به لاک پشت گفت:«پسرعمو، ما اغلب همدیگر را می بینیم، اما بی آن که سلام و علیکی بکنیم از کنار یکدیگر رد می شویم و می رویم. مگر تو همجنسان مرا دشمن خود می دانی؟»
- نه، به هیچ روی چنین فکری ندارم و برای اثبات درستی گفتار خود از تو دعوت می کنم روزی به خانهی من بیایی و ناهار مهمان من باشی.
مار در روز معین به خانهی لاک پشت رفت. لاک پشت در خانهی خود بشقابی پر از غذایی لذیذ در برابر مار نهاد.
مبونات به دیان گفت: «غذا آماده است، بفرمایید سر سفره!»
اما به عادت همیشگی خود طوری روی بشقاب ایستاد که بشقاب زیر لاکش قرار گرفت و او سر کوچک خود را به زیر لاکش برد و به آرامی سرگرم خوردن شد.
مار لختی دور بشقاب چرخید و کوشید دهانش را به غذا برساند، اما نتوانست. پس به لاک پشت گفت: «هیچ می دانی که لاک تو روی بشقاب قرار گرفته و نمی گذارد دهان من به غذا برسد؟»
لاک پشت، که قصدش ریشخند کردن مار بود ،در جواب او گفت: «بلی ،این مهمانی برای من گران تمام نمی شود!»
چند روز بعد مار به لاک پشت گفت: «مبونات، دلم می خواهد از خجالت مهمانی تو درآیم! امشب به خانهی من بیا تا شام را با هم بخوریم!»
چون لاک پشت به خانهی مار رفت، ظرفی پر از غذایی لذیذ در آن جا دید، اما تا خواست کنار ظرف قرار بگیرد و شروع به خوردن کند مار روی آن چنبره زد و آن را زیر خود پنهان کرد.
لاک پشت زبان به اعتراض گشود که:«خوب، تو که روی غذا چنبره زده ای، من چطور می توانم از آن بخورم؟»
مادر در جواب او گفت: «مبونات عزیز! من می خواستم محبت تو را جبران کنم. تو لاکت را روی بشقاب قرار دادی، من هم خود را چون روپوشی روی غذای قرار دادم، هر چه عوض دارد گله ندارد!»
از آن پس مار و لاک پشت با این که در یک جا زندگی می کنند هیچ گاه به دیدن یکدیگر نمی روند!
2- پوست ماده گاو
قدیم ها در ناحیهی پودور (3) دهکدهی آبادی بود که نجیب ترین و توانگرترین خانواده های سواحل شط سنگال در آن ساکن بودند. جوانان دهکده، چون در ناز و نعمت به سر می بردند، بسیار آزاد و بلند پرواز و حتی خودخواه و مغرور بودند و گوش به اندرزهای خردمندانهی بزرگتران و پیران قوم نمی دادند و آنان را به باد ریشخند می گرفتند و سنن و آداب مقدس قوم خود را گرامی نمی شمردند.روزی پسر ارباب بزرگی، که رئیس و رهبر جوانان و روح شیطانی آنان شمرده می شد، همهی جوانان را بر آن داشت که از دهکده بیرون شوند و در چند فرسنگی آن جا سکونت گزینند و به میل و دلخواه خود زندگی کنند تا گوششان از شنیدن پند و اندرزهای خسته کنندهی پیران و سالخوردگان آسوده شود. ساکنان ده از تصمیم جوانان نگران شدند و نزد سرور پیر دهکده رفتند و از او خواستند تا اجازه دهد جوانان را با چوب و چماق سر عقل بیاورند، اما سرور پیر دهکده به آنان گفت: «کاری به کارشان نداشته باشید، بگذارید هر کاری دلشان می خواهد بکنند. تجربه آنان را سر عقل می آرود! بگذارید هر جا دلشان می خواهد بروند!»
جوانان بدین گونه آزاد شدند. آذوقهی فراوان و جامهی کافی با خود برداشتند و رفتند تا با آزادی بیشتر و به دلخواه خود زندگی کنند.
مدتی گذشت. روزی جوانی که پیشوا و رهبر همگان بود ماده گاوی را دید که پوستی بسیار زیبا داشت. رو به یاران خود کرد و گفت: «یاران، این گاو را ببینید چه پوست زیبایی دارد! دلم می خواهد پوست این ماده گاو را بکنم و آن را بر تن خود کنم.»
یاران بی درنگ آرزوی او را برآوردند. پوست حیوان بدبخت را کندند و آن را گرم گرم بر تن جوان کردند.
این تغییر قیافه بقدری عجیب و موفقیت آمیز بود که جوان خودخواه بدبخت در تمام مدت جشن، که دو روز و دو شب به طول انجامید، آن را از تن خود بیرون نیاورد، اما بامداد روز سوم یاران را پیش خواند و گفت: «این پوست را از تن من بکنید و جامه های رسمی مرا به تنم کنید!»
اما بیرون آوردن پوست گاو از تن او کار آسانی نبود، زیرا پوست بر تن جوان خشک و تنگتر شده بود و چنان محکم به تن جوان بدبخت چسبیده بود که کوشش های یارانش برای کندن آن بی نتیجه ماند. هر بار که می خواستند آن را از تن او بیرون آورند جوان فریادهای دلخراشی از درد می کشید. پوست هم ساعت به ساعت او را بیشتر در خود می فشرد، چندان که جوان به خفقان افتاده بود و بدشواری بسیار نفس میکشید و دم به دم ناراحتیش بیشتر می شد. شب دیگر نتوانست طاقت بیاورد و با حالی زار و رقت بار به دوستان خود گفت: «مرا به دهکده نزد پدرم ببرید!»
دوستان که در حال او حیران بودند به ناچار او را با حال زار به دهکده برگردانیدند.
پیران در میدان دهکده گرد آمدند و آن گاه پدر جوان گرفتار فرزندش را پیش خواند و از او سبب درد و ناراحتیش را پرسید. جوان گفت: «پدر، خواهش می کنم، التماس می کنم مرا از بند این پوست لعنتی وحشتناک برهانی! من و یارانم هر چه کوشیدیم نتوانستیم این را از تن من بیرون بیاوریم.»
پدر گفت: «چطور، تو که همه چیز را می دانستی و از پرگویی های پیران به جان آمده بودی و اندرزهای آنان را به ریشخند می گرفتی، چطور نمی توانی مسئله ای به این سادگی را حل کنی و حال آن که از هر یک از ساکنان دهکده بپرسی حل این مسئله را به تو یاد می دهد!»
پدر، پس از گفتن این سخن، برای این که پسرش هر چه بیشتر خفت ببیند و شرمسار شود، پینه دوز فقیری را که از پایین ترین طبقات جامعه بود پیش خواند و به او گفت: «به پسر من و یارانش بگو چگونه می توانند این پوست را از تنش بیرون آورند؟»
کفشدوز جواب داد: «باید برود و خود را در آب بیندازد!»
پسر همین کار را کرد و پوست در میان آب نرم و گشاد شد و به آسانی از تن جوان بیرون آمد.
از آن پس مرد جوان بهترین و شایسته ترین پسران شد و هنوز که هنوز است جوانان سنگال پیران را پاس می دارند.
3- بوکی در گودال
شامگاهی بوکی بینی خود را بالا گرفته بود و بو می کشید تا جانور مرده ای پیدا کند. چون زیر پایش را نگاه نمی کرد، ناگهان سر راه خود در گودال ژرفی افتاد. کوشش و تلاش بسیار کرد تا از آن جا بیرون آید، اما هر چه کرد نتوانست از دیوارهای پر شیب آن بالا بخزد. بنای ناله و زاری نهاد و کمک خواست. ناله و فریاد او به گوش ماده گاوی که در آن حوالی می چرید رسید. ماده گاو لب گودال آمد و بوکی را در آن دید.بوکی زبان به التماس گشود و گفت: «دوست عزیزم، بیا و مرا از این گودال بیرون بیاور!»
ماده گاو گفت: «مگر احمقم و مغز خر خورده ام که این کار را بکنم، مگر خبر ندارم که تو با چه بی رحمی و وحشیگری خواهران و برادران بیمار مرا، که نیرو و توان از دست می دهند و از گله دور می افتند و تنها می مانند، می کشی و می خوری؟ خوب شد که در این گودال افتاده ای، همین جا بمان!»
- خواهر جان، تو اشتباه می کنی و مرا با حیوان دیگری عوضی گرفته ای! من نه فقط آزاری به تو و همجنسانت نمی رسانم، بلکه از شما در برابر شیر و پلنگ هم دفاع می کنم!
ماده گاو حیوان نادان و بی تجربه ای بود، از این روی گول حرف های خوشایند بوکی را خورد و به او گفت: «خوب، من حاضرم کمکت بکنم تا از این گودال بیرون بیایی، اما بگو ببینم چگونه و با چه وسیله ای می توانم این کار را بکنم؟»
بوکی گفت: «خیلی ساده است. با دست هایت تنهی درختی را که در کنار گودال روییده است بگیر و پاهایت را به گودال آویزان کن تا من دمت را بگیرم. تو زور و نیروی کافی برای بالا کشیدن من داری!»
ماده گاو خواهش بوکی را انجام داد و چون بوکی به دم او آویخت با همهی زور و نیروی خود کوشید که او را از گودال بیرون بیاورد، اما بوکی پس از آن که به زمین سخت رسید خود را به پشت ماده گاو انداخت و با چنگال های خویش به خراشیدن پهلوها و با دندان هایش به جویدن استخوان های او مشغول شد.
ماده گاو، که بوکی را پس از کوشش و تلاشی نومیدانه از گودال بیرون آورده بود، چنان خسته و فرسوده شده بود که قدرت روی پا ایستادن نداشت و از این رو بوکی تصمیم گرفت کار او را بسازد و لاشه اش را طعمهی خود کند.
خوشبختانه در این موقع لوک، خرگوش، از آن طرف می گذشت و چون قصد بوکی را دریافت نزدیک رفت و ماجرا را پرسید. ماده گاو از او داوری خواست و گفت: «رفیق لوک، برو به چوپان من یا به گینده، شیر، که شاه جانوران است خبر بده که این جانور نابه کار قصد جان مرا کرده است. من او را از مرگ رهانیده ام و او در برابر این خوبی مرا زخمی کرده و می خواهد پاره پاره ام کند و بخورد. اگر تو به دادم نرسی من بقدری ناتوان شده ام که نمی توانم از خود دفاع کنم و باید آمادهی مرگ شوم!»
بوکی بسیار نگران و پریشان شد، زیرا می دانست که چوپان و شیر به سود او داوری نخواهند کرد و او از آن دو به یک اندازه می ترسید از این روی به سخن آشتی و نرم گفت: «رفیق لوک، ماده گاو اغراق می کند و من اکنون حقیقت را به تو می گویم تا درست دربارهی ما داوری کنی!»
لوک جواب داد: «بسیار خوب، من داور بی طرفی هستم، اما برای این که به درستی و دادگری داوری کنم باید حقیقت را درک کنم و ساده ترین راه درک حقیقت این است که وضع شما را در آن لحظه که تو در گودال افتاده بود به چشم خویش ببینم. بوکی، تو دوباره به گودال برو و تو ماده گاو به جای خود برو!»
کفتار نادان، که می خواست بی گناهی خود را ثابت کند، به گودال پرید.
تا کفتار در گودال افتاد لوک قاه قاه خندید و به ماده گاو گفت: «زود بدو و خود را به گله برسان و از این پس هرگز از گله دور مشو! بوکی، تو هم همان جا بمان تا با فرصت کافی فکر کنی و بدانی که پاداش نیکی را چگونه باید داد.»
خوب، شما چه فکر می کنید، آیا به نظر شما لوک داوری درستی نکرد؟ (4)
پینوشتها:
1- Python از انواع ماران بی زهر درشت کشورهای گرمسیری است. –م.
2- Diêne
3- Podor
4- نظیر این قصه در قصه های همهی ملل یافت می شود و این قصه ما را به یاد قصهی مار می اندازد و مردی که او را از زیر سنگ رهانید و مار خواست او را نیش بزند. گویا این داستان از هندوستان به همه جای دنیای قدیم رفته است. – م.
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم