از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

همراه لوک

لوک، خرگوش، در گشت و گذارهای دور و دراز خود به جانوران گوناگونی بر می‌خورد و با آنان همراه و دمخور می‌شود. او اغلب همراهی و همنشینی خارپشت را انتخاب می‌کند و این دو دوست صمیمی در فریفتن و گول زدن دیگران...
پنجشنبه، 14 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همراه لوک
 همراه لوک

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

لوک، خرگوش، در گشت و گذارهای دور و دراز خود به جانوران گوناگونی بر می‌خورد و با آنان همراه و دمخور می‌شود. او اغلب همراهی و همنشینی خارپشت را انتخاب می‌کند و این دو دوست صمیمی در فریفتن و گول زدن دیگران همدست می‌شوند و هرگز با یکدیگر به ستیزه و دعوا بر نمی خیزند. اما یک بار هر یک از آنان بر این کوشید تا ثابت کند زیرک تر و کاردان تر از دیگری است و در نتیجه بلایی بر سرشان آمد که چیزی نمانده بود به بهای جانشان تمام شود. گوش کنید تا این داستان را برایتان نقل کنم:
لوک به مجلس سوگواری یکی از نزدیکان خود می‌رفت. در راه به خارپشت برخورد و به او گفت: « بیا همراه من شو! راه با رفیقی چون تو برای من کوتاه تر خواهد نمود و پیمودن آن آسان تر خواهد شد و تو هم از خیراتی که برای آمرزش روح پسرعموی مرحوم من خواهد شد، برخوردار می‌شوی.»
خارپشت جانوری خوش محضر و اهل بگو و بخند نیست و با جانوران دیگر افت و خیز و آمیزش نمی کند و با کمترین بدگمانی و ناخشنودی تیرهای نوک تیز و خطرناکی را که بر پشت خود دارد، به سوی طرف خود راست می‌کند، لیکن همراهی و معاشرت لوک را، که برای او همراهی با نشاط و خندان بود و چون او از معاشرت و مجالست دیگران می‌گریخت، غنیمت می‌شمرد. از این روی پیشنهاد او را پذیرفت و همراه او گشت تا به سفری دور و دراز بروند.
شب دو مسافر سر راه خود به دهکده ای رسیدند. ده نشینان، که مردمان مهمان نوازی بودند، آنان را با روی باز به دهکده‌ی خود پذیرفتند و بی درنگ کلبه ای در اختیارشان نهادند تا در آن بخوابند و از رنج راه بیاسایند.
وقتی صاحبخانه نام آن دو را پرسید، لوک بی آن که مهلت حرف زدن به همراه خود بدهد، گفت: « همراه من خارپشت نام دارد و من غریبه!»
موقع شام دختر مهماندار به رسم دیرین مهمان نوازی سنگالی ظرفی قوس قوس اعلا برای مهمانان آورد و گفت: «مادرم گفت که این غذا را برای غریبه بیاورم!» لوک گفت: « بسیار خوب، این غذا مال من!» و شروع به خوردن آن کرد.
پس از ساعتی دخترک ظرف دیگری غذا آورد، بسیار بزرگ تر از ظرف غذای اول و گفت: «مادرم گفت که این ظرف را برای غریبه بیاورم!»
لوک ظرف غذا را از دست دخترک گرفت.
خارپشت تیغ های خود را راست کرد و از دخترک پرسید: «آیا تو یقین داری که مادرت این ظرف را برای من نفرستاده است؟»
- مادرم به من گفت که این ظرف غذا را برای غریبه بیاورم!
خارپشت به نیرنگ لوک پی برد و دریافت که چرا وقتی نام او را پرسیدند گفت نامم غریبه است. معلوم است که صاحبخانه برای هر یک از دو غریبه که به دهکده ی آنان آمده بودند ظرفی غذا فرستاده بود، لیکن لوک به حیله و نیرنگ همه‌ی غذاها را از آن خود کرده بود. خارپشت یارابی و توانایی آن را نداشت که بی درنگ در مقام تلافی برآید و حق خرگوش را کف دستش بگذارد، از این روی بی آن که اعتراضی بکند و کلمه ای با لوک حرف بزند، با شکم خالی در گوشه ای از کلبه دراز کشید و خوابید. لوک هم از قوس قوس لذیذی که خورد لذت برد و هم از کلاه گشادی که بر سر خارپشت نهاد. او شوخی را به جایی رسانید که روی به خارپشت کرد و گفت: «رفیق عزیز، من نمی دانم چرا برای تو غذایی نیاوردند. مگر پیش از این با روستاییان این جا برخورد بدی داشته ای؟»
خارپشت که چون گلوله ای جمع شده به خود پیچیده بود، خود را به خواب زد و جوابی به خرگوش نداد.
لوک هم که پرخورده و سنگین شده بود افتاد و خوابید و به خوابی سنگین فرو رفت و خروپفش بلند شد. آن گاه خارپشت بی سر و صدا و آرام برخاست و چوبدستی و خورجین لوک را برداشت و در را باز کرد و بیرون رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. او به کشتزار مانیوک (1) و سیب زمینی رفت، مقداری از آن ها را با چوب دستی لوک از ریشه درآورد و خورد و شکم خود را سیر کر د و مقدار دیگر را در خورجین لوک انباشت و
سپس با همان دقت و احتیاطی که بیرون رفته بود به کلبه بازگشت و خورجین و چوبدستی را زیر تختخواب لوک نهاد و دراز کشید و به خوابی آرام فرورفت؛ چندان که فردای آن روز با این که آفتاب روی زمین پهن شده بود خارپشت هنوز به خوابی آرامی فرو رفته بود و لوک در هوای خنک بامدادی خروپف می‌کرد.
روستاییانی که زودتر از همه به کشتزارها رفته بودند، وقتی غارت شدن محصول خود را دیدند از وحشت فریاد کشیدند، زیرا تا آن روز در آن دهکده هرگز چنین کار زشت و شرم آوری دیده نشده بود. پیران و ریش سفیدان ده به شور نشستند و یکی از آنان که خردمندتر از همه بود گفت: « چنین کار زشت و ناجوانمردانه ای در دهکده‌ی ما از کسی سر نمی زند و ما بناچار باید به غریبه هایی که به دهکده مان آمده اند بدگمان شویم!»
- خوب، برویم ببینیم آن دو شب از کلبه‌ی خود بیرون رفته اند یا نه.
روستاییان رفتند و در زدند و وارد کلبه‌ی دو مسافر شدند و به آنان گفتند: «غریبه ها، دیشب کشتزارهای ما را زیر و رو کرده و محصول ما را به غارت برده اند. ما دنبال گناهکار می‌گردیم و به همه‌ی خانه های ده می‌رویم و تحقیق می‌کنیم.»
خارپشت گفت: « شما چگونه جرئت می‌کنید تهمت چنین گناهی به مهمانان خود بزنید؟ آیا فکر نمی کنید که با این اتهام توهین بزرگی به ما روا می‌دارید؟ بسیار خوب، بیایید و کلبه را بگردید، اما من دیگر یک دقیقه هم در جایی که با مهمان خود چنین رفتاری می‌کنند نمی مانم.»
رئیس ده دچار تردید و دو دلی شد و خواست زبان به پوزش خواستن بگشاید که چشمش زیر تختخواب لوک به چوبدستی و خورجین او افتاد و گفت: «این ها مال کدام یک از شماست؟»
لوک بی درنگ جواب داد: «مال من!»
پیرمرد گفت: «دزد همین است، زود او را بگیرید!»
روستاییان به روی خرگوش بیچاره ریختند و او را گرفتند و طناب پیچ کردند و رئیس ده چوبدستی او را، که هنوز خاک کشتزار به نوک آن چسبیده بود و خورجینش را که پر از سیب زمینی های تازه از خاک بیرون کشیده شده بود به روستاییان نشان داد.
خارپشت پاورچین پاورچین و بی سر و صدا از کلبه بیرون آمد و بی درنگ راه بازگشت در پیش گرفت.
لوک را پیش قاضی بردند و قاضی، بی آن که گوش به اعتراض های او بدهد، حکم داد که: «ببرید صد چوب به پشتش بزنید و بعد هرگاه پای رفتن برایش مانده بود هر چه زودتر از این جا برود!»
چوب تلپ تلپ بر پشت خرگوش بیچاره، که ناله های زاری می‌کرد، فرود آمد و او را خرد و خمیر کرد.
لوک دریافت که خارپشت انتقام نیرنگی را که از او خورده بود، گرفته و از این روی او را به باد نفرین و ناسزا گرفت و به روستاییان گفت: « این کار شما هیچ هم عادلانه نیست، درست نیست! من نباید صد ضربه چوب بخورم، زیرا خارپشت شریک جرم من است و نصف این چوب ها را او باید بخورد.»
قاضی گفت: «حق با اوست، اما حالا ک خارپشت از چنگمان در رفته صد ضربه‌ی دیگر هم به حساب او به این یکی بزنید تا برود و او را پیدا کند و حساب خود را با او تصفیه کند!»
صد ضربه‌ی دیگر هم بر پشت لوک نواخته شد. لوک به عمر خود چنین توهینی ندیده بود.
شما خود می‌توانید حدس بزنید که وقتی روستاییان دست از زدن لوک برداشتند لوک چه حال زاری داشت. او بقدری کوفته و خرد و خمیر شده بود که مرگش را پیش چشم خود می‌دید و توانایی از جا جنبیدن نداشت. با این همه به هر جان کندنی بود برخاست و خود را به زیر سایه‌ی درختی انداخت تا در آن جا اندکی بیاساید و درباره‌ی همراه بدجنس خود فکر کند. اندیشه‌ی انتقام جان تازه اش بخشید و تصمیم گرفت که بلند شود و برود و او را پیدا کند.
لوک با کوشش بسیار به خارپشت رسید، اما بی آن که خود را به او نشان بدهد یک چهارم فرسنگی از او پیشتر افتاد و خود را به دهکده‌ی آهنگران رسانید و به آنان گفت: « روزتان بخیر، دوستان! من آهنگرم و همکار شما و می‌خواهم به یادبود آشنایی با شما و گذشتن از دهکده‌ی شما هدیه ای به شما بدهم!»
آهنگران گفتند: « ای غریب شریف، از لطف تو متشکریم. چه هدیه ای می‌خواهی به ما بدهی؟ تو که بار و بنه ای نداری!»
- شاگرد من یک چهارم فرسنگی عقب تر از من می‌آید. او تیرهایی بر پشت خود دارد که من ساخته ام. من همه‌ی آن ها را به شما می‌بخشم. آن ها را از او بگیرید. هر گاه مقاومت کرد و حاضر نشد آن ها را به شما بدهد بزور از او بگیرید و بگویید: «لوکِ خرگوش، استاد تو، این تیرها را به ما بخشیده است!»
لوک، پس از شنیدن جملات تشکرآمیز آهنگران، دوباره راه خود را در پیش گرفت و رفت.
وقتی خارپشت به دهکده‌ی آهنگران رسید، آهنگران او را گرفتند و گفتند: «این شاگرد اوست! آهای، استاد تو، لوک، این تیرها را به ما بخشیده است!»
آن گاه آهنگران، که مردان خشنی بودند، بی آن که توجه و اعتنایی به داد و فریاد و اعتراض خارپشت بکنند همه‌ی خارهای پشت آن بیچاره را کندند و لختش کردند، به طوری که دیگر شناخته نمی شد.
خارپشت هم فهمید که لوک انتقام خود را از او گرفته است. پس با همت و غیرت بسیار روی به راه نهاد تا خود را به خرگوش برساند و چون از بار سنگین تیرهای خود آزاد شده بود تندتر می‌دوید.
لوک، که در نتیجه‌ی کوشش و تقلای بسیار خسته شده بود، کنار جاده نشسته بود تا خستگی در کند.
خارپشت از کنار او گذشت، اما لوک او را نشناخت؛ زیرا او پس از کنده شدن خارهای پشتش سر و وضعی چنان خنده دار پیدا کرده بود که به هیچ روی شناخته نمی شد.
خارپشت خارهای پشت خود را از دست داده بود، اما مغز او عقل خود را از دست نداده بود. او به نزد بافندگان، که سرگرم کار بودند، رفت و به ادب بسیار سلامشان کرد و دریافت که آنان او را نشناختند.
- روزتان به خیر دوستان، خدا قوت!
بافندگان در جواب او گفتند: «روز تو هم به خیر!»
- من همکار شما هستم، بافنده ای هستم که از کشور دوردستی می‌آیم و می‌خواهم به یاد آشنایی خود با شما هدیه ای به شما بدهم!
- متشکریم، برادر! اما تو چه هدیه ای می‌توانی به ما بدهی؟ تو که چون کرمی لخت و برهنه هستی!
- شاگرد من، از پشت سرم می‌آید. او دو ماکوی مرا روی سرش نهاده است و می‌آورد. من آن ها را به شما می‌بخشم. آن ها را از او بگیرید، اما باید آن ها را سخت بکشید تا بیرون بیایند، زیرا من آن ها را محکم به سر او بسته ام.
بافندگان از خارپشت سپاسگزاری کردند و او پس از خداحافظی با آنان از آن جا رفت.
لوک، پس از آن که لختی نشست و خستگی در کرد، برخاست و روی به راه نهاد. سرش از خستگی و درد پایین افتاده بود، اما چون فکر می کرد که چه بلایی بر سر خارپشت خواهد آمد، خستگی و درد خود را فراموش می کرد.
لوک رفت و رفت تا به نزد بافندگان رسید. بافندگان او را در میان گرفتند و بی آن که گوش به داد و فریاد و اعتراض هایش بکنند، دو ماکو را که بر سر داشت قرچ قرچ کندند. البته شما هم حدس زده اید که دو ماکو چیزی جز دو گوش خرگوش، که مایه‌ی افتخار و مباهات او شمرده می‌شدند، نبود.
خرگوش، که دو گوش خود را از دست داده بود، سرافکنده و شرمسار پای به گریز نهاد. دلش می‌خواست کسی او را در این حال نبیند.
شامگاهان لوک همسفر دردمند خود را دید که چون کرمی برهنه از سرما می‌لرزید. وقتی او را شناخت اول خواست خود را به روی او بیندازد و حقش را کف دستش بگذارد، اما از سر بی گوش خود خجالت کشید.
دو جانور بدبخت روی در روی یکدیگر ایستادند و همدیگر را برانداز کردند و نتواستند از خنده خودداری کنند، چون قیافه‌ی هر یک در نظر دیگری بی نهایت خنده دار می‌نمود.
خارپشت به خرگوش گفت: « دوست بیچاره ام، می‌بینی نتیجه‌ی حیله و نیرنگ چیست؟ آیا بهتر نبود به جای این که همدیگر را به این حال بیندازیم با هم دوست و یگانه باشیم؟»
لوک در جواب او گفت: «راست می‌گویی. ما هر دو کار احمقانه ای کردیم! حالا بیا برویم و خود را زیر بوته ها پنهان کنیم. من تو را گرم می‌کنم و تو زخم های مرا می‌بندی!»
اما هنوز بدبختی آنان به پایان نرسیده بود. شکار افکنانی آمدند از آن جا بگذرند و خرگوش، که دیگر گوش نداشت، بموقع صدای پاهای آنان را نشیند و میان پاهای آنان دوید و آنان باران تیر بر سرش باریدند.
خوشبختانه هیچ یک از آن تیرها به او نخورد. خارپشت از جای خود نجنبید، اما سگان شکاری او را پیدا کردند و چون خاری به پشت نداشت تا از خود دفاع کند چیزی نمانده بود او را بگیرند و پاره پاره کنند، اما او به هزار رنج و دشواری توانست از چنگشان بگریزد و به سوراخی پناه برد.
فردای آن روز خارپشت با ترس و احتیاط بسیار از سوراخ خود بیرون آمد و لوک را دید که تنش پوشیده از تیرهایی است که شکار افکنان به سویش انداخته اند و ناله و فریادش از درد به آسمان می‌رود.
خوشبختانه این تیرها همان تیرهایی بود که از پشت خارپشت کنده بودند و خارپشت آن ها را یکی یکی از پشت خرگوش بیرون کشید و بر پشت خود نهاد.
خارپشت، پس از انکه دوباره مسلح شد، به نزد پارچه بافان بازگشت و گوش های خرگوش را از آنان، که نمی دانستند چکارشان کنند، خرید و آورد و به خرگوش داد.
یک ماه تمام طول کشید تا خارها و گوش های دو رفیق در جای خود قرار گرفت و محکم شد و آنان قیافه‌ی پیشین خود را باز یافتند.
اما از آن پس دیگر خارپشت و خرگوش با هم دعوا و مرافعه نمی کنند، بلکه هر یک می‌کوشید که قربانی احمق تری به چنگ بیاورد.
بی گمان شما هم می‌دانید که بهترین وسیله‌ی دفاع آن دو چیست: گوش های دراز خرگوش و خارهای تیز خارپشت.

پی‌نوشت‌ها:

1-Manioc گیاهی است از تیره‌ی فرفیونیان که دارای گونه های گیاهان علفی برافراشته و برخی گونه های درختچه ای و نیز بعضی گونه های درختی است. در حدود هفتاد نوع از این گیاه شناخته شده که اکثر متعلق به کشورهای برزیل و پرو می‌باشد. از گونه های مختلف این گیاه کائوچوک استخراج می‌کنند و ریشه های غده ای شکل آن به مصرف تغذیه می‌رسد ( فرهنگ معین ).

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط