از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

تقسیم عادلانه‌ی خرگوش

بوکی، کفتار، دوست داشت دور و بر کاخ گینده، شیر، پرسه بزند؛ زیرا او اغلب بازمانده‌ی غذای شیر را، مانند استخوان ها و و پاره گوشت های شکاری که خدمتگزاران شیر برایش می‌بردند، در آن جا پیدا می‌کرد و شکم خود...
پنجشنبه، 14 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تقسیم عادلانه‌ی خرگوش
تقسیم عادلانه‌ی خرگوش

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

از مجموعه داستان های کشورِ سنگال

بوکی، کفتار، دوست داشت دور و بر کاخ گینده، شیر، پرسه بزند؛ زیرا او اغلب بازمانده‌ی غذای شیر را، مانند استخوان ها و و پاره گوشت های شکاری که خدمتگزاران شیر برایش می‌بردند، در آن جا پیدا می‌کرد و شکم خود را با آن ها سیر می‌کرد، اما همیشه فاصله‌ی لازم را حفظ می‌کرد، زیرا او حتی از سایه‌ی شیر هم می‌ترسید.
روزی بوکی به پسرعموی خود تیل، شغال، برخورد و به او گفت :«بیا با هم به نزدیکی های کاخ شیر برویم تو که کوچک تر از من هستی می‌توانی به جایگاه جشن و مهمانی نزدیک تر بشوی. من به تو نشان می‌دهم که بهترین جا برای به چنگ آوردن طعمه کجاست!»
تیل هم، چون پسرعموی خود بوکی، به قدری شکم پرست است که وقتی با او از طعمه و شکار حرف بزنند زحمت فکر کردن به خود نمی دهد و از این روی بی درنگ پیشنهاد بوکی را پذیرفت و دو جانور پرخور و شکم پرست از همان شب در اطراف جایگاه شاه جانوران به گردش درآمدند.
چند روزی کار و بارشان بسیار خوب بود و به هر دو بسیار خوش می‌گذشت. تیل جرئت را به جایی رسانیده بود که دیگر چون سگی خانگی گاهی حتی تا نزدیکی های مهمانان می‌رفت و با آنان خودمانی شده بود. روزی گینده او را دید و پیش خواند.
تیل، که از ترس لرزه بر اندامش افتاده بود، با ادب و احترام بسیار گفت: «عمو گینده، من مدت هاست که آرزو می‌کنم به خدمت تو درآیم. من در کندن پوست شکار استادی چیره دستم و می‌توانم با این هنر به تو و مهمانانت خدمت بکنم و در برابر این خدمت مزدی جز مقداری دل و روده و پوست و دست و پای شکار نمی خواهم، من معمولاً با این چیزها شکم خود را سیر می‌کنم.»
گینده گفت: «بد پیشنهادی نیست. تو از امروز پیشخدمت سر سفره‌ی من خواهی بود و هر چه از سر سفره‌ی من زیاد بیاید به تو خواهد رسید.»
تیل از آن پس زندگانی آرام و منظمی پیدا کرد. پوست گاوان و گوسفندان و آهوانی را که شیر شکار می‌کرد و می‌آورد می‌کند و دل و روده‌ی آنان را برای خود نگاه می‌داشت. سعی و کوشش و پشتکار و همت او بزودی زبانزد همه و ضرب المثل شد. او هر شب مقداری از سهم خود را برای پسرعموی خود می‌برد، اما بوکی به آن قانع و خشنود نبود و به شغال می‌گفت: «پسرعمو تیل، به خاطر بیاور که تو در سایه‌ی راهنمایی من توانسته ای خدمتکار گینده شوی! تو باید به پاداش راهنمایی های خوب و سودمند چیزی بیاوری که شکم من و خانواده ام را سیر کند!»
- پسرعمو بوکی، من بیش از این نمی توانم چیزی برای تو بیاورم! اصلاً تو که کار نمی کنی. من چرا زحمت بکشم و شکم تو را سیر کنم؟ اگر من توانسته ام شغل و مقام خود را نزد شیر حفظ کنم فقط در سایه‌ی رفتار و کردار پسندیده‌ی خود من است و بس! من نمی توانم از اعتماد و اطمینانی که گینده به من می‌کند سوءِ استفاده کنم!
- پس به او بگو که من بیکارم و خیلی دلم می‌خواهد که با همان شرایط تو به خدمت او درآیم!
تیل از شنیدن این سخنان بهتش زد که چه بکند، زیرا می‌ترسید که بوکی با پرخوری و درشتخویی ذاتی خود نظم و ترتیب کاخ گینده را به هم بزند. اما این را هم می‌دانست که هر گاه واسطه‌ی کار او نشود بوکی ممکن است نام نیک او را پیش شاه جانوران لکه دار کند و از این روی به خلاف میل باطنی خود قبول کرد که درباره‌ی او در فرصت مناسبی با شیر گفتگو کند.
شغال به شیر گفت: «عمو گینده، تو خود گواهی که من با چه علاقه و پشتکاری خدمت تو را می‌کنم، لیکن در مواقعی که مهمانان بسیار داری دست تنهایی انجام دادن این خدمت برای من بسیار دشوار است، هر گاه اجازه بدهی پسرعموی خود بوکی را هم، که چون من در کندن پوست شکار استاد است، بدین جا می‌آورم که کمکم بکند!»
گینده در جواب او گفت: «بسیار خوب، اما من دوست ندارم که این جانور زشت و لاشخوار را در خانه‌ی خود ببینم. من او را به مسئولیت تو به کار می‌گمارم و تو باید خیلی مواظب او باشی تا چیزی ندزدد!»
تیل این خبر را به بوکی داد و سفارش بسیار کرد که مراقب کارهای خویش باشد و گفت: «مخصوصاً یادت باشد که هرگز دست به گوشت شکار نزنی! بجز گوشت می‌توانی هر چه شکار دارد، مثل استخوان و پوست و دل و روده بخوری، اما گوشت خاص شیر و دوستان و مهمانان اوست!»
روزهای اول به خوبی و خوشی گذشت. بوکی دل و روده و پوست و استخوان شکار را برای خود برمی داشت و بسیار خشنود و شادمان بود که بدین وسیله می‌توانست همیشه شکم خود را سیر کند.
اما بی گمان شما هم حدس می‌زنید که بوکی نتوانست مدت زیادی بدین ترتیب زندگی کند و هوس کرد مقداری از گوشت سرخ و زیبای شکار را، که به کاخ شاه می برد، بخورد. نخست قطعاتی از گوشت را، مثل این که اشتباهاً به استخوان چسبیده باشد، برای خود برداشت و بعد، روز به روز گوشت بیشتری روی استخوان ها باقی گذاشت تا خود بخورد و سرانجام شامگاهی ران شکاری را پس از پوست کندن بلعید و چون بدنی گونه در سراشیب گناه افتاد دیگر نتوانست خودداری کند و هر روز پاره‌ی بیشتری از گوشت شکار دزدید.
تیل پس از مدتی از کار زشت بوکی آگاه شد و او را به باد سرزنش گرفت. اما بوکی در جواب او گفت: «فراموش مکن که گینده تو را مسئول رفتار و کردار من قرار داده است و هر گاه تو مرا لو بدهی زهر خشم خویش را نخست بر سر تو می‌ریزد!»
تیل می‌دانست که بوکی راست می‌گوید. از این روی نتوانست کاری بکند و از آن پس همیشه از ترس می‌لرزید و کوشش بسیار می‌کرد که کم و کاست گوشت شکار از چشم گینده دور بماند. اما سرانجام روزی شاه جانوران کم و کاست گوشت را فهمید و به خدمتکاران خود بدگمان شد. شغال را پیش خواند و تهدیدش کرد و سوگندش داد که حقیقت را بگوید و تیل هم با احتیاط بسیار اقرار کرد که تصور می‌کند این کار کار بوکی است.
گینده پس از دریافتن حقیقت تصمیم خود را گرفت. البته تصمیم نگرفت از بوکی انتقام بگیرد، زیرا شاه هرگز انتقام نمی گیرد بلکه تصمیم گرفت بزهکار و، اگر همدستی داشته باشد، همدست او را کیفر بدهد و تنبیه کند.
پس از چند روز گینده تنی چند از درباریان خود را، که برای سرگرم کردن او آمده بودند، به حضور پذیرفت. در میان آنان گولو، میمون، و لوک، خرگوش، در ردیف اول قرار داشتند. آنان هزار نوع بازی کردند و قصه های شیرین گفتند.
گینده از بازی ها و هنرنمایی های آنان بسیار خوشش آمد و تفریح کرد. او که شنیده بود لوک هزار حقه می‌داند به فکر افتاد که به وسیله‌ی او دو خدمتکار خود، خاصه کفتار، را آزمایش کند. پس دستور داد آن دو را پیش او آورند.
تیل با احتیاط بسیار پیش آمد و بوکی هم، با دیدگان وحشتزده و قیافه ای که حتی پیش از بیان اتهام گناهکاریش را ثابت می‌کرد، به دنبال او آمد.
گینده روی به اطرافیان خود کرد و گفت: «این دو از بهترین خدمتکاران من هستند. آنان در کندن پوست شکار و خدمت بر سر سفره‌ی من مثل و مانند ندارند، اما امروز می‌خواهم ببینم کدام یک در کار خود زیرک تر و استادتر است!»
حاضران به ادب بسیار کف زدند و بوکی به شنیدن این تعریف دل و جرئتی یافت. اما وقتی گینده سخن خود را تکمیل کرد دوباره نگران و هراسان شد. شیر در دنباله‌ی سخن خود چنین گفت: «لوک، خرگوش، که ما همه به هوشمندی و فتانت بی مانند او ایمان داریم سؤال آزمایش را طرح خواهد کرد و بی گمان انتخاب او درست و صحیح خواهد بود.»
لوک به شاه نزدیک شد و بوکی را پیش خواند، تازه شکار بامدادی را به آن جا آورده بودند که عبارت بود از گاوی بزرگ، قوچی فربه و گوزنی ظریف و زیبا!
لوک روی به بوکی کرد و گفت: «بوکی تو باید بگویی که این شکار را چگونه میان ما سه تن، یعنی گینده شاه و سرور ما، تو خدمتکار او و من لوک خرگوش آوازه خوان دوره گرد باید تقسیم کرد.»
بوکی وقت خود را برای فکر کردن تلف نکرد و جواب داد: «من گاو را به شاه تقدیم می‌کنم و قوچ را برای خود بر می دارم و برای تو که کوچک تر از همه هستی...»
بوکی دیگر فرصت نیافت جمله‌ی خود را تمام کند. پنجه‌ی نیرومند شیر بر سرش فرود آمد و دندان های او را شکست و شکسته های آن را به روی لوک انداخت.
بوکی، که از درد دیوانه شده بود، زوزه کشان و ناله کنان و شرمنده و هراسان خود را به میان جمعیت انداخت، اما دورادور ایستاد تا ببیند تیل چه جوابی خواهد داد.
وقتی نوبت شغال رسید لوک به او گفت: «حالا منتظر شنیدن پاسخ تو هستیم و من امیدوارم که جواب تو بهتر از جواب پسرعمویت باشد!»
دیگر شما خود حدس بزنید که تیل در برابر شیر چه حالی داشت. او، که ذاتاً حیوان بی قرار و آرامی است، مرتباً پاهایش را برمی داشت و می‌گذاشت، گوش ها و دمش به لرزه افتاده بود، به فکر فرو رفته بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. سرانجام گفت: «عمو گینده، به عقیده‌ی من حق این است که بزرگترین و بهترین سهم از آن تو باشد، از این روی من گاو را به تو تقدیم می‌کنم و قوچ را به لوک که مهمان توست می‌دهم و کوچک ترین سهم یعنی گوزن را برای خود برمی دارم!»
تیل بدشواری فرصت آن یافت که سر خود را از چنگ شیر بدزدد، با این همه چنگ تیز شیر یک گوش او را از بیخ کند و پیش پای لوک انداخت.
گینده، که بسیار خشمگین شده بود، فریاد زد: «سزای خدمتکاران خود را دادم، اما لوک تو که در طرح سؤال چنین استادی بی گمان جواب درست آن را هم می‌دانی. خیلی دلم می‌خواهد جواب تو را هم بشنوم!»
لوک، که چنین انتظاری نداشت، چنین نمود که غافلگیر شده است. اما پیش شیر رفت تا جواب خود را به او بدهد. اطرافیان می‌خندیدند و بوکی و تیل بسیار شادمان شده بودند و با خود می‌گفتند: «آه، آه! حالا انتقام ما گرفته می‌شود، امیدوارم که لوک در این بازی دو گوش خود را از دست بدهد!»
شما هم می‌دانید که مغز لوک خیلی تند کار می‌کند، از این روی بی آن که خود را ببازد وتردید نشان بدهد در برابر شیر سر فرود آورد و گفت: «عمو گینده، ای شاه مهربان! گاو از آن توست، زیرا تو سرور همه‌ی جانورانی! قوچ هم به تو می‌رسد، چون تو نیرومندترین سرور جنگلی و اما می‌ماند این گوزن کوچک، او هم باید از آن تو باشد، زیرا تو دادگرترین و بهترین شاهان جهانی!»
گینده خشنود و شادمان سر برافراشت و به لطف و مهربانی لوک را نگاه کرد و گفت: «راستی که تو از همه‌ی رعایای من هوشیارتری! اما بگو ببینم استادان تو کیستند که این جواب را به تو آموخته اند؟»
خرگوش دوباره در برابر شیر سر فرود آورد و گفت: «قربان، من در این هنر دو استاد دارم که هر دو در همین جا هستند، آن دو کفتار دندان شکسته و شغال گوش بریده اند.»
داستان سرایان می‌گویند که گینده، چون این جواب را شنید، قاه قاه خندید، اما دیگر نمی گویند که آیا دندان های بوکی و گوش تیل دوباره درآمد یا نه!
از آن روز به بعد شما هرگاه در دشت به شغالی برخورد کنید او را نگران و بی قرار می‌یابید و بوکی را همیشه با لب خندان می‌بینید؛ اما این خنده چون خنده‌ی شیر، شاه جانوران، خنده‌ی شادی و خشنودی نیست.
و اما درباره‌ی لوک باید بگوییم که تاکنون او را در هر موقعیت و گیر و داری توانسته است گوش های گرانبهای خود را سالم نگه دارد.
منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط