نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستانهایکشورِ سنگال
قدیم ها در سنگال کارگران به اصناف مختلف تقسیم شده بودند و هر صنفی رسوم و آداب و حقوق و مزایا و ممنوعیت های خاصی داشت. در میان این اصناف که هنوز هم وجود دارند، صنف لائوبه (1) از جالب ترین صنف هاست. لائوبه ها کسانی هستند که با چوب و تخته سر و کار دارند، یعنی از درخت، که با استادی و مهارت آن را میاندازند، گرفته تا هر چیزی که با چوب و تخته ساخته میشود، مانند دستهی هاون و هاون و مجسمه های کوچک و سه پایه و تخته های مخصوص اطوی پارچه و امثال اینها به دست این صنف ساخته میشود، چندان که خانواده ای نیست که به لائوبه ها احتیاجی نداشته باشد و هیچ کاری نیست که ابزارش را اینان نسازند. لائوبه ها در نتیجهی رفت و آمد در جنگل و بررسی انواع چوب ها و ساختن و پرداختن انواع کارافزارها، که حوصله و دقت بسیار لازم دارد، مردمانی هستند آرام و ملایم و متفکر و بی آزار.حال که لائوبه ها را شناختید هرگاه بگوییم که بوکی، کفتار منفور، به آنان زیان میزد و آزار میرسانید، نباید زیاد تعجب بکنید، اما این را هم بگوییم که بوکی به خود لائوبه ها حمله نمی کرد، زیرا او از تیزی تبر و نیروی بازوان آنان خبر داشت و جرئت روبه رو شدن با آنان را نمی یافت، بلکه به خران کوچک خاکستری رنگ آنان حمله میکرد و آنان را از پای در میآورد و میخورد. خران کوچک لائوبه ها از زیباترین خران جهانند و جثه ای کوچک، پشم خاکستری صدفگون و وسط پهلوی خود خط سیاه درخشانی دارند. آنان چوب ها و ابزارهای چوبی لائوبه ها را حمل میکنند و همراهان همیشگی آنان به شمار میروند و حتی شاید با صاحبان خود گفت و گو هم میکنند.
باری، روزی خری در دهکدهی لائوبه ها گم شد، اما آنان از ناپدید شدن او زیاد تعجب نکردند و ناراحت نشدند، زیرا خر ممکن است از بیماری یا ناتوانی و پیری بمیرد یا راه خود را گم کند و ناپدید شود. لیکن شب بعد هم خر دیگری گم شد و این وضع در همهی شب های هفته تکرار شد. دیگر لازم نیست بگوییم که لائوبه ها از یکدیگر میپرسیدند که قضیه چیست. اما، همان طور که قبلاً گفتم، آنان مردمان آرام و درویش مسلکی هستندو از این روی تسلیم سرنوشت خود شدند و به زندگی عادی خود ادامه دادند. میرفتند و میآمدند و چون در کوره راه های جنگل بهیکدیگر میرسیدند میایستادند و از بدبختی هایی که بر سرشان میآمد با هم گفتگو میکردند. سرانجام این خبر به گوش خرگوش هم، که همیشه آمادهی شنیدن خبرهای تازه است، رسید. او از ناپدید شدن خران کوچک خاکستری رنگ لائوبه ها بسیار پریشان و افسرده خاطر شد.
لازم است بدانید که لوک به خاطر گوش های دراز خران، که به گوش های او شباهت دارد، به آنان علاقه و محبت خاصی دارد. او لائوبه ها را هم دوست میدارد، زیرا آنان را آرام ترین و بی آزارترین مردمان جهان یافته است.
خرگوش، پس از آن که از ناپدید شدن خران آگاه شد، با خود گفت: «مسئلهی تازه ای است، دوستان بیچارهی من! – و منظور او از کلمهی دوستان هم خران بودند و هم لائوبه ها – اگر من کمکشان نکنم آنان خود نمی توانند بزهکار را پیدا کنند.»
آن گاه لوک نزد لائوبه ها رفت و گفت که آمادهی کمک و خدمت به آنان است!
لوک از همان شب اطراف دهکده به مراقبت پرداخت. خران عادت داشتند که آن جا روی چهار دست و پای خود بایستند و بخوابند و هر وقت در آسمان چشمشان به ماه بیفتد عر و عر بکنند. این مراقبت برای لوک، که همیشه بیدار کار بود و شب ها به کار و فعالیت میپرداخت و روزها به پناهگاه خود میرفت و میافتاد و چرت میزد، بسیار سرگرم کننده و لذتبخش بود.
نیمههای شب چشم لوک به سایهای افتاد که بی سر و صدا پیش میآمد. از دیدن آن سایه، که پشت خمیده ای داشت، بی درنگ بوکی را شناخت. حیوان درندهی بدجنس به آرامی به خر کوچکی که به خواب رفته بود نزدیک شد و ناگهان گلوی او را گرفت وخفه اش کرد و لاشه اش را بر دوش انداخت و رفت. لوک هم بی سر و صدا از پی او رفت. بوکی به خانهی خود، که زیر چادر جنگل پنهان بود، رسید و خرک را در میان فریادهای شادی و نشاط بچه هایش بر زمین نهاد و گفت «دست به این مزنید، این را میگذاریم برای فردا و از باقیماندهی گوشت های روزهای پیش میخوریم. خران لائوبه ها، که من هر روز یکی از آنها را میکشم، همیشه که به دست نمی آیند. راستی، جای تعجب است که آنان هیچ مراقبت و مواظبتی از خران خود نمی کنند.»
لوک به دهکده بازگشت وآنچه دیده بود به ده نشینان بازگفت. لائوبه ها خشمگین شدند و گفتند: «عجب، پس کار این حیوان لعنتی است، ما خیال میکردیم روان های پلید و آزارگر جنگل، به انتقام درختانی که میاندازیم، خران ما را نابود میکنند! بیایید برویم و او را با چوب و چماق بکشیم!»
خرگوش گفت: «دوستان من، آرام بگیرید! از چوب و چماق شما کاری ساخته نیست، زیرا تا چشم بوکی به شما بیفتد فرار میکند، گوش کنید تا بگویم چه کار باید بکنید!»
آن گاه لوک نقشهی خود را به تفصیل برای آنان شرح داد و سفارش کرد که همهی خران را وسط دهکده و میان کلبه ها جمع کنند و مراقب باشند تا بوکی نتواند به آنان نزدیک شود و اما برای گرفتن بوکی از راه دیگری وارد شوند و به لوک و نقشه های پنهانی او اعتماد کنند.
لوک به سخن خود چنین افزود: «و اما برای انجام دادن نقشهی خود به خردی هوشمند و خردمند احتیاج دارم!»
- میگویند که در دهکدهی آهنگران خر جادوگری است، شاید آهنگران او را چند روزی در اختیار ما بگذارند!
لوک، با ریش سفیدان دهکدهی لائوبه ها، به دهکدهی آهنگران رفت. راستی هم آهنگران خر بی مانندی داشتند که هر چه به او میگفتند میفهمید و انجام میداد. آهنگران اول حاضر نشدند آن خر را، که به دلیل هوش بسیارش از همکاران خود میشمردند، در اختیار آنان بگذارند؛ اما سرانجام در نتیجهی اصرار و ابرام لوک حاضر شدند که برای چند روز این کار را بکنند.
لوک خر را ،که خری بزرگ و نیرومند بود، با خود آورد و خر هم، به طوری که خواهید دید، در انجام یافتن نقشهی او به دردش خورد.
خرگوش، که زبان خران را بسیار خوب حرف میزد، به خر دانا گفت از او چه میخواهد.
خر خردمند در جواب خرگوش گفت: «نقشهی تو بسیار خطرناک است، اما من برای گرفتن انتقام برادران بی گناه خود این خطر را به جان و دل میپذیرم!»
شب همهی خران لائوبه ها به دهکده بازگشتند و مردان در هر سو به نگهبانی ایستادند.
لوک و خر خردمند از دهکده بیرون رفتند بی آن که کسی بداند به کجا میروند.
بوکی، به عادت هر شب، به نزدیکی های دهکده آمد تا باز خری شکار کند و چون دید حتی یک خر هم بیرون از دهکده نیست غرق حیرت و تعجب شد. همه جا رفت، همه جا را گشت، گوش خوابانید، با نگاه همه جا را کاوید، اما فقط بوی خران را شنید و بس!
چون بوکی دید اطراف دهکده شکاری به چنگ نمی آورد جرئتی به خود داد و به طرف دهکده رفت، لیکن خیلی زود چشم تیزبینش به سایهی مردانی افتاد که به نگهبانی ایستاده بودند. درختی و پرچینی نبود که چند مرد در پشت آنها پنهان نشده باشند. هر یک از آنان چوب یا چماقی به دست داشت و همه آماده بودند تا فرصتی به دستشان بیفتد و بر سر بوکی بریزند و حقش را کف دستش بگذارند.
بوکی نزدیکتر نرفت و در بوته زاری پنهان شد، بدین امید که مردان خسته شوند و از مراقبت خود بکاهند یا خری از دهکده بیرون بدود و به چنگ او بیفتد، اما مراقبت و نگهبانی همچنان ادامهیافت.
کفتار با ناراحتی و پریشانی بسیار میدید که شب رو به پایان است و دست او به شکاری نمی رسد. سرانجام با شکم خالی و دلی پرخشم و کین و دهانی کف کرده به سوی کلبهی خود رفت. در دل بچه هایش را به باد دشنام و ناسزا گرفته بود و میگفت: «من هر چه به بچه های احمق شکم پرست خود نصیحت کردم گوش به حرفم ندادند و همهی گوشت ها را بلعیدند و چیزی برای روز مبادا باقی نگذاشتند. حالا دیگر چیزی ندارم زیر دندان های خود بیندازم و باید گرسنگی بخورم، اما از امشب به آنان دستور میدهم که دیگر حق ندارند جز مقدار کمی از گوش شکاری که به خانه میبرم بخورند!»
بوکی با این افکار و اندیشه ها به کنار کلبهی خود رسید، بچه هایش همه در خواب بودند و همه جا در تاریکی فرو رفته بود و فقط ماه با پرتو ناتوان خود اندکی حیاط خانه را روشن میکرد.
در آن دم که بوکی از حیاط خود میگذشت چشمش به چیزی افتاد که از حیرت بر جای خود خشک شد. یعنی آنچه میدید حقیقت داشت و گرسنگی و خستگی سرابی در برابر دیدگانش پدید نیاورده بود؟ آن جا، وسط حیاط، در برابر او خر درشت و زیبایی برخاک افتاده بود. خری مرده، و چه خری بزرگ و چاق و چله و با پوستی رخشان و زیبا!
بچه های بوکی به صدای پای مادرشان به حیاط دویدند و آنان نیز چون خر مرده را در آنجا دیدند از حیرت فریاد برآوردند: «چطور توانستی خر به این بزرگی را به این جا بیاوری؟»
بوکی خود را به آن راه زد و بروز نداد که نمی داند خر از کجا و چگونه به حیاط خانهی او آورده شده و شروع کرد به رجزخوانی که من او را در فلان جا شکار کردم و به خانه آوردم، اما در پایان سخنان خود گفت: «کسی جز خود من حق ندارد دست به این خر بزند. من به هزار زحمت او را بدین جا آورده ام، شما شب قبل بقدر کافی خورده اید و حالا نوبت من است که پس از رنج و زحمتی بزرگ سیر بخورم تا قوای از دست رفته را دوباره به دست بیاورم!»
اما بچه های بوکی بنای داد و فریاد نهادند و سهم خود را خواستند و بوکی بدشواری توانست آنان را که حالا بزرگ و نیرومند شده بودند، آرام کند و به کلبه برگرداند.
در این موقع از سوی کشتزار نزدیک آوازی برخاست که چنین میخواند:
«خر بزرگ خاکستری
فقط از آن بوکی است نه دیگری
بوکی کرده شکارش،
بوکی کشته است او را
بوکی آورده به این جا
فقط بوکی حق دارد
گوشت او را بخورد!»
بوکی گفت: «کیستی که چنین خردمندانه آواز میخوانی؟»
صدا در جواب او گفت: «من پری جنگلم و این خر را به پاداش جرئت و توانایی تو به تو بخشیده ام، بوکی نگذار بچه هایت دست به این خر بزنند، فقط تو حق داری آن را بخوری!»
بی گمان شما هم دریافته اید که پری جنگل کسی جز آقا خرگوشه نبود که در میان گیاهان بلند پنهان شده بود و شکار شگفت انگیز نیز خر خردمند بود که خود را به مردن زده بود.
لوک میترسید کهیکی از بچه های بوکی بیاید و جسد دروغین را گاز بزند و بدین گونه حیلهی او کشف شود. پس دوباره به بوکی گفت: «بوکی من امروز گاو پرواری را هم به گینده بخشیدم و تو دومین کسی هستی که از بخشش من برخوردار میشوی، اما مراقب بچه های خود باش! گینده برای این که خود به تنهایی گاو را بخورد دستور داد او را به پشت گاو ببندند و بدین گونه بی آن که کسی ، حتی ماده شیر و بچه شیران، بتوانند به آن دست بزنند خود به تنهایی او را خورد و وقتی دیگری چیزی از گاو باقی نماند بندهایی که با آنها او را به پشت گاو بسته بودند خود به خود باز شد. من صلاح تو را هم در این میدانم که بگویی تو را هم مثل شیر به پشت شکارت ببندند.
بوکی، که دم به دم اشتهایش تحریک میشد و گرسنگی خود را بیشتر احساس میکرد، بآسانی اندرز لوک را پذیرفت. بچه هایش را به کلبه فرستاد و در را به رویشان بست و فقط آرام ترین و حرف شنوترین آنان را، که دخترش بود، پیش خود نگاه داشت و همان طور که لوک راهنمایی اش کرده بود، دستور داد دخترش او را با طنابی به پشت خر ببندد و چون بوی گردن خر به دماغش خورد با خود گفت: «شب خوشی در پیش دارم !»
اما چون دختر بوکی آخرین گره طناب را زد، ناگهان خر از جای خود پرید و پا گذاشت به دو و از حیاط بیرون رفت و در تاریکی شب چهار نعل به تاخت درآمد. لوک هم با اندک فاصلهای دنبال او دوید، اما کوشید که بوکی او را نبیند.
یقین شما هم حدس زده اید که خر به کجا رفت، به سوی دهکدهی لائوبه ها. هنوز سپیده ندمیده بود که روستاییان با تعجب فراوان خر و خرسوار عجیب را در برابر خود یافتند.
بوکی را ازپشت خر پایین آوردند و او را در میدان دهکده به دو تیر چوبی بستند. زن و مرد و بچه ای نبود که نیاید و با چوب و چماق بر سر آن حیوان بدجنس احمق نکوبد. خران کوچک خاکستری هم از لگدکوبیدن و گاز گرفتن او فروگذار نکردند.
خر خردمند، که دو کیسهی بزرگ ارزن بارش شده بود، به دهکدهی آهنگران بازگردانیده شد و لائوبه ها به پاداش خدمتی که او در حقشان کرده بود آخور زیبایی برایش ساختند.
از آن پس لوک در اطراف دهکدهی لائوبه ها زندگی میکند و آنها همیشه در کشتزارهای خود خوشه هایی برای او جا میگذارند.
اما بوکی بقدری کتک خورد که پشتش بیش از پیش خم شد و از آن پس هرگز به دهکده ها، که خاطرهی دردناکی از آنها دارد، نزدیک نمی شود.
پینوشتها:
1- Laobé
منبع مقاله :تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم