نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستانهایکشورِ سنگال
کنام شیر در غم و اندوه و بهت و حیرت فرو رفته بود. نزدیکان و مشاوران شاه جانورانی پیاپی وارد کنام او میشدند و با قیافه های شگفت زده و غمگین بیرون میآمدند. تیل، شغال، که جامهی پرستاری پوشیده بود، در تلاش و کوشش بود و این سو و آن سو میدوید. لپ لپ (1)، پروانه، این جا و آن جا میپرید و این خبر را به گوش همهی جانوران میرسانید: «پسر شیر بیمار است! پسر شیر بیمار است!»حتی لبر، اسب آبی، هم از رودخانه ی خود بیرون آمده بود تا خبرهایی را که در این باره دهان به دهان میگشت بشنود. دیامالا، زرافه، هم که به آزمودگی و خردمندی نامبردار است به شورای پزشکان دعوت شده بود.
پسر بزرگ شیر، شاه بی رقیب جانوران، پسری که پس از پدر بر تخت او مینشست، به ناتوانی و سستی و بی حالی شدیدی دچار شده بود و روز به روز حالش بدتر میشد و به هیچ دارویی درمان نمی پذیرفت.
بزرگترین جادوگران را از گامبی (2) و حتی گینه بر بالین او آورده بودند، لیکن هیچ یک از آنان نتوانسته بود او را از بند افسون بد برهاند و دردش را دوا کند.
دیگر بیهوده است بگوییم که شیر تا چه اندازه خشمگین و بدخو شده بود، به کوچک ترین بهانه ای غریو میکشید و در و دشت را به لرزه میانداخت و چنگش به آسانی بر سر هر کس که بی احتیاطی میکرد و نزدیکش میرفت فرود میآمد. از این روی وقتی در همه جا جار زدند که سرور جانوران انجمن بزرگی برای پیدا کردن داروی درد پسر خود تشکیل میدهد، همه ی جانوران جنگل در بیم و هراس افتادند.
بوکی، کفتار، که پست ترین و بی همه چیز ترین جانوران دشت و بدجنس ترین و آزارگرترین آنان است، تصمیم گرفت برای خوشایند گینده به هر پستی و دنائتی تن بدهد.
روز بزرگ تشکیل انجمن فرا رسید. شیر بر تخت زرنگار خویش تکیه زد، تنه، (3) یوزپلنگ، سگوئه، (4) پلنگ، مامگنی، فیل، که مشاوران شیر بودند کنار او ایستادند. مبیل، گوزن، هم دورتر از آنان لرزان و هراسان ایستاد.
شیر روی به جانوران نمود و از آنان پرسید که آیا دارویی برای درمان ناتوانی و بی حالی میشناسند.
بوکی هم که در آن جمع بود ناگهان متوجه شد که لوک در آن جا نیست و با خود اندیشید که فرصت بسیار مناسبی به دستش افتاده تا انتقام سختی از حیله و نیرنگ هایی که لوک به او زده است بگیرد. پس با لحنی بسیار مؤدب، که هرگز از او شنیده نشده بود، به شیر گفت: «عمو گینده، آیا هیچ متوجه شده ای که لوک این جا نیست؟ این خرگوش بی شرم از شنیدن این خبر که پسر تو به حال مرگ افتاده ناراحت نشده است!»
هودیوک، سنجاب، با ترس و لرز بسیار به میان حرف او دوید و گفت: «لوک به دشت سین (5) رفته و بی گمان اکنون در راه است و بزودی خود را بدین جا میرساند.»
بوکی جواب داد: «نه، هیچ هم این طور نیست، او دلش نخواسته به این جا بیاید، زیرا او هم مثل من خوب میداند که دوای درد...»
گینده غروی برآورد که: «بوکی، اگر دلت میخواهد گوش هایت را از بیخ نکنم، زود باش حرف بزن، حالا که تو خود نیز دوای درد پسر مرا میدانی دیگر به لوک چه احتیاجی داریم؟»
بوکی، که به زحمت ترس و هراس خود را پنهان میداشت، جواب داد: «... ما به او احتیاج داریم! شب پیش که من و او با هم بودیم به جادوگری برخوردیم که میگفت میتواند هر بیماری و دردی را درمان کند. من دوای درد پسر شاه جانوران را از او پرسیدم و او گفت دوای درد او خون گرم خرگوش است که باید بر پیشانیش مالیده شود. حالا فهمیدی که چرا لوک به این انجمن نیامده است؟»
گینده غرید که: «زود، زود، همه ، چه آنان که روی زمین میدوند و چه آنان که در هوا میپرند و چه آنان که در بیشه زاران میخزند بروند و لوک را پیدا کنند و به این جا بیاورند!»
لیکن در این میان هودیوک وقت و فرصت را از دست نداد و پیش از همه ونی، (6) مگس، را به جستجوی لوک فرستاد و مگس او را، که مانند همه ی خرگوشان عادت داشت روزها بخوابد، زیر بوته ای پیدا کرد و در گوشش چنین وز وز کرد: «زود، زود، رفیق لوک. زودپاشو و بیا به انجمن بزرگ شاه... بوکی بدجنس نقشه ی نابودی تو را کشیده و پیش شاه دارد کارت را میسازد!»
لوک، پیش از آن که جانوران به دنبالش بروند، خورجین به دوش و عصا به دست به حضور گینده آمده و گفت: «چه خبر است؟»
بوکی فریاد زد: «زود، زود، این حیوان را بکشیم و پسر شاهمان را نجات بدهیم!»
گینده گفت: «یک دقیقه دست نگه دارید! میخواهم اول بدانم که این بدبخت که میدانسته دوای درد پسر من چیست چرا چنین دیر به این جا آمده است؟»
خرگوش به نرمی و ملایمت بسیار گفت: «قربان، من به خانه ی جادوگر پیری که بوکی وصف او را کرده برگشته بودم تا طرز به کار بردن دارو را از او یاد بگیرم. حالا اطمینان کامل دارم. اما باید به عرض برسانم که بوکی همه چیز را به عرض نرسانیده است!»
گینده فریاد زد: «توضیح بده!»
- قربان، همان طور که بوکی معروض داشته دوای این درد خون گرم و تازه ی خرگوش است، اما چند قطره از این خون کافی است. چیزی که اهمیت بیشتری دارد و بوکی بی هوش و بی رحم فراموش کرده بگوید، این است که قبلاً باید پیشانی پسر شما را با مغز گرم کفتار مالش بدهندو بعد خون خرگوش را روی آن بمالند.
جانوران، که همه بوکی را دشمن میداشتند و از او بیزار بودند، خود را به روی او انداختند و از پایش درآوردند. لبر، اسب آبی، با لگدی کله ی او را شکست. تیل، شغال، مغزش را بیرون آورد وآن گاه لوک با ترتیبی خاص و با شهامت و جرئتی بی مانند، که کسی از او انتظار نداشت، تیغی برداشت و باآن گوش خود را برید و خون از آن به روی مغز بوکی ریخت و آن را به پیشانی پسر شیر مالید.
معلوم نیست به تصادف بود یا به تأثیر آن داروی عجیب یا در نتیجه ی فرو نشستن خشم خدایان که پسر گینده بهبود یافت و لوک گرامی ترین دوست او شد. از آن هرگز دیده نشده است که شیر به خرگوش حمله کند.
پینوشتها:
1- Lèpe-Lèpe
2- Gambie
3- Téne
4- Ségué
5- Siene
6- Végne
منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم