از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

چگونه بوکی خود را به مردن زد

سالی بوکی، کفتار، برخلاف عادت و خوی دیرینه اش تصمیم گرفت مانند همه ی همسایگان خود قطعه زمینی برای کشت و کار آماده کند و به کشاورزی بپردازد، اما چون در کارهای کشاورزی سر رشته ای نداشت رفت و لوک دانا را...
جمعه، 15 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه بوکی خود را به مردن زد
 چگونه بوکی خود را به مردن زد

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

سالی بوکی، کفتار، برخلاف عادت و خوی دیرینه اش تصمیم گرفت مانند همه ی همسایگان خود قطعه زمینی برای کشت و کار آماده کند و به کشاورزی بپردازد، اما چون در کارهای کشاورزی سر رشته ای نداشت رفت و لوک دانا را پیدا کرد و به او گفت: «هرگاه زمین خوبی برای من پیدا کنی و یادم بدهی چگونه شخم بزنم، چگونه دانه بکارم و کی و چگونه محصول بردارم، من آن زمین را شخم می زنم و در آن دانه می افشانم و آن ها را وجین می کنم و زمین خود را بهترین کشتزار دهکده می گردانم. راستش دیگر از گدایی و دریوزگی و ربودن دسترنج دیگران و خوشه چینی از خرمن این و آن خسته شده ام.
بوکی، پسرعموی عزیز، فکر بسیار خوبی کرده ای و من بسیار خوشحالم که تو هم سرانجام می خواهی چون دیگران کار کنی و از دسترنج خودت بخوری! اگر دلت بخواهد، من می توانم کمکت کنم، اما به شرط آن که کارهای سنگین کشتزار را تو خود انجام بدهی و نیمی از محصول را هم به من ببخشی!
کفتار در جواب خرگوش گفت: «بسیار خوب، شرط تو را می پذیرم، من از کار کردن روی گردان نیستم و فقط به راهنما و رایزن
نیازمندم!»
چون موسم شخم زدن فرا رسید، یعنی اندکی پیش از موسم باریدن باران، لوک به نزد بوکی رفت و او را برداشت و به دشت پهناور برد و گفت: «این جا زمین از آن کسی است که از آن بهره برداری کند. تو هم می توانی کشتزاری به هر وسعت و پهنایی که دلت بخواهد برای خود آماده کنی! این هفته باید زمین را از خار و خاشاک و گیاهان هرزه پاک کنی، بوته ها را بکنی و این جا و آن جا کپه کنی و بعد آنها را آتش بزنی و بسوزانی تا خاکسترشان کرد و قوت زمینت شود.»
بوکی با همت و غیرت بسیار به کار پرداخت و کشتزار را از خار و خاشاک پاک کرد و آن را شخم زد و چون موسم باران فرارسید بوکی و لوک در آن مانیوک و سیب زمینی و پسته ی زمینی و بامیه کاشتند.
آ ن دو کشتزار خود را بهتر از همه شخم زدند و بهترین دانه ها را در آن افشاندند و بهترین قلمه ها را در آن نشاندند و بهترین و زیباترین سیب زمینی ها را در آن کاشتند.
پس از یک ماه مزرعه ی دو دوست اسباب حیرت و تعجب همگان شد. همه به آن جا می رفتند و به تماشای مانیوک ها که ساقه های بلندشان با نظم و ترتیب خاص کنار هم قرار گرفته بود، سیب زمینی ها که با ساقه های خزنده ی خود روی ماسه را پوشانده بود، کدو مسمایی هایی که در سایه ی برگ های پهن خود بزرگ می شد، پسته ی زمینی که به ردیف کاشته شده بود و گیاهان هرزه را به دقت از کنار آنان پاک کرده بودند می پرداختند. بوکی، که به کشتزار خود فخر می فروخت، همواره در این فکر بود که پس از برداشت محصول چه غذاهای لذیذی که می تواند بخورد! لوک نیز به نوبه ی خود فکر آینده را می کرد، اما مهمترین فکر او این بود که چه پیش بینی ها و احتیاط هایی باید بکند که در موقع تقسیم محصول کلاه سرش نرود.
باران پشت باران بارید و کشتزاران را آبیاری کرد و آن گاه بند آمد. آخرین شخم در گرمایی توان فرسا به پایان رسید. نخست بامیه ها رسید و دو دوست آن ها را چیدند، اما بوکی توجه و اعتنایی به آنها نکرد. در تقسیم کدو مسمایی ها هم کوچک ترین اختلافی میان دو دوست پیدا نشد و حتی محصول پسته ی زمینی هم، بی آن که نزاع و اختلاف مهمی میان خرگوش و کفتار پیش بیاید، برداشته شد. مانند سیب زمینی ها و ریشه های عالی مانیوک. بوکی شکم پرست و آزمند نمی توانست دمی فکر این ریشه ها و غده ها را از سر خود بیرون کند و کم کم به این فکر افتاد که قراری را که با خرگوش برای تقسیم این ها گذاشته به هم بزند. پس پیش لوک رفت و به او گفت: «لوک، تو کاری جز حرف زدن و این سو و آن سو دویدن نکرده ای، زمین را من شخم زده ام، من آن را از گیاهان هرزه پاک کرده ام و تو فقط خاکستر در آن جا پخش کرده ای و این کار سخت و خسته کننده ای نیست و از این روی باید سهم بزرگ محصول، که هنوز در زمین است، به من برسد. »
لوک گفت: «نه رفیق. تو اشتباه می کنی! اگر من نبودم تو نمی توانستی محصولی برداشت کنی. راهنمایی های من بیش از کار و زحمت تو ارزش دارد و بیاد بیش از نیمی از محصول مانیوک و سیب زمینی به من برسد.»
بگومگوی آنان روز به روز بیشتر می شد و هر یک روز به روز بر مراقبت و دقت خود می افزود که مبادا دیگری کلاه سرش بگذارد.
می دانید که کفتار حیوان باهوشی نیست، با این همه حیله ای اندیشید که چیزی نمانده بود به نتیجه برسد.
موقعی که بیش از چند روز به برداشت محصول نمانده بود، شامگاهی بوکی ناله کنان و زارزنان به کلبه ی خویش آمد. بچه هایش از دیدن او، که از درد به خود می پیچید، نگران و همه دور او جمع شدند. او روی به آنان کرد وگفت: «بچه های بیچاره ام، من دارم می میرم و شما یتیم و بی کس خواهید شد. من نفهمیده دل و روده ی جانور مسمومی را خورده ام. بی گمان شکارافکنی او را با تیری زهرآگین کشته بوده است. احساس می کنم که جانم کم کم از تنم بیرون می رود!»
بچه های کفتار بنای گریه و زاری نهادند و کفتار، که بیش از پیش به خود می پیچید و می نالید، به گفته ی خود چنین افزود: «هرگاه، من پیش از آن که دوست و شریکم به این جا بیاید مردم، شما به او بگویید که من محصول مانیوک خود را به او بخشیده ام! یقین دارم که او شما را فراموش نمی کند. آخرین آرزوی من این است که مرا در کشتزار خود که آن همه در آن کار کرده و عرق ریخته ام به خاک بسپارند!»
لوک، پس از بازگشت به دهکده اطلاع یافت که بوکی در نتیجه ی خوردن دل و روده ی جانور مسمومی به حال مرگ افتاده است. از شنیدن این خبر چندان تعجبی ننمود، زیرا می دانست که بوکی بقدری شکم پرست است که هرگاه چیزی برای خوردن در برابر خود ببیند کوچک ترین دقت و احتیاطی نمی کند. لوک از این خبر نه فقط غمگین نشد، بلکه چون با خود اندیشید که مرگ ناگهانی شریکش چقدر به حال او سودمند خواهد بود، بسیار خوشحال هم شد.
لوک، با گوش های آویخته و ظاهری افسرده لیکن دلی آسوده، به دیدن شریک خود رفت.
وقتی لوک وارد حیاط خانه ی بوکی شد و دید که همه ی روستاییان در آن جا جمع شده اند دریافت که بوکی از دنیا رفته است. پس بنای شیون و زاری نهاد و گفت: «بوکی، ای شریک و همکار عزیز! تو که آن همه در کشتزار مشترکمان کار کرده بودی چرا به این زودی مردی؟ چه بدبختی بزرگی! دریغ و درد که زنده نماندی و نتوانستی سهم خود را از محصول کشتزارمان برداری! من می خواستم همه ی آن را به تو ببخشم!»
بچه های بوکی، پس از آن که وصیت مادر مرحومشان را برای لوک بازگو کردند، جسد او را برداشتند که ببرند و به خاک بسپارند.
شما هم می توانید حدس بزنید که بزرگترین آرزوی خرگوش زیر خاک کردن کفتار بود، و برای او فرقی نمی کرد که او را در مزرعه ی خود زیر خاک کنند یا جای دیگر. حالا دیگر لوک می توانست با خیال راحت صبر کند تا غده های مانیوک درشت تر و پر آب تر شود. لوک، گودالی به قد و قواره ی بوکی در حاشیه ی کشتزار کند و جسد او را در آن نهاد و رویش خاک ریخت.
آن شب لوک با خیال راحت و آسوده خوابید، زیرا دیگر اطمینان پیدا کرده بود که شریک دغلکارش درصدد دزدیدن سهم او برنخواهد آمد.
اما بی گمان شما هم حدس زده اید که بوکی مرده تر از لوک یا گولو، میمون، یا مبام آلا، گراز وحشی، که شب و روز کشتزارها را غارت و لگدکوب می کند، نبود.
چون شب رسید و هوا تاریک شد و لوک با خیال راحت و دل آسوده به خواب رفت، بوکی از گور خود بیرون آمد و خاک ها را از روی خود تکان داد و تفی بر زمین انداخت و چشمان خود را مالید و شروع کرد شکم خود را با مانیوک پر کردن، اما سعی و دقت می کرد که ریشه های مانیوک را از این جا و آن جا بکند تا رد پایش معلوم نشود.
نزدیکی های سپیده دمان بوکی به گور خود بازگشت و در آن قرار گرفت و خاک روی خود ریخت، اما ساقه ی بلند ارزنی هم درآن قرار داد تا با آن نفس بکشد.
لوک، مثل هر روز آمد که به کشتزار خود سر بزند. با خود می گفت: «من وقت و فرصت کافی دارم. حالا که آن حیوان کثیف مرده دیگر نباید عجله ای در برداشت محصول خود بکنم!» اما چون در کشتزار به گردش درآمد دید که این جا و آن جا مقداری از بوته ها کنده شده است، با خود اندیشید که یا ریشه ی آنها خشک شده یا گرسنه ی بدبختی آنها را از ریشه کنده است. لوک از این بابت زیاد ناراحت نشد، زیرا حالا که همه ی محصول به او می رسید دست و دلبازتر شده بود.
شب بعد هم کفتار مرحوم (!) کار شب پیش خود را تکرار و با غده های خوشمزه ی مانیوک شکم خود را پر کرد، اما آن جانور شکمباره این بار هم مثل همیشه نتوانست خودداری کند و اندازه نگه دارد! هر چه به دستش رسید فروبلعید، چندان که لوک پس از چند روز از غارت شدن مزرعه ی خود نگران و پریشان شد و تصمیم گرفت خوشه چینی را که پا از حدود خود فراتر نهاده بود غافلگیر کند.
شب بعد لوک زیر برگ های سیب زمینی خزید و با دقت و هوشیاری بسیار مراقب کشتزار شد. وقتی دید کفتاری، آن هم کفتاری که هفته ای پیش با دست خویش در گورش نهاده بود، به کشتزار آمد، از تعجب شاخ درآورد. بوکی سیب زمینی ها و مانیوک ها را از ریشه در می‌آورد و شکم خود را با آن ها می انباشت. لوک از دیدن او بسیار خشمگین شد، لیکن خشم خود را فروخورد و از کمینگاه خود بیرون نیامد و بوکی را به حال خود رها کرد، اما تصمیم گرفت که انتقام سختی از او بگیرد. او، نیرنگبازترین نیرنگبازان، اسباب مسخره ی این حیوان احمق بدبوی ناپاک بشود؟ لوک چندان در پناهگاه خود ماند تا یقین یافت که بوکی به گور موقت خود برگشته و بعد به خانه ی خود رفت.
فردای آن روز لوک رفت و پوست میمون سرخی به دست آورد و آن را پر از کاه کرد و به صورت میمونی زنده درآورد. آن گاه این مترسک عجیب را بر روی یک میخ چوبی نهاد و در کشتزار، جایی که با گور بوکی فاصله ی چندانی نداشت، بر زمین کوبید، و چون اطمینان یافت که میخ چوبی خوب در زمین فرو رفته و محکم شده، چسب غلیظی روی پوست میمون مالید و بعد با دلی شاد به خانه ی خویش بازگشت و خوابید.
فردا بوکی، که بسیار گرسنه و ناراحت بود، به محض تاریک شدن هوا از گور خود بیرون آمد و خواست برود و مانند شب های پیش مانیوک و سیب زمینی بکند و بخورد، اما هنوز بیش از چند قدم از گور خود دورتر نرفته بود که دید میمونی میان کشتزار ایستاده و مثل این است که به تحقیر به او نگاه می کند و او را به مبارزه می طلبد!
بوکی فراموش کرد که نباید کسی او را ببیند و فقط به این فکر کرد که دزدی آمده و می خواهد مانیوک های او را از چنگش بیرون بیاورد، پس به طرف میمون رفت و بر سرش داد زد: «ای میمون بدبخت! من به تو و به هیچ یک از افراد دزد خانواده ی تو اجازه نمی دهم وارد کشتزار من بشوید! زود گورت را گم کن و از این جا برو وگرنه...»
اما میمون کوچک ترین اعتنایی به کفتار نکرد و همچنان بر جای خود ایستاد و چون مجسمه کوچک ترین تکانی نخورد.
بوکی، که خشمگین تر شده بود نزدیک تر آمد و او را تهدید کرد، اما میمون باز هم از جای خود نجنبید.
من به عمر خود میمونی بی شرم تر و پرروتر از تو ندیده ام! اما بزودی از پررویی خود پشیمان می شوی!
بوکی یک پای خود را بلند کرد و لگدی به میمون پرانید، عجب!... پایش به میمون چسبید!...
بوکی زوزه کشید که: «عجب، ای میمون لعنتی، حالا دیگر پررویی و بی شرمی را به جایی رسانده ای که پای مرا می گیری؟»
این را گفت و کشیده ای به صورت میمون نواخت. آه، این بار دستش به صورت میمون چسبید!
تلپ! تلپ! هر چهار دست و پای بوکی به میمون چسبید، به طوری که دیگر نمی توانست تکان بخورد. بوکی از خشم دیوانه شد و گلوی میمون را با آرواره های خود محکم گرفت و فشرد. تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته است، زیرا مزه ی کاه و چسب را زیر دندان های خود چشید. حالا دیگر نمی توانست دهانش را هم باز کند و به دشواری نفس می کشید. او همه ی شب به آن مترسک شوم چسبیده بود و ناله می کرد و نفس نفس می زد.
در نخستین پرتو سپیده مان لوک بیدار شد و رفت و همسایگان را بیدار کرد و گفت: «زود پا شوید و با من بیایید! من امروز می خواهم محصول خود را جمع آوری کنم. هر کس بیاید و کمکم کند در مهمانی بزرگی که ترتیب خواهم داد شرکت خواهد کرد.»
لوک و یارانش به کشتزار رفتند و در آن جا بوکی را در حال زاری یافتند. لوک فریاد زد: «آه، خدایا، نگاه کنید! جسد بوکی را شیطان از گور بیرون آورده و چون روشنایی روز بر آنان تافته غافلگیر شده اند و همین جا بی حرکت مانده اند!
آهو گفت: «من هیچ تعجب نمی کنم که شیطان جسد این حیوان کثیف را با خود ببرد!»
لوک گفت، «باید آتششان زد !»
خیلی زود رفتند و ترکه و شاخه های خشک جمع کردند و آوردند و زیر پای بوکی انباشتند. بوکی دیگر قدرت زاری کردن هم نداشت، زیرا زبانش به میمون کاهی چسبیده بود و سوراخ های بینی اش را کاه پر کرده بود. هر یک از جانوران مقداری هیزم آورد. لوک بیش از دیگران ترکه جمع کرد و آن گاه در گوش بوکی گفت، «هان، تو خیال کردی می توانی لوک را گول بزنی و کلاه سرش بگذاری؟ مگر نمی دانستی که لوک زیرک تر و هوشیارتر از همه است؟ لوک تا کنون برتر از خود کسی را پیدا نکرده است!»
لوک نیمسوزی میان پوشال ها و ترکه ها انداخت و چندان در آن دمید که شعله های آتش زبانه کشید و پشم های بوکی را سوزانید.
بوکی، که از سوزش و درد دیوانه شده بود، همه ی نیروی خود را جمع کرد و سرش را تکان داد و پاهایش را کشید و چون آتش چسب را آب کرده بود، توانست خود را از میان شعله های آتش بیرون بکشد و یکراست به سوی آبگیری که در آن نزدیکی ها بود بدود و خود را در آن بیندازد.
تماشاگران که از دیدن این منظره به هراس افتاده بودند همه به سوی دهکده دویدند. لوک هم، با آرامش خاطر و خیال راحت، محصول مانیوک و سیب زمینی خود را جمع کرد؛ زیرا دیگر اطمینان داشت که بوکی، ولو از مرگ نجات یافته باشد، جرئت نمی کند بیاید و سهم خود را از او بخواهد.
از آن روز است که بوکی پوستی پر از خال های سیاه دارد. این خال ها جای سوختگی آتش است. و نیز بوکی از آن پس تصمیم گرفت که دیگر هوس کشت وکار نکند، آن هم با شرکت و همکاری لوک، اگر چه لوک راهنما و رایزنی بی مانند است.
منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط