از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

سامبای دلیر

از کرانه های اقیانوس تا سرزمین بوندو از فوتا تا بائول در میان پل ها جوانی به زیبایی و دلاوری سامبا پیدا نمی‌شد. از کودکی هم مایه‌ی بیم و نومیدی مادرش بود و هم مایه ی فخر و غرورش، زیرا ا و از رو به رو شدن
جمعه، 15 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سامبای دلیر
سامبای دلیر

 

نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 از مجموعه داستان‌های‌کشورِ سنگال

از کرانه های اقیانوس تا سرزمین بوندو (1) از فوتا (2) تا بائول (3) در میان پل ها (4) جوانی به زیبایی و دلاوری سامبا پیدا نمی‌شد. از کودکی هم مایه‌ی بیم و نومیدی مادرش بود و هم مایه ی فخر و غرورش، زیرا ا و از رو به رو شدن با مخاطرات و مبارزه و پیکار با جانوران درنده لذت می‌برد و همیشه آماده بود از ناتوانان و ستمدیدگان در برابر زورمندان و ستمکاران دفاع کند.
سامبا، چون به سن جوانی رسید، دهکده ی خود را برای هنرنمایی هایی که در خیال خود می‌پخت تنگ و کوچک یافت. پس روزی نزد مادرش رفت و او را بدرود گفت و از دهکده ی خویش بیرون آمد تا در سراسر سرزمین سنگال به دنبال ماجرا برود.
نقل می‌کنند که روزی تنه، (5) یوزپلنگ، می‌خواست خود را از روی درختی به روی او بیندازد، سامبا شاخه ای از آن درخت را گرفت و تنه ی آن را خم کرد و ناگهان آن را رها کرد و درخت چون فلاخنی یوزپلنگ را به آبگیری پرتاب کرد. بار دیگر شاخ های گاو نر خشمگین را، که به چوپانان تاخته بود، گرفت و او را در برابر خود به زانو درآورد. لیکن مهمترین ماجرای او در دهکده ای از بوندوی شرقی بود. در آنجا او پیرمرد بی نوای نیمه برهنه ای را دید که جوانانی بدخوی و بی رحم جامه های ژنده و پاره و تن ناتوانش را به باد ریشخند گرفته بودند و سنگ به سویش می‌پراندند.
سامبا چوبدستی خود را به دست گرفت و به جوانان گستاخ، که عده شان کم نبود، تاخت. تازه آنان را دور رانده بود که گروهی با چوب و چماق و حتی شمشیر از دهکده بیرون آمدند و به او حمله کردند. سامبا به آنان گفت: «خوب، بگویید بدانم آیا شما هم چون پسران خود که به پیرمردی ناتوان و بی نوا حمله می‌کنند، پست و رذل هستید؟ من آماده ام که با چوبدستی خود با یکایک شما مبارزه کنم!»
روستاییان درجواب او گفتند: «بسیار خوب، ما هم همین را می‌خواهیم، اما همه ی ما فرصت نخواهیم یافت با تو نبرد کنیم، زیرا نخستین کسی از میان ما که با تو روبه رو شود حسابت را پاک می‌کند و تو این آرزو را که بروی و درجای دیگری رجزخوانی بکنی به گور خواهی برد!»
سامبا گفت: «بسیار خوب، هر کس می خواهد پیش بیاید!»
نبردی عجیب درگرفت. حریف سامبا مرد تنومند و نیرومندی بود که تبر هراس انگیزی به دست داشت. اما سامبا خود را نباخت و لبخند زنان به انتظار حمله ی او ایستاد. حریف تبرش را بالا برد و آن را با چنان قدرتی پایین آورد که هرگاه به سنگ می‌خورد سنگ را می شکافت. اما سامبا بموقع از زیر تبر گریخت. حریف غول پیکر او، که بسیار خشمگین شده و کف بر لب آورده بود، تبرش را دیوانه وار و تند تند به چپ و راست می‌زد، اما سامبا به چالاکی پرنده ای تیز پر از زیر آنها می‌گریخت. سرانجام خشم حریف چنان شدت یافت که چشمش جایی را ندید و تبرش را در تنه ی درختی فرود آورد و تبر چنان به درخت فرو رفت که او نتوانست آن را بیرون بیاورد. آن گاه سامبا با ضربه ای کاری دست های او را شکست و گفت: «زور و نیروی تو به دردت نمی خورد، چه دست داشته باشی و چه نداشته باشی خطرت کمتر یا بیشتر نخواهد بود.»
آن گاه حریف دیگری پای پیش نهاد که شمشیری به دست داشت، اما سامبا این بار نیز چون غزالی این سو و آن سو پرید و از زیر ضربه های شمشیر گریخت.
صدای شمشیر، که صفیر زنان هوا را می‌شکافت با هی هی ریشخندآمیز سامبا، که حریفش را به بازی گرفته بود، در فضا پیچید. سرانجام شمشیر بر اثر ضربه ای سخت از دست حریف بیرون پرید و صفی از تماشاگران را بر خاک انداخت.
سامبا گفت: «رفیق، متشکرم کار مرا آسان تر کردی!»
سامبا بیش از سی تن از حریفان خود را با ریشخند خسته کرد و زخمشان زد و از پایشان درآورد. در این موقع یکی از روستاییان گفت: «دست نگه دارید! این جوان آدمیزاد نیست، شیطانی است به جلد آدمیزاد درآمده.»
آن گاه همه پای به گریز نهادند! البته به جز کسانی که از پای درآمده بودند. سامبا به نزد پیرمرد رفت و زیر بازوی او را گرفت و به طرف کلبه اش برد.
پیرمرد به او گفت: «فرزند، بیا تو و خستگی درکن!»
تا سامبا وارد کلبه ی پیرمرد شد ناگهان دید که پیرمرد جوان زیبا و برازنده ای گشت و به جای جامه ی ژنده جامه ای گرانبها و باشکوه بر تنش پوشیده شد.
سامبا از چنین معجزه ای سخت درشگفت افتاد. پیرمرد که اکنون به چهره ی جوانی زیبا درآمده بود رو به وی کرد و گفت: «من فرشته ی دشت ها و آب ها هستم و می‌خواستم دلیری و پاکدلی و جرئت تو را آزمایش کنم. بسیار شادمانم و به خود می‌بالم که کشور من، سنگال، فرزند شایسته و دلیر و پاکدلی چون تو دارد. من این نیزه را به تو می‌بخشم ، زیرا یقین دارم که از آن به زیان دیگران سود نمی جویی! کافی است که در صورت ضرورت بگویی: «نیزه کارت را بکن!» تا نیزه از تو دفاع بکند.»
فرشته آذوقه ی بسیار و جامه های نو و اسبی بادپا به سامبا بخشید و آن گاه به چهره ی پیرزنی درآمد و لنگ لنگان و افتان و خیزان از سامبا دور شد.
سامبا، با ساز و برگی تازه، آن جا را ترک گفت و به طرف دریاچه ی گیرس (6) رفت. معروف بود که آن حوالی برای مسافران بسیار خطرناک است، زیرا درندگان بسیار دارد.
سامبا در ساحل دریاچه به دهکده ی بزرگی رسید و چون پرسید: «نام این دهکده چیست؟» جوابش دادند: «نام این دهکده، دهکده ی تشنگی است!»
عجب، با این که دهکده در کنار دریاچه ای بزرگ ساخته شده چرا نامش را دهکده ی تشنگی نهاده اند؟
سامبا، که بسیار تشنه بود، به اصرار و ابرام بسیار آب خواست. دختری جوان کاسه ای که در آن چند قطره آب گل آلود سرخ رنگ دیده می‌شد، به طرف او گرفت.
سامبا بیش از بیش متعجب و متحیر شد و گفت: «عجب! در کنار دریاچه ای به این بزرگی که آبی زلال و شفاف دارد شما به رهنوردی خسته و تشنه چنین آبی می دهید؟»
دختر جوان در پاسخ او گفت: «ای جوان بیگانه که نجابت و پاکدلی از سر و رویت می‌بارد، من خیلی دلم می خواست آبی گوارا، آبی که شایستگی تو را داشته باشد، تقدیمت کنم. اما به دست آوردن آب برای ما امکان ندارد، زیرا کایمانی غول آسا ما را از رفتن به کنار دریاچه و برداشتن آب باز می‌دارد.»
پس مردان ده چه کار می‌کنند؟ چرا شر این کایمان را از سر مردمان دهکده نمی کنند؟
دختر جوان در جواب او گفت: «آنان نمی توانند چنین کاری بکنند، زیرا کایمان رویین تن است و هیچ سلاحی در او کارگر نمی افتد. غول فقط بدین شرط اجازه می‌دهد آب از دریاچه بردارند که دختر جوانی را قربانی و به او تقدیم کنند. از این روست که ما تا آخرین قطره ی آب خود را مصرف کرده ایم و این آب که به تو داده ام آخرین قطره ی آبی است که در این دهکده پیدا می‌شود، فردا یکی از ما دختران دهکده به غول دریاچه پیشکش خواهد شد تا آب در اختیار ده نشینان قرار بگیرد و با مرگ او دیگران از مرگ رهایی یابند.
سامبا از اسب پایین آمد و از پدر دختر خواهش کرد که آن شب او را میهمان خود بکند.
همه ی روستاییان می‌خواستند سامبا را به خانه ی خود ببرند. بهترین اتاق را به او دادند و بهترین غذاها را پیشش نهادند، زیرا در آن دهکده جز آب همه چیز به فراوانی پیدا می‌شد.
شب سامبا بی سر و صدا برخاست و از دهکده بیرون شد و به طرف ساحل دریاچه رفت و با شهامت و جرئت بسیار به آب نزدیک شد تا تشنگی خود را فرو نشاند.
تازه به کنار آب رسیده بود که غریو هراس انگیزی از قعر دریاچه برخاست و در امواج بزرگ آب گسترده شد.
کایمان غول آسا با نیرو و سرعتی بسیار به ساحل شتافت و در برابر سامبا قد برافراشت و کام فراخش را که می‌توانست چند گاو را فروبلعد، با صدایی تندرآسا باز و بسته کرد. از دیدگان شرربارش پرتوی هراس انگیز بیرون می‌تافت. او با صدایی چون غرش طوفان فریاد زد: «ای مرد بیگانه، مگر نمی دانی که این آب از آن من است و هیچ کس بی اجازه ی من حق ندارد لب به آب بزند. فردا دهکده دختر جوانی به من پیشکش می کند. تو هم پس از پایان مراسم پیشکشی و قربانی می‌توانی چون دیگران تشنگی خود را فرو نشانی!»
سامبا خود را نباخت و خونسردی خود را حفظ کرد و بر آن کوشید که غول را از آب بیرون بکشد، زیرا می دانست که کایمان فقط در خشکی آسیب پذیر است، لیکن کایمان هم تسلیم حیله ی او نمی شد و فقط تا چند سانتیمتری ساحل روی آب می‌آمد و پشت پهن و دم بزرگ او با جست و خیزهای ناگهانی آب را به هم می‌زد. همه‌یبدنش کشیده شده و آماده‌ی کار بود و منتظر بود که سامبا بی احتیاطی بکند و وارد آب شود.
سامبا، سامبای دلیر با جرئت بسیار نزدیک او رفت و گفت: «ای کایمان ستمکار لعنتی، به تو فرمان می دهم که از این جا بروی و ده نشینان را به حال خود رها کنی و بگذاری به زندگی آرام و بی دغدغه ی خود ادامه بدهند!»
و چون کایمان کامش را برای فرو بلعیدن او گشود، سامبا نیزه ای را که پیرمرد به او بخشیده بود بلند کرد و فریاد زد: «نیزه کارت را بکن!»
نیزه صفیرکشان به سوی کایمان پرید، از کام او دوری جست و در سینه اش فرو نشست و پس از شکستن فلسی بزرگ در قلب او فرو رفت. آرواره های کایمان روی هم افتاد و چشمان شرربارش کم کم درخشش و پرتو خود را از دست داد و دمش برای آخرین بار تکان تشنج آمیزی خورد و بعد بی جان روی آب، در میان نی ها و نیلوفرها شناور شد.
سامبا فلسی را که از سینه ی کایمان کنده شده بود برداشت و آهسته و آرام به دهکده بازگشت و به اتاق خود رفت و تا صبح خوابید.
سپیده دمان سامبا به صدای تام تام دردناک و نوحه ی مردان و ناله و زاری زنان از خواب پرید.
دهکده باز هم دچار بی آبی شده بود و ناچار دختر جوان دیگری را می بردند که قربانی کایمان کنند.
مراسم قربانی با تشریفات خاصی آغاز شد. پیر زنان از روی نشانی هایی پنهانی دختر جوانی را که باید به غول دریاچه پیشکش می‌شد، برگزیده بودند. دختر بدبخت در میان ناله و فریاد اطرافیان خود به سوی دریاچه می‌رفت. لیکن به نظر آرام می‌نمود و تسلیم و رضا در چهره اش خوانده می‌شد.
گروه به کنار دریاچه رسید و غول را دید که در پانزده متری آن جا روی آب افتاده و چنین می‌نماید که به انتظار قربانی خویش نشسته است. دختری که می‌بایست پیشکش بشود، با چهره ای که اشک های گرم آن را می‌شست اما با دلیری و جرئت، آرام وارد دریاچه شد.
دختر در برابر چشمان نگران روستاییان بقدری به کایمان نزدیک شد که تقریباً دستش به او می رسید، لیکن این بار کایمان برعکس بارهای اول حرکتی برای گرفتن او نکرد. پیر زنان، چون چنین دیدند، به ناله و زاری پرداختند و گفتند: «آه! خدای آب ها دختری را که ما برای او برگزیده ایم نمی پسندد، باید دختر دیگری را از خانواده ای بزرگتر برای او انتخاب کنیم.»
اما آن روز هر دختری وارد آب شد غول توجه و اعتنایی به او نکرد. چندان که سرانجام دختر سرور ده را پیشکش او کردند.
دیگر شما خود می‌توانید حدس بزنید که وقتی آن دختر را به طرف کایمان می‌بردند جمعیت چه شیون و ناله ای برآورد و چون کایمان باز هم تکان نخورد پیرترین زنان او را به نام خواند و گفت: «ای سرور آب ها، ما گرامی ترین و زیباترین دختر خود، دختر سرور خود، را به تو پیشکش کرده ایم. چرا او را نمی پذیری و به ما تحقیر و توهین روا می‌داری؟»
دختر سرور ده نزدیک تر رفت و پای کایمان را گرفت و فهمید که او مرده است. از هر سو بانگ و فریاد شادی برخاست که: «کایمان، دشمن دهکده ی ما به معجزه کشته شده است!»
ناگهان مرد و زن و کودک خود را به آب انداختند و لاشه ی سترگ کایمان را در میان گرفتند و آن را با رنج و دشواری فراوان به روی گیاهان ساحلی انداختند.
سرور ده، که دید نیزه ای در سینه ی حیوان غول پیکر فرو رفته و قلبش را شکافته است، گفت: «پهلوانی که جرئت یافته به جنگ دشمن همگان برود و او را از پای درآورد خود را نشان بدهد! هر که باشد دختر گرامی خود را که به دلیری و شجاعت او از مرگی هراس انگیز رهایی یافته است، به او می‌دهم!
دختران جوان فریاد زدند: «آری، آری! قهرمان دلیر خود را معرفی کند و بیاید و این نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد!»
کسی پای پیش ننهاد. پس از چند دقیقه جوانی از خاندان بزرگ پس از تردید و این پا و آن پا کردن های بسیار، درمیان سکوت همگان، پیش آمد و گفت: «این نیزه ی من است و من هم اکنون آن را بیرون می‌کشم!»
جوان، در میان هلهله های شادی و سرور جمعیت، به کایمان نزدیک شد؛ لیکن نتوانست نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد!
کسی که نیروی نشاندن این نیزه را در سینه ی کایمان داشته باشد در بیرون آوردن آن در نمی ماند. پس تو دروغگویی و کایمان به دست تو کشته نشده است!
بسیاری از جوانان بخت خود را در این راه آزمودند، تواناترین شکارافکنان دهکده نیز این آزمایش را انجام دادند، لیکن هیچ یک نتوانست نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشد.
سرور ده گفت: «من می‌دانستم که این کار کار شما نیست، زیرا هرگاه این کار از دست شما بر می‌آمد مدت ها پیش ما را از چنگ کایمان هراس انگیز نجات داده بودید. کسی که غول را کشته بی گمان بیگانه است نه خودی!»
در این موقع دختر جوانی که شب پیش آب به سامبا داده بود به یاد او افتاد و نزد سرور ده رفت و گفت: «قربان، پدر من دیشب بیگانه ای را به خانه آورده است. گمان می‌کنم او هنوز هم در خانه ی ما خوابیده است!»
سرور ده گفت: «زود بروید و او را به این جا بیاوری!»
سامبا با اسب زیبا و نجیب خود به ساحل دریا آمد و با چهره ای دوست داشتنی و نجیب در برابر سرور دهکده سرفرود آورد. سرور دهکده به او گفت: «آیا می‌توانی این نیزه را از سینه ی کایمان بیرون بکشی؟»
سامبا نزدیک کایمان رفت و بی آن که به ظاهر فشار به خود بدهد نیزه را از سینه ی کایمان بیرون آورد. خونی سیاه رنگ از جای نیزه بیرون ریخت.
سرور ده روی به جمعیت نمود و گفت: «آیا می‌پذیرید که من پاداش این جوان را همان طور که وعده کرده ام بدهم؟»
یکی از بزرگان پیش آمد و گفت: «قربان، پیش از آن که دخترتان را به مرد بیگانه ای ببخشید باید این مرد به ما ثابت کند که به راستی کسی است که کایمان را کشته است. تنها بیرون کشیدن نیزه را نمی توان دلیل این ادعا شمرد!»
سامبا در جواب او گفت: «راست می گویید! اما همه ی شما دیده اید که فلسی از سینه ی کایمان کنده شده است. هر کس این فلس را داشته باشد کایمان را کشته است!»
سرور دهکده گفت: «راست می‌گوید!»
سامبا به سوی اسب خود رفت و از خورجین خود فلسی بیرون آورد و آن را بر سینه ی کایمان، جایی که فلسی کنده شده بود نهاد و همه دیدند که فلس درست قالب آنجاست.
مردم هلهله و فریاد شادی برآوردند. دختر سرور دهکده آمد و در برابر سامبا زانو زد.
دیگر از آن روز کسی در ساحل دریاچه ی گیرس تشنه نماند و سامبا پس از پدر زن خود به نام سامبای دلیر به سروری رسید و آوازه ی دلیری ها و نیکوکاریهایش در سراسر کشور پیچید!

پی‌نوشت‌ها:

1- Boundou شهرستان شرقی سنگال.
2- Fouta سرزمینی است در سواحل رود سنگال که توکولورها (Toucouleurs) در آن سکونت داشتند و توکولورها مردمانی هستند از نژاد سنگالی که از اختلاط پل ها و سیاهان یا مراکشیان پدید آمده اند.
3- Baol استان مرکزی سنگال.
4- Peulh قومی آفریقایی از نژاد سفید (مانند بربرها و حبشی ها ) که نخست در سنگال سکنی گزیدند و امپراتوری غنا را در آنجا پایه گذاری کردند. در قرن نوزدهم مالینکه ها (Malinkés) آنان را از سنگال راندند و آنان امروز بیشتر در گینه و سودان مسکن دارند. فاتحان پل در اوایل قرن نوزدهم امپراتوری سوکوتو (Sokoto) را در نیجریه تأسیس کردند. –م.
5- Téné
6- Guiers

منبع مقاله :
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستان‌های سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.