نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
در ناحیۀ بوندو (1) میان فالمه (2) و سنگال، گوشۀ سبز و خرمی است که مردم آن را بهشت کوچک نام داده اند. دختران جوان در سپیده دم عروسی خود به آن جا میروند تا برای خوشبختی خانواده و پیری سعادت آمیز در میان فرزندان بسیار، دعا بخوانند. پسران جوان نیز پس از ختنه شدن به آن جا می روند تا از خدای آن جا بخواهند که آنان را مردانی توانا و دلیر گرداند. هوا در آن جا بسیار شیرین و دلپسند است. همهی روز مرغان در آن جا آواز میخوانند و برای آشنا کردن کودکان خود با اسرار مردمان قصه هایی کهن از آغاز جهان برای آنان میگویند، لیکن هرگاه بیگانه ای به آن جا بیاید، مرغان رخشان پر و بال و جویباران سیمین موج و جنگل بلند قبه، از نواخوانی باز می مانند و از او می پرسند: «فانتا! (3) فانتا! ای بیگانه ی شریف آیا می دانی فانتای زیبا کجاست؟ به ما بگو که فانتای زیبا کجاست؟»گاه کنجکاوی رهگذر برانگیخته می شود وآن جا روی ریشههای درختی می نشیند و از پیرترین پرندگان می خواهد تا داستان فانتا را برایش بازگوید!
« ... مدتها پیش، مدت های مدیدی پیش از این: در آن جا، در پای آن تپه دختر زیبایی به نام فانتا زندگی می کرد. فانتای هیجده ساله چنان زیبا و فریبا بود که آسمان هم بر او رشک می برد و ستارگان در برابر نگاه او رنگ میباختند. وقتی فانتا لب به خنده میگشود درخشش دندان هایش چشم ها را خیره می کرد.
از خاور تا باختر جوانان به نام او سوگند می خوردند و برای دیدن او چه خون ها که ریخته نمی شد و چه جنگ ها و پیکارها که در نمی گرفت. روز به روز بر شماره خواستگاران او افزود می شد. از دورترین نواحی کاروان های حامل زر و سیم و گوهرهای کمیاب گرانبها به سوی ناحیه ی بوندو و خانه ی فانتا در حرکت بودند. سروران و سالاران بزرگ غلامان و کنیزان بسیار و حتی تاج و تخت خود را نیز به فانتا پیشکش می کردند، لیکن هیچ یک از آنان نمی توانست در دل فانتا جایی برای خود باز کند. فانتای زیبا به همه ی این ثروت ها و گوهرها بی اعتنا بود و دلش می خواست شوهری بی همتا پیدا کند، شوهری که کوچکترین جای زخمی بر تن نداشته باشد و چنین مردی پیدا نمی شد.
بیش از هفت ماه سپری شد و فانتا نتوانست شوهر دلخواه خود را پیدا کند. پدر و مادر او، که می ترسیدند گل جوانی و زیبایی فانتا پژمرده شود، بسیار افسرده و غمگین بودند.
سرانجام روزی، روز جمعه ای، پیکی به دهکده آمد و پیغام آورد که وقتی خورشید پشت به بائوباب بکند، مردی به نام سامبا (4) به خواستگاری فانتا خواهد آمد.
سامبا با سپاهی گران به دهکده می آمد، سپاهی که می توانست به همه ی سپاه های جهان چیره شود.
این خبر به زودی در سراسر دهکده پیچید و جوش و خروش و هیجان شگرفی پدید آورد. در خانه ی فانتا بردگان دو به دو با تنه های رخشنده در پرتو گرم خورشید و ساق پاهای کشیده و سخت شده و پشت خمیده چون کمان و دست های آتش گرفته و دیدگان سرخ شده از خستگی برای آماده کردن قوس قوس به کوبیدن ارزن پرداختند.
یک! دو! دسته هاون بالا می رفت و با هم در هاون ها پایین می آمد و آردی نرم و سفید از آنها بیرون می پرید و ماکیان ها برای چیدن آنها این سو و آن سو می دویدند. یک! دو! صدای هزاران ساله ی دسته هاون هایی که در هاون ها کوبیده می شد بلند بود، نوای دل انگیزی که چوپان را روزها و روزها در دشت های دور افتاده به تحمل تنهایی توانا می کند، نوایی که روستایی پیر را از بامداد تا شامگاه بی آن که کوچک ترین شکوه ای بکند، در کشتزارها به کار وا می دارد. آری، این نوا فضای دهکده را فرا گرفته بود. گاوان بیشماری را سر بریدند و کرکسان، کرکسان سترگ بوندو، آدمخواران هراس انگیز گیدیماکا، (5) که بوی گوشت شنیده بودند، بر فراز دهکده دور می زدند و منتظر بودند پوست و استخوان چارپایان دور انداخته شود تا آنان نیز سهم خود را از آن مهمانی بزرگ برگیرند. برای پذیرایی شایان از این مهمانان از هیچ کوششی فروگذار نکرده و از شیر و زنجبیل و میوه ی کولا گرفته تا خلال دندان آماده کرده بودند.
ناگهان افق تیره و تار شد و سپاهی گران در میان گرد و خاک و چکاچک نیزه ها و شمشیرها و مهمیزها پدیدار شد. مردان چکمه به چکمه و شانه به شانه و رکاب به رکاب پیش می تاختند و ردای فراخ آنان که باد در آن افتاده بود عظمت و شکوهی خاص به آنان می بخشید.
سرور آنان زیبایی خیره کننده ای داشت. در نگاه او پرتوی ملایم و مالیخولیایی، نافذ و گیرا، وحشی و انسانی می درخشید. او خود را به پدر فانتا معرفی کرد و پدر فانتا از او و همراهانش دعوت کرد که در خانه ی او فرود آیند. در آن جا خوردنی و نوشیدنی برای مهمانان آماده بود. گروهی از زنان و مردان جوان گرد آمده و همه غرق در شادی و سرور بودند.
آن شب نیز تقریباً شبی بود چون دیگر شب های سنگال. هزاران هزار ستاره در قبه ی آسمان می درخشید و در آن هنگام که زورق سیمین ماه در آسمان لاجوردین پیش می گرفت گریوها، یعنی شاعران چنگی، با نوای دلنشین گیتارهای خود به خواندن سرودهای رزمی سرگرم بودند و سرود آنان در در و دشت طنین انداز بود . خروسی آواز خواند، خروسی دیگر جوابش داد. از دور صدای آمدن دسته هاون هایی در هاون ها به گوش می رسید. سپیده در کار دمیدن بود.
آزمایش آغاز شد.
سامبا را، که برهنه ی برهنه شده بود، به اتاقی که با هزار مشعل روشن شده بود بردند. پنج داور در آن اتاق نشسته بودند. آنها پاها، ساق پاها، ران ها، بالاتنه ، بازوان، گردن و سر او را به دقت بسیار نگاه کردند. در تن او کوچک ترین جای زخمی نیافتند و آن گاه اعلام کردند که او شایستگی شوهری فانتا را دارد. پس از ساعتی مراسم عقد و عروسی انجام گرفت و دهکده در سرور و شادمانی فرو رفت.
فانتا یک هفته غرق در خوشی و خوشبختی بود. شوهرش برای تکمیل این خوشبختی غلامان و کنیزان بسیار به خدمت او گماشته بود تا کوچک ترین رنجی به تنش نرسد. وقتی فانتا می خواست از خانه بیرون برود، به یک آن بازوانی نیرومند او را برمی گرفتند و به مقصد می رسانیدند.
خدمتکاران سر راه او می خوابیدند و با به هم پیوستن تنه های خود فرشی نرم زیر پای او می گستردند تا پاهای ظریف و محبوب او بر زمین نرسد و آزرده نشود. وقتی می خواست بخوابد گروهی از دختران جوان با بادبزن های بزرگ بالای سر او می ایستادند و بادش می زدند و گروه دیگر پشه ها و مگس ها را از دور و بر او می راندند تا وز و وز آن ها خواب شیرین بانویشان را آشفته نسازد.
روزها، که بدین گونه با تارهای زر و سیم به هم بافته می شد، برای فانتا با لذت و خوشی بسیار می گذشت.
شامگاه روز هشتم سامبا گفت که می خواهد زن خود را بردارد و به کشور خویش ببرد. قرار شد که فردا حرکت کنند.
در آن موقع که همگان در سرور و شادی تبه سر می بردند، فاما (6) مادر فانتا، در اندوهی گران فرو رفته بود، این شکوه و حشمت، این سپاه و قدرت و این آمادگی و شتاب در دل او نگرانی بزرگی برانگیخته بود. او دختر خویش را دوست می داشت، لیکن می دانست که این مهربانی دو سره نیست. آخر دختر چگونه می تواند مادر خود را که نگرانی می نماید و فقط بلد است پند و اندرز بدهد، دوست داشته باشد؟
ساعت حرکت نزدیک می شد و فانتا نیز کم کم در اندیشه فرو می رفت. چگونه پدر و مادرش را که به حد پرستش دوستش داشتند، بردگانش را که در خدمت او از هیچ کوششی فرو نمی گذاشتند، هاون های خود، کدو قلیانی های خود و همه ی چیزهایی را که هیجده سال تمام مایه ی شادی و نشاط کودکانه ی او بودند، ترک گوید؟ آیا می بایست با ظرفی که سال ها با آن لب چشمه رفته و آب خنک به خانه آورده بود، با دسته هاون محبوب خود که اکنون از کار افتاده بود و صدای آن بارها غبار ملال را از آیینه ی خاطر او زدوده بود، بدرود بگوید؟
فانتا در آخرین دقایق پیش از عزیمت به یاد مادرش افتاد و به اتاق او دوید. مادر پیرش چند دقیقه او را نزد خود نگاه داشت تا سفارش هایی به او بکند. به دختر خود گفت: «فرزند، من با دل آسوده و خشنود نمی توانم ببینم که تو با این مرد بیگانه از این جا میروی. من، زیبایی او را، سپاه او را، تن پاک و بی عیب و نقص اورا، طبیعی نمی دانم. می دانم که تصمیم داری با او بروی، بسیار خوب، برو، به خدایت می سپارم، اما پیش از رفتن به اصطبل برو، در آن جا پنج اسب است. با کف دست خود سه بار بر کفل هر یک از آن ها بزن، هر یک از آنان را که شیهه کشید با خود ببر، زیرا روان پدر بزرگانت او را به راهنمایی تو برگزیده است.»
فانتا به اصطبل دوید. نخست به طرف اسبی که رسول نام داشت رفت و با کف دست خود سه ضربه بر کفل او نواخت. اسب از جای خود نجنبید. آن گاه پیش رفعت بادپایی که پوست ویال هایی درخشان داشت، خال، اسب نجیبی که سوار خود را در جنگ سنودابو (7) از مرگ رهایی بخشیده بود، و لیقمه که جز شیر و شکر چیزی نمی خورد، رفت، آنان نیز چون رسول از جای خود تکان نخوردند. دیگر جز سکنی اسب دیگری در اصطبل نبود و او مادیان پیر و کری بود که مرتباً آب از چشمانش می ریخت و فقط با معجزه ای می توانست از جای برخیزد و سر پا بایستد. اما این اسب مردنی، تا دست فانتا به کفلش رسید، شیهه ای کشید.
زن جوان با خود گفت: «عجب؟ من هرگز با این یابوی پیر به سفر نمی روم. این اسب فقط به درد این می خورد که طعمه ی کرکسان شود!»
آن گاه با خشم بسیار نزد مادرش رفت و گفت: «مادر هیچ یک از اسب ها شیهه نکشید!»
- هیچ یک شیهه نکشید؟ ...
- فقط سکنی پیر شیهه کشید، اما...
- پس معلوم می شود که روان اجدادت او را برگزیده است، دخترم او را با خود ببر و بدان که از بردنش پشیمان نخواهی شد!
فانتا جواب داد: «بسیار خوب، اما من به خاطر اسکلت پوسیده اش او را انتخاب نمی کنم!»
فانتا با مادیان پیر از اصطبل بیرون آمد و نزد شوهرش رفت. سامبا با ملازمان خود در انتظارش بود و چون فانتا به آنان پیوست مهمیز بر پهلوهای اسب خود زدند و به حرکت درآمدند. صدای نعل اسب هایی که بر زمین کوبیده می شد صدای گریه ها را در خود خفه می کرد، پس از چند دقیقه ی همه ی سواران در افق از دیده ناپدید شدند.
مادیان پیر، که از دیگران عقب مانده بود، بدشواری بسیار در پی کاروان حرکت می کرد.
سامبا و همراهانش مدتی دراز در دشت اسب تاختند. اکنون دیگر شور و هیجان و سر و صدای نخستین دقایق عزیمت جای خود را به خاموشی مرگ داده بود که تا ژرفای روان نفوذ می کرد.
فانتا، چون به پشت سر خود نگاه کرد، دید که از شمار همراهان سامبا به طور محسوسی کاسته شده است. پس روی به شوهر خود نمود و گفت: «پس همراهان ما کجا هستند؟»
سامبا با قدرت بیشتری مهمیز بر پهلوهای اسب خود کوفت و کلمه ای از دهانش بیرون نیامد.
فانتا دوباره از او پرسید: «سامبا، پس همراهان ما کجا رفته اند؟» صدایی که به گوش فانتا ناآشنا بود – چون به غرش تندری می مانست – در جواب او گفت: «آنان پس از انجام دادن وظیفه ی خود به صورت اول درآمده اند!»
فانتا، که بسیار هراسان شده بود، سکوت کرد، لیکن کنجکاویش بسیار برانگیخته شد و سر برگردانید تا سر از این معما درآورد.
زن جوان دید که آخرین اسب ها به صورت درختانی درآمدند و سوارانشان درختچه شدند. نعل های اسب که بر زمین می خورد صدایی غم انگیز برمی آورد و چنین می نمود که می گفت: «فانتا ، تو خواهی مرد، تو خوهی مرد!»
درختان بزرگ شاخه های هراس انگیز خود را به سوی او دراز می کردند و باد لابه لای شاخه های آن ها نوایی شوم سرمی داد. گفتی طبیعت می خواست شاهد پایان زندگی دختری جوان و زیبا باشد.
اسب همچنان زیر مهمیز سوار خاموش خود پیش می تاخت. ستاره های آسمان یکی پس از دیگری خاموش می شد. ماه نیز ناپدید شده بود و شب ردای سنگینی و سیاه خود را بر همه چیز و همه جا می گسترد.
اسب همچنان پیش می تاخت.
سپیده دمید و آفتاب برآمد، لیکن در آن دشت آواز پرنده ای برنخاست، حتی چشمه ساران نیز خاموش و بی سر و صدا در بستر خود روان بودند. سکوتی ملال انگیز بر همه جا فرو نشسته بود و فقط صدای برخورد نعل اسب بر زمین سخت به گوش می رسید. اسب همچنان پیش می تاخت و سوار و کلید حل معما را با خود می برد.
مادیان پیر، به فاصله ای دور، بسیار دور، در پی او می رفت.
در این دم بود که فانتا دریافت چه بی احتیاطی بزرگی کرده است و با خود گفت: «خدایا، من در چنگ کدام دیو مردم آزاری افتاده ام؟ چه کار بدی از من سر زده بود که سزاوار کیفری چنین هراس انگیز باشم! من در این دشت تنها و بی یار و یاور با شوهر خود چه می توانم بکنم؟»
در آن دم که فانتا با این اندیشه دست به گریبان بود ناگاه بی آن که خود بخواهد، نگاهش به بازویی که لگام اسب را به دست داشت، دوخته شد و دید که آن بازو، که وی آن همه دوست داشت سر روی آن بنهد، بازویی زیبا و نرم و لطیف، پوشیده از پشمی سخت و دراز و انبوه شده و بوی ددی درنده از آن برمی خیزد. در انتهای انگشتان که اکنون بسیار کوتاه شده بود با سرعتی هراس انگیز چنگال هایی برنده و تیز پدید می آید و بزرگ می شود، چنگال هایی که می توانست گلوگاه بزرگ و نیرومندی را بگیرد و بفشارد و خفه اش کند. بازوی زیبا به بازوی پرپشم جانور درنده ای تبدیل شده بود.
فانتا ترسید. دندان هایش از ترس به هم خورد. عرق سرد از تیره ی پشتش به پایین سرازیر شد. گلویش چنان گرفته و خشک شده که نمی توانست صدایی از آن بیرون بیاورد.در آن لحظه حاضر بود هر چه داشت بدهد، و بار دیگر پشت بام های دوست داشتنی دهکده ی خود را باز بیند و به خانه ی کوچک و زیبایی که او را از گزند دشمنان در امان می داشت پناه ببرد!
فانتا سرش را بلند کرد تا مگر دلگرمی و امید یا اندکی مهر و دلبستگی در شوهر خود ببیند، لیکن چیزی در او دید که پاک نومید و مأیوس گشت.
سر و روی زیبای سامبا کله و پوزه ای شده بود که در میان لبان کلفت و برگشته ی آن دو ردیف دندان برنده و تیز به چشم می رسید. در وسط این چهره، که دیگر هیچ چیز انسانی در آن دیده نمی شد، دو چشم، دو حفره ی جهنمی، می درخشید و به هر سو شراره می پراکند.
دیگر فانتا بر تن خود تماس پارچه ی لباسی را احساس نمی کرد، بلکه می دید که بر سینه ای پشمالو و گرم تکیه داده و نفسی تند و سوزان برپشت گردنش می خورد و سرانجام نیز نیرویی شگرف و شگفت انگیز او را از روی اسب برگرفت و او چنین پنداشت که در هوا می چرخد و با خود گفت که دیگر زندگیش پایان یافته و کارش ساخته شده است. فانتا از ترس چشمان خود را بست و چون دوباره آن ها را گشود در برابر خود جز شیری، شیری شرزه و سترگ، نیافت.
فانتا دریافت که همسر شیری شده است. شیر به او گفت: «همسرم، حالا می فهمی که مثل بچه ها لوس و ننر شدن یعنی چه! تو در خانه ی خود و نزد پدر و مادرت شاهزاده خانم بودی، اما این جا باید کنیز و برده ی من باشی! در خانه ی خود دشوار پسند و سختگیر بودی و همنوعانت برای حرف زدن با تو مجبور بودند در برابرت به زانو بیفتند، لیکن در این جا تو هستی که باید در برابر من زانو بزنی و گوشت خام بخوری و روی زمین خشک بخوابی و خارهای دشت و دمن در پاهایت فرو برود و سرانجام هر وقت من هوس کردم و دلم خواست به زندگیت پایان بدهم. آن غار را می بینی، پاشو با مادیانت برو آنجا!»
فانتا به نرمی و ملایمت از شوهر خود فرمانبرداری کرد و جامه های زیبایش را از تن بیرون آورد و با مادیان خود به غاری که شیر نشانش داده بود رفت.
زن زیبا وقتی در غار تنها ماند غم و اندوهی گران از هر سو بر سرش تاخت. ساعت ها نشست و گریه کرد. مادیان پیر دلسوز دلش به او سوخت و گفت: «بانوی من! گریه مکن! درست است که ما در دشواری بزرگی افتاده ایم، لیک هرگاه به من اعتماد بکنی از آن رهایی خواهیم یافت. کاری که تو اکنون باید بکنی این است که نگذاری شوهرت به تو بدگمان بشود. با او مهربان باش، به نرمی و لطف با او رفتار کن، نوازشش بکن و پاسش بدار! »
فانتا در جواب او گفت: «من هر چه تو بگویی انجام می دهم! از تو کورکورانه فرمانبرداری می کنم.»
پس از چند روز فانتا در سایه ی اعتماد و اطمینانی که به مادیان پیر نمود، امید و جرئت خود را بازیافت. هر بامداد شیر به شکار می رفت و شامگاهان باز می گشت و چنین می خواند: « منم، منم شاه دشت و دمن که انسان ها و حیوان ها در برابرم سر فرود می آورند. منم نیرومندترین موجود روی زمین که زیباترین زن این کشور را در کنام خود دارم و به سوی اوست که پرواز می کنم! آری پرواز می کنم، پرواز می کنم!»
فانتا در جواب او می گفت: «ای سرور دشت بی پایان، ای سرور مردمان و جانوران، ای سرور همه ی جهان و ای سرور قلب و روان من، زن کوچکت در حسرت دیدار توست. گام هایت را بلند بردار! گام هایت را بلندتر بردار!...»
زندگی بدین سان ادامه داشت سامبا شکار می کرد و گوشت به کنام خود می آورد و خلق و خویش بستگی بسیار به نتیجهی شکارش داشت. خشکسالی پیش آمد و شکار روز به روز کمیاب تر شد. شیر روزی سراسر دشت را زیر پا نهاد و جز خرگوشی کوچک شکاری پیدا نکرد و آن را هم برای تنبیه و مجازات فانتا خود به تنهایی بلعید و چیزی به فانتا نداد و بهانه اش این بود که او غار را خوب جارو نکرده و غار پر از کک است و کک ها نمی گذارند او بخوابد...
بامدادی پس از بیرون رفتن سامبا مادیان پیر به فانتا گفت: «امشب شوهرت دست خالی به خانه بر می گردد و مرا می کشد، فردا شب هم نوبت توست!»
چه کنم؟ خدایا چه کنم؟ دیگر امیدی به رهایی خود ندارم!
مادیان پیر سخن او را برید و گفت: «بانوی من، حالا موقع گریه و زاری نیست. پاشو سه تف به این خانه بینداز: یکی زیر حصیر، یکی تو ی حیاط و یکی پشت پرچین! بعد سه تخم مرغ را که در این کیسه است بردار و مرا زین کن تا از این جا فرار گنیم! اما فراموش مکن که هر اتفاقی بیفتد، هر چه پیش بیاید باید به من اعتماد کنی، و هرگز مهمیز بر پهلوهایم نکوبی!»
گفتن همان بود و عمل کردن همان. فانتا با مادیان پیر خود از غار شیر گریخت.
همان طور که سکنی پیش بینی کرده بود، آن شب شیر دست خالی برگشت و چون گردبادی خود را به غار انداخت و فریاد زد: فانتا!»
تفی که زیر حصیر بود جواب داد: «ها!»
شیر غار را نگاه کرد کسی در آن نبود! دوباره فریاد زد: «فانتا!»
این بار تفی که در حیاط افتاده بود جواب او را داد. شیر به حیاط پرید، اما در آن جا نیز کسی را ندید. با خود گفت: «ممکن نیست! او نمی تواند درست موقعی که بیش از هر موقعی به وجودش احتیاج دارم بگذارد برود!»
آن گاه با همه ی نیروی خود فریاد دیگری زد فریادی که در آن نگرانی و خشم به هم درآمیخته بود: «فانتا!»
این بار تفی که پشت پرچین حیاط افتاده بود، جواب او را داد. شیر به آن جا پرید، اما در آنجا نیز کسی را ندید.
شیر دریافت که زنش مدتش او را ریشخند کرده و گول زده و اکنون از دست او گریخته است. از خشم دیوانه شد و چون تیری که از کمان بیرون بپرد، پیش دوید. می دوید و میگفت: «بدا به حال تو ای جادوگر، ای روح ای شیطان که زن مرا به فرار برانگیختی. زیرا انتقام هراس انگیزی از تو خواهم کشید. کسی نمی تواند سلطان دشت را ریشخند کند و کیفر نبیند!»
شیر بسی تندتر از باد، حتی تندتر از برق فاصله ی میان خود و فراریان را می بلعید. نزدیک های سپیده دم روز دوم چشم او از دور به فراریان افتاد. با یادآوری لذت انتقام بال درآورد و جهشی کرد و خود را به سه قدمی زنش رسانید.
فانتا به سفارش سکنی تخم مرغ را پشت سر خود انداخت. ناگاه دریایی بزرگ با موج های خشمگین و کف آلود میان شیر درنده و فراریان پدید آمد. اما شیر بی باکانه خود را به آب زد و به شنا پرداخت. ناچار شد که با امواج خشمگین دریایی که به معجزه پدید آمده بود و گاه چون آب دیگی، که بر آتش نهاده شود، می جوشید و گاه چون بامدادان دالابا (8) سرد و یخزده بود و دمی چون قعر مردابی به رنگ سبز تیره در میآمد و گاه درخششی خیره کننده پیدا می کرد، پیکار کند. سرانجام از این مانع گذشت و دوباره سر در پی فراریان نهاد.
شیر بار دیگر فراریان را از دو ردید. فانتا هم او را دید.
دومین تخم مرغ، جنگلی پهناور با درختانی غول آسا پدید آورد. شاخه هایی این درختان چنان در هم فرو رفته بود و پیچک ها چنان تنه های آن ها را به هم دوخته بود که حتی خرگوش هم نمی توانست از میان آنها بگذرد.
آن گاه که فانتا با مرکوب خویش چون تن واحدی شده بود و می خواست خود را نجات دهد، شیر به جنگل، که او را از شکار خود جدا کرده بود، حمله کرد. او که از خشم و کین دیوانه شده بود به روی درختان می پرید و آنها را با سر و صدایی هراس انگیز از ریشه بیرون می کشید. غولان جنگل پیچک ها را که دردی احساس نمی کردند به چنگ و دندان می کندند: «کسی نمی تواند سلطان دشت را ریشخند کند و کیفر نبیند!»
شیر بدین گونه جنگل را شکافت و پیش تاخت. با چنان شتابی پیش می تاخت که گفتی پاهایش بر زمین نمی خورد.
شیر برای بار سوم فانتا را دید. فانتا هم او را دید و چنان به ترس و هراس افتاد که می خواست استخوان های سینه اش بشکافد و بیرون بپرد. مادیان به او گفت «بانوی من، مترس! وقتی سامبا به ما نزدیک نزدیک شد آخرین تخم مرغ را هم به پشت سر خود بینداز، اما فراموش مکن که هر اتفاقی بیفتد نباید مهمیز بر پهلوی من بکوبی!»
فانتا سومین تخم مرغ را هم انداخت و ناگهان پشت سر او هوا چنان تیره و تار شد که آدم پشت دست خود را هم نمی توانست ببیند!
در برابر شیر موجودی شگفت انیگز و غیر طبیعی قدبرافراشت. غولی که سرش به آسمان می رسید و دیدگانش چون دو مشعل سوزان تاریکی را می شکافت. غول با غریوی رعدآسا پیش آمد و هر چه را سر راهش بود سرنگون کرد. زمین زیر پای او به لرزه افتاده بود. چون روبه روی سامبا رسید فریادی چنان بلند برآورد که گفتی سقف آسمان شکست و بر زمین فرود آمد.
همه ی جانوران به وحشت و هراس افتادند. پرندگان فریادکنان و جیغ کشان لانه های خود را ترک گفتند تا به جای امن تری بروند، حتی بوای سترگ نیز، که ناگهان خواب شیرینش پریشان شده بود، حلقه های زرین و سیمین خود را باز کرد و با پیچ و خم های بزرگ زیر درختان ناپدید شد.
غول خود را به روی شیر انداخت و پیکاری هراس انگیز میان آن دو در گرفت.
سامبا شیری معمولی نبود. خون نگانات (9) جانور هفت سر و خون دونه (10) که با دمیدن نفس خود بر تنه ی درختان آنها را می شکند و بر زمین میاندازد، و خون فاکورو (11) نیای شکارافکنان که نیرنگ هایی افسانه وار می تواند بزند، در رگ هایش جریان داشت. او همه ی نیاکان خود را به یاری خواست و غول را بر خاک انداخت و کشت و دوباره راه خود را در پیش گرفت. سلطان دشت را نمی توان ریشخند کرد و کیفر ندید!
شیر پس از چند روز دویدن دوباره فراریان را از دور دید و بانگ برآنان زد که من از عهده ی دریای بزرگ خشم آلود برآمدم، قلب جنگل درهم و انبوه را که سخت تر از سنگ بود شکافتم، غول را که سرش بر آسمان می رسید، کشتم و اکنون ای فانتا، ای که گوهری بی همتا در میان همه ی زنانی، بدان که خدا هم نمی تواند مانع شود که تو را چون مشتی خاک خرد و خاکشیر کنم!
سکنی به فانتا گفت: «فراموش نکن که هر اتفاقی بیفتد نباید لگد به پهلوی من بکوبی!
شیر به تعقیب فانتا ادامه داد. بام کلبه های دهکده ی فانتا در افق پدیدار شد، فانتا درخت بزرگ و کهنسال بائوباب را، که دختران همسن و سال او در سایه ی آن گرد می آمدند و به آهنگ شورانگیز تام تام می رقصیدند، از دور دید و نوای دلنشین دسته هاون ها، را که در هاون ها فرود می آمد، شنید و در همان حال نفس سوزان شوهرش را نیز پشت گردن خود احساس کرد. سر برگردانید و دید که شیر خود را جمع کرده تا به روی او بپرد.
فانتا از ترس و هراس دست و پای خود را گم کرد و پای بر پهلوهای مادیان نواخت. مادیان فریادی کشید فریاد انسانی که زخمی کشنده خورده باشد و آن گاه روی دو پای عقبی خود ایستاد و با سوار خویش در میان ابرها ناپدید شد.
شیر که آماده ی پریدن بود از حیرت بر جای خشکید... و امروز کوه بلند هر شب ناله و فریاد می کند و تسکین دل خود را در بهت و حیرتی می یابد که مسافران از شنیدن داستانی که نقل می کند حس می کنند.
آیا فانتا روزی بازخواهد گشت؟
هنگامی که بیگانه ای به این گوشه ی بهشت در مرز سنگال و فالمه، می رسد مرغان جنگل و چشمه هایی که شاهد این صحنه بودهاند از او می پرسند: «فانتا! فانتا! بگو فانتای زیبا کجاست.»
پینوشتها:
1- Boundou
2- Falémé
3- Fanta
4- Samba
5- Guidimaka
6- Fama
7- Senoudabou
8- Dalaba
9- N’Ganate
10- Doné
11- Fakourou
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم