ادبیات داستانی مکزیک

بازگشت کوئتزالکواتل

پس از آفرینش جهان کنونی، مردمان هزاران سال در استپ های شمال سرگردان بودند و در نادانی و وحشیگری به سر می بردند. جامه از پوست جانوران بر تن می کردند و هنر نوشتن و خواندن و راز آتش افروختن را نمی دانستند.
چهارشنبه، 20 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بازگشت کوئتزالکواتل
 بازگشت کوئتزالکواتل

 

نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

 ادبیات داستانی مکزیک

پس از آفرینش جهان کنونی، مردمان هزاران سال در استپ های شمال سرگردان بودند و در نادانی و وحشیگری به سر می بردند. جامه از پوست جانوران بر تن می کردند و هنر نوشتن و خواندن و راز آتش افروختن را نمی دانستند. زندگی آنان دورنمایی جز قلمرو تزکالیپوکا و مرزهای تیره و تار آن نداشت. با این همه آتشی کوچک در دل آنان زبانه می کشید، آتشی که چنان که دیدیم از خونی که خدایان بر استخوان هایشان ریخته بودند افروخته شده بود. آوایی از دوردورها، از جنوب می آمد و آنان را به سوی خود می خواند. سده های پیاپی خاندان های مختلف از شمال به راه افتادند و آهسته و آرام به جنوب سرازیر شدند.
مایا (1) های سپیدپوست نخستین مردمانی بودند که پای در راه جنوب نهادند. در آن زمان مردمان هنوز با تبر سنگی به گاوان وحشی حمله می بردند. پس از رفتن آنان دیگر خاندان ها و قبایل نیز به حرکت درآمدند و به سوی جنوب روی نهادند، لیکن به کندی بسیار پیش می رفتند، زیرا در هر جا که به چراگاه و یا شکارگاهی می رسیدند شادمانه درنگ می کردند و مدتی در آنجا می ماندند و در هر جا که برای زندگی مناسب می پنداشتند شهری بنیاد می نهادند و چند نسل در آن به سر می بردند. سپس دوباره آوای مرموز به گوششان می رسید و آنان را به جنوب می خواند. قبیله از جا کنده می شد و شهر در یک روز به نیرویی جادویی خالی می گشت و ستون های بلندی از مردمان در پهنه ی دشت به سوی جنوب به حرکت درمی آمد.
مایاها پس از چندین قرن ره نوردی از زمین های مرتفع آناهواک (2) که در قلب مکزیک قرار دارد گذشتند و وارد جنگل انبوه و در هم استوایی شدند و در جنوب آنجا سرزمین اسرارآمیز و گود یوکاتان (3) را اشغال کردند.
در پس آنان امواج دیگر انسانی فراز آمد.
تقریباً در روزهایی که در آن سوی اقیانوس رموس (4) و رومولوس (5) شهر روم را بنا می نهادند، تولتک (6) ها در آمریکا حکومت می کردند. آنان مردمانی بلند بالا بودند، بینی هایشان چون منقار شاهین برگشته و نگاهشان نافذ بود. ره نوردانی خستگی ناپذیر بودند و در دشت در شکارافکنی مانند نداشتند.
پس از گذشتن از مرز شب به سرزمینی درآمدند که خاکی سرخ داشت و شهر بزرگ و نیرومند هوئه هوئت لاپلان (7) را در آن بنیاد نهادند. چون مردمانی سخت کوش و پیکارجوی بودند، به زودی دامنه ی امپراتوری خود را گسترش دادند. تزکالیپوکای سخت گیر و ستمگر مهم ترین خدای آنان بود و آنان بیشتر برای او آدمی قربان می کردند.
هزار سال گذشت. روزی هوئه مان (8) پیر، راهب بزرگ تزکالیپوکا، مردمان را فراخواند و به آنان چنین گفت: ای قوم تولتک، مدتی است دراز که ما از تکاپو بازمانده ایم. خدایان فرمان خود را به وسیله ی من به شما ابلاغ می کنند. آنان به شما فرمان می دهند که ما همه به سوی سرزمین دوردست آناهواک که مرکز جهان است و باد خدایی بر ستیغ کوه های پر برف آن می وزد، روی بنهیم. در آنجا قومی ناتوان به سر می برد که از فنون جنگ چیزی نمی داند. ما به آسانی بر آنان چیره می شویم و سینه ی آنان را می شکافیم و دل گرمشان را بیرون می آوریم و بر محراب تزکالیپوکا می نهیم. باید پگاه فردا همه ی خانواده ها به نوای تبیره های جنگی در کنار باروی شهر گرد آیند و روی به سوی سرنوشت تازه ی خود بنهند.
بسیاری از سران قوم گفتند: ای هوئه مان، ما در اینجا زندگی راحت و خرّمی داریم و از نعمت های فراوان و آسایش بسیار برخورداریم، می توانیم در آرامش و آسایش زمین های خود را بکاریم و از هنرهای مسالمت آمیزی که در مدت سی نسل زندگی در اینجا فراگرفته ایم بهره مند شویم. چرا مانند نیاکان بیابان گرد خود سر به کوه و بیابان بگذاریم و خود را آماج سختی ها و ناراحتی ها و بدبختی های بیابان گردی سازیم؟
هوئه مان به پاسخ چنین گفت: دم فرو بندید و دهان به کفر گفتن مگشایید. جهان را برای راحت و آسایش مردمان نیافریده اند بلکه مردمان را برای خدمت و بندگی خدایان آفریده اند. این فرمان تزکالیپوکا است و باید انجام گیرد. کدام یک از شما دل و یارای انجام دادن این فرمان را دارد؟
شالکاتزین (9) که جوانی پرشور بود بانگ برآورد: من.
تلاکامیشتزین (10) توانا و پر مکر و فن نیز گفت: من.
همه می دانستند که چرا آن دو سرور آمادگی خود را به انجام دادن فرمان هوئه مان اعلام می کنند. آنان هر دو جوانانی جاه طلب بودند و بارها بر آن کوشیده بودند که قدرت و حکومت را در هوئه هوئت لاپلان به چنگ آورند، لیکن از کوشش های خود طرفی نبسته بودند. بی گمان اکنون این امید به دلشان راه یافته بود که در سرزمینی که هوئه مان به آنجا رهبریشان می کند سروری را برای خود مسلم می دارند و امپراتوری بزرگی بنیان می نهند.
دو قبیله که سرور آنان به خلاف دیگر سروران می خواستند فرمان هوئه مان را به کار بندند روی به راه نهادند. در آخرین فرصت تیره های دیگری نیز به آنان پیوستند چندان که شماره ی کوچندگان به چهل هزار تن رسید. تولتک ها به جنوب سرازیر شدند. هوئه مان تا صد سال آنان را از پیروزیی به پیروزی دیگر رهنمون می شد.
در آن زمان که آخرین پادشاهان ساسانی بر کشور ایران حکومت می کردند تولتک ها در سرزمین اوتومی (11) ها به نقطه ای رسیدند که از آنجا رودهایی که از کوهساران مکزیک سرچشمه می گیرند به سوی اقیانوس اطلس سرازیر می شوند. پس از چند سال آنان به مامنهی (12) که یکی از شهرهای اوتومی ها بود تاختند و بر آن دست یافتند و ساکنانش را کشتار کردند و شهر تولان (13) را بر ویرانه های آن بنیان نهادند.
شهر تولان که با دیوارهای سپید و غرور بسیار در دل کوهستان، سربرافراشته بود، از سرچشمه ی شط پانوکو (14) چندان دور نبود. روزی دو جنگ جو، دو جنگ جوی تولانی که در این رودخانه پایین می رفتند با چیزی شگفت انگیز رو به رو شدند.
آن دو تا مصب شط پانوکو رفتند و در یکی از آب گیرهای کنار دریا، کایمانی (15) را به دام انداختند و خواستند پوستش را بکنند که ناگهان آوازی سحرآمیز به گوششان رسید، آوازی نیرومند و دل پذیر، چون آوای دوردست امواجی که بر کرانه های زرین می خورد. کلکی وهم انگیز که از مارانی درهم پیچیده ساخته شده بود، آهسته و آرام در رودخانه پیش می آمد و به سوی آنان می خزید. در جلو کلک چهار مرد ایستاده بودند و آواز می خواندند. جامه هایی سپید بر تن داشتند و درفشی سپید برافراشته بودند. در پس آنان زیر سایه بانی از پرهای رنگارنگ پیرمردی فربه بر تختی نشسته بود. چهره اش چون سپیده دم پریده رنگ بود و چون خورشید بامدادی به روی ریش بلند خاکسترگونش پرتو می بارید. ستاره ی سحری بر بالای سر او می درخشید.
شکارافکنان به دیدن این نشانه دریافتند که او کوئتزالکواتل است.
کلک بی آن که تکانی بخورد به خشکی نشست. خدا از روی آن بر زمین فرود آمد و روی به آن دو مرد که در برابرش بر خاک افتاده بودند نمود و گفت: فرزندان من، گاه آن رسیده است که من آنچه را که باید بدانید به شما بیاموزم. مرا به شهر پرافتخار تولان راه نمایی کنید، زیرا من آن را به پای تختی زمینی خود برگزیده ام.
در تولان همه ی مردمان در سر راه کوئتزالکواتل گرد آمدند و از خدا و همراهانش پیش باز کردند و در برابر او پیشانی بر خاک نهادند.
خدای با فر و شکوه و آرام نگاهی مهرآمیز بر پرستندگان خود انداخت و از کوچه های شهر گذشت و به سوی هرمی که هوئه مان در آن به انتظارش ایستاده بود رفت.
روحانی پیر در برابر خدا به خاک افتاد، لیکن دیده ی کوئتزالکواتل بر قربانگاه که با خون قربانیان رنگین شده بود دوخته شد. ابرو در هم کشید و پرسید: این چیست؟
- خداوندگارا، این خون اسیرانی است که به شادمانی افتخار آمدن تو به اینجا قربانی کرده ایم.
- ای پیر، تو می پنداری که من از ریخته شدن خون مردمان خشنود می شوم؟ مگر نمی دانی که من خون را برای زیستن آنان بخشیده ام. از این پس نباید خون کسی ریخته شود، دیگر نباید انسانی قربان شود.
- پروردگارا، فرمانت را به جان می پذیریم و به جا می آوریم. از این پس تنها در راه برادرت تزکالیپوکای نیرومند مردمان را قربان خواهیم کرد.
- ای پیر، آنچه می گویم بشنو و به خاطر بسپار. از این پس نه برای تزکالیپوکا باید قربانی کنید و نه برای دیگر خدایان. آن گاه روی به مردم نمود و گفت: همه ی شما که در اینجا گرد آمده اید گوش به من دارید. من برای این به زمین فرود آمده ام که شما را پاک دلی و مهر آموزم نه ستمکاری و سنگ دلی. قانون من قانون خوش بختی است و این نشانه ی قانون و آیین من است.
خدا با حرکتی سریع چوب دستی خود را شکست و دو قطعه چوب را روی هم نهاد و آن را به صورت صلیبی درآورد و صلیب را بر فراز سر خود گرفت و گفت: چهار انتهای این دو قطعه چوب نشانه ی چهار دنیای پیش از دنیای شماست: دنیای شرق، دنیای غرب، دنیای جنوب، دنیای شمال. دنیای شما در مرکز، در قلب صلیب جای دارد. این آخرین آزمایش مردمان است. دوران شما که با ریخته شدن خون خدایان در راه زیستن مردمان آغاز شده است دورانی زرین تواند بود، به شرطی که مردمان با پرهیزگاری و فضیلت خود را شایسته ی چنین دورانی نشان دهند.
مردمانی که در آنجا گرد آمده بودند خاموشی گزیدند و سر فرود آوردند. تنها هوئه مان چهره ای گرفته و اندوهگین داشت و پس از دمی چند به پرستشگاه تزکالیپوکا رفت و از دیده ی مردمان ناپدید شد.
از آن پس کوئتزالکواتل خدای شهر تولان شد. در همه جا کاخ ها و سراهای باشکوه برافراشت و آنها را با دانه های زمرد تزیین کرد. دیوار همه ی این کاخ ها از سیم ناب و سقف آنها از صدف بود و در پرتو خورشید با زیبایی بسیار می درخشید.
زندگی تولتک ها دگرگون شد. کوئتزالکواتل به آنان که شکارافکنانی نیرومند بودند و زندگی خود را با شکار اداره می کردند و جز به ناچار دست به کشت و کار نمی زدند و زراعتشان بسیار ابتدایی بود و محصول اندکی به دست می آوردند، ساختن و به کار بردن گاوآهن و آبیاری کشتزارها را آموخت. او شاهانه ترین و خدایی ترین ارمغان ها را برای آنان آورد، یعنی ذرت زرین خوشه را که ملکه ی گیاهان است به آنان بخشید. به آنان آموخت که چگونه از فلزات سود جویند و چگونه پنبه و شاه دانه را بریسند و پارچه ببافند. در سایه ی تعالیم او، سرخ پوستان به جای کاردهایی که از سنگ چخماق می ساختند، شمشیرهای برّان و رخشان ساختند و به جای این که تن خود را با پوست جانوران بپوشانند از پارچه های بافته شده جامه ساختند و آن را با حاشیه دوزی های زیبا آراستند. مردان جامه های سپید گشاد و فراخ آستین و زنان هوئی پیل (16) های رنگارنگ پوشیدند. آنان با پنبه های سرخ و سبز و آبی و سپید که در پنبه زارها می رویید پارچه می بافتند و احتیاجی نداشتند که پارچه را پس از بافتن رنگ آمیزی کنند.
پیش از بازگشت کوئتزالکواتل، تولتک ها تقویم نداشتند و سال را به فصل ها تقسیم نکرده بودند و شمارش روزها را نمی دانستند. او به آنان تقویم ارمغان آورد و این تقویم که در آن هر سال به هیجده ماه تقسیم شده است چنان خوب و کامل بود که همه ی اقوام سرخ پوست تا آمدن اسپانیایی ها آن را به کار می بردند.
کوئتزالکواتل به مردمان آموخت که از بدی و گناه دوری گزینند، هم دیگر را دوست بدارند، فروتن باشند و از گناهان خود توبه کنند. هیچ گاه خلق و خوی مردمان چنان خوب و ملایم و بهروزی آنان چنان بزرگ نبوده است که در آن زمان بود.
بدبختانه هوئه مان در تاریکی در کمین نشسته بود. او توهینی را که کوئتزالکواتل در نخستین روز دیدارش به او کرده بود از یاد نبرده و کینه ای بزرگ به او پیدا کرده بود. هوئه مان هر شامگاه به پرستشگاه تزکالیپوکا می رفت و در خلوت آنجا تئوآموکزتلی (17) را که کتاب بزرگ تولتک ها بود و در آن از گذشته و حال و آینده سخن رفته بود در پرتو مشعل های رخشان می خواند و خدای مرگ و نیستی را به یاری خود می خواند. سرانجام شبی به آرزوی خود رسید. برقی در دل تاریکی درخشید و سپس آوایی که گفتی از غاری می آمد به گوش او رسید:
- ای بنده ی وفادار من، هوئه مان. من تزکالیپوکا، خدای تو هستم و از فراسوی مرزهای شب آمده ام.
هوئه مان در برابر او روی بر خاک نهاد و گفت: ای خدای هراس انگیز و توانا و زودخشم، ندای تو را می شنوم.
- برادرم کوئتزالکواتل، قومی را که از دیرباز، از آن گاه که در استپ های تاریک سرگردان بود مرا می پرستید، از من گرفته است. او دل این قوم را ربوده است. قومی که تو سالیان دراز راه نمایشان بوده ای به دیده ی تحقیر در تو نگریست و فراموشت کرد.
- ای خدای توانا، من آنچه از دستم برمی آمد کردم تا بتوانم قربانیانی به محراب تو بیاورم، چه می دانستم که خون قربانیان مایه ی زندگی توست، لیکن اکنون سال هاست که نمی توانم حتی یک تن را برای قربانی کردن پیدا کنم. کوئتزالکواتل مردمان را چنان خوش بخت و شادمان کرده است که دیگر کسی نمی خواهد بمیرد.
- هوئه مان، مرگ نیز چون شب سهمی خواهد داشت. اکنون تو باید بر آن بکوشی که کوئتزالکواتل را از این شهر بیرون کنی.
- ای خدای توانا، من چگونه این کار را می توانم انجام بدهم. کوئتزالکواتل خداست و من انسانی بیش نیستم.
- دل آسوده و قوی دار. بیا این برگ ها را بگیر! این ها برگ های کاکتوسی سحرآمیز است که در دشت بزرگ سپید رسته است. این ها را چهار بار و هر بار چهل روز در آب سیاه دریاچه ای که بر فراز کوه قرار دارد دم کن. سپس این جوشانده را به کوئتزالکواتل و یارانش بنوشان. این جوشانده خاصیتی سحرآمیز دارد. هر کس چه خدا و چه آدمی قطره ای از این جوشانده بنوشد آرام و قرار از دست می دهد و تا پایان جهان از این افق تا افق دیگر جهان باید بدود. این جوشانده را به کوئتزالکواتل بنوشان تا از اینجا برود.
برق دیگری در تاریکی پرسشتگاه درخشید و هوئه مان که رخ بر خاک نهاده بود صدای افتادن کیسه ای پر از برگ های خشک را در کنار خود شنید.
چندی بعد، کوئتزالکواتل بزرگان و سرشناسان شهر را به مهمانی خواند. در این مجلس هوئه مان در کنار او نشسته بود، چون خوردن غذا به پایان رسید راهب تزکالیپوکا روی به خدایی که او را دشمن می داشت کرد و گفت: خداوندگارا، سالیان درازی است که میان ما نقارو کدورتی پیدا شده است. من آرزو دارم که این کدورت از میان برخیزد. من از تزکالیپوکا روی برگردانیده ام و به تو گرویده ام، از این پس تنها تو را خواهم پرستید و تنها از تو پیروی خواهم کرد. اکنون ای خدای توانا اجازت فرمای که به نشانه ی فرمان برداری و بندگی خود شربت عسلی را که به دست خود آماده کرده ام پیش آورم و با هم بنوشیم.
هوئه مان پیاله ی زرینی را پر کرد و به دست کوئتزالکواتل داد. کوئتزالکواتل پیاله را از دست او گرفت، نگاهی اندوه آمیز بر او کرد و دمی چند خاموش ماند و سپس سر برداشت و چنین گفت: آنچه باید بشود می شود. هوئه مان من این جام را سر می کشم، لیکن چرا به من خیانت می کنی؟
فردای آن روز کوئتزالکواتل و همراهانش در میان گریه و زاری مردمان از شهر بیرون رفتند. آواز اسرارآمیز و سنگین آنان دل ها را سرشار از غم و اندوه می ساخت. در پیشاپیش آنان، درفش سفید که صلیبی زرین بر آن نقش بسته بود، در اهتزاز بود. آنان به سوی کوهستان ها روی نهادند و دیری برنیامد که در پس تخته سنگ ها از دیده ناپدید گشتند.
هوئه مان سرور و رهبر ساکنان تولان شد، لیکن دوران سروری او نیز دیری نپایید. کاخی شگفت انگیز که کوئتزالکواتل برآورده بود، به نیروی سحر ناپدید شد. چون دوران پادشاهی تکپانکالتزین (18) مهربان به پایان رسید توپلتزین (19) بر اریکه ی سلطنت تکیه زد. در دوران پادشاهی او جنگ های خانگی شهر تولتان را به ویرانی کشانید و بیماری همه گیری نیمی از ساکنان شهر را از میان برد و هم چنان که تزکالیپوکا پیش گویی کرده بود، مرگ نیز به سهم خویش رسید. سرانجام زمین لرزه ای سخت تولتان را چنان ویران و با خاک یکسان ساخت که در روزگار ما حتی دانشمندان باستان شناس نیز نتوانسته اند درباره ی محل آن عقیده و نظری ثابت ابراز دارند. عده ای معدود از تولتکیان که از جنگ و بیماری و بلای زمین لرزه جان سالم به در برده بودند با هوئه مان همراه شدند و بار سفر بربستند.
در این مدت کوئتزالکواتل و همراهانش به بلندترین نقطه ی سرزمین آناهواک رسیده بودند. در برابر آنان، در زمینه آسمان نیلگون دو کوه پوشیده از برف سر برافراشته بود و یکی از آنان زنی خوابیده می نمود و دیگر چون جنگ آوری بود که در کنار او چمباتمه زده و از او نگهبانی می کرد. بر سر او تاجی از دود چون کاکل غولی دیده می شد. کوئتزالکواتل آنها را ایکستاسیهواتل (20) یعنی زن خوابیده و پوپوکاتپتل (21) (کوهی که دود می کند) نامید. این کوه ها هنوز هم بدین نام خوانده می شود.
کوئتزالکواتل به همراهان خود گفت: اینجا مرکز جهان و نقطه ای است که دو شاخه ی صلیب بر هم افتاده اند. روزی من به شما فاش خواهم کرد که این دو شاخه مظهر چیست، زیرا سرنوشت آدمیان بر آنها نوشته شده است.
در دشتی که در پای ایکستاسیهواتل و پوپوکاتپتل قرار داشت شهر شولولا (22) بنیان نهاده شده بود. کوئتزالکواتل در آن شهر نشیمن گرفت و نخستین کاری که کرد این بود که هرمی سحرآمیز در آنجا بنا کرد تا از شر سحر و جادوی هوئه مان در امان باشند.
پس از شهر تولان شهر شولولا از آسایش و رفاه و آبادانی و شکوه بی مانندی برخوردار شد. پرهیزگاری و مهربانی ساکنانش مردم را از هر سو به زیارت پرستشگاه های بی شمار آن کشانید. شولولا امروز شهر کوچکی است در سر راه مکزیکو (23) به پوبلا (24) و می گویند سیصد و شصت و پنج کلیسا دارد.
کوئتزالکواتل بیست سال در شولولا پادشاهی کرد. تولتک ها در دره ی مجاور و دامنه ی دیگر کوه مقدس سکونت گزیدند، لیکن سحر و جادوی هوئه مان اثر خود را کرد و کوئتزالکواتل ناچار شد از آن شهر هم برود.
این بار کوئتزالکواتل به یوکاتان (25) رفت. در آنجا مایا (26) ها او را به نام کوکولکان پرستش کردند. کوکولکان نیز مانند کوئتزالکواتل مار بال دار معنی دارد. مایاها در سایه ی تعلیمات کوئتزالکواتل در همه ی هنرها سرآمد اقوام سرخ پوست شدند، لیکن اقامت کوئتزالکواتل در یوکاتان نیز طولانی نبود. او به هر جا می رفت کینه و نفرین تزکالیپوکا به دنبالش بود و هوئه مان دمی دست از سحر و جادو، برای راندن او، برنمی داشت. تولتک ها در جنگ های خونین مغلوب شدند و از پای درآمدند و از آنان، جز چند گروه که پراکنده و دور از هم می زیستند، باز نماند؛ لیکن هوئه مان آنان را هم چنان به سوی جنوب می راند. چون آنان به بوکاتان رسیدند، کوئتزالکواتل از آنجا نیز بیرون رفت و در طول ساحل دریا به راه افتاد. از منزلی به منزل دیگر رفت تا به شهر کوچک کواتزالکوالکوس (27) که اکنون پورتومکزیکو نام دارد رسید و این همان جایی است که تقریباً پانصد سال بعد اسپانیایی ها در نزدیکی آن در قاره ی آمریکا پیاده شدند.
کوئتزالکواتل به همراهان خود گفت: گردش ما در میان مردمان در اینجا به پایان می رسد. من آخرین فرصت را هم در اختیار آنان نهادم، لیکن آنان فریب برادرم تزکالیپوکا را خوردند و آن فرصت را از دست دادند. من از این جهان می روم و بدا به حال مردمان هرگاه بار سوم به میان آنان بازگردم!
کوئتزالکواتل شب تا صبح در بحر مکاشفه فرو رفته بود. چون سپیده ی بامدادی دمیدن گرفت روی آب که ناگهان آرام شده بود کلکی پدیدار شد که از به هم پیچیدن و در هم آمیختن ماران بسیار پدید آمده بود و خدا پیش تر با همین کلک به کناره های پانوکو آمده بود. کوئتزالکواتل با همراهان خود در آن نشست و سپس دست بر آسمان افراشت و چنین پیش گویی کرد: روزی از این دریا، از سوی شرق، مردانی با رخساری پریده و ریشی انبوه چون ریش من فرا خواهند رسید. من در پیشاپیش آنان خواهم بود. آن گاه قوم آناهواک معنای دردناک بردگی و اسارت و درد را درخواهد یافت. صلیب من در این سرزمین که اکنون مرا از خود می راند فرمان روا خواهد شد. مردمان در دشواری و سختی و درد قانون مهر مرا درخواهند یافت.
- آیا امیدی برای آنان نخواهد بود؟
- چرا و من راز پنهان دو کوه را که شما در مرکز جهان دیدید فاش می کنم. «زن به خواب رفته» روح اقوام و ملل این سرزمین خواهد بود و چون بیدار شود مردمان او را خواهند دید که سفید سفید در آسمان آناهواک قد برمی افرازد. آن گاه جنگ آوران گرد هم خواهند آمد و به پا خواهند خاست و سرزمین خود را از چنگ دشمن بیرون خواهند آورد و در آن سروری خواهند کرد.
کوئتزالکواتل پس از گفتن این سخنان با انگشت خود ستاره ی بامدادی را که در آسمان می درخشد نشان داد. کلک با سبکی و چالاکی به سوی ستاره پیش رفت. گفتی با امواج تماس بسیار نداشت و به زودی در نخستین پرتو خورشید از دیده نهان شد. لیکن تا مدتی دراز آواز اسرارآمیز و دل آویز همراهان کوئتزالکواتل از آن دریای پهناور به گوش می رسید.

پی‌نوشت‌ها:

1. «مایا» ها (Mayas) سرخ پوستان آمریکای مرکزی را بدین نام می خواندند. آنان پیش از آن که آمریکا کشف بشود به درجه ی اعلایی از تمدن رسیده بودند. - م.
2. Anahuac
3. Yucatan
4. Rémus
5. Romulus
6. Tolteques
7. Huehuetlapallan
8. Hueman
9. Chalcatzin
10. Tlacamichtzin
11. Otomies
12. Mamenhi
13. Tollan
14. Panuco
15. Caïman از انواع تمساح ها که در رودهای بزرگ آمریکا و چین به سر می برد و پوزه ای دراز دارد و درازایش به شش متر می رسد و پوستش در چرم سازی به کار می رود. - م.
16. Huipil نوعی پیراهن و نیم تنه ی قلاب دوزی شده که زنان سرخ پوست به تن می کنند.
17. Teoamoxtli
18. Tecpancaltzin
19. Topiltzin
20. Ixtacihuatl
21. Popocatepetl
22. Cholula
23. Mexico
24. Puebla
25. Yucatan
26. Mayas
27. Coatzalcoalcos

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط