نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ادبیات داستانی مکزیک
آب خون و مایه ی زندگی سرزمین مکزیک است. هرگاه آب نباشد سراسر کشور را در اندک مدتی بیابانی کاکتوس زار فرا می گیرد. از این روی دهکده ها زیر گرد و غباری زرد ناپدید می شود و چهارپایان و مردمان از گرسنگی و تشنگی از آنجا می گریزند.آزتک ها در قدیم، پای تخت خود را در میانه ی دریاچه بنا کرده بودند و می پنداشتند که بدین تدبیر می توانند از بلای بی آبی در امان مانند. شینامپا (1) ها، یعنی باغچه های شناور آنان از دل گل و لای ژرف آب می خورد، لیکن پس از مدتی ریشه ی حریص و تشنه ی گیاهان آب دریاچه را مکید و آن را خشک کرد و ترعه های بی شماری در میان جزیره هایی سبز و خرم پدید آورد. با این همه شهر مکزیکو روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد و آخرین چشمه ها را پر می کرد و آخرین مرداب ها و ترعه ها را به زیر می گرفت.
روزی مکزیکو دچار خشک سالی و بی آبی شد، زمین را کندند تا از دل خاک آب بیرون بزند. هرچه آب دریاچه پایین تر رفت مکزیکو نیز بیشتر فرو نشست. از صدها سال پیش شهر مکزیکو فرو می نشیند، لیکن تشنگی آن هرگز فرو نمی نشیند.
روزی یکی از دوستانم، که وکیل مجلس مکزیک است و دون مانوئل (2) نام دارد، به من گفت: هرگاه مسئله ی آب نبود سیاستمداران مکزیک از دوام و ثبات وضع بیشتری برخوردار می شدند.
من و او برای شرکت در گشایش لوله ی تازه ای که آب چشمه ی دوردستی را به دره ی مکزیکو می آورد رفته بودیم. من به دوست خود گفتم: خوب، دون مانوئل تا مدتی مسئله ی آب حل شده است.
او در جواب من گفت: باه! این مسئله هر روز تجدید می شود. اگر این قنات روزی سیلی بر سر ما نیاورد باید بسیار خشنود باشیم و خدای را سپاس گزاریم. ببینید، در کشور ما در جایی که نیازی به آب نیست آب بسیار است و در جایی که به آب نیاز بسیار است هیچ گاه آب کافی پیدا نمی شود. این وضع امروز پیدا نشده است بلکه از قرن ها پیش وجود داشته است. گمان می کنم داستان آب شوروبوسکو (3) را شنیده اید.
من داستان آب شوروبوسکو را نشنیده بودم، از این روی از دون مانوئل خواهش کردم آن را به من نقل کند و من از زبان او این داستان را به شما باز می گویم: در آخرین روزهای امپراتوری آزتک ها، اندکی پیش از آمدن اسپانیایی ها به سرزمین مکزیک، مسئله ی آب به صورت مشکلی بسیار جدی درآمده بود. در آن زمان آهوئیزوتل، پدر کوائوهتموک امپراتور آزتک ها بود. او کاخی شگفت انگیز برآورده و در آن همه ی وسایل راحت و آسایش را فراهم کرده بود. شگفت انگیزترین چیز آن کاخ استخر سرپوشیده ای بود که آهوئیزوتل به داشتن آن بر خود می بالید، لیکن بزرگ ترین دل تنگی و غمش این بود که دو سال از ساختن آن می گذشت و او هنوز نتوانسته بود به سبب نبودن آب، در آن آب تنی کند.
خشک سالی و بی آبی های پیاپی آب انبارهای شهر را خالی ساخته بود. آهوئیزوتل کوشش بسیار کرد که رعایایش را وادار کند کوزه های آب خود را از چشمه های دوردست پر کنند و بر دوش خود نهند و به استخر او بیاورند، لیکن سنگ های خشک استخر هرچه مردم با کوزه آب می آوردند، به خود می کشید و آهوئیزوتل حتی با تهدید رعایایش به مرگ از تشنگی نیز نتوانست به آرزوی خود برسد و سنگ های استخرش را از آب تر کند.
آهوئیزوتل بیهوده ده ها تن از اسیران را در محراب تلالوک (4) خدای آب، سر برید. و بعد فرمان داد سر پیشوای بزرگ دینی را از تن جدا کنند. خشک سالی ادامه داشت و وضع روز به روز بدتر و غم انگیزتر می گشت. در سراسر آناهواک کشتزارها خشک شد و روستایی ها در کشتزارهای خود که به صورت بیابانی بی آب و علف درآمده بود از گرسنگی و تشنگی از میان رفتند. بازرگانان و تحصیل داران و کاروان های آذوقه دست خالی به شهر بازگشتند، شکارها به نواحی مرطوب تر گریختند، ماهیان هزاران هزار در میان گل و لای گرم و سوزان مردند و هوا از بوی تعفن آنها پر شد.
روزی آهوئیزوتل با تنی چند از همراهان برای شکار به ساحل جنوبی دریاچه رفت. ناگهان از دور صدای ریزش آبشاری به گوشش رسید. سخت در شگفت افتاد و در پی صدای آب رفت و پس از آن که ساعتی در تپه های سنگلاخ گشت، خود را در کنار واحه ای سبز و خرم یافت. چشمه ای بزرگ با آبی گوارا از میان کلوخه های آتشفشانی بیرون می آمد و از فراز تخته سنگی به پایین می ریخت و سپس به کندی و آهستگی بسیار در میان کشتزارهای ذرت و لوبیا می خزید. چشم آهوئیزوتل در پس شاخه های آهوئه هوئت (5) ها به دیوارهای زرد دهکده ای افتاد. دهقانی را که از آن طرف می گذشت و دسته ای از خوشه های ذرت را بر دوش نهاده بود پیش خواند و گفت: بگو ببینم نام این دهکده چیست؟
- قربان نام این دهکده شوروبوسکو (6) است.
- مالک آن کیست؟
- کاسیک (7)، کویوآکان (8) مالک آن است.
- در این موقع که همه ی مردم از تشنگی می میرند شما چگونه توانسته اید در شوروبوسکو این همه آب داشته باشید؟
- قربان، چندی پیش ما در سایه ی لطف خدایان چشمه ای را در کوهستان پیدا کردیم. این چشمه تا آن روز در قعر مغاکی فرو می رفت و کسی از وجود آن خبر نداشت، لیکن ما با اندکی کار و زحمت توانستیم آن را به دهکده ی خود بیاوریم.
- آیا آب چشمه فراوان است؟
- نه قربان، فراوان نیست لیکن چون همیشگی است نیازمندی های ده کوچک ما را برمی آورد.
آهوئیزوتل با سری پر فکر به مکزیکو بازگشت. او با خود می گفت: چشمه ای که دهکده ای را سیراب کند، بی گمان استخر مرا هم می تواند پر کند و همان شب دستور داد رئیس قبیله ی کویوآکان را به نزد او بیاورند. چون کاسیک کویوآکان به حضور او آمد، شاه به تندی به او گفت: مگر نمی دانی که هرچه در این دنیا است، چون هوا و آتش و خاک و آب به امپراتور تعلق دارد؟
کاسیک در برابر او سجده کرد و گفت: سرور من، سرور بزرگ مردمان، می دانم.
- پس چگونه جرئت یافتی به ساکنان بی مقدار دهکده ی خود اجازه بدهی آب چشمه ی مرا به دهکده ی خود ببرند؟
قربان، این چشمه که می فرمایید جویبار کوچکی بیش نیست.
آهوئیزوتل فریاد زد: جویباری بسیار کوچک؟ این جویبار بسیار کوچک امروز بزرگ ترین رودخانه ی قلمرو سلطنت من است. کاسیک تو سزاوار مرگی، لیکن این بار به تو رحم می کنم و فرمان به کشتنت نمی دهم. برخیز و برو گروهی از ساکنان شوروبوسکو را انتخاب کن و به هزینه ی خود قناتی بساز و آب چشمه را به آب انبارهای شهر بیاور. تا یک ماه دیگر این فرمان باید انجام شود.
کاسیک گفت: اطاعت می شود. لیکن اجازه فرمایید توجه امپراتور را به این نکته جلب کنم که با این کار دهکده از بی آبی ویران خواهد شد، اما ساکنان مکزیکو نیز سودی از آن نخواهند برد. آب باریکه ای که قطعه زمین کوچک مرا آبیاری می کند نمی تواند تشنگی پای تخت بزرگ شما را فرو نشاند.
آهوئیزوتل که تنها به فکر استخر سرپوشیده ی خود بود گفت: بس است. اگر کلمه ای دیگر بر زبان برانی فرمان می دهم در قربانگاه تارالوک زنده زنده پوستت را بکنند.
کاسیک با دلی شکسته و روحی افسرده از کاخ شاه بیرون رفت. از فردای آن روز کار ساختن قنات آغاز شد. آهوئیزوتل که با افزایش گرمای هوا بر ناشکیبایی اش می افزود هر روز به سرکشی می رفت و فرمان می داد کارگران بی چاره را به چوب ببندند و آزار و شکنجه شان کنند تا در کار شتاب ورزند و خواست او را زودتر انجام دهند.
در شب پایان ماه، کاسیک کویوآکان به کاخ آهوئیزوتل رفت و خاک پایش را بوسید و گفت: سرور، سرور من، ای سرور بزرگ، ساختمان قنات به پایان رسیده است. فردا می توان آب چشمه را در آن انداخت.
آهوئیزوتل به لحنی مهربان جواب داد: امیدوارم که قدر سرت را بدانی و کاری نکنی که آن را از تنت جدا کنند.
- سرور من، اجازه می خواهم یک بار دیگر درخواست کنم که از آوردن آب چشمه به شهر صرف نظر فرمایید. من در این باره اندیشه ی بسیار کرده ام، می ترسم که شما با آوردن آب چشمه به شهر خطر بزرگی به شهر خود آورده باشید. آب کوهساران خاین است. از کجا معلوم است که این جویبار کوچک در فصل باران به سیلابی بزرگ تبدیل نشود و از انبارهای آب بیرون نریزد و یا سد نشکند و مصیبتی بزرگ روی ندهد.
- کاسیک حق با توست. و من تو را مأمور می کنم خود سدی را که بسته ای نگهبانی کنی و برای این که هرگز محل نگهبانی خود را ترک نگویی اتاقی برایت می دهم. آهای نگهبانان، بیایید و این مرد پرگو را بگیرید و زنده زنده در لای این جرز بگذارید و دورش را دیوار بکشید.
کاسیک را گرفتند و در میان ستونی گذاشتند و دور آن را با سنگ برآوردند، به زودی جز سر کاسیک جایی از او از ستون بیرون نماند. آن گاه آهوئیزوتل به کاسیک تیره بخت نزدیک شد و گفت: خوب، کاسیک کویوآکان، خداحافظ. دیدار ما به سیل آینده.
همه ی حاضران خندیدند لیکن محکوم با نگاه هایی هراسان به امپراتور نگریست و گفت: آهوئیزوتل من هم تو را به سیل آینده وعده می دهم. مترس، تو مرا فراموش نخواهی کرد، فرزندان تو، فرزندانِ فرزندان تو نیز مرا فراموش نخواهند کرد، زیرا من نفرین می کنم که تو و آنان همیشه به بلای آب گرفتار شوید. آب یا بیش از احتیاج و یا کمتر از احتیاج در دسترستان قرار خواهد گرفت. شما هرگز به قدر احتیاجتان آب نخواهید داشت و بدین سبب همیشه زندگی متزلزلی میان مرگ در نتیجه ی تشنگی و مرگ در نتیجه ی غرق شدن در آب خواهید داشت. شما اسیر و برده ی آب خواهید بود.
آخرین سنگ را نیز در سکوت و آرامش کار گذاشتند و سر کاسیک از دیده ها پنهان گشت.
فردای آن روز، آهوئیزوتل به استخر سرپوشیده ی خود رفت تا برای نخستین بار در آن آب تنی کند. آب در آب انبارهای شهر می ریخت و آنها را پر می کرد و آهوئیزوتل از راه قنات بوی خوش آب را می شنید.
در این هنگام ابرهایی سیاه که از غروب روز پیش در اطراف قله ی پوپوکاتپتل جمع شده بود، چون مشگ هایی غول آسا باد کرد. خورشید ناپدید گشت و از ابرها که آذرخش ها سینه شان را می شکافت بارانی طوفان زا بر دره باریدن گرفت. آهوئیزوتل که به استخر سرپوشیده ی قصر خود رفته بود خبری از این پیش آمد نداشت، زیرا فرمان داده بود که کسی نیاید او را از لذت آب تنی در استخر سرپوشیده باز دارد. چون راه آب را باز کردند، آب از کف استخر جوشید و آن را تر کرد و سپس بالا آمد. آهوئیزوتل با لذت و خوشی بسیار در گل فرو رفت. به زودی آب تا قوزک پایش رسید، آن گاه تا زانوانش بالا آمد. او بر کف استخر نشست و همه ی تنش را در آب خنک فرو برد.
آب بالاتر آمد. آهوئیزوتل از جای برخاست و سر پا ایستاد. آب به کمر او رسید. جویبار کوچکی که از کف استخر می جوشید اکنون به صورت موجی خروشان درآمده بود و گل و لای بسیار با خود می آورد. دم به دم فشار آب بیشتر می شد و سطح آن در استخر بالاتر می آمد. آهوئیزوتل فریاد زد: بس است.
صدای آب صدای او را در خود خفه کرد. آب تا شانه های او بالا آمد. آهوئیزوتل خواست خود را به در خروجی برساند، لیکن جریان تند آب که از کف استخر می جوشید او را به عقب راند. آب دهان او را پر کرد و در خروجی را نیز بست.
آهوئیزوتل دریافت که باید تن بر هلاک نهد و خود را از دست رفته بداند. در این دم قهقهه ی خنده ای شوم در زیر طاق استخر سرپوشیده طنین انداخت و آهوئیزوتل صدای کاسیک را که در میان ستونش نهاده بود، شناخت. او با کوششی فوق بشری خود را به کناره ی در آویخت و از راه باریکی که بازمانده بود بیرون خزید؛ لیکن ناگهان موجی برخاست و او را به شدت به جلو پرتاب کرد. سرش به طاق خورد و بی هوش گشت.
پس از چند ساعت رگبار و طوفان فرو نشست. نگهبانان کاخ به جست و جوی آهوئیزوتل برخاستند و او را در روی پله ها بی هوش و نیمه جان یافتند.
پس از این حادثه آهوئیزوتل دیگر سلامت خود را بازنیافت و در نتیجه ی ضربتی که بر سرش خورده بود پس از سه سال درگذشت.
دون مانوئل پس از نقل این داستان چنین نتیجه گرفت: و از این روست که امروز هم آب بزرگ ترین کابوس نمایندگان مجلس، فرمان داران و رئیس جمهور مکزیک است؛ زیرا آنان در واقع جانشینان آهوئیزوتل هستند و کاسیک ملعون کویوآکان هنوز هم از نفرین خود چشم نپوشیده است. حتی مردم مکزیکو بر این عقیده اند که روح شیطانی آن مرد در گل و لای قعر دریاچه پنهان شده است و اوست که شهر را پایین می کشد.
- دون مانوئل، شما این داستان را باور می کنید؟
آه! البته که باور نمی کنم، با این همه هنگامی که از حمام خود بیرون می آیم دقت می کنم که سرم به چهارچوبه ی در نخورد.
پینوشتها:
1. Chinampas
2. Don Manuel
3. Churubusco
4. Telaloc
5. Ahuehuetes نام نوعی صنوبر غول آساست.
6. Churubusco
7. Cacique یعنی رئیس ده و قبیله.
8. Coyoacan
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم