ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ادبیات داستانی مکزیک
در کرانه های پاپالوآپام (1) شب عید سال نو فرارسیده بود. من مهمان مودستو (2) ی پیر بودم. برای هواخواری بیرون آمده بودیم و دم در خانه ی کوچک او ایستاده بودیم. درخت نارگیل بزرگی شاخه های انبوه خود را در آسمانی شیری رنگ که ستارگان در آن شناور بودند، با بی حالی و سستی بسیار بر فراز سر ما تکان می داد. از مصب رود نسیمی ولرم و شور آواز امواج دریا را به گوش ما می رسانید. در بالادست رود، در فاصله ای دور، چراغ های آلواردو (3) می درخشید.تازه مراسم یادآوری سفر خانواده ی عیسی مسیح را به بیت اللحم به جا آورده بودیم. همه ی اعضای خانواده بازو به بازو و شمع به دست به آهنگ کمانچه مودستو سرودخوانان از برابر خانه گذشتند و آن گاه به دو دسته شدند و دسته ای که تخت روانی را که مجسمه های کوچکی به یاد خانواده ی مسیح در آن قرار داده بودند با خود می بردند، در برابر در خانه ایستاده و به خواندن قطعات مذهبی پرداخت:
به نام خدا از تو به زاری می خواهم
که مرا در خانه ی خود پناه دهی
زیرا همسر محبوبم، مریم
دیگر توان راه رفتن ندارد.
دسته ای که در درون خانه بودند جواب داد:
خانه ی من پناهگاه نیست،
راه خود را در پیش گیر و از اینجا برو
اصرار مورز که بیهوده خواهد بود،
من بی سروپایان را به خانه ی خود راه نمی دهم!
لیکن پس از گفت و گویی دراز، سرانجام در خانه در میان خنده ها و فریادهای شادی به روی مسافران پاک گشوده شد. کودکان که چشمانشان را با نواری بسته بودند، با چوبی پیناتایی (4) را که کوزه ی بزرگی است که روی آن را با کاغذهای رنگی می پوشانند، شکستند و آن گاه خود را بر روی پسته های زمینی و آب نبات ها و نقل هایی که از پهلوی شکسته ی کوزه بیرون ریخت، انداختند و آنها را از دست یک دیگر ربودند.
سپس با شاخه ی صنوبری که چراغی بادی بر سر آن زده بودند، به کوچه های آلواردو رفتند تا خانه به خانه بگردند و عیدی بگیرند.
ما، بزرگ سالان، از این فرصت اندک استفاده کردیم، مردان در کنار در خانه ها ایستادند و سیگارهای ظریف سان آندره توکستالا (5) را که بوی وانیل می داد دود کردند و زنان در خانه ها سرگرم آماده کردن سحری شدند.
ناگهان فضای کوچه ی تنگ را طنین نعره هایی وحشیانه پر کرد.
کودکان باز می گشتند. چهره شان در نتیجه ی فریادهایی که از گلو برمی آوردند، سرخ و برافروخته، صدایشان گرفته و زلفشان آشفته بود. چراغ بادی که شمع آن تقریباً به پایان رسیده بود، دیوانه وار بر فراز شاخه ی سرو تکان می خورد.
مودستو زیر بازوان و پاهای کوچک کودکان ناپدید شد:
- پدر بزرگ، پدر پزرگ، ببین چه عیدی هایی گرفته ایم.
- پانشیتو (6) به ما تخم مرغ داد.
- و الویا (7)، مشتی میگو داد، ژوستو (8) سیب زمینی تنوری داد.
- و مرسده ی (9) پیر دوازده تا تورتیلا (10) داد.
- خوب بابا بزرگ، تو عیدی چه به ما می دهی؟
آن گاه کودکان دور مودستو حلقه زدند و به رقص پرداختند و از او عیدی خواستند:
لیمو و لیموترش،
از هر رنگ و هر نوع،
مریم دوشیزه،
زیباتر از همه ی گل هاست!
کودکی که شاخه ی صنوبر را به دست داشت آمد و رو به روی پدربزرگ ایستاد و گفت:
در اصطبلی که با
سنگ و ساروج ساخته شده بود،
در شبی فرخنده
عیسی به دنیا آمد.
مودستوی پیر صدای دو رگه ی خود را به صدای کودکان درآمیخت و چنین خواند:
سه شاه بزرگ مغان
برای او، و بچه های عاقل،
پیاله ای شیر آوردند.
پدربزرگ فریاد زد: آهای بچه ها یکی را فراموش کردید. چهار شاه مغ بودند نه سه شاه.
بچه ها فریاد زدند: نه، نه، پدربزرگ، سه شاه بودند به نام های گاسپار (11)، ملکیور (12) و بالتازار (13)
- بچه ها، شما ایشیلوک (14) را فراموش کردید. آیا تاکنون چیزی درباره ی او نشنیده اید؟
- نه، پدربزرگ، تاکنون چیزی درباره ی او نشنیده ایم.
- پس بیایید پیش من بنشینید و گوش کنید تا داستان او را برایتان بگویم و این داستان هدیه ی عید من برای شما خواهد بود. ببینید، هنگامی که حضرت عیسی در بیت اللحم از مادر زاد، ستاره ای در آسمان پدید آمد، سه شاه ساحر دنیای قدیم این ستاره را دیدند و از زاده شدن مسیح آگاه شدند و برای دیدن او روی به راه نهادند. آن سه در عربستان به هم دیگر رسیدند، و درست ده روز پس از زادن مسیح، یعنی در ششم ژانویه به بیت اللحم رسیدند. آنان راه چندان دور و درازی نپیموده بودند، زیرا گاسپار که سفیدپوست بود، از اروپا، ملکیور، که زرد بود از آسیا و بالتازار که سیاه بود از آفریقا به بیت اللحم آمده بود. بی گمان آموزگارانتان گفته اند که بیت اللحم از اروپا و آسیا و آفریقا چندان دور نیست.
اما در آن زمان پادشاه ساحر دیگری نیز در جهان می زیست که در آمریکا نشیمن داشت و ایشیلوک خوانده می شد و سرخ پوست بود. از سرخ پوستان شامولا (15) بود و در شیاپا (16)، مرکز جنگل سبز به سر می برد. او نیز ستاره ی تازه را دید و دریافت که باید روی به راه نهد و خود را به مسیح برساند. اما آمریکا نزدیک بیت اللحم نیست و در آن زمان هنوز کشف نشده بود یعنی ایشیلوک از وجود دنیای قدیم - که برای او دنیای تازه ای بود - خبری نداشت. با این همه چون ستاره برای او راه می نمود آماده ی حرکت شد. هر چیزی را که بسیار گران بها می پنداشت در خورجین های خود نهاد تا به پسر خدا ارمغان برد. او با خود نه زر برداشت و نه سیم؛ زیرا در آن تاریخ سرخ پوستان شامولا فلزات را نمی شناختند، او چند دسته پرکوئتزال که درخششی چون رنگین کمان داشت، مقداری بلور سبز درخشان که از دل کوه بیرون کشیده بودند، ناوک هایی که از عاج تراشیده شده بود، مقداری از میوه های درختان گرم سیر چون آناناس (17)، زاپوت (18)، آگواکات (19)، پاپایا (20)، ساندیا (21)، شیریمویا (22) و بسیاری از میوه های دیگر را که از بردن نام آنها درمی گذرم، در خورجین های خود نهاد و بعد شاخه ی صنوبری، مانند شاخه ای که شما به دست گرفته اید برید و روی ارمغان های دیگر نهاد. شاخه ی، صنوبر به نظرش بسیار زیبا آمده بود، لیکن به جای فانوس بر نوک شاخه، میوه ی صنوبری که زیباترین و منظم ترین نوع میوه ی صنوبری بود که در آمریکا ممکن بود پیدا شود، می درخشید.
ایشیلوک که ستاره را راه نمای خویش قرار داده بود به سوی شرق رفت. اما همیشه نمی توانست ستاره را از لا به لای شاخه های به هم برآمده ی درختان جنگلی ببیند. کوره راه های جنگلی بسیار گم راه کننده و اغفالگر است. ایشیلوک ماه ها بدین گونه راه پیمود، لیکن سرانجام دریافت که با این که رنج بسیار برده و راه بسیار پیموده است چندان پیش نرفته است. نومید و افسرده شد و در حاشیه ی جنگلی نشست و زار زار گریست. قضا را، یک آکاکاکیایی (23) - که از انواع طوطیان بزرگ است که منقاری زرد دارد - از آنجا می گذشت. در آن زمان آکاکاکیاها نیز مانند طوطیان معمولی که دریانوردان از آفریقا می آوردند و در بندر وراکروز (24) می فروشند، بال و پری سبز داشتند. آکاکاکیا به ایشیلوک گفت: روز به خیر. چرا گریه می کنی؟
- من باید به بیت اللحم بروم و پسر خدا را پرستش کنم، اما راه خود را نمی توانم پیدا کنم.
- کجا؟ بیت اللحم؟ من آنجا را نمی شناسم.
- پیدا کردن آن چندان دشوار نیست. باید به سوی شرق رفت و برای گم نکردن راه باید ستاره ی بزرگی را که در آن بالا می بینی راه نمای خود قرار داد.
- پس بیا و بر پشت من بنشین تا تو را به آنجا ببرم. من به جای مزد تنها این بال و پر کوئتزال را که در خورجینت نهاده ای از تو می خواهم.
ایشیلوک نمی خواست هدیه ای را که برای پسر خدا می برد به طوطی بدهد؛ لیکن با خود اندیشید که اگر نتواند به بیت اللحم برود پرهای کوئتزال به چه دردی می خورد. از این روی دودلی و تردید را از خود دور کرد و پیش نهاد طوطی بزرگ را پذیرفت. آکاکاکیا خود را با بال و پر کوئتزال آراست و از آن زمان است که این نوع طوطیان تن پوشی چنین زیبا دارند، اما باید گفت که نمی توانند این جامه ی زیبا را با سلیقه و ظرافت لازم بپوشند.
ایشیلوک بر پشت آکاکاکیا نشست و به سوی شرق پرواز کرد، اما همه ی شما می دانید که طوطی چه نوع جانوری است. آکاکاکیا چون به هوا برخاست بیت اللحم و ستاره و سوار خود را فراموش کرد و به رغم فریادهای ایشیلوک به سرعت به سوی غرب و تهوان تپک (25) شتافت. هنگامی که از فراز دماغه ای می گذشت، چشمش به میوه ی نوپالی افتاد. ناگهان برگشت و ایشیلوک بدبخت از پشت او کنده شد و بر قعر آبکندی افتاد، لیکن آسیب زیادی ندید و مردانه از جایی که افتاده بود برخاست و پهلوهایش را که سخت درد گرفته بود، مالید و دوباره پای در راه نهاد. این بار نیز راه خود را گم کرد، زیرا کوه های بلند ستاره را از او پنهان می داشتند. او مدت ها در بیشه ها و بوته زارها سرگردان بود، و پس از دوازده ماه راه پیمایی امید خود را پاک از دست داد.
روزی در خم جاده ای به رهوک (26)، یوزپلنگ آمریکایی، برخورد که غزالی را شکار کرده و دریده و خورده بود و با لذت بسیار لب های خود را می لیسید. رهوک به ایشیلوک گفت: سلام، ایشیلوک، کجا می روی؟
ایشیلوک داستان غم انگیز خود را به وی باز گفت و یوزپلنگ در جواب او گفت: بی چاره. ستاره ای را که می گویی من هم پیش از این دیده ام. این ستاره پرتوی چنان رخشان دارد که شب شکار را رم می دهد. بیا بر پشت من بنشین تا در اندک مدتی تو را به بیت اللحم برسانم. اما لابد می دانی که هر کار و خدمتی مزدی دارد. تو باید این بلورهای سبز را به پاداش رنج من به من بدهی. من این ها را بر چشم های خود می نهم و بدین گونه در تاریکی هم اشیا را می بینم و این چیزی است که همیشه آرزویش را داشته ام. می پذیری؟
ایشیلوک آهی کشید و جواب داد: می پذیرم چون چاره ی دیگری ندارم.
- پس بر پشت من بنشین و خود را محکم نگاه دار.
رهوک همه ی شب را پیش می تاخت و با چشمان تازه ی بلور سبزش راه خود را به آسانی پیدا می کرد. رهوک، ایشیلوک را به سمت شمال شرق برد. او از نوشیکستلان (27) و هواژواپان (28) گذشت و سپیده دمان ایشیلوک را به نقطه ای رسانید که کوه در دریا فرو رفته بود. رهوک خود را گرسنه یافت. در این دم ماده گوزنی از آبکندی پایین دوید. یوزپلنگ ایشیلوک را فراموش کرد و با جهشی غول آسا سر در پی شکار نهاد.
ایشیلوک در نتیجه ی این جهش از پشت یوزپلنگ بر زمین افتاد، اما خم به ابرو نیاورد و فیلسوفانه اعضای بدنش را شمرد و سپس بار و بنه ی خود را جمع کرد و دوباره روی به راه نهاد. این بار گریه نمی کرد، زیرا دیگر به این وضع خو گرفته بود. او حدس زد که در کجا افتاده است و ستاره را نیز دوباره دید.
پس از چند روز راه پیمایی به لب رود بزرگی رسید و چون شنا کردن نمی دانست نتوانست به ساحل دیگر برود. بر تنه ی درختی که بر زمین افتاده بود نشست و به اندیشه فرو رفت.
تنه ی درخت به صدا درآمد و گفت: بدان که من ریشه در زمین ندارم.
ایشیلوک از جای خود برجست و گفت: کیستی؟
- من هاک (29)، کایمن (30) هستم، تو کیستی؟
ایشیلوک برای سومین بار داستان خود را نقل کرد.
هاک دهن دره ای کرد و گفت: عجب، هر احمقی می داند که طرف مشرق دریاست: تو مرکبی می خواهی مثل من.
- حاضری مرا ببری؟
- هوم! باید دید؛ تو ناوک های زیبایی در خورجین داری. آنها را به من بده تا از آنها برای خود دندان بسازم و در عوض تو را به مقصد برسانم. بی گمان در این معامله زیان نخواهی کرد.
ایشیلوک ناوک ها را به هاک داد و او آنها را در دهان خود نهاد و آرواره هایش را چند بار با لذت بسیار به هم کوفت و دندان هایش را به صدا درآورد و آماده بودنش را به حرکت اعلام کرد.
هشت روز و هشت شب ایشیلوک بر پشت هاک در رودخانه ی پاپالواپام راه سپرد. در نزدیکی های مصب رود، هاک به سرفه افتاد و گفت: باه، من از این آب شور هیچ خوشم نیامد. بیش از این پیش نمی روم و برمی گردم.
ایشیلوک که تجربه های تلخ بدگمانش کرده بود زبان به اعتراض گشوده و گفت: آه، نه، این کار را مکن! من مزد تو را پیش پیش پرداخته ام و تو باید مرا به مقصد برسانی.
هاک جواب داد: من که نگفتم تو را به کجا ببرم.
آن گاه با دم خود ضربه ای بر ایشیلوک زد و او را از پشت خود به هوا انداخت، می خواست در موقع افتادن او را بگیرد و دندان های تازه ی خود را در تن او بیازماید، لیکن چون هنوز به این کار عادت نکرده بود نتوانست او را بگیرد. ایشیلوک به هزار رنج و دشواری خود را به ساحل رود رسانید و نزدیک کلبه ی ماهی گیری که سرگرم تعمیر تورهای ماهی گیری بود سر از رود بیرون آورد.
بچه ها، می دانید این ماهی گیر که بود؟ او پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگ من بود. او هم چون من مودستو نام داشت.
مودستو چون آن مرد را دید که وحشت زده و نیمه برهنه از آب بیرون آمد، از جای برخاست و با مهربانی و ادب بسیار دعوتش کرد که به کلبه ی او درآید تا در آنجا جامه ی خود را خشک کند و لختی بیاساید.
پس از آن که ایشیلوک داستان خود را برای چهارمین بار شرح داد، مودستو چانه اش را خارید و گفت: شنیده ام که هرگاه پانزده روز در روی دریا به سمت مشرق کشتی برانند به جزایری می رسند، اما گمان نمی کنم که بیت اللحم که تو می گویی در آنجا باشد. فکر می کنم که بیت اللحم خیلی دورتر از این جزیره ها باید باشد.
- آری، من هم چنین می پندارم.
- تو برای رسیدن به مقصد قایقی محکم و دریانورد کارآزموده ای لازم داری... آه،... گوش کن، من از مدت ها پیش در این آرزو بوده ام که بروم و چیزهایی را که در آن سوی افق است ببینم. زورق من اندکی کهنه و فرسوده شده است، لیکن جز آن وسیله ی دیگری ندارم، اگر بخواهی حاضرم با تو بیایم و به مقصدت برسانم.
- اما برای این خدمت مزدی نمی توانم به تو بدهم، زیرا دیگر چیزی به دستم نمانده است. از آن همه چیز که با خود برداشته بودم جز چند میوه و این شاخه ی صنوبر و سیب آن چیزی در دستم نمانده است.
- من از تو چیزی نمی خواهم. این ها را هم برای خود نگه دار.
دو مرد پس از این گفت و گو در زورق نشستند. خدا می دانست که باد، زورق آن دو را به کجا می برد. پاروی مودستو در میان خزه های دریای «ساراگاسها» گیر کرد، با یخ های شناور قطبی آشنا شد و در آب های استوایی امواج رخشان و فسفردار را برانگیخت. ایشیلوک و مودستو از گردبادها گذشتند، طوفان های سخت را پشت سر نهادند و از گرداب ها رستند. هفته ها بر پهنه ی آرام دریا راه سپردند. گله ی وال های دریا در اطراف زورق آنان برآشفتند و زورق را چون چوب پنبه ای به رقص درآوردند. یک شمشیرماهی در پایان راه زورق را با شمشیر خود سوراخ کرد و ایشیلوک ناچار شد با دستمال خود سوراخ را بگیرد؛ و سرانجام زورق را به پشت کوسه هایی که در اطراف آن پرسه می زدند بست.
آنان همواره ستاره را راه نمای خود قرار می دادند. سرانجام شامگاهی تخته سنگ بلندی را در افق دیدند. فردای آن روز به آسانی از تنگه ی جبل الطارق گذشتند و پس از دو ماه در خاک فلسطین از زورق پیاده شدند.
پس از پیاده شدن از زورق ایشیلوک حساب کرد و دانست که سی سال است راه می پیمایند. با این حساب فرزند خدا، اگر زنده مانده بود، مردی رسیده شده بود. میوه هایی که ایشیلوک در خورجین نهاده بود و می خواست به مسیح هدیه کند مدت ها پیش خورده شده بود، لیکن هنوز شاخه و میوه ی صنوبر بر جای مانده بود و چنان روشن و درخشان بود که گفتی همان روز از درختی چیده شده بود.
ستاره هم چنان بر فراز سر ایشیلوک و مودستو می درخشید. دو مرد به راه نمایی ستاره روی به سوی بیت اللحم نهادند. آنان به آسانی کاروان سرا را پیدا کردند، لیکن اصطبل را خالی یافتند؛ و چون پرسیدند که فرزند خدا کجاست، مردمان به شگفتی در آنان نگریستند. در این موقع پیرمردی نزدیکشان شد و آهسته در گوششان گفت که به ناصره (31) بروند.
عیسی در آنجا نبود. آنان برای پیدا کردن او سراسر جلیله را گشتند و سرانجام به شهر کافارنائوم (32) رسیدند و در جست و جوی خوابگاهی برآمدند. مهمان سراداری به آنان پیش نهاد کرد که در اصطبل بخوابند و گفت: در آنجا شعبده بازی هم با دارودسته اش عده ی زیادی را دور خود جمع کرده است.
ایشیلوک و مودستو پس از وارد شدن به اصطبل مرد لاغر اندام و پریده رخساری را که جامه ای سفید بر تن داشت دیدند که روی کاه، میان خری و گاوی دراز کشیده بود. عده ای هم در اطراف او زانو زده بودند و محو تماشایش بودند.
مردی که به روی کاه دراز کشیده بود برخاست و نشست و گفت: ایشیلوک بیا تو، من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.
ایشیلوک در برابر او زانو زد و با لکنت زبان گفت: خداوندگارا من بسیار دیر به حضور رسیده ام. آیا شاهان ساحر دیگر پیش تو آمده اند؟
- ایشیلوک، آنان آمده اند و بازگشته اند.
- خداوندگارا، می دانی که من از آمریکا می آیم.
- هیس! مبادا کسی این حرف را بشنود. آنان پانزده قرن بعد آمریکای تو را کشف خواهند کرد. تو و خویشانت در آنجا زندگی راحت و آسوده ای دارید. قدر این آسایش و آرامش را بدانید.
ایشیلوک شاخه ی صنوبر را که با خود آورده بود به او داد و گفت: سرور من، من ارمغان های بسیار برای تو فراهم کرده بودم لیکن از آن همه چیزی جز این به دستم نمانده است.
- ایشیلوک، شاخه ی صنوبر تو بسیار زیباست و من می خواهم که این شاخه قرن ها و قرن ها نشانه ی روز زادن من باشد و جشن هیچ سال نویی بی شاخه ی صنوبر برپا نشود. این یکی چیست؟ سیب صنوبر است؟ چه سیب صنوبر زیبایی. ایشیلوک ارمغان تو، بهترین و زیباترین ارمغانی است که تاکنون به من داده اند.
- خداوندگارا، برای ملت من پیغامی داری؟
- به ملت خود بگو که من همیشه با آنان خواهم بود، هم چنان که با دیگر مردمان نیز خواهم بود. به آنان بگو که من همواره در فکر آنان خواهم بود. اما نباید از اینجا دست خالی بروی. برای تو چه بدهم؟ بگیر.
مسیح سیب را از شاخه ی صنوبر کند و به آرامی دستی بر آن کشید. ناگهان معجزه ای پدید آمد. سیب صنوبر رنگ زر یافت و درخشان و گرم شد. گفتی از درون روشن شد. مسیح میوه ی زرین را به ایشیلوک داد و گفت: بگیر. این ارمغان من به ملت توست. این دیگر سیب صنوبر نیست، بلکه ساقه ی ذرت است. چون به خانه ی خود برسی دانه های آن را جدا کن و آنها را در اطراف خانه ات بکار. چون ساقه های تازه سبز بشود و برسد آنها را نیز دوباره بکار تا چندان زیاد شود که بتواند همه ی ساکنان آمریکا را سیر بکند. ایشیلوک برخیز و برو. مودستو، تو هم باید با ایشیلوک به خانه باز گردی. من در راه بازگشت مراقب شما خواهم بود. آمرزیده باشید؛ اما در اینجا به کسی مگویید که از کجا آمده اید.
بازگشت ایشیلوک و مودستو به آسانی و بی هیچ حادثه و ماجرایی انجام گرفت. بادی موافق وزید و زورق آنان را به سوی آمریکا راند. در آغاز بهار آن دو به مصب شط پاپالوآپام رسیدند.
ایشیلوک اندرز مسیح را کار بست. دانه ها را در اطراف خانه ی خود بر زمین افشاند. مودستو نیز که دانه ای چند از آنها را به چنگ آورده بود چنین کرد. پس از چند سال ساقه های زرین ذرت سراسر آمریکا را فراگرفت. مردمان از استپ های شمال گرفته تا کوه های کوردیلر (33) چه در دشت و چه در دره، چه در جنگل و چه در کرانه ی دریا به خوردن آن خو گرفتند. از آن پس حتی در سال های خشک و نایابی نیز سرخ پوستان معنای گرسنگی واقعی را درنیافتند و از این روست که آنان ذرت را هدیه ی خدا می دانند و به هنگام بازی و تفریح در کشتزارها هرگز ساقه های آن را لگد نمی کنند و به دیده ی احترام بر آنها می نگرند و نیز در جشن سال نو در هر خانه ای شاخه ی صنوبری باید باشد و کودکان مانند ایشیلوک شاخه ی صنوبری به دست گیرند و از در خانه ای به خانه ی دیگر بروند و عیدی جمع کنند، لیکن عیدی هیچ کدام آنان هرگز به خوبی و زیبایی آنچه چهارمین شاه جادوگر از عیسی مسیح گرفت نخواهد بود.
در این موقع صدای زنان که آشپزی می کردند بلند شد و ما را به خوردن سحری دعوت کردند. داستان ما به پایان رسید؛ اما هر وقت بلالی را که روی آتش سرخ شده است دندان می زنید ایشیلوک را به یاد آورید و در دل او را سپاس گزارید.
پینوشتها:
1. Papaloapam
2. Modesto
3. Alvardo
4. Pinata
5. San André Tuxtla
6. Panchito
7. Elvia
8. Justo
9. Mercedés
10. Tortilla گرده نانی است که با ذرت می پزند.
11. Gaspard
12. Melchior
13. Balthazar
14. Ichilokc
15. Chamula
16. Chiapa
17. Ananas
18. Zapot
19. Aguacate از انواع گلابی های آمریکاست.
20. Papaya از میوه های خاص قاره ی آمریکا که شباهت بسیار به کدو حلوایی دارد.
21. Sandya یعنی هندوانه.
22. Chirimoya از میوه های گرم سیری که گوشتی سفید دارد.
23. Akakakia
24. Veracruz
25. Tehuantepec
26. Rhouk یا یوما ( Puma ) یوزپلنگ خاص قاره ی آمریکاست.
27. Nochixtlan
28. Huajuapan
29. Hâk
30. Caïman از انواع تمساح ها.
31. Nazareth
32. Cafarnaüm
33. Cordilleres
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم