ادبیات داستانی مکزیک

گنج اوریزابا

در داستان ها و سرگذشت های وراکروزی همیشه پای بنژول به میان می آید. از قضا در این داستان پای پنج بنژول در میان است زیرا در برابر هر یک از ما بنژولی نهاده شده بود. در گوشه ای از کافه ی آرکوایریس
شنبه، 23 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گنج اوریزابا
 گنج اوریزابا

 

نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

ادبیات داستانی مکزیک

در داستان ها و سرگذشت های وراکروزی (1) همیشه پای بنژول (2) به میان می آید. از قضا در این داستان پای پنج بنژول در میان است زیرا در برابر هر یک از ما بنژولی نهاده شده بود. در گوشه ای از کافه ی آرکوایریس (3) (رنگین کمان) شیشه های عنبرفام روم (4) (عرق نی شکر) و عرق موسکاتل (5) (نوعی پیچیک) در میان برگ های پونه می درخشید. ما چشم به کوچه ی غرق در پرتو آفتاب دوخته بودیم تا هرگاه خرچنگ فروش دوره گردی از آنجا گذر کند، صدایش بکنیم و مقداری از خرچنگ های غول آسای او را که بهترین مزه برای بنژول به شمار می رود بخریم. دون پانشیتو (6) یک پای خود را که در برابر موشاشوی (7) آفتاب سوخته ای که با حرارت بسیار کفش هایش را واکس می زد، نهاده بود برداشت و پای دیگرش را پیش گذاشت و آن گاه جرعه ای از بنژول، نوشابه ای که شیرینی عسل، خنکی پونه و گیرایی همه ی می های مناطق گرم را در خود جمع دارد، سرکشید و افسانه ی لورنا (8) را به پایان رسانید.
لورنا زنی بوده است که در عشق شکست خورده و نومید شده و کودک نوزادش را کشته و پاره پاره کرده و خورده است و محکوم است که تا ابد در کوچه های خلوت وراکروز سرگردان باشد. به هنگام وزیدن باد شمال فریاد وحشت و هراس او با غریو طوفان و ناله های امواج بزرگ که سر بر موج شکن ها می کوبند و پریشان می شوند، شنیده می شود و دل کاسبکاران پاک دل وراکروز را از ترس و وحشت لبریز می کند. آنان سر به زیر لحاف می کشند و از دلهره می لرزند و خواب از چشمشان می پرد.
ما دمی چند خاموش ماندیم و حرفی نزدیم. پیش خدمت کافه گیلاس ها را جا به جا کرد و دوباره در بشقاب ها پنیر نهاد. آن گاه دون فدریکو (9) که تاکنون خاموش بود سر سیگار بزرگی را با شدّت و فشار بسیار به دندان کند و گفت: عجب! تو این داستان را هر روز تکرار می کنی،... تکرار می کنی... هر کس این داستان را از زبان تو بشنود خیال می کند که چنین قضیه ای به راستی اتفاق افتاده است. معلوم می شود که تو روزنامه نویسی...
اما دون فدریکو روزنامه نگار نبود بلکه از بازرگانان سخت وراکروز بود، سخت و سفت چون چلوارها و کتان هایی که می فروخت. بر بالای پیشانی چون مرمر سیاهش زلفانی مشکین و مجعد ریخته بود و سرش در میان شانه هایش قرار داشت.
- افسانه هایی درباره ی اشباح. من این داستان ها و افسانه ها را باور نمی کنم. به شبح اعتقاد ندارم. به جز یکی که به چشم خود دیده ام. می دانی رفیق، من داستانی دارم که در شیرینی و گیرایی دست کمی از داستان تو ندارد. این داستان شی هواهوا (10) نام دارد و داستانی است حقیقی نه خیالی...
عده ای دور ما جمع شده بودند و با کنج کاوی بسیار می خواستند داستان دون فدریکو را بشنوند.
دون فدریکو که می دانست شنوندگان علاقه مند و فراوان دارد عجله ای در نقل داستان خود ننمود. نخست آهسته و آرام سر سیگارش را با کبریتی خشک کرد و سپس کبریتی دیگر زد و سیگار را از دور روشن کرد و سرانجام سربرداشت و چنین گفت: این قضیه در جوانی من، در موقعی که شاگرد شرکت ریوبلانکو (11) بودم اتفاق افتاده است. اما درست یادم نیست چند سال پیش بود. من در آن موقع دوست خوبی داشتم که حساب دار شرکت آبجوسازی اوریزابا (12) بود. می دانید که میان اوریزابا و ریوبلانکو راه دوری نیست. در آن روزها می بایست این راه را با اسب پیمود زیرا جاده ای میان آن دو کشیده نشده بود. من بیشتر یک شنبه ها به اوریزابا به نزد دوست خود می رفتم و آن روز را با او به تفریح و گردش می گذرانیدم. حالا وضع او بد شده است. او وکیل مجلس شده است. اما این چندان مهم نیست زیرا هنوز هم پسر خوب و نجیبی است. نام او لویی... است اما ما او را لوئیزیتو (13) صدا می کردیم. من نام خانوادگی او را نمی گویم چون ممکن است برایش خوب نباشد. باری من و او عادت داشتیم که یک شنبه ها را در کافه ای که در جاده ی فورتن (14) قرار داشت و اکنون دیگر وجود ندارد، هم دیگر را ببینیم.
امین صلحی که در کنار ما نشسته بود، گفت: من آن جاده را می شناختم. آن کافه تکوئیلای (15) بسیار خوبی داشت. راستی راستی تکوئیلای بسیار خوبی بود.
« بلی، تکوئیلای آن کافه چنان عالی و گیرا بود که چون زنگ ساعت دوازده شب نواخته می شد ما می دیدیم که شمع ها باژگونه می سوزد در این موقع من برمی خاستم و قمقمه ی خود را با تکوئیلا پر می کردم و بر اسب خود می نشستم و به ریوبلانکو باز می گشتم. همه ی شما می دانید که مه بامدادی در نزدیکی های ریوبلانکو تا چه اندازه خاین و گم راه کننده است. اما من جوان بودم و هیچ گاه سرما نمی خوردم. »
مکث کوچکی پیش آمد و ما در این فاصله هر یک جرعه ای بنژول نوشیدیم. داستان وارد مرحله ی تازه ای شده بود.
باری در یکی از روزهای ماه ژانویه که باد شمال وزش دیوانه کننده ای داشت ما بیش از حد معمول تکوئیلا نوشیدیم. وقتی زنگ ساعت نیمه شب را نواخت، من و دوستم از می خانه بیرون آمدیم. آسمان پر از ستاره بود. گردباد فرو نشسته بود و به جای آن نسیمی از سوی جنوب می وزید. نسیمی گرم که بخار الکل را تخمیر کرد و اندیشه های عجیبی در دل ما برانگیخت. دوستم طبق معمول تا بیرون شهر همراه من آمد. آن شب چون به محلی رسیدیم که همیشه در آنجا از یک دیگر جدا می شدیم ناگهان روی به من کرد و گفت: آیا تو درباره ی گنج کنت آلتامیرانو (16) چیزی شنیده ای؟
من در این باره چیزی نشنیده بودم. گنج کنت آلتامیرانو در ردیف داستان لورنای پانشیتو بود. داستانی که آدمی را ایستاده به خواب می برد. می دانید؟ خانه کنت آلتامیرانو خانه ی قدیمی یک طبقه ای بود که در سه کیلومتری اوریزابا در کنار جاده قرار داشت. حالا خرابش کرده اند و در جای آن کارخانه ی بشکه سازی ساخته اند. در آن روزها هنوز این خانه وجود داشت و پناهگاه خفاشان بود. دیوارهای کهنه ی آن در حال فرو ریختن بود و در بزرگ آن که از چوب بلوط ساخته شده بود همیشه بسته بود. می گفتند از دوران انقلاب استقلال مکزیک که آخرین فرد خانواده ی آلتامیرانو در ضمن دفاع از وراکروز کشته شد دیگر آن در گشوده نشده است. درباره ی آخرین کنت آلتامیرانو حرف های هراس انگیزی می زدند. شایع بود که او دختر کارگران مزارع خود را به زور به خانه ی خود می برد و با آنان عشق بازی می کرد، اما هر یک از آنان پس از مدتی ناپدید می شد. شاید کنت همه ی آنان را خفه می کرد و در خانه ی خود در گوشه ی دورافتاده ای به خاکشان می سپرد. در آنجا تنها دختران زیبا به خاک سپرده شده اند. کنت پیش از رفتن به جنگ استقلال طلبان مکزیکی همه ی طلاهای خانواده را که می گفتند بیش از هزار دورو (17) بوده است در جای امنی پنهان کرده بود و برای این که کسی نتواند آنها را پیدا کند جادویی بر آن نهاده بود. کسی نمی توانست آن طلاها را پیدا کند و ببیند مگر این که در شبی مهتاب، میان نیمه شب و ساعت دو بامداد به جست و جوی آن بپردازد و هرگاه کسی بی احتیاطی می کرد و بیش از دو ساعت در آنجا می ماند به خفاشی خون آشام تبدیل می شد. تا آن روز کسی جرئت نیافته بود برود و آن زرها را پیدا کند.
من آدم بسیار احمقی نیستم و از این روی خیلی زود دریافتم که لوئیزیتو چه منظوری دارد. من گذشته از نوشیدن تکوئیلای بسیار قمقمه ام را نیز با آن پر کرده بودم و تکوئیلا جرئت و شهامتی است که به صورت مایع در بطری ریخته می شود. من به دوستم گفتم: دلت می خواهد به آنجا برویم؟
او بی آن که حرفی بزند لگام اسبش را کشید و ما در راه گودی که به آن خانه می رفت افتادیم. نمی دانم آن خانه چگونه ناگهان در برابر ما پدیدار شد زیرا لحظه ای پیش می توانستم سوگند بخورم که دست کم یک کیلومتر با آن فاصله داریم.
فراموش نکنید که گفتم اگرچه ماه در آن شب در آسمان نبود اما ستارگان در آسمان می درخشیدند. موقعی که ما به کنار در چوبی خانه رسیدیم درست ساعت دوازده و بیست دقیقه بود.
از اسب پیاده شدیم. من به دوستم نگاه کردم. رنگ او چون چلوار سفید شده بود. اما من هم اگر گرمی تکوئیلا نبود از ترس چون بید می لرزیدم.
لوئیزیتو به من گفت: گوش کن من وسایل و ابزارهای لازم را در زیر آن بوته ها پنهان کرده ام. تو در اینجا بمان تا من بروم و آنها را پیدا کنم و با خود بیاورم تا با آنها در را از جا بکنیم. می گویند گنج در تالار بزرگ پنهان شده است...
معلوم بود که جوان از پیش خود را برای دست برد زدن به گنج آماده کرده بود و هرگاه نمی ترسید مدت ها پیش بی آن که مرا همراه خود ببرد به تنهایی به آنجا می رفت. این را هم بدانید که هرگاه من لوئیزیتو را نمی شناختم شبح ها و گنج و همه چیز را در آنجا رها می کردم و پی کار خود می رفتم و جرئت نمی کردم به دیدن جسدهای مرده بروم. اما با خود گفتم: خوب فدریکو چه خطری ممکن است پیش بیاید؟ بدترین بلایی که ممکن است به سرت بیاید این است که یک شب بیداری بکشی اما شاید چند سکه ی کوچک زر هم پیدا کنی. لوئیزیتو چندان بزدل و ترسو است که کوچک ترین آزاری به تو نمی تواند برساند.
لوئیزیتو با دو کلنگ و یک بیل بازگشت. ما بی درنگ به در حمله کردیم و در با نخستین ضربه ی کلنگ در میان گرد و غبار فراوان فروریخت. آه، تنها به یک ضربه. این پیش آمد مرا جرئت و اعتماد بخشید زیرا این در با تصویرهایی که در چوب بلوط آن کنده بودند و مثل این بود که به آدم دهن کجی می کردند و با آن آهن کوبی ها و گل میخ هایی که آدمی را به یاد در زندان می انداخت، به راستی بسیار بدمنظره بود. اما در نتیجه ی گذشت زمان به کلی پوسیده و سوراخ سوراخ شده بود. من کلنگم را بر دوش نهادم و پیش از دوستم وارد خانه شدم. درون خانه به خوبی و روشنی دیده نمی شد، اما چون سقف آن از مدت ها پیش فرو ریخته بود، ستارگان آسمان که گفتی شیطان در آنها می دمید آن شب با نوری عجیب می درخشیدند، آنجا را به قدر کافی روشن می کردند.
همراهم که فانوسی به دست داشت در پی من آمد. بدجنس از پیش فکر همه چیز را کرده بود. او دو یا سه بار دور و برش را نگاه کرد. با قدم زمین را اندازه گرفت و سرانجام گوشه ی تاریکی را نشانم داد و گفت: همین جاست. من خود را به آنجا رسانیدم و به دقت نگاه کردم. در آنجا چیزی شبیه پنجره و در جلو آن سکویی عجیب با بقایای پوسیده ی پوششی تخته ای دیده می شد. من با نوک کلنگ خود آن را آزمودم: کمی مقاومت کرد اما دریافتم که به آسانی می توانیم آن را از جا بکنیم.
آن گاه من و دوستم کلنگ و بیل خود را به کار انداختیم و گرد و خاک صد و چند ساله ای را برانگیختیم. من با کلنگ سکو را می کندم و لوئیزیتو با بیلی که به دست داشت خاک را به میان تالار می ریخت. من سکو را خراب کردم و سپس به کندن کف اتاق که در زیر آن بود پرداختم. هنوز خبری نشده بود. من روی به همراه خود کردم و گفتم: آیا به نظر تو کافی نیست؟ نه؟
او رنگ و روی خود را پاک باخته بود و با دو چشم که نگاهی دیوانه وار داشتند به من می نگریست. سرانجام با صدای خفه ای به من گفت: ادامه بده، طلا اینجاست. من وجود آن را احساس می کنم. این اندیشه چنان مغز آن بی چاره را خراب کرده بود که نمی توانست به چیز دیگری بیندیشد. شانه هایم را بالا انداختم و دوباره شروع به کلنگ زدن کردم. ناگهان صدای زهرخندی را در پشت سر خود شنیدم. ترسیدم و خواستم برگردم، لیکن در این دم کلنگ من به چیزی خورد. فشار سختی به کلنگ دادم و آن را بالا کشیدم. چیز زردرنگ بزرگی به نوک کلنگ من گیر کرده بود. من آن را به فانوس نزدیک کردم... آه! آه! آه! خدایا می دانید چه بود؟ جمجمه ی مرده ای. آری کله ی مرده ای بود که خاک پرش کرده بود. کلنگ از شقیقه وارد آن شده بود و از میان دو چشم آن چون منقار بزرگ کلاغی بیرون آمده بود. من از دیدن آن سخت ناراحت شدم، کلنگ از دستم افتاد، نمی دانستم چه کار بکنم.
اما به عکس من ترس لوئیزیتو از دیدن آن کله ی مرده ریخته بود. کله را برداشت و در میان دو دست خود گرفت و در حالی که آن را به هوا می انداخت و باز می گرفت به رقص درآمد و فریاد زد: همین جاست، پیدا کردیم، فدریکو کارت را ادامه بده، طلا همین جاست...
و من به کار خود ادامه دادم. پس از کله بقایای کالبدی را از استخوان ساق پا و دست گرفته تا دنده ها یکی یکی بیرون کشیدم. هیچ باور نمی کردم که کالبد آدمی آن همه استخوان داشته باشد. دوباره شروع به کلنگ زدن کردم، باز صدای زهرخند به گوشم رسید. این بار سر برگردانیدم و از لوئیزیتو پرسیدم: تو این کار را می کنی؟
- که چه کار می کند؟
شانه هایم را بالا انداختم و دو کلنگ دیگر زدم تق. این بار صدای سنگین تری بلند شد. اسکلت دوم...
آن را هم بیرون آوردم و دوباره به کار برخاستم. پس از ده دقیقه باز هم صدای زهرخندی برخاست. دو ضربه ی کلنگ بر زمین دم و اگر اشتباه نکنم این بار استخوان بزرگ رانی را پیدا کردم. سپس اسکلت سوم، سپس اسلکت چهارم پیدا شد، من ایستادم و روی به لوئیزیتو کردم و گفتم: گوش کن لوئیزیتو، اسکلت اول را که دیدم ترسیدم، دومی را که دیدم تعجب کردم، سومی را که دیدم خنده ام گرفت؛ اما چهارمی دیگر زیادی است. دیگر اسکلت برای من کافی است.
او در برابر من به زانو افتاد، خواهش و التماس کرد که در آنجا بمانم و قول داد که سه چهارم گنج را به من بدهد. خوب من هم خود را در اختیار او نهادم و دوباره به کار پرداختم. به پنجمین اسکلت، به ششمین، به هفتمین، به هشتمین، به... رسیدم. دانه های درشت عرق از همه جای تنم فرو می ریخت. من چون محکوم به اعمال شاقه ای کار می کردم و استخوان سر و دست و پا بود که این سو و آن سو می انداختم.
بیش از یک ساعت و نیم کار کرده بودم و از این کار سخت کسل و بیزار شده بودم، این بار ایستادم و بر دسته ی کلنگ تکیه دادم و گفتم: گوش کن لوئیزیتو، من می گذارم تو آزمایش دیگری هم بکنی اما هرگاه در این لانه ی شیطان ها باز هم استخوان بندی آدمی پیدا کنم، تو را در اینجا می گذارم و خود می روم و پس از آن دیگر تو هرگز مرا نخواهی دید.
تازه این حرف ها را زده بودم که باز صدای زهرخندی را شنیدم. به لوئیزیتو نگاه کردم. چهره اش سفید سفید شده بود و بدنش به آرامی می لرزید. من بی آن که حرفی بزنم باز به کار پرداختم.
درست پس از پنج دقیقه کلنگم به چیز سختی خورد. این چیز سخت اسکلت نبود. به لوئیزیتو گفتم: آمیگو (18)، پیدایش کردیم. یک جعبه ی چوبی است.
او فریادی از شادی کشید و آن گاه کلنگ دیگری برداشت و دیوانه وار به کندن زمین اطراف صندوق پرداخت. من و او به یک چشم به هم زدن توانستیم نصف صندوق را از خاک بیرون آوریم. در صندوق با کف اتاق هم سطح بود. من کلنگ خود را بالا بردم تا آن را بشکنم اما لوئیزیتو دستم را گرفت و گفت: گوش کن.
از دور صدای زنگ ساعتی به گوشم رسید. صدای زنگ ساعت اوریزابا بود.
لوئیزیتو آهسته در گوش من گفت: ساعت دو است، خیلی دیر شده است.
باز صدای زهرخندی به گوشم رسید. دلم سخت به تب و تاب افتاده بود. فکر کردم که درست نیست که دو ساعت گورکنی کنم و بعد بگزارم و بروم. لعنت بر کنت های آلتامیرانو و خفاشان خون آشامشان باد! شانه هایم را بالا انداختم، نفسی تازه کردم، کلنگ را بالا بردم و به یک نواخت در صندوق را شکستم!
آی، آی، آی! رفقا، می دانید توی آن صندوق چه بود؟ اسکلتی دیگر، اسکلتی که سالم تر مانده بود و پاره ای لباس از استخوان های آن آویخته بود. با دیدن آن به خشمی دیوانه وار دچار شدم، کلنگ را برداشتم و به جان اسکلت افتادم، آن را برگردانیدم، دست به همه جایش مالیدم و زیرش را نگاه کردم. نه، اثری از گنج نبود.
ناگهان صدای ضربه ای، فریادی بزرگ به گوشم رسید. بادی منجمد کننده بر شانه هایم زد و فانوس را خاموش کرد. فریاد زدم: لوئیزیتو.
این بار زهرخند تقریباً در بیخ گوشم ترکید. کلنگ را انداختم و به طرف در دویدم. در آن دم که به در خانه رسیده بودم صدای بال و پر زدن هایی را شنیدم و بال هایی به صورتم خورد. به یک جست خود را به روی اسبم انداختم و پنج دقیقه بعد در جاده ی ریوبلانکو اسب می تاختم...
دون فدریکو خاموش شد. سیگار دیگری از جیب خود بیرون آورد و سر آن را به دندان جوید. ما همه خاموش بودیم. سرانجام من جرئت کردم و پرسیدم: خوب لوئیزیتو چه شد؟
دون فدریکو چشمکی زد و سرش را تکان داد و گفت: لویزیتو؟ همان طور که به او گفته بودم دیگر ندیدمش.
- آیا او بالاخره گنج را پیدا کرد؟
- اگر هم پیدا کرده باشد در این باره حرفی به من نزده است. چیزی که می توانم به شما بگویم این است که او هشت روز بعد، از حساب داری شرکت استعفا داد و با کشتی به اروپا رفت و بیش از شش ماه در آنجا گردش کرد و چون بازگشت او که پیش تر آه نداشت که با ناله سودا کند زمینی در کنار جاده ی فورتن خرید. اگرچه در دوره ی اصلاحات ارضی، دولت زمین را ضبط کرد اما به طوری که گفتم او حالا وکیل مجلس است...
دون فدریکو به آهستگی بسیار سیگارش را روشن کرد.
شاید هم منظور کنت آلتامیرانو از خفاشان خون آشام همین بوده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Veracruze بندری است در کشور مکزیک در ساحل خلیج مکزیک. - م.
2. بنژول (Benjoul) نوشابه ای که مایه ی آن عرق پونه است.
3. Arco Iris
4. Rhum
5. Moscatel
6. Don Panchito
7. Muchacho یعنی پیش خدمت.
8. Llorena
9. Don Federico
10. Chihuahua
11. Rio Blanco
12. Orizaba
13. Luisito
14. Fortin
15. Téquila الکلی است بسیار قوی که از شیره ی ماگی گرفته می شود.
16. Altamirano
17. Douro پول اسپانیایی.
18. Amigo کلمه ای است اسپانیایی به معنای رفیق و دوست. - م.
منبع مقاله: اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط