نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ادبیات داستانی مکزیک
- دونا خزوزا (1) حتی یک نقل هم برایم نمانده است. لعنتی ها همه ی آنها را از من گرفتند.- پولش را دادند؟
- البته دوناخزوزا، پولش را دادند، آن هم با دلار نقره؛ مگر می توانستند پولش را ندهند.
- اما آنها مغازه ی ماکسیمینتو (2) را که حاضر نشده بود چیزی بدهد بنوشند زیر و رو و غارت کردند.
- دوناخزوزا، آنان وحشی هستند. آن همه سرخ پوست در کشورشان کشتند کافی نبود حالا آمده اند ما را بدبخت و بی چاره کنند. ما چه کار بدی کرده ایم جز این که آزادی و استقلال کشورمان را اعلام کرده ایم و این کاری است که آنها هم سی سال پیش به رهبری جرج واشنگتن انجام دادند. آنها مدتی است که چشم طمع به تگزاس ما دوخته اند. حالا هم نقل های من، نقل های دون فیلیپ را از دستش می گیرند. آنان به هیچ و هیچ کسی احترام نمی کنند. دوناخزوزا، می دانید چقدر نقل خوردند؟
- نه، دون فیلیپ.
- هیجده پیمانه. دوازده نفرشان ریختند اینجا و در حالی که همه با هم با زبان خودشان که به فریادهای اردک ها شباهت داشت حرف می زدند، شروع کردند مشت مشت از آنها خوردن. ای کاش آنها را می خوردند. اما نه، هوفی می انداختند توی دهنشان و فرو می دادند، حتی آنها را نمی جویدند و چون شکم صاحب مرده ی هر دوازده نفرشان پر شد، کاسکت هایشان را با آنها پر کردند و دست به دست به آنهایی که در بیرون ایستاده بودند دادند. مثل این که در اطراف نیویورک یا فیلادلفیا نقل بادامی پیدا نمی شود. من زیاد هم تعجب نمی کنم زیرا نقل هایی چون نقل های من در هیچ جای دنیا پیدا نمی شود.
دون فیلیپ حق داشت به نقل های خود بنازد و با غرور و سربلندی از آنها یاد کند زیرا نقل های او به راستی بسیار خوش مزه و لذت بخش بود و شهرت بسیار داشت. اما باید گفت که دون فیلیپ قناد بزرگی نبود. در تاریخی که این داستان روی داده است یعنی در سال 1847 دکان او در مدخل دهکده ی کوچک تلالپان (3) که از شهر مکزیکو چندان دور نیست و امروز جاده ی کوئرناواکا (4) از آن می گذرد، قرار داشت. از جمله ی چیزهایی که خاص تلالپان بود، باید از بارباکوآ (5) ی می خانه ی ماکسی مینتو یعنی گوشت خوک بچه ای که در ظرفی کاملاً در بسته و زیر خاک پخته می شود و پولک (6) یعنی نوشابه ای که از شیره ی ماگی کشیده می شود، و از سان هیرونیمو (7) می آید، نام ببرد. شیل (8) های دوناخزوزا نیز شهرت بسیار داشت. این فلفل سبزها اشک از چشم شیطان هم بیرون می کشید.
شیل یا فلفل سبز روح و مایه ی آشپزی مکزیکی است. آشپزی مکزیکی بسیار تند است. شیل انواع و اقسام مختلف و درشتی و کوچکی و رنگ های گونه گون دارد. بعضی از آنها تندی تیز و خشن و بعضی تندی پنهان دارد. تندی بعضی به محض خوردن و پیش از فرودادن معلوم می شود و تندی بعض دیگر پس از خورده شدن. فلفل های سبز دوناخزوزا همه ی انواع تندی ها را در خود جمع داشت سالسیتاهایی (9) که با آنها ساخته می شد مرده را جان می بخشید. کافی بود مقداری از آن را در مولی (10) بریزند و این چاشنی که با فلفل و سیب و گوجه فرنگی و کنجد و موز و کاکاهوئت کاکائوی تلخ ساخته می شود به بوقلمون سرخ کرده ای بزنند تا بوقلمون بال هایش را تکان بدهد و پرواز کند.
کسب و کار این سه فروشنده بسیار خوب و رو به راه بود. آنان در میان کسانی که روزهای یک شنبه از شهر برای گردش و تفریح به تلالپان می آمدند، مشتری فراوان داشتند و دون فیلیپ حق داشت عزا بگیرد که همه ی نقل بادامی هایش را گرفته و برده بودند زیرا نمی دانست فردا به مشتریان پر و پا قرص و همیشگی خود چه جوابی بدهد.
نیروهای مسلح ایالات متحده ی آمریکا در ژانویه ی 1847 بر کشور مکزیک تاختند و آن را به زور به تصرف آوردند. جای شگفتی بسیار بود که ملتی که بر حکام انگلیسی خود شوریده بود و خود حق تعیین سرنوشت خود را به دست آورده بود چنان بی محابا حق ملت دیگری را در تعیین سرنوشت خود زیر پا بنهد. اما هرچه باشد آمریکایی های شمالی مردمانی متمدن بودند و مکزیکی های وحشی حق نداشتند ایرادی به کار آنان بگیرند. مکزیکی ها این کار را هم نکردند و تنها به این بسنده کردند که تفنگ به دست بگیرند و در راه آزادی و استقلال کشور خویش با متجاوزان پیکار کنند. لیکن این کار هم مانع از این نشد که ایالات متحده ی آمریکا در جنگ بر مکزیکی ها غلبه کند. اگرچه در بهای این پیروزی خون بسیاری از جوانانشان بر زمین ریخته شد. آنان در ماه اوت 1847 به دروازه های پای تخت مکزیک رسیده بودند. سپهبد آنایا (11) که در صومعه ی کروبوسکو (12) موضع گرفته بود از شهر دفاع می کرد. تلالپان را گروه کوچکی از سربازان آمریکای شمالی اشغال کرد. سربازان یانکی (13) یا گرینگو (14) غول های بزرگی بودند که لباس متحدالشکل خاکستری بر تن و کاسکت های کوچک خنده داری بر سر داشتند. آنان پسرهای بدی نبودند اما بسیار تند و خشن بودند خاصه در مواقعی که به آب جو دسترس پیدا نمی کردند زیرا خیلی از پولک بدشان می آمد. اما سربازانی که تلالپان را اشغال کردند سربازانی ملاحظه کار و میانه رو بودند زیرا فرمان ده آنان درجه داری از دین داران قشری انگلستان نو بود و دمی چشم از آنان برنمی داشت. لیکن سخت گیری او مانع از این نشد که سربازان زیر فرمانش همه ی نقل های فیلیپ را بخورند. فیلیپ ناچار بود شب تا صبح کار کند تا ذخیره ی لازم را برای روز یک شنبه آماده کند. او تک و تنها در دکان خود کار می کرد و زیر لب غرولند می کرد و می کوشید دکانش را مرتب و منظم کند. در این موقع آمریکایی سرخ روی زردمویی وارد شد و گفت: Hello! more sweets (15)
- ها! حالا دیگر چه از من می خواهید؟
- Sweets... Sugar (16)
او این حرف ها را گفت و چنین وانمود کرد که چیزی را می جوید.
- چه می خواهید؟ باز هم نقل بادامی می خواهید؟
- yes. sweets. (17)
- شما مرد جسوری هستید. دیگر نقل بادامی نیست. شما همه ی آنها را خوردید. می فهمید نقل بادامی (No) تمام شد. فینیش (Finish!) (18).
سرباز قیافه ی حیرت زده ای به خود گرفت، سپس قیافه اش باز شد. با انگشت شیره ای را که دون فیلیپ روی پیش خوان نهاده بود نشان داد و آن گاه ساعتش را بیرون کشید و پرسید: When؟ (19)
- کی؟ من چه می دانم. من باید همه ی شب را کار کنم. من مشتریان منظمی دارم که برای خریدن نقل به اینجا می آیند و من باید برای فردا نقل برایشان آماده کنم. فردا، فهمیدی؟ فردا ساعت ده، ساعت ده، ten (20).
- Oh yes! Tomorrow ten o’clock (21)
- کلاک، کلاک، آره، آره و حالا دکان را خالی کن می خواهم درش را ببندم.
نزدیکی های ساعت یازده آن شب فیلیپ که سرگرم پختن شیرینی بود، شنید که یکی آهسته در دکانش را می زند. در را باز کرد و دید ماکسیمینتو است. می خانه دار انگشت بر لبانش نهاد و آهسته گفت:
- فیلیپ می توانی یک دقیقه پیش من بیایی؟
می خانه دار همه ی در و پنجره های می خانه اش را بسته بود و کوچک ترین نوری از می خانه به بیرون نمی تافت. اما آشپزخانه ی بزرگ پر از جمعیت بود. فیلیپ در آنجا دو نفر را دید که لباس سبز و سرخ پیاده نظام مکزیکی بر تن کرده بودند.
ماکسیمینتو به او شرح داد که: اینان دسته ای از سربازان اند که پس از پیکار در پادیرنا (22) توانسته اند حلقه ی محاصره را بشکافند و فرار کنند و حالا می خواهند خود را در صومعه ی کروبوسکو به ژنرال آنایا برسانند.
فیلیپ گفت: اما جاده را سخت مراقبت می کنند.
گروهبان که جوانی نورس و شاید دانش جوی دانشکده بود و نگاهی جدی داشت سخن او را برید و گفت: ما این را می دانیم. اما چون مهمات درست و حسابی نداریم نمی توانیم راهی برای خود باز کنیم. من امیدوار بودم که شما بیراهه ای را بشناسید و ما را از آن راه وارد شهر کنید.
فیلیپ سرش را تکان داد:
- کاری نمی توان کرد. آنان همه ی راه ها و کوره راه ها را گرفته اند و شما از هر راهی بروید ناچارید از برابر نگهبانان آنان بگذرید.
چهره ی گروهبان گرفته شد و گفت: هرچه باداباد. من آخرین کوشش خود را می کنم. من برای هر یک از سربازانم سی گلوله دارم. اگر بتوانیم دشمن را غافل گیر کنیم یک در ده امید موفقیت داریم.
ماکسیمینتو فریاد زد: این کار را بکنید. من می روم به پست نگهبانی سربازان دشمن بلکه بتوانم سرشان را گرم کنم چون آنان کاملاً مراقب راه ها هستند. بهتر است روز روشن این کار را بکنید که به فکرشان چنین کاری نرسد. شما اگر راه گودی را که در پس می خانه است در پیش بگیرید می توانید بی آن که دیده شوید خود را تا نزدیکی های پست نگهبانی برسانید از آنجا تا شهر بیش از صد متر راه آشکار نخواهید داشت.
دوناخزوزا که در کنار اجاق ایستاده بود و خود را گرم می کرد گفت: می توان برای سربازان پیراهن و کلاه حصیری تهیه کرد. با این لباس ممکن است توجه سربازان را به خود جلب نکنند.
فیلیپ که در گوشه ای ایستاده و با ابروان به هم پیوسته به اندیشه فرو رفته بود سرش را تکان داد و گفت: نه، مهمات خود را بیهوده حرام نکنید، ممکن است ژنرال آنایا در صومعه ی کروبوسکو به آنها احتیاج داشته باشد. ماکسیمینتو بد فکری نکرده است اما پیمودن صد متر در زیر رگبار تیر بیست نفر کار آسان و بی خطری نیست، لباس کشاورزی پوشانیدن به سربازان نیز ممکن است فایده ای نداشته باشد چون درجه دار یانکی خیلی باهوش و بدجنس است و گول نمی خورد و اگر دوستان ما گرفتار بشوند آنان را سرباز چریک به شمار می آورند. گوش کنید من فکر دیگری دارم. نمی دانم می توان این فکر را عملی کرد یا نه اما آزمایش آن زیانی ندارد. دوناخزوزا من برای انجام دادن این فکر به کمک شما احتیاج دارم.
فیلیپ نقشه ی خود را شرح داد. نقشه ی او مورد تأیید همه قرار گرفت. او به دکان خود رفت و برای تأمین ذخیره ی نقل بادامی تا سپیده دم کار کرد.
بامداد فردا سر ساعت ده سربازان آمریکایی پشت در دکان او صف بسته و به نوبت ایستاده بودند. فیلیپ به آنان گفت: خوب، خوب. هم دیگر را تنه مزنید و هل مدهید. برای همه نقل بادامی هست.
او ترتیب تقسیم نقل ها را داد. آنها را می کشید و در کاسکت های کوچک می ریخت و کاسکت ها دست به دست می گشت و تا آخر صف می رفت. سربازان جیب های خود را با نقل پر کردند و رفتند در محل های نگهبانی به هم قطاران خود نیز دادند. بیش از سه دقیقه طول نکشید که آخرین سرباز پول نقل خود را پرداخت و در حالی که مشتی نقل در دهنش می ریخت خداحافظی کرد و از دکان فیلیپ بیرون رفت.
هنگامی که فیلیپ در دکانش را می بست صدای دشنام و ناسزای سربازان آمریکایی به گوشش رسید شتابان در را بست و از در عقبی تا جاده ی گود دوید. سربازان مکزیکی که در پس بوته ها پنهان شده بودند منتظرش بودند. گروهبان از او پرسید: خوب چه خبر تازه؟
- کار رو به راه است. چند دقیقه دیگر هم صبر کنید. گوش کنید.
از دهکده داد و فریادهایی عجیب به گوش می رسید. تاکنون چنان داد و فریادی در دره ی تلالپان شنیده نشده بود. اگر کسی می خواست درباره ی انواع ناسزاها و دشنام ها، که زبان انگلیسی از این حیث بسیار غنی است، مطالعه و تحقیق کند بهترین فرصت را داشت.
فیلیپ آب دهانش را با خشنودی فرو داد و گفت: این هنوز اول کار است.
او برای دیدن سربازان آمریکایی روی آرنج هایش تکیه داد و از خندق سرک کشید. در برابر پست نگهبانی، ده نفر از سربازان آمریکایی با درد و نومیدی بسیار به خود می پیچیدند. بعضی دست به گلو، بعضی دست به معده و بعضی دست بر دل خود نهاده بودند. تفنگ از دستشان بر زمین افتاده بود، از میان لبان آماس کرده ی آنان صداهای خشن و تندی بیرون می آمد. یکی از آنان که به خشمی ناگهانی گرفتار شده بود مشتی به طرف دکان فیلیپ تکان داد و بعد پیشتوی خود را به در بسته ی آن خالی کرد.
فیلیپ گفت: نمک نشناس ها، این هم مزد دست من، من چه بدی به شما کرده ام؟ رفقا، به نظرم کار آنها ساخته است. گروهبان شما می توانید علامت بدهید تا سربازانتان حرکت کنند. آمریکایی ها در حالی نیستند که بتوانند زیاد اسباب دردسرتان بشوند. موفق باشید.
گروهبان گفت: به امید خدا.
سربازان سبز و سرخ پوش مکزیکی ناگهان به جلو محوطه ی نگهبانی پریدند. آمریکایی ها لحظه ای تلو تلو خوردند هم دیگر را تنه زدند، سه تن از آنان که بی گمان نقل نخورده بودند پیش دویدند و درصدد تیراندازی برآمدند، پیش از آن که تفنگ هایشان را آماده کنند و تیراندازی بکنند شلیکی که از طرف سربازان مکزیکی شد آنان را بر جای خود میخ کوب کرد. دیگران با چهره ای که درد و ناراحتی در آن خوانده می شد. سلاح های خود را برداشتند. درجه دارشان پیش دوید و با صدایی لرزان فرمان هایی داد. نظم به کندی در میان سربازان آمریکایی برقرار شد. دو گشتی پیش دویدند، لیکن بسیار دیر شده بود، مکزیکی ها در پس بوته زارها از دیده ی دشمن پنهان شده بودند.
نزدیکی های غروب آفتاب چهار سرباز آمریکایی با تفنگ هایی که سرنیزه بر آنها زده بودند به جست و جوی فیلیپ که طبق معمول دکان خود را باز کرده بود، آمدند. درجه دار یانکی مترجمی همراه داشت و در پشت میزی با قیافه ای عبوس هم چون مجسمه ی عدالت نشسته بود، به وسیله ی مترجم به فیلیپ گفت: شما باید بدانید که سزای راه زنان و سوء قصد کنندگان به نیروهای قانونی طبق قانون حکومت نظامی مرگ است.
- بلی، سینیور. (23)
- شما متهمید که نگهبانان را مسموم کرده اید.
- من، سینیور؟
لحن کلام فیلیپ هم حاکی از تعجب بود و هم از درد و هم از ناراحتی این که بی گناه متهم شده است.
- در نقل ها چه ریخته اید؟
- سینیور، آنچه همیشه می ریزیم شکر، عطر،... آه، بلی...
دهان فیلیپ برای خنده تا بناگوشش باز شد. او گفت: فهمیدم شما چرا به من بدگمان شده اید. چون بادام من تمام شده بود به جای بادام فلفل فرنگی در میان نقل نهادم. این نوع نقل خاص اینجاست و بسیار هم مورد پسند است. من فکر می کردم که به مهمانان خود خدمت بزرگی کرده ام. آخر آنان خیلی از نقل های من خوششان آمده بود. من نخواستم آنان را از چیزی که آن همه دوست می داشتند محروم کنم.
لحن فیلیپ حاکی از اطمینان و صداقت و سادگی بسیار بود. مترجم جواب او را به درجه دار ترجمه کرد. درجه دار آمریکایی خنده ی تلخی کرد، سپس دست در جیب هایش برد و مشتی نقل بیرون آورد و روی میز ریخت و گفت: این ها را بخورید.
- چشم سینیور، از لطفتان متشکرم.
فیلیپ نقلی را برداشت و با آهستگی بسیار آن را جوید و فرو داد. می خواست طرز نقل خوردن را به گروهبان آمریکایی یاد بدهد. دهان و گلو و دستگاه های گوارش مکزیکی ها به تندی فلفل عادت کرده است. وقتی در مکزیک به شما می گویند: تند نیست، بهتر است آن را اوّل با نوک زبان امتحان کنید. فیلیپ که برای سلامت خود هر بامداد مقداری جوشانده ی فلفل سرخ را با آب خنک می نوشید، دهان و گلویی رویین داشت و با این همه باید گفت که فلفل های دوناخزوزا بسی تندتر از همه ی فلفل هایی بود که فیلیپ تا آن روز خورده بود. فیلیپ آن روز فهمید که دوناخزوزا که همیشه می گفت: دون فیلیپ. فلفل های کوچک سبز من، شاهان و امپراتوران فلفل هاست، کافی است تو را وارد انباری بکنم که آنها را در آنجا ذخیره می کنم تا به عطسه بیفتی. سخن بیجا نمی گفته است.
فیلیپ احساس کرد که موج تندی سوزنده ی فلفل دهن و گلو و دماغش را فراگرفت. پنداشت که اکنون سرش می ترکد. اما آمریکایی ها چهارچشمی او را می پاییدند و مراقب بودند که کوچک ترین ضعفی در او ببینند. فیلیپ لبخندی زد و گفت: سینیور، گمان می کنم زیاده روی کرده ام. این نقل ها بهترین نقل هایی هستند که در همه ی عمرم ساخته ام. اجازه بدهید یکی دیگر برادرم و بخورم؟
آن گاه دست دراز کرد و مشتی نقل برداشت و با خودداری عجیبی آنها را خورد.
گروهبان آمریکایی در حالی که عرق پیشانیش را پاک می کرد گفت: می توانید بروید.
فیلیپ پس از بازگشت به دکان تورتیلایی خورد و مقداری آب نوشید و نفس راحتی کشید.
چند روز بعد صومعه ی کروبوسکو به دست آمریکایی ها افتاد. ژنرال آنایا که مهماتش تمام شده بود ناچار شد اسلحه را بر زمین بگذارد. لیکن پیش از آن که مکزیک به دست تجاوزکاران بیفتد در هر گوشه و کنار پیکارهای خونین روی داد. ملت در همه جا نمونه های بی مانندی از جان فشانی ها و از خودگذشتی ها و قهرمانی های باورنکردنی از خود نشان داد. در کاخ شاپولتپک شش دانش جوی دانشکده ی افسری که در واقع بچه هایی بیش نبودند برای دفاع از درفش خود مردانه جنگیدند و کشته شدند.
تاریخ نام این قهرمانان را ثبت کرده است. نام دون فیلیپ، قناد ساده ی تلالپان فراموش شده است. لیکن هر کس در زندگی خود یک بار مزه ی تند شیل مکزیکی را بچشد از خودگذشتگی و هوشمندی او را به یاد خواهد آورد.
پینوشتها:
1. Dona Jesusa (لازم است در اینجا گفته شود که دون (Don) در زبان اسپانیایی به معنی آقا و Dona به معنی خانم است).
2. Maximinto
3. Tlalpan
4. Cuernavaca
5. Barbacoa
6. Pulk
7. San Hieronomo
8. Chile
9. Salsita
10. Mole چاشنی فلفل.
11. Anaya
12. Chrubsco
13 - 14. yankee و Gringos نامی است که به آمریکایی های شمالی داده شده است.
15. هالو، باز هم شیرینی.
16. شیرینی، شکر.
17. بلی شیرینی.
18. تمام شد.
19. کی؟
20. ده.
21. آه، بلی، فردا ساعت ده.
22. Padierna
23. سینیور در زبان اسپانیایی به معنای آقا و ارباب است. - م.
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم