بندتو کروچه (1866-1925 م)، فیلسوف و مورخ ایتالیایی، که معتقد بود همه چیز در تجلّی روح است و تنها علومی که مربوط به روح باشد، ارزش دارد، در عبارتی مشهور میگوید: «هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است». به نظر کروچه تاریخ واقعی تاریخی است که مورخ مانند ایام زندگی خود در آن زیسته و آن را در روح خویش احساس کرده باشد. البته کروچه برای رسیدن به معرفت تاریخی، اهمیت نیروی تخیل را بسیار مهم میدانست و عقیده داشت بازسازی گذشته باید در فکر و ذهن مورخ ادراک شود. با این همه، او نیز به مانند ولتر (1778-1694) که برای نوشتن هر کتاب تاریخی خود، دهها و صدها کتاب و تذکرهها و یادداشت را مطالعه میکرد، میدانست برای دست یافتن و نزدیک شدن به عینیت تاریخی - البته اگر ممکن باشد - باید به روشی تاریخی درباب آن واقعیت مطالعه و بحث کرد. اگر ولتر پیش از آن که مطالعات عمیق خود را درباب تاریخ آغاز کند، در جایی نوشته بود که: «تاریخ یک رشته تردستی و طراری است که ما بر سر مردگان میآوریم»، از آن رو بود که هنوز دانش تاریخنگاری در اروپا - و به تبع آن در همهی جای دنیا - به بلوغ نرسیده بود و مورخ برای دستیابی به عینیت تاریخی، وسیلهای به جز متن (متنهای ادبی و تاریخی) نمیشناخت.
حضور همیشگی و ناگزیر شخصیت مورخ، وقایع نگار یا راوی تاریخ در متنی که آن را نگاشته است، سبب میشود که همان گونه که برخی تاریخ دانان و تاریخ اندیشان بارها تذکر داده اند، میان تاریخ به معنی واقعیت و تاریخ در مفهوم شناخت، تفاوت قابل ملاحظهای به وجود آید. فهم این که روایت کدام مورخ - از میان بسیاری - در باب یک واقعهی واحد درست است، البته همیشه از جمله نگرانیهای مورخان بوده است. اما این نکته که شاید اساساً طرح چنین پرسشی معقول نباشد، بر این بنیاد استوار است که گذشته را تنها میتوان از لابه لای سطور و متنها بازسازی کرد و بازشناخت؛ زیرا روایت و راوی از یکدیگر جدایی ناپذیرند.
به واقع اگر تنها ابزار مورخ برای بازآفرینی گذشته متن بود، بی تردید پرسش در باب حقیقت و هدف تاریخ نیز بیهوده مینمود. زیرا در بسیاری از متنهای موجود، تاریخ چیزی جز تیره بختی و درد و رنج آدمی را به تصویر نمیکشد و به غیر از خشونت، جهل، نفرت، تعصب و خرافه، خواننده را حتی به ذرهای از انوار وجود انسانی انسان همچون بردباری، دانایی، گذشت، تسامح و تفاهم راهبری نمیکند. به علاوه این که مورخ ممکن است گذشته را بر طبق آمال و آرزوهای خویش برای آیندگان بازسازی کند، خطری جدی است که دانش تاریخی - به مفهوم اعم آن - را همواره معروض تهدید میسازد.
توجه بی حد و حضر مورخان به متن، از دیرباز نه تنها موجب کژ فهمیهایی در تاریخ شده است، بلکه دیدگاههای تاریخی را غالباً به تاریخ نظامی و سیاسی محدود کرده و دایرهی دید و درک آدمی را از گذشتهی خویش تنگ و تاریک ساخته است. از این رو، تا روزگاری که تاریخنگاری اساساً و برحسب سنت رایج و پذیرفته شده در میان عدهای از مردمان و مورخان، تاریخ رسمی و درباری بوده، همواره تأثیر بخش عظیمی از قشرهای جامعه را به عمد یا به سهو، به فراموشی سپرده است. و در نتیجه، هرگز فهم اسبابی که امروز را از دل دیروز بیرون آورد، برای مورخان و خوانندگان تاریخ، مقدور نکرده است. این تغافل البته شاید گاه به عمد بوده، زیرا سبب شده مورخ غربی، به ویژه تا دورهای خاص از تاریخ - تمایلی به دریافتن منشأ تمدن غرب و کشف احتمالی ریشههای آن در سرزمینهای دیگر از خود نشان ندهد. این گونه تاریخنگاری که بیشتر به فرد و اندیشهها و تصمیمات او اهمیت میداد، خواه ناخواه درک ظرایف مربوط به روح ملتها و سنتهای ملی و قومی را ناممکن و یا دستِ کم بسیار دشوار میساخت. و لامحاله وظیفهی مورخ را که بخشی از آن، حفظ هویت آدمیان است، با دشواری رو به رو میکرد. به هر تقدیر، در باب موضوع متن و اهمیت آن، به خصوص از سدهی 20 م به بعد، در مباحث مربوط به روش شناسی، هرمنوتیک و نقدشناسی، گفت و گوها و تأملات اساسی شده که این وجیزه نه جای بررسی آن هاست.
اگر از سدهی 18 م به بعد، اندک اندک توجه مورخان به نوع انسان، نیروها، نهادها و جنبشها و نیز دستاوردهای فکری و هنری بشر معطوف گردید و در نهایت، به ابداع و گسترش گونهای از تاریخنگاری به نام تاریخ تمدن منجر شد، و درک جدیدی از تاریخ آدمی را ممکن ساخت، یکی از اسباب آن آشنایی مورخان با دانشهای کمکی تاریخ و توجه به آنها بود. دانشهایی همانند جغرافیا، روان شناسی، اقتصاد، سیاست، جامعهشناسی، باستانشناسی، سکه شناسی، مُهرشناسی، کتیبه شناسی، خط شناسی، فیلولوژی (2)، نام شناسی (3)، تبارشناسی (4) و نام تبارشناسی. (5)
از سدهی 19 م، که باستانشناسی شرق نزدیک و به دنبال آن، باستانشناسی ایران توسعهی قابل ملاحظه یافت، آشنایی با این گونه مطالعات، به تدریج، دستیابی به فرهنگ مادی رایج، در جهان ایرانی و نزد انسان ایرانی را در روزگار پیشین، به ویژه در عصر باستان، ممکن ساخت و در پیشِ چشم مورخ این دورهها افقهای تازه گشود.
اروپائیانی که به خصوص از عصر صفوی، به عنوان مأمور سیاسی، بازرگان، صاحب منصب نظامی و گاه پژوهشگر و جهانگرد به شرق نزدیک و ایران آمدند، با کتاب ها، نامهها و نقاشیهای خود، حس کنجکاوی غربیان را در بابِ نادانستههای رمزآمیز شرق بیشتر تحریک کردند. تا پیش از سدهی 19 م تمام آگاهیهای غرب از گذشتهی ایران - به ویژه تاریخ باستانی آن - شامل اطلاعات ناقصی از نویسندگان کلاسیک یونانی و رومی و نیز «عهد عتیق» بود. با آغاز کاوشهای باستانشناسی ایران به دست لفتوس در محوطهی باستانی شوش، که در فاصلهی سالهای 1267-1260 ق / 1851-1853 م روی داد، عصر جدید ایران شناختی آغاز شد. سپس مارسل و ژان دیو لافوا، در طی سفر به شوش، که در 1298 ق / 1881 م انجام شد، موفق شدند امتیاز حفاری در این محوطه را از ناصرالدین شاه دریافت کنند. در سالهای 1301-1303 ق / 1884-1886 م به کاوش در آن جا بپردازند. نتایج قابل توجهی که حفاریهای شبه علمی و کاوشهای گاه مخرب زوج دیو لافوا حاصل کرد، فرانسویها را مشتاق تر کرد. از این پس، بخش عظیمی از تاریخچهی مطالعات باستان شناختی ایران، از آنِ پژوهشگران فرانسوی است. از آن پس، انگلیسی ها، روس ها، آلمانی ها، آمریکایی ها، کانادایی ها، ایتالیاییها و ژاپنیها نیز در عرصهی باستانشناسی ایران وارد شدند.
تا اواسط سدهی 20 م حاصل فعالیتهای باستانشناسی ایران، افزایش قابل ملاحظهی آگاهیهای موجود در باب تاریخ هنر و معماری ایران بود. پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم، نه تنها باستانشناسان ایرانی، نیز به تدریج در این پژوهشها جایگاهی یافتند، بلکه اساساً با توسعهی قابل ملاحظهای که دانش باستانشناسی یافته بود، یافتههای این دانشمندان در ایران، به ایجاد درک دقایقی از زندگی معنوی و فرهنگی ایرانیان منجر شد. و در باب مفاهیمی چون سرآغاز تمدن، زندگی کوچ نشینی، روستانشینی و شهرنشینی در ایران، پژوهشهایی تازه و گاه مسائلی بی بدیل ارائه کرد.
باستانشناس مطالعهی خود را بر روی جوامع قدیم و تحولات آن جوامع را براساس اطلاعات به دست آمده از سطح زمین یا زیر آن درک میکند. با این همه، برحسب موضوع تحقیق باستانشناس و حوزهی زمانی مورد نظر او، ممکن است آثار برجای مانده اندک و یا تنها تکهای سفال و برخی ابزارهای سنگی و فلزی و استخوانی باشد. از این رو، باستانشناس میباید با شواهد و مدارک دیگر، اطلاعات و استدلال خود را کامل کند. معمولاً مدارک به دست آمده در مطالعات باستانشناسی، برخلاف متون تاریخی، سرگذشت پیوسته و بی انقطاع آدمی نیست. بنابراین، دانش باستانشناسی، به ویژه در دهههای اخیر، به شدت به دیگر علوم، از جمله زمین شناسی، آب شناسی، گیاه شناسی، جانورشناسی، شیمی، نقشه برداری، عکس برداری هوایی، مقاومت سنجی و ژئوفیزیک وابسته شده است. در عین حال، این نکته سبب شده که اکنون دانش باستانشناسی را نتوان دانشی کاملاً منظم با قلمروی شفاف دانست.
یک نکتهی اساسی در پژوهشهای باستان شناختی اهمیت استدلال و تحلیل است. در واقع باستانشناس، در پژوهش خود، در درجهی اول و در نگاه نخستین، احتمالاً با تعداد زیادی دادههای جدید رو به رو میشود که به طور مستقیم، نمیتوان آنها را از مدارک باستانشناسی دانست. یعنی باستانشناس پس از بررسی داده ها، محتاج مفاهیم، اطلاعات و چهارچوبهایی است که بتواند با تجزیه و تحلیل اطلاعات به دست آمده از داده ها، آنها را به مدارک باستانشناسی تبدیل کند. باستانشناس بخشی از مفاهیم و چارچوبهای خود را از لا به لای متون تاریخی و اسناد مکتوب به دست میآورد. در عین حال، تاریخچهی دانش باستانشناسی مملو از کشفیاتی است که بر مطالعهی متون تاریخی، مبتنی بوده است. با این که استفاده از متون تاریخی را، برخی از نظریه پردازان باستانشناسی نهی کرده اند، گروهی دیگر از ایشان از متون و آثار مکتوب، برای دستیابی به نظریههایی در باب جامعهی مورد مطالعهی خود استفاده میکنند.
اگر کاوشهای باستانشناسی در منطقه ای، با نتایج به دست آمده از متون تاریخی مردمان همان منطقه، منطبق باشد، دانش تاریخ و باستانشناسی در جهت تکمیل و تصحیح و تعمیق اطلاعات یکدیگر گام برداشته اند. مثال قابل توجه و ملموس دربارهی توفیق در این ارتباط معقول را تأمل در تاریخچهی دانش ایران شناسی گواهی میدهد و با معرفی کسانی چون: ارنست هرتسفلد، اریک اشمیت، اورل استاین، جورج کامرون، رومن گیرشمن، والتر هینتس، لوی واندنبرگ، دیوید استروناخ، کلاوس شیپمان، محمدتقی مصطفوی، علی سامی، عیسی بهنام، عزت الله نگهبان، علیرضا شاپور شهبازی، مسعود آذرنوش و بسیاری دیگر از دانشمندان این عرصه، بر این تأثیر مفید متقابل تأکید میورزند.
باری گذشتهی آدمی و تمدنهای گوناگون، هر چند نهایتی و پایانی دارد، اما فانی بودن انسان را اشارت میکند و در عین حال بر باقی بودن زندگی و تداوم تاریخ نظر دارد؛ مسألهای که دانش تاریخ و باستانشناسی، هر دو برای درک درست آن تلاش میکنند.
پینوشتها:
1. استادیار گروه تاریخ دانشگاه تهران
2. philology: فیلولوژی در این جا به معنی دانش نقد و بررسی تحولات یک زبان و اسناد کتبی مربوط به آن زبان است و مفهومی را که در مکتب فکری آلمانیهای سدهی 19 م تعریف میشد، در نظر ندارد. در آن نگاه، فیلولوژی عبارت بود از تحقیق در تمامی عرصههای ادبیات و فرهنگ و زبان هر قومی که بدان زبان سخن میگویند. مهمترین نمونهی نگاه آلمانی به فیلولوژی / فیلولوگی در این مفهوم را میتوان در مجموعهی عظیمی یافت که معمولاً در زبان فارسی نام آن را «به اساس فقه الغهی ایرانی» ترجمه میکنند و اول بار در سدهی 19 م تدوین آن به پایان رسید و چاپ آن تا سال 1904 م کامل شد و حاوی تمامی اطلاعات موجود آن زمان در باب ادبیات، زبانها و فرهنگ ایرانی میشد. با توجه به درک آلمانیها از فیلولوژی و عدم تطابق کامل آن با زبان شناسی و فقه الغه، شاید بهتر باشد عنوان این کتاب به شکل: «اساس فیلولوژی ایرانی» به کار رود تا این تمایز بهتر درک شود.
Gruniss der iranischen Philologie, ed W. Geiger and A. Kuhn, 2 vols, Strassburg, 1895-1904.
3. Onomastic
4. Genealogy
5. Prosopography
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره 137، صص 3-5.