نگاهی به شعر عنصری

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی را «استاد شاعران» و سرآمد سخنوران دربار محمود و مسعود غزنوی گفته‌اند. گویا از خاندانی متمکّن برخاسته و در شعر شاگردی ابوالفرج سگزی شاعر اواخر قرن چهارم را کرده بود. هنگامی که
يکشنبه، 14 تير 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهی به شعر عنصری
 نگاهی به شعر عنصری

 

نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی




 

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی را «استاد شاعران» و سرآمد سخنوران دربار محمود و مسعود غزنوی گفته‌اند. گویا از خاندانی متمکّن برخاسته و در شعر شاگردی ابوالفرج سگزی شاعر اواخر قرن چهارم را کرده بود. هنگامی که او در شاعری داشت به پختگی می رسید محمود غزنوی هم به شهرت رسیده بود و برادرش نصربن ناصرالدین سبکتگین که حکومت خراسان را داشت عنصری را به دربار محمود معرفی کرد، و چیزی نکشید که در نزد سلطان تقرب و بر دیگر شاعران تقدم یافت و از ندیمان محمود به حساب آمد. او در دربار محمود جاه و مال را با هم فرا چنگ آورد چنان که به مال و نعمت فراوان در میان شاعران پس از خود شهرت یافت و خاقانی درباره‌اش گفت:

به ده بیت صد بدره و برده یافت *** ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان *** ز زر ساخت آلات خوان عنصری

با این همه نوشته‌اند مردی بلند همت و بزرگ منش بوده و با آن که قصاید خود را به مدح اختصاص داده از بیان مضامین اخلاقی در آن‌ها غافل نگردیده است. دیوان شعرش که به چاپ رسیده متجاوز از دو هزار بیت شعر دارد مشتمل بر قصاید و چند غزل و رباعی و ابیات پراکنده ای از مثنوی‌هایش، که به نام های: «شاد بهر و عین الحیوة»، «وامق و عذرا»، «خنگ بت و سرخ بت» معروف است. امّا از دیوان شعرش که بگذریم از مثنوی‌هایی که برشمردیم جز بخشی از وامق و عذرا چیزی در دست نیست.

عنصری در شمار نخستین شاعرانی است که افکار و اصطلاحات علمی را با تخیلات شاعرانه درآمیخته و سعی نموده است تا معانی شعری را به کمک قیاسات برهانی توجیه و تبیین کند. این اتکاء به منطق و برهان اگر چه گاهی از نرمی و لطف سخنش کاسته، بدان استواری و متانت خاصی بخشیده است تا آن جا که پنداری شعرش از منطق و برهان بیش‌تر الهام یافته است تا از ذوق و هیجان. توضیح استاد صفا در این زمینه حق مطلب را ادا می کند که فرموده است: «از خصایص شعر او وجود فکر منطقی در آن است، منتهی در این جا قیاسات منتجه مبتنی بر مقدمات موهومه، و استدلالات استوار است بر مبانی و اجزاء خیالی که شاعر با مهارت از آن‌ها برای بیان مقاصد شعری خود استفاده کرده است و همین استنتاج غالباً به ابیات عنصری و مخصوصاً مصراع‌های آخر او صورت مَثَل سائر داده است.» به هر حال او شاعری توانا و هنرمند است و در بیان معانی دقیق و خیالات باریک مهارت دارد و کم‌تر بیت اوست که از مضمون تو خالی باشد. از اشعار اوست:

تا همی جولان زلفش گرد لالِستان بود *** عشقِ زلفش را به گِردِ هر دلی جَولان بود
تا همی ناتافته تاب اوفتد در جَعدِ او *** تافته بودن دل عُشّاق را پیمان بود
مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او *** کز شَبَه زنجیر باشد یا ز شب چُوگان بود
تا جهان بودَست کس بر ماه نفشاندست مشک *** زلف او چون هر شبی بر ماه مشک افشان بود
اسب گَردونست ازو گر شیر بر گردون رود *** خانه بُستانست از او گر ماه در بُستان بود
رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود *** لشکر آرایی کند وقتی که در میدان بود
شادی اندر جان ما مأوی گرفت از عشق او *** شاد باشد جان آن کس کش چنین جانان بود
تا نداری بس عجب کز عشق نیک آمد مرا *** نیک آن کس را بود کاو بنده‌ی سلطان بود
باد نوروزی همی در بوستان بُتگَر شود *** تاز صُنعش هر درختی لُعبتی دیگر شود
باغ هم چون کلبه ی بزّاز پر دیبا شود *** باد همچون طَبله ی عطّار پر عنبر شود
سُوسَنَش سیم سپید از باغ بردارد همی *** باز همچون عارض خوبان زمین اَخضَر شود
روی بَند هر زمینی حُلّه ی چینی شود *** گوشوار هر درختی رَسته ی گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز*** گَه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند *** باز مینا چشم و دیباروی و مشکین پر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار *** بوستان چون بخت او هر روز بُرناتر شود
سده جشن ملوک نامدارست *** ز آفریدون و از جسم یادگارست
زمین امشب تو گویی کوه طُورَست *** کزو نور تَجَلّی آشکارست
گر این روزست شب خواندش نباید *** وگر شب روز شد خوش روزگارست
همانا کاین دیار اندر بهشتست *** که بس پرنور و روحانی دیارست
فلک را با زمین انبازیی هست *** که وَهم هر دو تن در یک شُمارست
همه اجرام آن اَرکانِ نورست *** همه اجسام این اجزای نارَست
اگر نه کانِ بیجاده است گردون *** چرا بادِ هوا بیجاده بارست
چه چیزست آن درخت روشنایی *** که برگش اصل و شاخش صد هزارست
گهی سرو بلندست و گهی باز *** عقیقین گنبد زرّین نگارست
ورایدون کو به صورت روشن آمد *** چرا تیره‌وَش و همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمن *** چرا امشب جهان چون لاله زارست
به لال مانَد این لیکن نه لاله است *** شرار آتش نَمرود و نارست
بُت که بُتگَر کُنَدَش دلبر نیست *** دلبری دَستبُردِ بُتگَر نیست
بتِ من دل برد که صورت اوست *** آزری وار و صُنع آزر نیست
از بدیعی به بوستان بهشت *** جفت بالای او صنوبر نیست
چیست آن جَعد سلسله که همی *** بویِ عنبر دِهَست و عنبر نیست
هیچ مویی شکافته از بالا *** زارتر ز آن میان لاغر نیست
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز *** که بدان چشم هیچ عبهر نیست
سیمِ بی بار اگر چه پاک بود *** چون بُناگوش آن سَمَنبَر نیست
گِردِ روز آن دو زُلف دایره‌ییست *** نقطه‌یی ز آن دهانش کم‌تَر نیست
به لطیفی دگر چو تو نبود *** به کریمی چو میر دیگر نیست
میان زاغِ سیاه و میان بازِ سپید *** شنیده‌ام ز حکیمی حکایت دلبر
به باز گفت همی زاغ هر دو یارانیم *** که هر دو مرغیم از جنس و اصل یکدیگر
جواب داد که مرغیم جُز به جای هنر *** میان طبع من و تو میانه ییست مگر
خورند از آن که بماند ز من ملوک زمین *** تو از پلیدی و مردار پُر کنی ژاغَر
مرا نشست به دست ملوک و دَیر و سَراست *** تو را نشست به ویرانه و سُتُودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب *** که من نشانه ز معروفم و تو از مُنکَر
ملوک مَیل سوی من کنند و سوی تو نه *** که مَیلِ خیر به خیرست و میل شَرّ سویِ شَرّ
منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.