بَدرالدّین محمد چاچی متولد چاچ (ناحیهای در آن سوی سیر دریا (سیحون) که قصبهی آن بناکت بوده است) از شاعران قرن هشتم هجری است که بیشتر در هندوستان شهرت یافت و آثار او درایران چندان رواج نداشت. از کیفیت زندگانی و تحصیلاتش خبری نداریم. برخی تذکرهها احوال او را به اشتباه با بَدرِ جاجرمی درآمیختهاند. (1)
در اوان جوانی به هندوستان رفت و به دستگاه سلطان ابوالمحامد محمد شاه بن تُغلُق (725 - 752) اختصاص یافت و از او لقب فخرالزمان گرفت. وفات او بنا بر قراین موجود در اشعارش باید بین سالهای 745 و 752 اتفاق افتاده باشد.
دیوان بَدرِ چاچی مرکب است از قصیدهها و قطعههایی که جز در چند مورد که متضمن اشاره به احوال شاعر است، باقی در مدح محمد بن تُغلُق و استقبال از قصیدههای معروف انوری و خاقانی و مقرون به صنایع و استفادههای بسیار از اصطلاحهای علمی است. شیوهی سخن در شعر بَدرالدّین عبارت است از ایراد کلام منتخب جزیل همراه با تشبیههای متعدد و علی الخصوص به کار بردن انواع مجاز و استعاره به حد وفور به نحوی که سخن استادان معروف پایان قرن ششم را به خاطر میآورد. از دیوان او نسخههای اندکی باقی مانده است. دیوان بدر در نسخهای که متعلق به کتابخانهی مجلس است. در حدود 2100 بیت و در نسخهی کتابخانهی ملی پاریس متجاوز از 1500 بیت دارد. بَدرالدّین دیوان خود را به سال 745 هـ تنظیم کرده و این امر را در قطعهای متذکر گردیده است. اشتباهاً منظومهای به بحر متقارب را در ذکر پادشاهی سلطان محمد بن تُغلُق به بَدرالدّین نسبت دادهاند. (2)
از شعرهای اوست:از نام تو برکام زبانها شکر افتد *** وز بوی تو در گلشن جانها شرر افتد
بر یاد تو ناهید اگر چنگ سراید *** صد قلب به رقص آید و از چرخ درافتد
خورشید چنان مست شد از ساغر مهرت *** کاو را خبری نیست که بر بام و در افتد
هر دل که نشد تشنهی دیدار وصالت *** شک نیست که در شعلهی نار سقر افتد
و آن جان که نشد سوختهی آتش مهرت *** خاکی است که از تحت ثری زیرتر افتد
در دایرهی مهر تو هرگز نشود جمع *** آن را که نظر بر ورق ماه و خور افتد
چون صبح که زد یک نفس از سینهی پرسوز *** کی میل به خواب آید و مهرش به خور افتد
هر صبح خطایی کندم مرغ سحرخوان *** چون آتش وجدش همه در بال و پر افتد
کای بدر کلید در عرفان به کف آور *** زآن پیش که نُه طارم شش رویه برافتد
اندیش از آن روز که از زلزلهی صور *** منشق شود این گنبد و آن خشت زر افتد
تا چند تو را از هوس زلف دلارام *** بر طشت زر از دانهی عبهر دُرر افتد
زآن زلف پریشان مشو انجم صفت از مهر *** کآن زلف نه شامیست که گرد سحر افتد؟
جادوی سیاهیست که از جنبش بادی *** از کنگرهی ماه نگونسار در افتد
ابروش کمانیست که هر تیر کزو جست *** تا سینه خبردار شود بر جگر افتد...
تا تنگهای لعل شد بر تخت مینا ریخته *** بر روی روز از زلف شب مشک است هر جا ریخته
در کام دیو هفت سر بین لعبتان سیمبر *** خاک سیه زین غم نگر بر فرق دنیا ریخته
مه در نسیج یک شبه بزاز سیمابی کله (3) *** یک زرد فوطه ته به ته هنگام سودا ریخته
این چنگ بین مصبوغ دف از بیت مطرب در شرف *** بل ماهیای دان کز صدف گوهر براعضا ریخته (4)
موی سر غول است شب یا موی مرغول است شب *** بل مشک محلول است شب بر دشت و صحرا ریخته
شب زنگیای سیمین سرش بَچگانِ روی اندر برش *** وز زعفرانی معجرش شد آبِ دیبا ریخته
اطفال بین زرین سلب در مهد مینا خشک لب *** وز مهرشان پستان شب شیر مصفا ریخته
بین زنگی و رومی به هم این در دق و آن در ورم *** وز حلقشان هر صبحدم زین غصه صفرا ریخته
زرین صدف تا دربره است نقره به عنبر همسره است *** وز ابر دریا پُر دُر است لؤلؤ به هرجا ریخته ...
پینوشتها:
1. تذکرهی مخزن الغرائب.
2. رجوع کنید به فهرست نسخ خطی فارسی کتابخانه ملی پاریس، و دیوان بدر چاچی.
3. «بزار سیمابی کله» کنایه از آفتاب است.
4. مقصود از چنگ هلال، و از دف آفتاب، و از بیت مطرب خانهی زهره است و شرف مقابل هبوط و مقصود در این جا موقعی است که آفتاب در برج میزان باشد که زمان اعتدال خریفی است. در نسخهها به جای «مصبوغ» «مصنوع» هم دیده میشود.
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول