پدیدار شناسی Phenomenology(3)

یکی از ادعاهای اصلی و مهم هوسرل و سایر پدیدارشناسان این است که پدیدارشناسی بدون پیش فرض است. معنی دیگر این ادعا چنین است که نظریات پدیدارشناسی به طور مطلق همیشه درست است و بدون قید و شرط صادق است و
دوشنبه، 5 مرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدیدار شناسی Phenomenology(3)
پدیدار شناسی Phenomenology(3)

 

نویسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون




 

کاربرد اصطلاحات و مفاهیم در پدیدار شناسی هوسرل

تأویل پدیدارشناسی

یکی از ادعاهای اصلی و مهم هوسرل و سایر پدیدارشناسان این است که پدیدارشناسی بدون پیش فرض است. معنی دیگر این ادعا چنین است که نظریات پدیدارشناسی به طور مطلق همیشه درست است و بدون قید و شرط صادق است و در صدق خود محتاج هیچ شرط و فرضی نیست. این، ادعای کوچکی نیست و قدری تأمل در مورد آن بی‏جا به نظر نمی‏رسد. درباره مقصود از بدون پیش فرض بودن پدیدار شناسی، دو نظریه مطرح گردیده است:
یکی اینکه پدیدارشناسی، هیچگونه سبق ذهنی در تحقیقات خود ندارد، اعم از دیدگاه های فلسفی یا علمی(تجربی). یعنی پدیدارشناسی که در نظر هوسرل یک علم توصیفی است، در توصیفات خود سعی می‏کند به طور کامل و جدای از هر نوع دیدگاه خاص به توصیف پدیدار پرداخته و آن را آنچنانکه هست، بیان نماید.
نظریه دیگر این است که اصول و روش های اساسی این فلسفه، چنان نیست که مانند اصول موضوعه علوم مختلف ایمن از بررسی‏های مکرر و تشکیک و تردید باشد. معمولاً اصول موضوعه هر علم بدون اثبات پذیرفته می‏شود. و همواره در تمامی استدلال ها و بررسی‏های آن علم به عنوان اصلی کاملاً درست و امری ثابت شده مورد استفاده و استشهاد واقع می‏شود و از هرگونه پرسش و چون چرایی مصون است. در این نظریه پدیدارشناسی از تکیه به چنین اصولی مبرّاست و همه اصول آن مانند دیگر مسائل و نظریات آن، همواره در معرض چون و چراست و در هر مرحله‏ای از توسعه این فلسفه ممکن است اصولی که قبلاً بارها مورد بررسی و تأیید قرار گرفته، مجدداً مورد بررسی قرار گیرد و حتی نتیجه چنان باشد که آن اصل، دیگر مورد قبول واقع نشود. بنابراین چیزی به عنوان اصول اساسی که مصون از پرسش و بررسی های مکرر باشد در پدیدارشناسی وجود ندارد.
به این دیدگاه ها اعتراضاتی شده است. یکی اینکه اگر همه اصول و مبانی در پدیدارشناسی مورد بررسی مجدد واقع می‏شوند، این فلسفه بدون هیچگونه پپیشرفتی در همان نقطه شروع به دور خود خواهد گردید و نمی‏تواند بر مبنای این اصول، بنایی فکری در تبیین و توصیف مقاصد خویش بنیان نهد. چرا که شأن اصول و مبانی این است که پایه ساختمان و سازمانی‏ قرار گیرد و با سکون و آرامشی که از هرگونه شائبه چون و چرا به دور است. بار سنگین بنای فکری عظیمی را در نظریات علمی- فلسفی، به دوش خود تحمل نمایند.حال آنکه اگر مبانی، خود همواره در معرض بررسی های مکرر واقع شوند، دیگر از وجود ثبات در آن ها نمی‏توان اطمینان حاصل نمود و به مبنایی متزلزل مبدل خواهند شد. البته در پاسخ به این اشکال، بعضا به نحوه فعالیت های علمی خود هوسرل به عنوان بنیانگذار پدیداشناسی اشاره می‏شود که وی همواره در حال تجدیدنظر در دیدگاه های خود بود و هیچگاه از بررسی مجدد آن ها و عندالزوم تجدید نظر در آن ها خودداری نمی‏کرد و به همین جهت فعالیت های علمی شاقی را متحمل می‏شد.پس از مرگ وی دست نوشته‏های او از آثار چاپ شده‏اش بسیار بیشتر بود.
دیگر اینکه این عمل متضمن دور منطقی است. زیرا هر بررسی و تجدید نظری خود مبتنی بر اصولی است. چنین نیست که بتوان بدون تکیه بر اصل و منشأی نظریه‏ای را مورد انتقاد و بررسی قرار داد.اگر فیلسوف پدیدارشناس، یافته‏های فکری خویش را که ممکن است مبنایی برای پدیدارشناسی محسوب گردند، همواره و لا ینقطع مورد چون و چرا قرار می‏دهد، آیا عمل او در حوزه پدیدارشناسی است یا خارج از آن؟طبیعتاً باید در درون آن حوزه باشد.پس در این صورت مبتنی بر چه اصول و مبانی است و چگونه این بررسی مجدد انجام می‏پذیرد؟اگر بر مبنای همان اصول پدیدارشناسی است که اکنون خود محل نزاع است، آیا این همان دور منطقی نیست؟ براساس مبانی پدیدارشناسی، خود همین مبانی مورد نقد و بررسی مجدد قرار می‏گیرد و این یعنی دور منطقی.در پاسخ بعضاً گفته شده در پدیدارشناسی چنین نیست که اصولی جهت روش و نحوه انجام تحقیقات، جدای از خود فلسفه پدیدارشتاسی وضع شده باشد. یعنی روش‏شناسی(متدولوژی)خاصی جدای از تفکر فلسفی داشته باشد.در پدیدارشناسی، روش همان فلسفه است، یعنی تفکر فلسفی در این نحله فکری همان روش هم هست و این دو جدای از هم نیستند.روش پدیدارشناسی همان فلسفه پدیدارشناسی و فلسفه پدیدارشناسی، همانا روش انجام تحقیقات آن است.پس در این مکتب چیزی به نام جدایی روش و تفکر فلسفی وجود ندارد.چنانکه مثلاً در نزد دکارت می‏توان این جدایی را یافت که روش وی شک دستوری بود و این روش، همواره جدای از نحوه تفکر وی و بر نحوه انجام تحقیقات دکارت حاکم بود.پدیدارشناسی اصول ثابت ندارد، بلکه مدام در حال توسعه و تکمیل و دگرگونی است و اگر پدیدارشناسی اصل ثابتی داشته باشد، این اصل همانا اعتقاد به بررسی و تجدیدنظر مداوم در اصول و مبانی است.
اما تفسیر دیگری هم می‏توان ارائه نمود که همان بدون سبق ذهنی به تحقیقات نظری و فلسفی پرداختن است. یعنی بدون تأثر از نظرگاه خاصی، باید به تحقیقات پرداخت و هر نوع دیدگاه قبلی و فرض پیشین حجابی است در راه تحقیقات.محقق باید از دیدگاه های پیش ساخته که تبعات خاص خود را به همراه دارند، اجتناب کند تا بتواند به حقیقت پدیدار، آنچنانکه هست، پی ببرد. هر نوع صبغه فکری اعم از نظام های مابعدالطبیعی یا ناشی از روش های علوم تجربی، موجب قضاوت های نابجا در تحقیقات می‏گردد.
بنابراین در تحقیقات و بررسی های مختلف، باید همه این پیش‏فرض ها را کنار گذارده و بدون پیش‏داوری به پدیدارها توجه نمود. ظاهرا بر همین مبناست که تأویل پدیدارشناسی مطرح می‏گردد.تأویل پدیدارشناسی که برای نخستین بار توسط هوسرل مطرح گردید، در واقع ادامه روش دکارتی به نام «شک دستوری» است. پدیدارشناس نیز از همه آن چیزهایی که یقینی نیستند، بدون اینکه درصدد انکار هستی آن ها باشد، عزل نظر می‏کند.یعنی نادیده می‏گیرد و بنابر اصطلاح خود هوسرل، در پرانتز قرار می‏دهد.یعنی درباره همه اموری که بدیهی و یقین نیستند، عدم اعتبار لحاظ می‏کند و توجهی به آن ها ندارد. البته این به معنای اعتبار عدم، یعنی معدوم دانستن آن ها نیست. بلکه به معنای نادیده انگاشتن و عزل نظر کردن از آن هاست. ولی این تأویل پدیدارشناسی از شک دکارتی قاطع‏تر است؛چرا که در آن، از وجود عالم و حتی وجود من(فرد)و به تبع آن تمام علوم مربوط به انسان و عالم صرف نظر می‏شود.آنچه در نهایت باقی می‏ماند «من» ناب یا استعلایی است، من ناب حوزه گسترش عالم، حوزه یقین و شامل فکر و متعلقات آن است.
پس در تأویل پدیدارشناسی، علاوه بر وجود عالم من تجربی که موضوع علم روانشناسی و وجدان مطرح شده در نزد روانشناسان است، و نیز من مابعدالطبیعی، که دکارت در روش شک دستوری خود به آن رسید و ویژگی آن تفکر است، نادیده انگاشته می‏شود.همچنانکه ذکر شد انتقاد هوسرل از دکارت در این بود که نتیجه لازم را از حرکت و روش فکری خویش نگرفت. منظورش این بود که تحقیقات وی به من مابعدالطبیعی که خصوصیت متفکر بودن را دارد محدود شد، در حالی که نتیجه‏ای که از فکر کردن باید حاصل شود، نه وجود، بلکه فکر کردن به چیزی است و همانا متعلق داشتن تفکر است. حال این من ناب یا استعلایی که بعد از انجام تأویل پدیدارشناسی باقی ماند، ناشی از همین طرز فکر هوسرلی است.یعنی، من ناب، شامل فکر و متعلق آن است و بر همین اساس حوزه یقین و حوزه گسترش عالم هم نامیده شده است. «من روانشناسی وجود ندارد و پدیدارهای طبیعی به معنای روان‏شناسی آن، یعنی بعنوان اجزاء انسان روان- تنی(موجود مشتکل از روان و تن) وجود ندارند. این جهان با همه متعلقاتش، تمام معنا و موقعیت وجودیش برای من را، از خود من از آن جهت که استعلایی است می‏گیرد، منی که تنها به واسطه (روش) اپوخه (بین الهلالین قرار دادن)پدیدارشناسی استعلایی است که مطرح می‏شود».
بدین ترتیب پدیدارشناس، با عزل نظر از همه امور غیر یقینی، به آنچه می‏ماند(تفکر و متعلق آن)توجه می‏کند و واجد علمی یقینی می‏گردد. به همین معناست که پدیدارشناسی مقوم یا سازنده مطرح می‏شود، من ناب جهان و تعلق تفکر را در خود می‏سازد. پس آگاهی با ذهن، متعلق التفاتی و خاصیت بیرون نمائی دارد. ولی خود، محصول ذهن است.اینکه متعلق ادراکی را خارجی و عینی می‏دانیم، خاصیت شی‏ء خارجی نیست، بلکه خاصیت و ویژگی متعلق التفات و متعلق شناسائی است.این دو خصوصیت، التفاتی بودن و خارجی بودن از ویژگی های ذهن و مربوط به ساختمان آگاهی است که همه حالات‏ آن دارای متعلقی است؛یعنی آهنگ چیزی دارد.چنین است که من متفکر و من تجربی در اثر چنین ساختاری، متعلق شناسائی را خارجی و موجود می‏داند.

روش پدیدار شناسی هوسرل

روش در پدیدارشناسی تحویل یا رد و ارجاع است. با این روش از نگرش و وضع طبیعی به نگرش و وضع پدیدارشناختی منتقل می شویم. هوسرل دو گونه یا دو مرحله تحویل و تأویل را مطرح کرده است. یکی تأویل پدیدار شناسیک، و دیگری تأویل آیدتیک.
تحویل یا ارجاع پدیدار شناسیک ما را از دنیای واقعیت ها به پیشنهادهای آغازین واقعیت می رساند. و تحویل یا ارجاع آیدتیک روشی است که به یاری آن دانش ما از حد حقایق و داده ها به گستره ی ایده ها می رسد. منظور هوسرل از ایده ها گوهر تعمیم های تجربی (آمپریک) نبود، بلکه آن تعمیم های ناب بود که در برابر ذهن ما امکانات نابی را قرار می دهند که فراسوی تجربه وجود دارند.
بر اساس این روش، یعنی تحویل و ارجاع، نکته ی اصلی، وجود جهان نیست، بلکه شکل یا شیوه ای است که در آن دانش از جهان ممکن می شود. در تحویل پدیدار شناسیک که نخستین گام در تحویل است همه چیز، به پدیدار تبدیل می شود. یعنی تمام آن چیزهایی که در آگاهی و با آگاهی شناختنی هستند، چونان پدیدارهایی جلوه گر می شوند، این شکل دانش که معنایی گسترده دارد و شامل هر شکل آگاهی چون نیّت، خاطره و تخیّل و داوری می شود، نکته ی مرکزی بحث است. و نیّت به این دلیل مهم ترین نکته است که با آن هر فرد می تواند، هر چیز را در حضور آن به دست آورد و هر کنش دیگری از این کنش آغاز می شود. پس از تحویل پدیدار شناختی می توان در تحویل ایده آل گام نهاد، در این تحویل، کنش های گوناگون آگاهی طرح می شوند تا گوهر یا ساختارهای همگانی و دگرگونی ناپذیر آن ها دانسته شود.
توضیح این مطلب این است که هرگاه ما با واقعیتی مواجه می شویم و با آن ارتباط آگاهانه برقرار می کنیم، نخست از عین و ابژه که متعلق آگاهی است به پیش فرض ها یا معناهایی که در ذهن خود داریم منتقل می شویم و در قدم نخست معنایی را که از آن معناها و پیش اندیشیده های ذهنی داریم، به دست می آوریم. به عبارت دیگر، با این تحویل و ارجاع پدیدار شناختی، عین و ابژه ی آگاهی به پدیدار و ذات مکشوف نزد ذهن ما تبدیل می شود، حال، اگر تحلیل دیگری را به کار گیریم و از معانی و پیش فرض های ذهنی رها شویم و به معنایی کلی تر و بنیادی تر برسیم که ما را به درک و شهود ذات رها از هر گونه قید و محدودیت نایل سازد، توانسته ایم تحویل آیدتیک را نیز به انجام برسانیم.

تأویل متعالی

علاوه بر تأویل پدیدارشناختی و آیدتیک گونه ی دیگری از تأویل نیز وجود دارد که می توان آن را تأویل متعالی نامید. این تأویل، در حقیقت نتیجه ی دو تأویل پیشین است، زیرا انسان با حذف همه ی پیش فرض ها خود متعالی خویش را کشف می کند، یعنی انسان به عنوان سوبژه و شناسنده این مطلب را درک می کند که چیزی که دارای معناست، برای او معنا و اعتبار دارد. این هستی متعالی شکل یک زندگی نیّت گون را دارد که هرگاه از چیزی در جهان با خبر شود، در همان زمان این آگاهی در حکم با خبریش از وجود خویش است. همان من که جهان را تبدیل به جهان پدیدار می کند، در این کار، از حضور خویشتن به مثابه ی دگرگون کننده ی جهان با خبر است.
هوسرل در کتاب «تأملات دکارتی» (چهارمین تأمل) نوشت که از «پدیدارشناسی متوجه به موضوع»، به «پدیدارشناسی متوجه به خود (یا سوبژه)» می رسیم که در آن خود، خویشتن را همواره شکل می دهد و همه چیز را در پیوند با خود می سازد. این روش را می توان تحویل یا ارجاع متعالی پدیدار شناسیک نامید، متعالی است چون خود را عریان می کند، خودی که همه چیز پیش آن دارای وجود و معنا می باشند، پدیدار شناسیک است چون جهان را تبدیل به پدیدار می کند، تحویل و تأویل است چون ما را به سرچشمه ی معنا و وجود جهان تجربه پذیر، آنجا که تجربه می شود، باز می گرداند.

روش شناسی هوسرل

هوسرل به طرز آشکاری با استفاده از روش های علوم طبیعی در علوم انسانی به مخالفت بر می خیزد و استفاده و کاربرد آن ها را در مطالعه پدیده های انسانی بی فایده و بی ثمر می داند. وی می کوشد که دیدگاه فلسفی را در علوم انسانی حفظ نموده و جدایی ای که بین علم وفلسفه به صورتی که در اندیشه اثبات گرایانه مطرح است و به عقیده او آثار منفی و نامطلوبی به دنبال داشته، از بین ببرد.
نگرش دوگانه پدیدار بود سبب شد که هوسرل هستی را در دو شکل، یعنی شکل طبیعی و شکل خنثی یا پدیداری آن ببیند. وقتی که ما یک پدیدار را مورد مشاهده قرار می دهیم، در وهله اول به تعاریف و ظواهر در قالب واژه ها یا مفاهیمی خاص پی می بریم. این مرحله به تعبیر هوسرل همان شکل طبیعی یا رویکرد طبیعی به پدیدار است. درحالی که براساس دیدگاه هوسرل شکل خنثی یا پدیداری که همان واقعیت پدیده باشد در ورای حجاب های ملی، طبقاتی، فرهنگی و تاریخی قراردارد.
به تعبیری دیگر واقعیت پدیداری و خنثی هر پدیده عبارت است از هستی آن پدیده بدون حجاب ها، حواشی، حصارها و قوانینی که در اطراف آن دیده می شود. هوسرل معتقد است که کار جامعه شناسی پدیداری کشف همین واقعیت های پدیداری یا خنثی است. هوسرل می گوید هر عملی دارای نیت است و همین امر یعنی نیت است که باید موردمطالعه قرارگیرد. برای آن که عمل آگاهانه فرد قابل شناخت و دستیابی قرارگیرد، لازم است که نمودها و قالب های ظاهری و مصنوعی را از «نیت» عمل کنار زده و نیت را به تنهایی موردشناسایی قرارداد. وی معتقد است برای عبور از سطوح ظاهری و پی بردن به واقعیت اصلی هستی که نیت انسانی و روابط متقابل آنهاست، باید از روشی که آن را روش «کاهش، تقلیل (یا در پرانتز گذاشتن) پدیدارشناختی استعلایی» می نامد، بهره جست.

روش کاهش پدیدار شناختی و مراحل آن

از دیدگاه هوسرل تنها روش مفید ولازم برای برگشت به هستی واقعی و عینی روش کاهش است. او می گوید: آنچه را که پژوهشگر از واقعیت اجتماعی درک می کند، مفاهیم «مقوله بندی شده» است، نه خود اعمال و وقایع برای این منظور مطالعه باید بی طرف باشد و از نسبت دادن هرگونه ذهنیت و پیش فرض ذهنی شخصی به پدیده های موردمطالعه دوری جوید.
این تقلیل (یا در پرانتر گذاشتن) همانی نیست که در اندیشه مارکس به چشم می خورد، بلکه «در اینجا پدیدارشناسی به جای تقلیل یک عامل به عامل دیگر در چارچوب جهان تجربی، سراسر جهان تجربی را در پرانتز می گذارد تا به جوهر آگاهی دست یابد... در پرانتز گذاشتن به معنای کنار گذاشتن این فکر است که جهان واقعی به گونه ای طبیعی سامان گرفته است. بدین سان، پدیدارشناسان برخلاف مارکس نه تنها عوامل ایدئولوژیک بلکه عوامل مادی را نیز در پرانتز می گذارند.»
روش کاهش پدیدارشناسی خود دارای مراحلی است که به ترتیب عبارتند از:

۱) مرحله تهی سازی
۲) مرحله بازنگری
۳) تحلیل نیتی
۴) خودبازنگری
۵) روابط متقابل ذهنی ساختی

در ادامه شرح هر کدام از مراحل به طور اختصار بیان می شود:

۱) مرحله تهی سازی:

یا همان حرکت از تلقی طبیعی به تلقی خنثی. در این مرحله محقق باید نگرش ها، تصورات و قضاوت کلیشه ای از پیش اندیشیده شده و پیش فرض های ذهنی قبلی خود را نسبت به پدیده مورد مطالعه و همچنین تعاریف و تعابیری را که پدیدار مورد مطالعه براساس آن ها شناخته می شود، به کناری نهد.

۲) مرحله بازنگری:

این مرحله آغاز جدی روش تفسیرگرایانه و نشانگر تأکید هوسرل بر عینی و خارجی بودن فرآیند تحقیق است، پژوهشگر بعد از طی مرحله اول، در این مرحله با ذهنیتی خام و به دور از پیشداوری به قضاوت می نشیند وخود را در برابر موضوع می گذارد.

۳) تحلیل نیتی:

در این مرحله باید به موضوع و رخدادها از دیدگاه فاعل آن ها نگریست. در تحلیل نیتی پژوهشگر باید میان دو چیز تمایز و تفکیک قائل شود:
ـ میان این که فاعل چه نیتی را دنبال می کند.
ـ این که اهداف بر چه نیاتی، استوار شده اند.
البته محقق به این پرسش نیز که آیا از لحاظ منطقی تطابقی میان پاسخ دو سؤال فوق وجود دارد یا نه، پاسخ می گوید. تنها از این طریق است که می توان نیات حاضر در پس رفتار فاعل را کشف کرد و فقط در این مرحله است که می توان noiesis را از Noema یا به عبارتی «عمل معطوف به هدف نیت مند» را از «هدف نیت شده» مجزا نمود.

۴) خودبازنگری:

از آنجا که در این مرحله هم فاعل خود را برای موضوع و موضوع نیز خود را برای فاعل می نمایاند، پژوهشگر می تواند با حفظ خنثی بودن شیوه پدیداری، تمام موضوعات را با توجه به نیات و مفاهیم پنهانی موجود در «روابط متقابل ذهنی» توصیف نماید. در فرآیند تحولات پدیداری، «خودبازنگر» به عنوان تحلیل گری بی طرف و خارجی (که مصون از هرگونه تأثیرپذیری خواهد بود) ثابت می ماند. بعدها آلفرد شوتز برای برحذر داشتن پژوهشگر در حین انجام مطالعه از هرگونه قضاوت ارزشی و نگرش های طبیعی، بعد از این دو مرحله اخیر (تحلیل نیتی و خودبازنگر)، مفهوم «پرهیز» را مطرح نمود.

۵) روابط متقابل ذهنی ساختی:

در این فرآیند رابطه متقابل عمل نیت مند و موضوع نیت شده از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. کار جامعه شناس در این مرحله این است که با طی مراحل چهارگانه قبلی، دریابد که تمام تفردها و نیات جدای از هم، چیزی جز یک کل واحد و حقیقت مشترک درک شده به وسیله گروهی از مردم نیست. با طی و درک در این مرحله درمی یابیم که روش تقلیل پدیدارشناختی هوسرل نه تنها ساخت اجتماعی را نفی نمی کند، بلکه آن را پذیرفته و در روش خود نسبت به آن بی توجه نیست. توجه به این قسمت می تواند پاسخگوی منتقدانی باشد که هوسرل را متهم به تحلیل های جزءگرایانه و غفلت از کلیت پدیده ها و ساخت اجتماعی کرده اند.

مزایا و معایب روش شناسی هوسرل

بسیاری از اندیشمندان انتقاداتی به پدیدارشناسی هوسرل مطرح ساخته اند. از جمله مهمترین ایراداتی که مطرح شده، عبارتند از:

۱) نخستین انتقاد همان است که در سطور پیشین مطرح شد، این که بعضی منتقدین معتقدند که تأکیدات هوسرل صرفاً بر روی تحلیل های جزءگرایانه بوده و همین موجب شده که او به ورطه ذهن گرایی و جزءگرایی کشیده شود.
۲) با استفاده از روش مطالعات پدیداری امکان شناخت در سطح (و جمعیت های) وسیع وجود ندارد. درنتیجه این روش از قدرت تعمیم چندانی برخوردار نیست.
۳) در پژوهش های تفسیری یا پدیداری با توجه به تأکید مفرط بر ابعاد ذهنی امکان سقوط در ورطه اشراق و شهود وجود دارد.
۴) در این گونه پژوهش ها تأکید بر ابعاد کیفی و ذهنی اغلب موجبات شخصی شدن داده ها و عدم روایی تحقیق را فراهم می آورد.
۵) هوسرل با علیت گرایی مخالفت داشت و همین موجب شد که وی از هرگونه مطالعه، تحلیل و تبیین های تاریخی بازماند.
۶) فقدان جدل گرایی و ریشه گرایی در اندیشه هوسرل موجب ضعف ها و نواقصی در اندیشه وی شده است.

در مقابل از جمله مزایا و امتیازات اندیشه و پدیدارشناسی می توان از تأثیری که این دیدگاه در امحا و نفی هرگونه پیش فرض، خرافه و تعصب در شناخت و درک پدیده های اجتماعی و انسانی دارد، یاد کرد. بسیاری از مباحث، معرفتی و شناختی در جوامع بشری آلوده به تعصب، کژفهمی ها و پیش فرض های غیرمستدل و غیرمنطقی که اساسی جز اوهام ندارند، بوده اند. پدیده های نابهنجاری چون ناشکیبایی اجتماعی، قوم مداری و نژادپرستی که اتفاقاً در قرن بیستم موجب بسیاری از فجایع انسانی و بشری (جنگ جهانی دوم، آپارتاید در آفریقای جنوبی و...) گردید، در مواجهه با این اندیشه (پدیدارشناسی) رنگ می بازند.
ورود و تأثیرگذاری این اندیشه در نحله های مختلف معرفتی (معرفت دینی، معرفت علمی و...) می تواند نویدبخش آینده پرباری برای جهان علم و معرفت باشد.

نقش پدیدارشناسی هوسرل در هرمنوتیک

پدیدارشناسی هوسرل بزرگترین تأثیر را بر هرمنوتیک گذاشته است، تا آن جا که پل ریکور می گوید: «هرمنوتیک را باید شاخه ای از درخت پدیدار شناسی دانست». پدیدار شناسی مفاهیم معنا و شناخت را از بنیان دگرگون کرد. هوسرل در نقدش از روانشناسی و نیز از تاریخی گری دیلتای مبحث اصلی هرمنوتیک را از نکته شناخت به تحویل پدیدار شناسیک تبدیل کرد. هوسرل نخستین کسی بود که معنا و شناخت را موضوع اندیشه ی متعالی و فرا رونده قرار داد، اندیشه ای که حد اصلی و مقدم بر شناخت شناسی را مطرح می کند و تمامی عناصری را که جنبه ی حاشیه ای دارند (وپیش فرض های نظری را) کنار می گذارد تا به جنبه ی ناب و خالص خود چیزها برسد.
پس، هرمنوتیک دیگر منطق یا روش گونه ی خاصی از دانش نیست (آنچه دیلتای علم انسانی می نامید) و رسالتش هم دیگر دفاع از منش ضد طبیعی علوم انسانی نیست، بلکه در گستره ی شناخت شناسی جدیدی که خود نتیجه ی تحویل و تأویل متعالی است، معنا یافته است، خواندن و تأویل متن، بدین سان، کنار گذاشتن تمامی پیش فرض ها و پیش نهاده های تاریخی نظری است، تا ما با خلوص و حضور متن آشنا شویم. این گونه شناخت، آگاهی نیّت گون زندگی هر روزه را، و تمامی شاخه های علوم را اعم از علوم انسانی و طبیعی در بر می گیرد.
تلاش هوسرل برای گذر از تقابل های علم طبیعی/ علم تاریخی، و توصیف / فهم، و برای رسیدن به ساختار درونی و نهایی شناخت اساساً تلاشی بود در زمینه ی هرمنوتیک، هوسرل راه را برای هرمنوتیک گشود تا به بنیان هستی شناسی راه یابد. او اندیشه ی مدرن را با این حقیقت آشنا کرد که هر پرسشی درباره ی هستی، پرسشی است در مورد شناخت هستی، و نشان داد که عینیت بدون بازگشت به کنش های متعالی آگاهی که به هر ابژه عینیت می بخشد، بی معناست. از سوی دیگر او نشان داد که هر پرسشی درباره ی معنا و شناخت، در بنیان خودپرسشی است هستی شناسیک، و هرمنوتیک، نقطه ی مرکزی است، هم برای فهم سوبژه یا شناسنده و هم برای شناخت ابژه یا مورد شناسایی، تقابل قدیمی میان هستی و شناخت با کار هوسرل از میان رفته است. اگر هستی در حکم بازگشت به ذهنیتی خاص (سوبژه ای) باشد، که آن را تجربه می کند، و آگاهی همواره به معنای شناخت هستی خاص باشد(یعنی حرکت نیّت گون که ابژه ی آن از خود آن جدا نیست)پس می توان هرمنوتیک را همان «هستی شناسی بنیادین» خواند. بر این اساس، تقابل میان هستی و آگاهی از میان می رود.

عنصر نیت در پدیدار شناسی هوسرل

از نظر هوسرل، آگاهی در بُن و گوهرش «نیت مند» است، هرگونه آگاهی نیّتی است به سوی چیزی. یعنی هر سوبژه صرفاً به دلیل رویکردش به ابژه وجود دارد. این هسته ی بنیانی دیدگاه هوسرل است. هرگونه کنش آگاهی، برای این که کنش باشد نیازمند ابژه ای است. هر آگاهی، آگاهی کسی است به سوی چیزی، گوهر و خوی سوبژه وابسته است به منش کنشی که ابژه را درک کرده است، یا به زبان هوسرل، هم شکل است با منش کنش، پس ما اگر بخواهیم به آن گستره ای برسیم که در آن، چیزها، ناب و رها از هر گونه تعیّن به نظر آیند، باید روشی را بیابیم که ما را به موضوع های اصیل و کنش های آغازین (رها از هر گونه پیشنهاد و پیش فرض) برساند،کنش های نیت مند یک انسان بالغ و متمدن پیچیده اند، آنچه منظور اوست، یعنی معنا، از لایه های بی شمار معناها تشکیل شده است؛ پس، معنای کلی آن ها می تواند در محتواهای معنایی خود دانسته شود و تحلیل گردد، محتواهایی که هر یک به سهم خود نیت مند می باشند.
مفهوم نیّت و نیت مندی در اندیشه ی هوسرل جنبه ی کلیدی دارد، چنان که در مباحث هرمنوتیک نیز اهمّیت بسیاری یافته است. نیّت مندی بدین معنا نیست که چیزی خارجی، به گونه ای با آگاهی انسان مرتبط می شود، بلکه اساساً کنشی است که معنا را می آفریند، یعنی عین و متعلق هر کنش آگاهی از سویه ی معنایی آن جدا نیست. در فلسفه ی هوسرل ابژه و ساختار اندیشه یکدیگر را می سازند، اندیشه نخست به ابژه معنا می دهد، سپس به سوی این همانی ابژه و معنا جهت می گیرد.
توضیح این سخن این است که چنان که پیش از این بیان شد معنای ناب و خالص وقتی به دست می آید که ذات و ماهیت بدون هیچگونه پیرایه و پیش فرض دریافت و درک شود، بدین جهت معنا از ویژگی کلیت برخوردار است. بنابراین، آنگاه که انسان با واقعیتی خاص تماس معرفتی برقرار می کند و آن شی ء متعلق آگاهی او واقع می شود، انسان درکی خالص و کلی از ماهیت و ذات آن چیز دارد، این معنا توسط ذهن و سوبژه به عین یا ابژه ی خارجی تعلق می گیرد. پس این اندیشه است که به ابژه معنا می دهد، و چون این معنای کلی در مصداق جزئی تعیّن می یابد حکم به این همانی ذهن و عین یا معنا و مصداق می شود. حال اگر انسان برای نخستین بار با چیزی روبه رو شود که هیچگونه درک معنایی از آن ندارد، از طریق تحلیل به معنای آن چیز نایل می شود. هوسرل این کار را «تحلیل نیت گون» نامیده است. تحلیل نیت گون بیانگر این مطلب است که چگونه معنای هر چیز نخست در آگاهی ساخته می شود، خواه آن معنا قبل از مواجهه با عین خارجی به دست آید یا پس از مواجهه با عین خارجی.

هوسرل متقدم و متأخّر

هستی شناسی فهم مسأله ای است هرمنوتیکی که در هرمنوتیک هایدگر به صورت اصیل و صریح مطرح شد، در این نظریه، فهم نه همچون یک شیوه ی شناخت، بلکه همچون شیوه ای از وجود مطرح می شود.
به جای آن که بپرسیم: به چه شرطی ذهن شناسنده می تواند متن یا تاریخ را بشناسد؟ می پرسیم: هستنده ای که هستی او بر فهم استوار شده است، چه نوع هستنده ای است؟ به این ترتیب مسأله هرمنوتیک تبدیل می شود به تحلیل این هستی، یعنی دازاین، که به واسطه ی فهم وجود دارد. این تحول و انقلاب در اندیشه از «پژوهش های منطقی» هوسرل آغاز شد و به «هستی و زمان» هایدگر رسید، و در نتیجه، شناخت شناسی تأویل جای خود را به هستی شناسی فهم داد، بر این اساس، فهم، دیگر وجهی از شناخت نیست، بلکه وجهی از هستی است، یعنی آن وجه از هستی که از رهگذر فهم موجودیت دارد.
اکنون، این پرسش مطرح می شود که نقش پدیدارشناسی هوسرل در این تحول چه بوده است؟ در پاسخ می گوییم: سهم هوسرل در هرمنوتیک جنبه ای دوگانه دارد. از یک سو، در واپسین مرحله ی پدیدار شناسی «نقد عینیت گرایی» به نتایج نهایی خود می رسد. این انتقاد از عینیت گرایی به مسأله ی هرمنوتیک مربوط می باشد، نه فقط به گونه ای غیر مستقیم، که ادّعای شناخت شناسی علوم طبیعی را مبنی بر این که یگانه الگوی معتبر روش شناسانه را برای علوم انسانی فراهم آورده است، رد می کند، بلکه به گونه ای مستقیم نیز به آن مربوط می شود، زیرا تلاش دیلتای برای تدارک روش با همان میزانِ عینیت علوم طبیعی برای علوم انسانی را زیر سوال می برد.
از سوی دیگر، صورت نهایی پدیدارشناسی هوسرل تقدیر عینیت گرایی را به مسأله ای اثباتی پیوند می زند که راه را به سوی هستی شناسی فهم هموار می کند، درونمایه این مسأله ی تازه Lebenswelt یا «زیست جهان» است، یعنی حدی از تجربه ی مقدم بر رابطه ی سوبژه و ابژه، که درونمایه ی اصلی تمامی گونه های نوکانت گرایی بود.
حال، اگر هوسرل متأخر در این کار که می خواهد هستی شناسی فهم را به جای شناخت شناسی تأویل قرار دهد، درگیر می شود، باید گفت که نقش هوسرل متقدم در دورانی که از «پژوهش های منطقی» تا «تأملات دکارتی» را دربر می گیرد، در این مورد سخت مشکوک است. البته هوسرل بود که با تعیین سوبژه یا ذهن همچون قطب نیّت مندی، و همچون موجودی هدف مند، و با معرفی، نه طبیعت، بلکه یک حوزه ی دلالتی به عنوان همبسته ی این سوبژه، راه را هموار کرد. و اگر از موضع هوسرل سالخورده و متأخر به صورت اوّلیه ی پدیدارشناسی بنگریم، این پدیدارشناسی می تواند همچون نخستین چالش عینیت گرایی جلوه گر شود، زیرا آنچه را او پدیدارها می نامد، دقیقاً همبسته ی زندگی نیّت مند، یعنی واحدهای دلالت اند که خود زاده ی این زندگی نیّت مند هست.
با وجود این، ناگفته نماند که هوسرل متقدم فقط گونه ای ایده آلیسم جدید را بازسازی کرد که به نوکانت گرایی که علیه آن مبارزه می کرد بسیار نزدیک بود، ایده آلیسم مبتنی بر این که فرو کاستنِ نهاده های جهان در واقع در حکم فرو کاستنِ مسأله ی هستی به مسأله ی معنای هستی است، و معنای هستی به نوبه ی خود به همبسته ی ساده ی شیوه های ذهنی نیّت تقلیل می یابد.
سرانجام، علیه همین هوسرل متقدم، یعنی علیه گرایش های افلاطونی کردن و ایده آلیستی کردنِ نظریه ی معنا و نیّت مندی او بود که نظریه ی فهم پی ریزی شد. و اگر هوسرل متأخر به سوی این هستی شناسی رفت، از این رو بود که تلاش او برای فرو کاستن هستی شکست خورده بود، و در نتیجه، دستاورد فرجامین پدیدار شناسی از آن طرح اولیه دور شده بود. پدیدارشناسی، به رغم خود، به جای کشف یک سوبژه یا ذهن ایده آلیست که در نظام معنایی خود محصور است، هستی زنده ای را کشف کرد که همواره افق تمامی مقاصدش، جهان است.



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.