مترجمان: مسعود رجبی
موسی عنبری
هویت/ عاملیت، ساختار جهانی و صُدفه (1)
اگر رد كردن اروپامداری و نشاندن ضداروپامداری به جای آن، كار درستی است، پس ضروری است كه نه تنها دربارهی مبانی بنیادی "تمدن غرب" از نو بیندیشیم، بلكه باید نفوذ نژادپرستی و "شوونیسم قارهای" را در كل تاریخ نگاری یا فلسفهی تاریخ مكتوب مان بشناسیم.مارتین برنال
تاریخ به واسطهی نهضتهای جدایی خواه، براساس مرزهای ذهنی و تخیلی رقم خورده است كه شرق را از غرب جدا میكند.
هرودوت
جهانی شدن دانش و فرهنگ غربی، به طور دائم برداشت غرب از خودش را به عنوان مركز دانش مشروع و واقعی و منبع دانش "متمدن" تأیید میكند. این شكل از دانش جهانی، دانش "عام" خوانده میشود كه در اختیار همگان است و هیچ كس "صاحب" آن نیست، مگر آنكه محققان غیرغربی ادعای مالكیت آن را داشته باشند. هرگاه دانشمندان غیرغربی چنین ادعایی كنند، تاریخ (دوباره) مورد بازنگری قرار میگیرد. بنابراین داستان تمدن، داستان غربی است. بدین منظور، قلمرو سواحل مدیترانه، پایگاه و حوزهی فرهنگ عربی و سرزمینهای شرق قسطنطنیه به راحتی به عنوان بخشی از داستان تمدن غرب، فلسفهی غرب و دانش غرب میشوند و به آن اختصاص مییابند.
لیندا ت. اسمیت
همان ویژگیهایی را كه اروپامداری، عامل پیدایش پیشرفت غرب دانسته است- مانند عقلانیت و دموكراسی- در طول دوران توسعهی غرب بین سالهای 1500 تا 1900، اثری از آنان نبوده است. بنابراین باید تبیین نظری جایگزین دیگری را علیه اروپامداری ارائه و بسط دهیم. این مقاله این كار را در چهار مرحله انجام میدهد. بخش نخست، خاطرنشان میكند كه اولین سؤال محوری طرح شده توسط اروپامداری، باید به گونهای دیگر مطرح شود. این كار باید پیش از هر تلاشی برای فهم تاریخ توسعهی جهان یا تاریخ پیدایش غرب، انجام شود. قسمتهای دوم تا چهارم، خطوط اصلی تبیین ضد اروپامدارانه من را ترسیم میكنند و بر اهمیت ساختار جهانی و اشاعهی «منابع شرقی» به غرب تأكید میكنند كه در پی آن، در غرب الگوبرداری شدند. همچنین نقش هویت اروپایی و تصاحب امپریالیستی منابع شرقی پس از 1492 را به عنوان مرحلهی نهایی پیدایش غرب، اساسی میپندارد. در انتها بر اهمیت صدفه تأكید میكنیم. در نتیجه گیری نهایی، به منظور ارائهی پیش نویسی متفاوت از تاریخ جهان، اروپامداری و ضد اروپامداری را به طور خلاصه در كنار هم قرار میدهیم. حاصل ادعای من- مبنی بر اینكه شرق در پیدایش اروپا نقش بسیار مهمی داشت- این است كه ما باید مفهوم غرب شرقی را جانشین مفهوم اروپامدار غرب خالص (یا غرب به عنوان تافتهای جدا بافته) كنیم.
جست وجوی پاسخ در جایی غلط: طرح سؤالی جدید
اروپامداری از همان ابتدا با طرح سؤالی نادرست به گمراهه میرود. همهی متفكران اروپامداری (آشكارا یا تلویحی) بحث خود را با دو پرسش مرتبط به هم آغاز میكنند: «غرب چه ویژگیای داشت كه موجب رشد و پیشرفت عظیمش به مدرنیته سرمایه داری شد؟» و «شرق چه مشكلی داشت كه نتوانست به چنین پیشرفتی دست یابد؟». این سؤالات همان پرسشهایی هستند كه تحقیق ماكس وبر با آنان آغاز شد و تاكنون در اروپامداری نقش بنیادین دارند. با وجود این، بسیاری از متفكران قصد ندارند آشكارا یا عامدانه از مجموعهی تفكری به نام اروپامداری دفاع كنند. اما سؤالات طرح شده، خواه ناخواه، ناگزیر فرد را به داستانی اروپامدارانه میكشاند.این سؤالات در غایت ضدشرقی هستند. سؤالات، نخست محقق را (اغلب ناخواسته) به سوی این تفكر میكشانند كه پیدایش غرب، مسئلهای حتمی بوده است. دلیل موضوع این است كه محققان، سلطهی امروزین غرب بر جهان را واقعی و بدیهی میپندارند و سپس آن را به كل دوران گذشته نسبت میدهند و به دنبال عوامل منحصر به فردی میگردند كه غرب را چنین مسلط ساخت. در طرف مقابل، با واقعی خواندن عقب ماندگی و انقیاد امروزین شرق، این مسئله را به كل دوران گذشته نسبت میدهند و به دنبال تمامی عواملی میگردند كه مانع از دستیابی شرق به مدرنیته میشوند. در پایان "بیماری امروزین شرق" را مسئلهای گریزناپذیر در نظر میگیرند. مهمتر اینكه، این سؤالات، دستاوردهای شرق را فقط در صورتی ستایش میكنند كه براساس معیارهای غرب مقبول باشند. یعنی باید تصدیق شود كه غرب پیشرفت نهایی را به ثبت رسانده است. از آنجا كه شرق در ظاهر، پیشرفت نهایی را محقق نكرده است، پس هرگونه دستاورد اقتصادیاش بنا به ضرورت، بی دوام و ناقص نگریسته شده است. از این منظر، شرق از هر نوع ظرفیت ترقی خواهانه اقتصادی، تهی پنداشته شده است؛ بدینسان این نكته مورد تأكید قرار گرفته كه توسعه اقتصادی همواره تحت انحصار غرب بوده است.
به طور كلی، این نوع سؤالات استاندارد اروپامداری، سه پیامد متقابل دارند: اول، قائل شدن به «قانون آهنین توسعهی غربی» و «قانون آهنین عقب ماندگی شرقی». دوم، پیش فرض«سوژهی فعال غربی» در مقابل «ابژهی منفعل شرقی» از تاریخ جهان. و سوم، درك پیدایش غرب از خلال این منطق عالمگیر كه، پیشرفت را عواملی به وجود آوردند كه به طور كامل، ذاتی اروپا هستند.
پیامد مشخص این مسائل این بوده كه شرق از تاریخ توسعه و پیدایش جهان سرمایه داری مدرن بیرون گذاشته شده و غرب درون این تاریخ جا داده شده است. نقطهی اوج این دیدگاه، خواه ناخواه این است كه به پیدایش غرب، بسان یك پیروزی شكوهمند و تولد پاك معجزه آسا مینگرد. این مسئله، جوهرهی افسانهی اروپامدار در مورد غرب خالص است.
این نتیجه گیری را میتوان مورد مخالفت قرار داد و گفت كه معقولترین كار، نگاه به گذشته و تشخیص ویژگیهای مؤثر بر پیدایش غرب و نبود شرق است. چه راه دیگری را میتوانیم برای پاسخ گویی به این پرسش مطرح كنیم. این سؤال از همان ابتدا مانع از آن میشود كه پژوهشگر كشف كند شرق نه تنها پیشرفت اقتصادی بسیار چشمگیری را كسب كرده بود، بلكه در پیدایش غرب نیز سهم به سزایی داشت. خلاصه، سؤالی كه پژوهشگر را به اینجا میكشاند كه از یك سو پیدایش غرب و تراژدی شرق را به عنوان دو داستان جدا از هم در نظر بگیرد و از سوی دیگر، توجه تحلیلی پژوهشگر را به عوامل توسعهای موجود در غرب برانگیزد، به طور منطقی نمیتواند نظری متفاوت را ایجاد كند.
به هر حال، ادعای من این است كه مشكل موجود در سؤالات اولیهای نهفته است كه توسط اروپامداری مطرح شده است. برای تشریح این موضوع بهتر است خود را در یك تجربه ساده فكری وارد كنیم. فرض میكنیم كه برای مثال ما در سال 900 میلادی زندگی میكنیم. خاورمیانهی اسلامی و شمال آفریقا در آن گهواره تمدن بودند. این مناطق نه تنها پیشرفتهترین منطقهی اقتصادی جهان بودند و در مركز اقتصاد جهانی قرار داشتند، بلكه از رشد اقتصادی و رشد درآمد سرانه زیاد برخوردار بودند. اگر در آن زمان دانشگاهی برپا كرده و در مورد عوامل رشد اقتصاد ممالك مسلمین پژوهش میكردیم، ممكن بود به این پاسخها برسیم: خاورمیانه و شمال آفریقا رشد و توسعه داشتهاند، چون از مجموعهی منحصر به فردی از نهادهای عقلانی و مترقی برخوردار بودند. ابتدا، این مناطق امنیت بسیاری داشتند كه در آن شهرها توسعه یافته بودند و سرمایه دارها، تجارت جهانی را در اقصی نقاط جهان به راه انداخته بودند. دوم اینكه، بازرگانان مسلمان، تاجر ساده نبودند، بلكه سرمایه گذاران عقلانیای بودند كه برای كسب حداكثر سود در فعالیتهای سرمایهای جهانی، سرمایه گذاری و سوداگری میكردند. سوم آنكه، در این مناطق، مجموعهای از نهادهای عقلانی پدید آمده بودند از جمله نقل و انتقالات پولی، بانكهایی كه به كارهای صرافی، رهن و وام دهی با بهره میپرداختند، نوع خاصی از دفترداری دوبل، حقوق قرارداد و مشاركت، كه همگی متضمن اعتماد بسیار بود. چهارم آنكه، اندیشهی علمی پس از حوالی 800م به سرعت رشد كرد. و پنجم اینكه، اسلام نقش بسیار مهمی در به جریان انداختن سرمایه داری در سطح جهانی داشت. بی گمان در آن زمان كسی فكر نمیكرد كه كتابی با عنوان «اخلاق مسیحی و روح سرمایه داری»(2) بنویسد كه در آن اسلام را به مثابهی نیرویی «ضد پیشرفت و توسعه» رد كند. احتمال بیشتر آن بود كه كسی بخواهد كتابی با عنوان «اخلاق اسلامی و روح سرمایه داری» بنویسد و در آن به طور قطع به تشریح این مسئله بپردازد كه چرا تنها اسلام توانست توسعهی اقتصادی بسیاری داشته باشد، اما اروپای مسیحی همچنان در ركود اقتصادی شیوهی معیشتی مبتنی بر كشاورزی متوقف مانده است. ممكن بود این ادعای دانشمند وقت، سعید اندلسی (كه بعدها ابن خلدون از او پیروی كرد) را تصدیق كنیم كه میگفت: قرار گرفتن اروپا در مناطق سردسیر موجب شده است كه مردمانش جاهل و فاقد كنجكاوی علمی باشند و همچنان عقب مانده بمانند.
مثال دیگری بزنیم، اگر به سال 1100م برمی گشتیم و در آن زمان دانشگاهی با یك گروه علوم اجتماعی میداشتیم، ممكن بود این سؤال را طرح كنیم و به دنبال پاسخ باشیم كه چگونه چین در دوران امپراتوری سونگ توانست صاحب رشد مهمی در تولید صنعتی و رشد اقتصادی (سرانه) بسیار زیاد باشد، اما اروپا همچنان در سطح كشاورزی عقب مانده و تا حدی نظام تجاری ضعیف در جا میزد؟ شاید در پاسخ به سؤال این توضیحات را مطرح میكردیم: چین ویژگیها و نهادهای منحصر به فردی داشت كه آنها در غرب وجود نداشتند. چین از دولت قدرتمندی برخوردار بود كه محیطی امن و آرام را پدید آورده و به طور فعالانه شرایط و زمینههای موردنیاز سرمایه داری را توسعه داده بود. برعكس، اروپا به دولتهای زیادی تقسیم شده بود كه هیچ یك از آنان آنقدر قدرتمند نبودند كه محیطی امن و آرام برای توسعهی سرمایه داری پدید آورند. افزون بر این، چین مشكلات داخلی خود را بسیار قبل در حوالی سال 221 پیش از میلاد حل كرده بود و پس از آن، از امنیت و آرامش برخوردار بود، اما اروپا در عمل، قلمرو دولتهایی بود كه همواره در جنگ و نزاع بودند. چین اخلاق كاری بسیار نیرومندی داشت كه حاصل از آیین كنفوسیوس با عقلانیت بی همتا بود. برعكس، كاتولیسیسم، اروپا را عقب نگاه داشته بود، زیرا اطاعت از قدرت و تقدیرگرایی طولانی مدت را ترویج میكرد كه همگی مانع از صرفه جویی، تلاش و عقلانیت پیوسته میشد. چه بسا در افق فكری آن زمان كتابی میتوانست با عنوان "اخلاق كنفوسیوسی و روح سرمایه داری" نوشته شود كه در آن به طور قطع تشریح میشد كه چرا كاتولیسم با توسعهی اقتصادی دشمنی داشت، اما آیین كنفوسیوسی مجموعهی كاملی از ویژگیهای تحقق بخش به توسعهی اقتصادی بسیار را دارا بود.
مشكل بارز در اینجا این است كه در توصیف موفقیتهای مسلمین و یا چینیها و شكست اروپاییان، الزاماً عوامل همیشگی توسعه را به وضعیتی نسبت میدهیم كه همیشه در حال حركت بوده است. به همین شكل، اگر تصور كنیم در حوالی 1900 زندگی كرده و در خصوص استیلای غرب پژوهش میكنیم، همانند دو مورد گذشته، اشتباه خواهد بود كه همان نظریههای برتری مسلمین یا چینیها را این بار برای غرب قائل شویم. این موضوع به طور دقیق، همان چیزی است كه تا به حال روی داده است. از این رو در كلیهی تبیینهای اصلی پیدایش غرب، شاهد این گرایش هستیم كه ویژگیهای ثابتی به غرب نسبت داده شده كه پیشرفت عظیم آن به سوی سرمایه داری مدرن را قطعی ساخته است. اما در عین حال شرق به گونهای عقب مانده تصور میشود كه هیچ گاه قادر به توسعه نخواهد بود. با در نظر گرفتن اینكه شرق پس از 500م، پیشگام رشد اقتصادی بسیار زیاد بوده و تا 1800م، از غرب بسیار پیشرفتهتر بوده است، آشكار میشود كه این گونه تحلیلها، به طور كامل بی فایده است و اكنون باید روشن شده باشد كه چنین كار بی فایدهای، بنا به ضرورت، نتیجهی همان سؤالی بوده كه اروپامداری بحث خود را با آن آغاز كرده است.
اصلیترین مشكل این سؤال- "چرا اروپا و نه چین" یا "چرا غرب و نه شرق" - این است كه چنین پرسشهای مطلقی، پاسخهای مطلق میطلبند و این بدان معنی است كه پاسخهای سؤالات، برای غرب ویژگیهای مثبت همیشگی و برای شرق ویژگیهای همیشه منفی قائل میشوند. همین وضعیت است كه در داستان رو به پیشرفت تاریخ جهان، شرق را در حاشیه قرار میدهد. بنابراین سؤالی كه باید طرح شود، سؤالی نسبی گرا و زمان مند است. این سؤال باید از اسارت در این دام كه هر منطقه ویژگیهای همیشگی دارد، بپرهیزد. چون نسبت دادن ویژگیهای همیشگی و بی نظیر به غرب، ناگزیر روایت متفاوت دیگری، یعنی روایت توسعهی شرق را تیره و تار میكند؛ این كتاب در اندیشهی آشكار كردن این روایت بوده است. خلاصه آنكه یك سؤال زمان مند نسبی اندیش، به ما كمك خواهد داد كه شرق را از حاشیه یا از پستوی تاریكی كه اروپامداری آن را در آن قرار داده بود، بیرون آوریم.
حال این سؤال نسبی گرای جدید چه خواهد بود؟ با پیروی از تحلیل جك گودی در كتاب مهمش به نام "شرق در غرب"(3) میتوانیم بپرسیم كه: چگونه و چرا رهبری قدرت اقتصادی جهانی بین سالهای 500 تا 1800م از شرق به غرب انتقال پیدا كرد و درنهایت در پیشبرد بزرگ غرب به مدرنیتهی سرمایه داری به اوج خود رسید؟ شرق بین سالهای 500 تا 1800م، چه در اقتصاد داخلی و ژرفانگر چه در اقتصاد پهنانگر پیشگام بوده است، تا آنكه سرانجام در قرن نوزدهم، كفه ترازو به نفع غرب سنگین شد.
یكی از پاسخهای ممكن به این سؤال، توسط مایكل من ارائه شده است. او میپذیرد كه چین تا سال 1500م از سطوح اقتصاد پهنانگر بیشتری نسبت به اروپا برخوردار بوده است، اما با وجود این، ادعا میكند كه «در دامنهی دیگری از دستاوردهای قدرت اقتصاد ژرفانگر به خصوص در كشاورزی، اروپا پس از سال 1000م، گوی سبقت را از همه ربوده بود»[4]. این ادعای مایكل من، اساس تفكر را در فاصله گرفتن از آنچه قرار میدهد كه آن را گرایش مورخان بازاندیش به «خود كم بینی اروپا»(5) مینامد. اما در سایهی استدلالهایی كه در كتاب مطرح كردیم، سه دلیل برای نادرستی این ادعا وجود دارد: نخست آنكه، بسیاری از فناوریهای حیاتی كه انقلاب كشاورزی اروپا را در قرون وسطی امكان پذیر كرد، از شرق به غرب اشاعه پیدا كرده بود. دوم آنكه، كشاورزی چینیها همچنان تا قرن نوزدهم بر كشاورزی اروپا برتری داشت (حتی بسیاری از متفكران اروپامدار این موضوع را تأیید میكنند). سومین دلیل اینكه، پیشگامی چین برای مدت طولانی به این دلیل بود كه فناوریهای كشاورزی این كشور سطوح بسیار بالاتری از قدرت ژرفانگر اقتصادی را امكان پذیر كرده بود. بهترین سند واقعی این است كه چینیها خیش آهنی را ابداع كرده بودند كه بر نمونهی زمخت آن كه در اروپا مورد استفاده بود، برتری كامل داشت. تنها در قرن هجدهم است كه اروپاییان شروع به دست یافتن به فناوریهای چینی كردند. آنان به نمونه برداری و تقلید خیش آهنی چینیها و نیز بسیاری دیگر از فناوریهای كشاورزی و صنعتی آن پرداختند. مایكل مَن از معماری گوتیك به عنوان قدرت كاملاً برتر اروپا یاد میكند[6]. اما این ابتكار از خاورمیانه اسلامی آمد نه از امالفی(7). خلاصه اینكه من مسئله را "خود كم بینی اروپا" نمیبینم، بلكه آن را گرایش غالب مورخان تاریخ جهان به "خود برتربینی اروپا" میبینم.
با توجه به گفتههای بالا، نمیتوانیم ویژگیهای ثابت و منحصر به فردی را به منطقهای خاص نسبت دهیم. گودی مینویسد:
بدیهی است كه دستاوردهای برتر غرب را دیگر نمیتوان به صورت ویژگیهای ثابت یا حتی طولانی مدت فرهنگهای غربی دانست، بلكه این دستاوردها، نتیجهی سنگین شدن كفهی ترازو به نفع غرب بوده است... شاكلهی هر نظریه در این خصوص باید با پذیرش این مسئله صورت گیرد كه (در داستان تمدن) نوعی تناوب وجود دارد [8].
در زیر، پاسخ خود را به موضوع ارائه میكنیم كه دربرگیرندهی تحلیلی چند علتی است و بر نقش ساختار جهانی، عاملیت/ هویت و صدفه تأكید دارد. در زیر هركدام را به طور جداگانه بررسی میكنیم.
ساختار جهانی و عاملیت شرق: نقش اشاعه و الگوبرداری از منابع شرقی در پیدایش غرب شرقی
مورخان اروپامدار در بحث ریشههای جهانی پیدایش غرب انكار میكنند كه قبل و پس از 1500م، تجارت اروپا در نقش "پیرامونی" بسیار حاشیهای بوده است. حتی اگر این ادعا درست باشد (كه نیست)، نكتهی اساسی این است كه اههمیت نهایی اقتصاد جهانی این بود كه شاهرگهای ارتباطی از پیش آمادهای را مهیا كرده بود كه بیشتر بخشهای جهان را به هم ارتباط داده و در همان حال كمربند انتقالیای را تشكیل میداد كه از راه آن، "منابع شرقی" بین سالهای 500 تا 1800م به غرب عقب مانده انتقال پیدا كردند. در این میان، پل ارتباطی مسلمین از اهمیت ویژهای برخوردار بود، چون بیشتر منابع از این راه از شرق به غرب انتقال یافتند.در اینجا، ادعای اولیه این است كه در هریك از نقاط عطف توسعهی اروپا، الگوبرداری از ایدهها، نهادها و فناوریهای برتر شرقی نقش عمدهای داشتند. این ادعا با گفتهی لین وایت متناقض است كه میگوید «گزارهی بنیادین من این است كه ... برتری تكنولوژیك فرهنگ غربی، فقط مختص به دنیای مدرن نیست، بلكه این برتری از ابتدای قرون وسطی آغاز و در اواخر آن به طور كامل آشكار شد»[9]. اما فناوریهای بسیار اساسی- مانند ركاب، افسار اسب، آسیاب بادی و آبی، و شاید نعل آهنی اسب و دستگاه خیش مورد استفاده در قرون وسطی- همگی از شرق به غرب گسترش پیدا كردند و به این ترتیب، انقلابهای سیاسی اقتصادی اروپا در قرون وسطی تحقق یافتند. افزون بر این، مهاجران شرقی كه پس از 370م به طور موفقیت آمیزی به اروپا هجوم آوردند، موجب تسریع شكل گیری ساختار سیاسی فئودال شد.
قدم بعدی پیشرفت اروپا، اولین انقلابهای متعدد سرمایهای پس از 1000م بود؛ یعنی انقلاب در تجارت، تولید، امور مالی و دریانوردی كه ادعا میشود، ایتالیاییها پیشگام آن بودهاند. انگیزههای عمدهی انقلاب پولی ایتالیا از شرق سرچشمه گرفته بودند. چرا كه در شرق بود كه شركتها و قراردادهای مالی، چك، حواله، نظام بانكی، صرافی، وام با بهره برای مقاصد تجاری و سرمایه گذاری، قوانین مربوط به قراردادهای تجاری و نظامهای حسابداری عقلانی، همه و همه توسعه یافته بودند و كلیهی اینها به ایتالیاییها منتقل شده و توسط آنان الگوبرداری شدند. تمامی فناوریهای مهمی كه سنگ بنای انقلاب دریانوردی دوران قرون وسطی بودند، شامل قطب نما، نقشه، تیرك عمودی عقب كشتی، سیستم دكلهای چندگانه و شاید بادبانهای سه گوش، همه در چین یا در خاورمیانه اسلامی اختراع و كامل شدند. افزون بر این، پیشرفت علوم در هند، چین، شاید آفریقا و بی گمان در میان مسلمین (به خصوص نجوم و ریاضیات) و همچنین اصلاحاتی كه مسلمین (ایرانیان و اعراب) در علم صورت داده بودند، موجب توسعهی فناوریهای دریاییای شد كه بعدها به سایر مناطق اشاعه پیدا كرد و سفرهای به اصطلاح اكتشافی دریایی اروپاییان را امكان پذیر كرد. آخرین مورد اینكه، صنعت تولید پارچه در قرون وسطی، ساخت كاغذ، تولید آهن و تهیهی شكر (و احتمالاً ساعت سازی) همه در نتیجهی اشاعهی فناوریهای شرقی به غرب امكان پذیر شدند. بسیاری از این تكنولوژیها از خلال اقتصاد جهانی به سوی غرب جریان یافتند؛ البته صلیبیون نیز كانالهای مهم انتقال منابع شرقی به اروپا بودند.
اشاعهی نوآوریهای شرق به اروپا، این قاره را قادر ساخت كه پس از قرن پانزدهم حركت خود را برای "دستیابی" به پیشرفت آغاز كنند. شرقیها (به خصوص تفكر اسلامی و یهودی، ایدههای هندیها و شاید سیاهان آفریقا) در رنسانس اروپا و انقلاب علمی نقش بسیار مهمی داشتند. فناوریهایی كه پایههای "انقلاب نظامی اروپا" را تشكیل میداد (1550 تا 1660) شامل باروت، تفنگ و توپ، همه و همه ابتدا بین سالهای 850 تا 1290م در طول انقلاب نظامی چین، توسط چینیها ابداع شد (البته خاورمیانه اسلامی نیز در این میان سهم بسیار به سزایی داشت). افزون بر این، ریشههای صنعت چاپ را نمیتوان به گوتنبرگ نسبت داد. اولین ماشین چاپ قابل حمل كه از اعداد فلزی استفاده میكرد، در سال 1403 در كره ابداع شده بود و بسیاری از ایدهها و فناوریهای اولیهی چینی در صنعت چاپ به اروپا گسترش یافت و به این ترتیب اروپا از عقب ماندگی خود در این زمینه، رها شد و به پیشرفت عظیم رسید.
مرحلهی مهم بعدی در پیدایش غرب كه به طور خاص مورد تمجید اروپامداری است، پیروزی بزرگ انقلاب صنعتی بریتانیا است. برخی از ایدههای عصر روشنگری، به طور مستقیم از شرق، به خصوص چین اقتباس شده بودند. افزون بر این، بیشتر فناوریها و تكنیكهای عمدهای كه شالودهی انقلابهای صنعتی و كشاورزی انگلستان را تشكیل میدادند، پیشاپیش در چین ابداع شده و از راه مسیرهای تجاری جهانی به غرب انتشار پیدا كرده بودند. از جملهی این فناوریها، میتوان به ماشین بذرپاشی، خیشی كه توسط اسب كشیده میشد، خیش آهنی، ماشین بوجاری، روشهای كشت تناوبی محصول، كورههای زغالی و بلند (حرارتی)، روشهای تولید آهن و فولاد، فناوریهای ساخت پارچه، ساخت كانالها و ایدهی ماشین بخار و بسیاری دیگر از آنان اشاره كرد.
به طور كلی، در صورت نبود یك اقتصاد جهانی و جهانی شدن شرقی، بسیاری از منابع پیشرفتهی شرقی نمیتوانستند به غرب اشاعه پیدا كنند و اگر این واقعیت وجود نداشت، ممكن بود اروپاییان همچنان عقب مانده و در حاشیهی اقتصاد جهانی به رهبری آفریقا- آسیا باقی بمانند و دیگر شاید به نگارش كتاب دربارهی پیدایش غرب نیازی نبود. به جای آن، دانشمندان علوم اجتماعی میتوانستند در این باره كتاب بنویسند كه چرا شرق پیشرفته بود، اما اروپا مانند جامعهای عقب مانده و راكد، در حاشیهی اقتصاد پیشرفته جهانی آسیا قرار گرفته بود. بدون شك، متن كاملاً "غرب شناسانه" اصلی، میتوانست این باشد: آفریقاییها- آسیاییها و مردمان بدون تاریخ (كنایه از كتاب اریك ولف با عنوان، اروپا و مردمان بدون تاریخ (10)). بیتردید كسی میتوانست كتابی با نام ریشههای غربی "تمدن شرق "یا "شرق غربی" بنویسد و با نشان دادن اینكه چگونه غرب سراپا شرق را سامان داد، غرب شناسی را نجات دهد.
به هر حال، واقعیت مسلم این است كه در نهایت اروپا (و نه شرق) به مدرنیتهی سرمایه داری راه پیدا كرد (نویسندگان اروپامدار با اشتیاق زیاد به این نكته استناد میكنند). حال اگر معتقد باشیم كه این پیشرفت، نتیجهی عقلانیت برتر، نبوغ و لیبرال دموكراسی غرب نبوده است. ادعای جایگزین میتواند این باشد كه غرب صعود كرد؛ چون از ظرفیت تطبیق پذیری بسیار بالایی برخوردار بود. جالب است برخی از اندیشمندان اروپامدار این ایده را دنبال كردهاند:
آنچه غرب را فوق العاده و برتر ساخت، توانمندی آنان در اختراع نبود؛ بلكه بیشتر آمادگی آن برای آموختن از دیگران، تقلیدگرایی، توانایی اقتباس فناوریها و ابزارهایی كه در سایر نقاط جهان اختراع شده بود؛ افزایش سطح كارایی این فناوریها و به كار بردن آنان برای اهداف متفاوت با قدرت فزاینده بود[11].
استدلال "توانایی تطبیق پذیری غرب"، بی گمان گویای بخشی از حقیقت است؛ زیرا اروپاییها توانسته بودند منابع شرقی را به طور مؤثری الگوبرداری كنند (اگرچه بسیار قبلتر از زمانی كه بر اقتصاد جهانی سلطه پیدا كنند). با وجود این، درست است كه توانایی تطبیق غربیها، عاملی مهم بود، اما تبیین كاملی برای پیدایش غرب نبود. به دو دلیل میتوان این حرف را زد:
اولاً، پیدایش غرب تا اندازهی بسیار زیادی با صدفه و شانس همراه بود (كه در مباحث زیر به آن خواهم پرداخت).
دوم اینكه، در صورت پذیرش یك رویكرد كاملاً ساختارگرا و ماتریالیستی، استدلال قدرت تطبیقی غرب، موضوع محوری این بحث نیست. اما همان گونه كه در ادامه خواهم گفت، در چارچوب تبیین خودم به اهمیت عاملیت و هویت اروپا به عنوان عوامل مهم تأكید خواهم كرد. در اینجا بر هویت غارتگر و نژادپرستانهی روزافزون اروپاییان تمركز میكنم كه خود موجب پدید آمدن امپریالیسم و ادامه بقای آن شدند. این مسئله در جای خود پیدایش غرب را به مرحلهی بعدی رساند. به عبارت دیگر، الگوبرداری صرف یا اقتباس منابع شرقی، برای توسعهی غرب ضروری بود، اما كافی نبود.
خلاصه گفتار در این قسمت این است كه: نخستین پیامد اصلی استدلال «الگوبرداری غرب از شرق» این است كه با فرض اروپامداری مبنی بر تمایز جدی میان شرق و غرب از یك سو و به حاشیه راندن شرق در داستان رو به پیشرفت تاریخ جهان از سوی دیگر، تضاد دارد. از این رو میبینیم كه از سال 500م به بعد، شرق و غرب ماهیتهای جدا از هم نبودهاند، بلكه همیشه «به طور بی قید و شرط» (اصطلاح مایكل مَن) در آغوش هم بودهاند[12]. شرق را نمیتوان قربانی منفعل یا تحمل كنندهی قدرت غرب تصور كرد، زیرا نه تنها پس از 500م، یك اقتصاد جهانی را پدید آورده بود، بلكه سالیان بسیار طولانی اروپاییان را تحت راهبری خود داشت. به قول آندره گوندرفرانك:
چیزی به نام اقتصاد «دنیای اروپا»، جدای از «اقتصاد جهانی اقیانوس هند» وجود نداشت. اگر هم وجود داشت این بود كه اقتصاد جهانی اقیانوس هند، اقتصاد اروپا را به "درون خود كشید" نه برعكس... تنها «پاسخ» این است كه بفهمیم اروپا و آسیا... از سالیان بسیار دور، بخش و پارهای از اقتصاد جهانی واحد بودهاند و مشاركت مشترك آنان در این اقتصاد بوده است كه بختهای «جداگانه» شان را شكل داد[13].
مهمتر اینكه، ریشههای مدرنیته سرمایه داری و حتی جهانی شدن را نیز نمیتوان بر مبنای غرب مستقل و پیشاهنگ بیان كرد. بلكه در این مورد، میبایست فرایند طولانی انباشتی تاریخی جهانی شدن (یا فرایند "تلاقی جهانی") را از نو بیان كرد كه در آن شرق به واسطهی جهانی شدن با اروپا ارتباط برقرار كرد و پس از 500م، نقش مهمی را در داستان رو به پیشرفت پیدایش غرب بازی كرد [14].البته نباید غرب را نیز ذینفع منفعل از مواهب شرقی بینگاریم (چنانچه در غرب شناسی این گونه تصور شده)، زیرا اروپاییان سهم بسیار مهمی در كل این فرایند داشتند. مفهوم عاملیت اروپایی بخش دوم استدلال كلی در این خصوص را تشكیل میدهد.
عاملیت/ هویت اروپایی و نقش بهره برداری از منابع شرقی در پیدایش غرب شرقی
دومین روشی كه شرق، پیدایش غرب شرقی را امكان پذیر ساخت، استثمار امپریالیستی منابع شرقی به نفع خود بود. برای این بحث، تمركز بر عاملیت یا هویت اروپایی نقش حیاتی دارد. در نظر داشته باشیم كه اظهارات اروپامدار بر عاملیت اروپا، به ویژه پیشرفت اخلاقی اروپا (به خصوص لیبرالیسم و دموكراسی) و «پویایی عقلانی» آن تأكید خاصی دارند. براساس باور اروپامدار، همهی این عناصر، پیدایش مستقل و اجتناب ناپذیر غرب را موجب شدند. تعجب ندارد كه اندیشمندان مهم ضداروپامداری نیز اشتیاق مشابهی برای نادیده گرفتن كامل هویت یا عاملیت اروپا دارند. این نویسندگان معتقدند فقط با انجام این كار میتوانند نظریهای را تولید كنند كه در مورد بی همتایی غرب اغراق نمیكند. این مسئله در جای خود آنان را به ارائهی نظریاتی میكشاند كه مادی گرایانه هستند. برای مثال، جانت ابولقود این گونه اظهار میكند كه:برای من بستری- جغرافیایی، سیاسی و جمعیتی كه توسعه در آن شكل گرفت، بسیار مهمتر و تعیین كنندهتر است تا هر عامل روانی یا نهادی دیگر. اروپا پیشرفت كرد، اما «شرق» به طور موقت دچار هرج و مرج شده بود... . این مسئله كه در قرن شانزدهم، غرب برنده و نظام پیشین شرق، راكد شد، استدلال قانع كنندهای برای این ادعا نیست كه فقط فرهنگ و نهادهای غربی میتوانستند موفق باشند و پیشرفت كنند[15].
اریك ولف با پناه بردن به نظریهی كارل ماركس، دیدگاه ماتریالیستی خود را بیان میكند:
«برخلاف كسانی كه باور دارند ذهن انسانی حیات مستقل خود را دارد، من استدلال میكنم كه ساخت ایدئولوژی. در دایرهی معین شیوهی تولیدی روی میدهد كه در زمینهی استخدام طبیعت برای اهداف انسانی به كار گرفته شده است.»[16]
اما سرسختترین استدلال در رد «ایده آلیسم» توسط جیمز بلات صورت گرفته است كه تأكید میكند، امپریالیسم اروپایی را نمیتوان براساس مفهوم منحصر به فرد «فزون خواهی فرهنگی» در بخشی از اروپا تبیین كرد. چنانچه كه مینویسد:
پذیرش این حرف به معنای پذیرش این باور است كه چیزی بنیادین در فرهنگ اروپایی وجود دارد... كه آنان را از سایر انسانها متفاوت میكند. این مسئله به معنای پذیرش بخش اساسی ادعای اروپامداری است كه میگوید اروپاییها در میان سایر انواع بشر بی نظیر هستند؛ بی نظیری آنان در پیشرفت شان نیست، بلكه در خشونت، غارتگری و حرص آنان است[17].
او در ادامهی این بحث تا آنجا پیش میرود كه میگوید «جوامع نخستین سرمایه داری، كه آماده و مشتاق غارت، یغماگری و به بردگی كشیدن جاهایی بودند كه برای آنان سودی داشت، در بسیاری از نقاط هر سه قاره تشكیل شده بودند» (منبع قبل [18]).
با این فرض شروع كردیم كه برای برساختن تبیین ضد اروپامدار نیاز نیست كه بحث عاملیت اروپایی را در نظریهی اروپامداری دور بیندازیم. دست كم به سه دلیل نباید عاملیت اروپایی را نادیده بگیریم: اول اینكه، این كار خطر ایجاد نوعی غرب شناسی (19) (یا شرق مداری) را به همراه دارد كه در آن اروپا فقط «بهره ور منفعل» نیروها یا خدمات شرقی و یا جهانی پنداشته میشود. چنین تبیینی می بایست در كتابی با نام "آفریقاییان- آسیاییها و مردمان بدون تاریخ" نوشته شود. این ایده فقط بازتولید گفتمان تمایزخواه و ذات گرایی همراه با آن است (اگرچه به جای غرب امتیاز را به شرق میدهد). دوم، این نكته مهم است نه برای تصحیح ساختار بیرونی یا جهانی. اینجا جای تكرار كلیهی همان استدلالهای علیه نظریهی نظامهای جهانی امائوتل والرشتاین نیست، بلكه باید در برابر منطق كاركردگرای رویكرد جهانی- ساختاری مقاومت كنیم. همچنین جای آن نیست كه «مشاجرهی عاملیت- ساختار » را از نو مورد بررسی قرار دهیم. اما همان گونه كه ا.پ تامپسون به درستی در نقدش بر ساختارگرایی آلتوسر استدلال كرده است، عاملها را نمیتوان به صورت تراگر (20)- یعنی حاملان منفعل ساختارها- دید[21].و سوم اینكه، برخلاف نظریهی فرانك، پومرانز و دیگران [22]، یكی از دلایلی كه چرا افراد «حاملان منفعل ساختارها» نیستند، این است كه «ساختار» (خواه منطقهای یا جهانی) مستقل از شناخت و ادراك ما، وجود بیرونی ندارد. ادراك عاملها كه در ارتباط با هویت آنهاست، در راه بردن و آگاه سازی علایق و افعال عاملها نقش اساسی دارد. یعنی عاملها، در یك محیط ساختاری واحد، براساس هویت خود، متفاوت از یكدیگر عمل میكنند و واكنش نشان میدهند. به تعبیر سادهتر، روشی كه عاملها به جهان میاندیشند، آگاهی بخش به چگونگی عمل شان در جهان است. بنابراین، ساختار موضوعی است كه تا اندازهای (نه به طور كامل) عامل آن را میسازد. بهتر است كمی بیشتر در این باره صحبت كنیم.
در بستر مورد بحث ما، این نمونه قابل ذكر است كه چین قدرت پیشتاز بخش عمدهی هزارهی دوم بود، اما هویت آن موجب شد كه راه و رسم امپریالیستی را در پیش نگیرد. درست است كه هویتش سلسله مراتبی بود و تجسم "پادشاهی میانی متمدن"(23) را با خود حمل میكرد كه با دیگر نژادهای موسوم به "بربر" در تضاد بود؛ اما با وجود این، نظام رایج خراج در چین، با وجود شباهت ظاهریاش با امپریالیسم غربی، از اساس با آن متفاوت بود. نظام خراج رایج در چین، بیشتر داوطلبانه بود تا اجباری. افزون بر این، دولت چین در هیچ منطقهای تلاش نكرد كه از نظر فرهنگی در كشورهای به اصطلاح خراج گذار خود استحاله فرهنگی پدید آورد و یا آنان را استثمار كند[24]. نظام خراج برای آن طراحی شده بود كه «خراجگزاران» را به سمت چین بكشاند و علت گرایش به آن نیز این بود كه تجارت با چین منافع اقتصادی واقعی برای آنان داشت. نهایت آنكه، هویت چین بیشتر یك ساختار دفاعی بود و طوری شكل گرفته بود كه هم پاسبان استقلال فرهنگیاش در برابر مهاجمان بالقوه «وحشی» (مغولها) باشد و هم بازنمای مشروعیت داخلی دولت در چشمان مردم خود باشد. به این ترتیب، چینیها از امپریالیسم اجتناب كردند، اگرچه در بخش اعظم هزارهی دوم، قدرت برتر جهان بودند.
وضعیت چین با وضعیت اروپا، تفاوت بنیادین داشت. هویت اروپا به طور فزاینده بر پایهی مناسبات امپریالیسم معنی یافت و این فرایند در 1453م، آغاز شده و در قرنهای هجدهم و نوزدهم به اوج خود رسید. پس از 1453م، اروپاییان قائل به «شكاف عمیق بین غرب و شرق» شدند. اروپاییان با تعریف شرق به عنوان هویتی فرودست و ناتوان از توسعهی خود و در عین حال تعریف غرب به عنوان ماهیتی مستقل، سخت كوش و پدرانه، امپریالیسم را به عنوان وظیفهی طبیعی و اخلاقی تجویز كردند (همان رسالت تمدن سازی). بر همگان آشكار است كه تا 1800م طول كشید تا غرب توانست در قدرت نظامی- مادی از دیگران پیش بیفتد. به همان اندازه روشن است كه این مسئله عامل مهمی در مستعمره كردن شرق نیز بود. بدینسان، نقش امپریالیستی كه اروپاییان آن را انتخاب كرده بودند، گریزناپذیر بود. این موضوع را در رابطه با ساختار هویت چینی بررسی كردیم. نهایت آنكه اروپاییان نمیخواستند جهان را دوباره شكل دهند، چون فقط "قدرت این كار را داشتهاند" (در شكل استثمار مادی)، بلكه آنان به دنبال شكل دادن دوباره جهان بودند، چون معتقد بودند این كار، عملی شایسته و سزاوار است. معنای این حرف آن است كه افعال اروپاییان به طور بنیادین تحت راهبری هویت آنان بود كه امپریالیسم را از نظر اخلاقی، نظامی شایسته میپنداشت. خلاصه آنكه، هیچ ارتباط ذاتی بین امپریالیسم و قدرت برتر مادی وجود ندارد. چرا كه آنچه اروپا را به یك ماهیت امپریالیستی تبدیل كرد- برخلاف مورد چین- هویت خاص اروپایی بود، نه توانایی مالی و مادی.
در عین حال، من نمیخواهم القا كنم كه قدرت مادی و یا عوامل مادی بی اهمیت هستند. عوامل مادی از اهمیت حیاتی برخوردارند، به واقعه اشاعه (و اقتباس) منابع مادی از شرق به غرب، جنبهی بسیار مهم بحث كلی است. باز تكرار میكنیم كه قدرت مادی، پیش زمینهی اساسی امپریالیسم بریتانیا بود. اما نكتهی مهم قابل ذكر این است كه قدرت مادی به طور عام و برتری نظامی- سیاسی به طور خاص، بسته به هویت خاص عامل قدرتمند، مسیرهای متفاوتی مییابند.
اكنون اجازه بدهید به تبارشناسی هویت اروپایی پرداخته و بررسی كنیم كه چگونه این هویت راهبر و الهام بخش اعمال اروپاییان بوده و چگونه این اعمال به پیدایش غرب شرقی منتهی شده است. در اینجا، هریك از سطرهای جدول 1 را مورد بررسی قرار میدهیم.
جدول1. پایه ریزی و پیامدهای هویت غربی
استراتژیهای بهره برداری غربی در جهان |
دیگری |
خود |
مراحل هویتی |
حمله به اسلام از راه "دور اول" جنگ های صلیبی. بدون بهره برداری ( هرچند كه جنگهای صلیبی اروپاییان را قادر ساخته بود بسیاری از منابع گوناگون خاورمیانه را الگوبرداری كنند ) |
خاورمیانهی اسلامی و « كافران» به عنوان دشمن و خطر اهریمنی |
شكل گیری اروپا بر بنیان مسیحیت |
1-500 تا 1453میلادی |
حمله به اسلام از راه "دور دوم" جنگهای صلیبی كه توسط كُلمب و دوگاما آغاز شده بود. بهره برداری از منابع طلا و نقره آمریكا برای تأمین اعتبار كسری تجاری با آسیا- و كسب منافع با استفاده از فرایند جهانی بازیابی نقره. بهره برداری از منابع غیراروپایی با استفاده از تجارت برده و تجاری كردن و بهره برداری از نیروی كار بومیان آمریكا و آفریقا كه در تحقق صنعتی شدن غربی (به خصوص بریتانیا) نقش جدی داشتند. |
اسلام (عمدتاً تركهای عثمانی) طبق باورهای مسیحی به عنوان دشمن و خطر وحشیان تصور شده بودند. آفریقاییها و بومیان آمریكا به عنوان « بت پرست» وحشی پنداشته شده بودند كه سزاوار استثمار و ستم هستند |
اروپا به طور فزاینده، غرب پیشرفته پنداشته شد |
2-1453 تا 1780میلادی |
تجارت برده (به طور رسمی تا 18/7 در بریتانیا) و به كارگیری بردگان (به طور رسمی تا 1883 در بریتانیا، 1865در آمریكا و 1888 در برزیل) كه صنعتی شدن غربی (به خصوص بریتانیا) را امكان پذیر ساخت. بهره برداری از زمین نیروی كار و بازارهای آسیایی و آفریقایی توسط امپریالیسم رسمی و غیررسمی كه به طور قابل توجهی صنعتی شدن غرب به خصوص انگلستان را ممكن ساخت. |
در این مرحله، كل جهان "غیرغرب"، دنیای بربرها یا وحشیان فرودست تلقی شدند كه سزاوار استثمار، ستم و استحالهی فرهنگی طبق .مدل غربی هستند |
اروپاییان هویت برتر و حامل تمدن برتر پنداشته شدند |
3-1780 تا 1900 میلادی |
در ابتدای قرون وسطی، اروپاییان هویت خود را در تقابل با خاورمیانه اسلامی بنا كردند. اسلام به عنوان «دیگری» برگزیده شد. علت اصلی این مسئله این بود كه هیچ عنصر ذاتیای در اروپا وجود نداشت كه بتواند هویتی واحد برای آنان پدید آورد. این نوع مفهوم سلبی از هویت به شكل گیری سرزمین مسیحیت منجر شد كه خود نقش مهمی در استحكام و بازتولید نظام فئودالیته در اروپا و تسریع «دور اول» جنگهای صلیبی (1291-1095) بازی كرد. بدون این باورهای مسیحی، ساختار اجتماعی بسیار نابرابرانه فئودالیسم نمیتوانست مشروعیت كسب كند و ممكن بود از درون مضمحل شود. شاید اگر این اتفاق روی نمیداد، اروپا دوباره به قرنهای تاریك گذشته خود بازگردد. البته ممكن بود كه اروپا از چنین سرنوشتی رهایی یابد چون از راه پل اسلامی جهان، یعنی ایتالیا و اسپانیای وقت، از منابع شرقی برخوردار شده و تحرك مییافت.
پس از 1453، اروپاییهای كاتولیك از «خطر تركها» در هراس بودند و همین مسئله بود كه «دور دوم» جنگهای صلیبی را پس از 1498-1492 سبب شد (كه به ترتیب توسط كُلمب و دوگاما آغاز شد).
تجربهی بعدی آمریكایی و آفریقایی نیز در بازسازی هویت اروپایی اهمیت حیاتی داشت. نكتهی مهم در اینجا تناسخ و تبدیل شكل مسیحیت اروپایی به اروپا به عنوان غرب پیشرفته بود. اگرچه در نظام فئودالیستی، اروپاییان خود را نقطهی مقابل اسلام باز تعریف میكردند، هویت آنان متزلزل بود. پس از قرن پانزدهم برای اولین بار بعد از سال 500م، اروپاییان به تدریج خود را برتر میپنداشتند و آفریقاییان و بومیان آمریكا را به صورت وحشیان بت پرست میخواندند. در این زمان اروپامداری در حال پیدایش بود. در ابتدا، این اندیشهی تمایزآفرین بر مفاهیم گوناگون دین مسیحی استوار بود. این نگرش، اروپاییها را هم در تخصیص منابع قارهی آمریكا به خود و هم استثمار بیش از حد بومیان آمریكا و بیش از همه سیاهان آفریقا، با توجیهی اخلاقی آراسته كرد. در آغاز، سود عمدهی اقتصادی حاصل از غارت منابع طلا و نقره، اروپاییان را قادر میساخت هم كسری تجاری خود با آسیا را تأمین اعتبار كنند و هم به عرصهی قدرت و تحكم جهانی پا گذارند. در همین زمان، اروپای غربی مساعی خود را به كار گرفت تا خود را نماد تمدن پیشرفته متبلور كند و مردمان اروپای شرقی به همراه تركهای عثمانی را «وحشی» جلوه دهد.
دوران تجربهی آمریكایی اروپاییان، 1500 تا 1750، مرحله گذار از «اروپامداری مسیحی گونه» تازه شكل گرفته، به مفهومی بسط یافته از اروپای غربی به عنوان هویت برتر در میان كشورهای جهان بود. نكتهی اساسی اینكه پس از 1700، هویت اروپایی دیگر بر افق و بسترهای نژادپرستانهی پنهان شكل گرفته بود (تا 1840) و بعد از آن، معیارهای نژادپرستانه آشكار نیز به آن اضافه شد. نقطهی اوج این بازسازی هویتی، تجویز امپریالیسم به عنوان یك وظیفه اخلاقی بود. تناقض آمیز اینكه، برداشت آنان از مردمان شرق به عنوان مردمانی فرودستتر برای استثمار و بهره برداری از منابع آنان (زمین، نیروی كار و بازار) بسیار مؤثر بوده و آن را به طور كامل طبیعی یا مشروع جلوه میداد. این مسئله به سهم خود در صنعتی شدن بریتانیا نقش بسیار مهمی ایفا كرد. این مسئله چندین جنبه را به قرار زیر در برمیگرفت:
اول، بهره برداری از محصولات كشاورزی قارهی آمریكا (كه اروپا را قادر میساخت از زمینهای خود به گونهی مؤثرتری بهره برداری كند) و عرضهی تضمینی پنبهی خام توسط نیروی كار بردگان سیاه؛
دوم، كالایی كردن نیروی كار بردگان سیاه كه سود حاصل از آن موجب رونق زیاد سرمایه گذاری در اقتصاد انگلستان بود؛
سوم، بردگی سیاهان، محرك بسیار قویای برای سرمایهی تجاری بریتانیا فراهم كرده است؛
چهارم، قوانین تجارت دریایی و تحمیل تجارت آزاد در قلمرو امپراتوری بریتانیا، موجب افزایش صادرات بریتانیا شد و به نوبهی خود موجب شكوفایی توسعهی صنعتی انگلستان شد؛
پنجم، انگلیسیها شرق را به عنوان منابع عرصهی مواد خام صنعتی دیدند و این منابع خام را برای نیازهای صنعتی خود به خدمت گرفته و آن را استثمار كردند. در این فرایند، اقتصاد بسیاری از كشورهای شرقی به وسیلهی «استراتژی مهار» در سطح پایین نگه داشته شد و از این راه بریتانیا توانست در اوج پیشرفت اقتصادی باشد؛
آخر آنكه امپریالیسم دربرگیرندهی تلاشی برای «استحالهی فرهنگی» (قوم كشی) شرق بود، چون غرب از به اصطلاح «انحراف فرهنگی شرق» احساس خطر میكرد. در بدترین حالت، اروپاییها مرتكب نسل كشی و تبعیض اجتماعی نیز شدند.
در مجموع سه نكته اینجا قابل ذكر است: نخست آنكه، این «نژادپرستی بی قرار(25)» در اروپا بود كه مرحلهی بعدی پیدایش غرب را امكان پذیر كرد، نه «عقلانیت بی قرار (پویا)». دوم، اتصال آشكار بین ساختار جهانی و هویت- در تأكید من- در این واقعیت نهفته است كه هویت همواره در یك بستری جهانی شكل میگرفته است. یا همان گونه كه ادوارد سعید میگوید: «شرق، بخش جدایی ناپذیر تمدن مادی و فرهنگ غرب است»[26]. و سوم، فرضیهی اروپامدارانه مبنی بر منطق درونذات و آهنین اروپایی كه پیدایش غرب را اجتناب ناپذیر میكند، با این واقعیت ابطال میشود كه بدون غارت و استثمار منابع شرقی- زمین، نیروی كار و بازارها- غرب هرگز نمیتوانست به مدرنیتهی صنعتی راه پیدا كند. افزون بر این، منطق آهنین اروپایی را میتوان با این واقعیت نیز ابطال كرد كه اروپا در مسیر رسیدن به مدرنیته صنعتی بسیار خوش اقبال بوده است یا همان گونه كه مایكل مَن در نوشتههایش به اهمیت صدفه اشاره میكند:
توسعهی تاریخی جهان این گونه كه هست روی داد. اما میتوانست «بنا به ضرورت» اینگونه نباشد، بلكه نتیجهی نهایی «روح جهان»، «سرنوشت انسان»، «غلبه غرب»... یا هریك از اینها باشد»[27].
حال چگونه صدفه، پیدایش غرب شرقی را امكان پذیر كرد.
تأثیر صدفه در پیدایش غرب شرقی
اندیشمندان معروف ضد اروپامداری، كنث پومرانز و جیمز بلات بر «صدفه» (یا تصادفی بودن) به عنوان عاملی مهم در پیدایش غرب تأكید میكند [28]. از یك نظر، پیدایش غرب را به طور كلی میتوان به صدفه نسبت داد. چرا كه اروپاییان تا حدی شانس آوردند، چون نه به اندازهی كافی عقلانی و لیبرال دموكرات بودند و نه به حد كافی ذكاوت داشتند كه بتوانند به طور مستقل پیشگام توسعهی خود باشند. اولین و شاید خوش یمنترین موردی كه بر سر راه اروپاییان قرار گرفت، وجود استعداد خلاقانه و پیشگام شرق در افزایش رشد اقتصادی بود كه اروپاییان را به منابع بسیار مختلف شرقی تجهیز كرد و موجب پی ریزی بنیانهای ظهور غرب شد. دوم، اگر شرقیها یك اقتصاد جهانی ایجاد نكرده بودند (در صورت عدم جهانی شدن شرق)، بسیاری از ابتكارات پیشرفته آنان هرگز به اروپا نمیرسید.سومین بخش خوش اقبالی بسیار بزرگ اروپاییان آن بود كه قدرتهای بزرگ جوامع شرقی نخواستند كه اروپا را مستعمرهی خود كرده و آن در قلمرو فرهنگی خود درآورند (هرچند كه اروپاییان بعدها این كار را انجام دادند). مغولها از تسخیر مناطق مركزی اروپا منصرف شده و به جای آن به سوی چین گسیل شدند. جالب (و البته معما) است كه از خوش شانسی زیاد اروپائیان، امپراتوری مغول شكل گرفت. چرا كه این امپراتوری كالاها و منابع شرقی را از راه مسیر شمالی اقتصاد جهانی (مغولستان بزرگ) به غرب منتقل كرد. مسلمانان به تسخیر اروپای غربی قرون وسطی علاقهای نداشتند، اگرچه در موارد بسیاری اروپا را تحت تاخت و تاز خود قرار داده بودند. افزون بر این اروپا درنهایت مرهون خودداری چینیها از امپریالیسم بود، زیرا چین تصمیم نگرفت كه "تمدن معیار" خود را از راه امپریالیسم، جهانی كند. البته غم انگیز است كه خودداری چینیها از امپریالیسم، بعدها با نبرد امپریالیستی اروپا علیه چین از طریق توزیع موادمخدر، جنگ و اهانت به هویت آن، حدود چهارصد سال بعد كیفر داده شد.
چهارمین اقبال اروپاییها- بنا به تأكید بلات- این بود كه اسپانیاییها، تصادفی به قاره آمریكا برخورد كردند، جایی كه طلا و نقرهی بسیار فراوان داشت. این مسئله خوش شانسی بسیار بزرگی بود، زیرا كلمب توقع داشت به سواحل چین برسد. اما او راه را كامل اشتباه رفته بود. اگر او راه را گم نكرده بود، میبایست در برابر امپراتوری چین زانو میزد. یعنی راهكاری كه با آنچه در قارهی آمریكا روی داد، بسیار متفاوت بود. یا به بیان درست فرناندز آرمستو، «اگر كلمب میتوانست به ژاپن برسد با او به صورت یك غریبهی مرموز رفتار میشد و به دلیل غذا خوردنش با انگشتان، مورد استهزا قرار میگرفت. اگر به چین میرسید، همانند یك خراجگزار تازه كار مورد پذیرایی قرار میگرفت كه با خود هدایای خنده دار به همراه دارد»[29]. افزون بر این، در صورتی كه كُلمب به چین میرسید، منابع طلا و نقره قاره آمریكا دست نخورده باقی میماند. با توجه به اینكه این منابع در توانا كردن غرب برای رسیدن به سایر قدرتها پس از 1500 از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بودند، در صورت نبود آنان، ضعف بزرگی روی میداد. همان گونه كه جیمز آكستِل میگوید:
در صورتی كه كُلمب نمیتوانست منابع طلا و نقرهی بومیان آمریكا را بی درنگ غارت كند، اسپانیاییها، (شاید) پس از اولین سفر دریاییاش، او را به عنوان یك ایتالیایی دیوانه اخراج كرده و انرژیهای اقتصادی خود را همانند پرتغال به سوی ثروتهای قابل اعتماد آفریقا، هند و آسیای جنوب شرقی روانه میكردند[30].
با وجود این، آكستل ممكن است از یك جنبه اشتباه كرده باشد. چرا كه بدون بهره برداری منابع طلا و نقره قاره آمریكا، اروپاییها نمیتوانستند در دورهی زمانی بین 1500 تا 1800م حتی كمترین حضور را در آسیا داشته باشند. پول حاصل از منابع طلا و نقرهی آمریكا بود كه تجارت شان را در آسیا تأمین اعتبار میكرد. به همین دلیل آنان نمیتوانستند انرژیهای اقتصادی خود را به سوی آفریقا، هند و جنوب شرق آسیا روانه كنند. اروپاییان حتی از این جنبه نیز خوش اقبال بودند كه بومیان آمریكا، سیستم ایمنی بدنی ضعیفی داشتند، به گونهای كه در مقابل بیماریهای آسیایی- اروپاییای كه توسط اروپاییان وارد شده بود، تاب مقاومت نداشتند. این مسئله به گونهی چشمگیری، فرایند سكونت اروپاییان در قارهی آمریكا را آسان كرده بود. در این زمینه، اروپاییان بسیار خوش شانس بودند كه به قدرت نیروی كار تولیدی بردگان سیاه، دسترسی پیدا كردند. سیستم ایمنی بدن آفریقاییان در برابر بیماریهای آسیایی- اروپایی مقاوم بود.
پنجمین بخش اقبال اروپاییان را میتوان با این عنوان خلاصه كرد: «رویدادها طوری اتفاق میافتادند كه اروپاییان دقیقاً در بهترین زمان، در بهترین مكان قرار گرفته بودند». در اینجا دوباره قارهی آمریكا به ذهن متبادر میشود. اما نمونهی مناسب دیگر، كمپانی انگلیسی هند شرقی است كه به طور دقیق زمانی در هند پا گرفت كه حكومت مغول در حال از دست دادن یكپارچگی خود و تقسیم شدن به فرقههای متعدد رقیب بود. واقعیت این است كه انگلیسیها در ابتدا با قدرت نظامی «برترشان»، هند را شكست نداده بودند. به عبارت دیگر، آنچه ارتش هند را شكست داده بود، قدرت نظامی برتر انگلستان نبود، بلكه مجموعهای از نزاعها و چنددستگیها بود كه درنهایت به فروپاشی ارتش هند به شكل «یك كودتای براندازی حكومت در میدان جنگ» انجامید. [31] پس از 1757م، انگلیسیها فقط با تفرقه افكنیهای سیاسی گوناگون توانستند هند را تحت فرمان خود درآورند. بعد از این وقایع بود كه قدرت نظامی اروپا توانست حاكمیت بریتانیا بر هند را تحكیم كند. چنانچه حكومت مغول در همان ابتدا، حكومت مستحكمی بود. شاید در تاریخ هرگز جواهر هندی بر تاج شاهنشاهی انگلستان یافت نمیشد. اگر هندیها از همان آغاز قرن هفدهم، به گرمی و صمیمیت از كمپانی هند شرقی پذیرایی نمیكردند، ممكن بود انگلیسیها هیچ گاه موفق به سلطه بر هند نشوند و هیچ گاه نتواند با فروپاشی فرمانروایی مغول، قدرت خود را در كل هند گسترش دهند و سرانجام هیچ گاه تاریخ آن گونه كه روی داده است، روی نمیداد.
اگر بخواهیم سه بخش گذشته را خلاصه كنیم، باید بگوییم كه تاریخ پیدایش غرب شرقی را نمیتوان به ذات ساختار اجتماعی اروپا پیوند داد. اهرم قدرت جهانی تا 1800م به طور كامل در مناطق مختلف شرق مستقر بود. بین 500تا 1000م، اوج پیكان قدرت جهانی در خاورمیانه بود. در حوالی 1100م، مركز قدرت جهانی به سوی شرق متمایل شد و چین در رأس قدرت ژرفانگر اقتصاد جهانی قرار گرفت و تا قرن پانزدهم، نقطهی اوج قدرت پهنانگر اقتصادی نیز به چین تعلق گرفت. پس از 1500، این نقطه ثقل به آرامی به سمت غرب متمایل شد و اروپاییان با دست یازی بر امپریالیسم، همزمان پیوندهای خود با شرق را مستحكم كردند. اما تا دوران صنعتی شدن طول كشید كه نوك پیكان قدرت اقتصادی ژرفانگر و پهنانگر به بریتانیا منتقل شود. متأسفانه ما نمیتوانیم پاسخ این سؤال را دریابیم كه در صورت نبود امپریالیسم غربی، آیا شرق آخرین گام انتقال خود به سوی صنعتی شدن مدرن را برمی داشت یا خیر؟ چرا كه استراتژیهای مهار و محاصرهی اقتصادی غرب، مانع از رشد بالقوه بسیاری از اقتصادهای شرقی شد (البته ژاپن یك استثنا بود كه با قانون ضد اروپامدار جور در میآید؛ ژاپن در نبود سلطهی استعمار اروپایی، به طور موفقیت آمیزی صنعتی شد). بهترین مثال برای فهم پیشرفت نهایی غربیها، مقایسهی آن با مسابقهی دوی چهارصد متر امدادی (تیمی) است، زیرا آنچه بی گمان رخ میدهد، این است كه: انگلیسیها هیچ گاه نمیتوانستند به خط پایان برسند، مگر آنكه شرق سه مرحله قبل را پیشاپیش دویده باشد. به قول جك گودی:
مدرنیزاسیون فرایندی پیوسته است، فرایندی كه طی آن مناطق مختلف جهان با مشاركت یكدیگر به جلو پریدند. هیچ یك از این مناطق، از یك موهبت بی همتا و ثابت برخوردار نیست كه آنان را قادر سازد تا به تنهایی پدید آورنده و یا پذیرندهی دگرگونیهای عمیق همچون انقلاب كشاورزی (یا صنعتی) باشند.[32]
پینوشتها:
1.Contingency. این مفهوم بیشتر از هر كلمهای با واژهی "حدوث" ترجمه شده است. البته كلمهی "تصادف" را نیز معادل آن انتخاب كردهاند. به نظر میآید، واژه "صدفه" كه در كتاب روش تحقیق در علوم اجتماعی از باقر ساروخانی (1372، انتشارات پژوهشگاه) برای ترجمهی این مفهوم آمده است، از دیگر واژگان برازندهتر است. ازین رو در این متن عبارت صدفه مورد استفاده قرار گرفته است-م.
2.The Christian Ethic and the Spirit of Capitalism
3.The East in The West
4. Michael Mann, The Sources of Social Power, I (Cambridge: Cambridge University Press, 1986), p. 378.
5.European self-denigration
6.Michael Mann, The Sources of Social Power, I (Cambridge: Cambridge University Press, 1986), p. 404.
7.Amalfi
8. lack Goody, The East in the West (Cambridge: Cambridge University Press, 1996), p. 8.
9. Lynn White, Medieval Religion and Technology (Berkeley: University of California Press, 1978), p. 80.
10.Europe and the people withoutt History
11. F. Oakley cited in Goody, East, p. 8.
12. Mann, Sources, I, ch. 1.
13. Andre Gunder Frank, ReOrient (Berkeley: University of California Press, 1998), pp. 335-6.
14. The phrase that Nathan Sivin attributes to the framework deployed by Joseph Needham; see Sivin, editor"s introduction, in Joseph Need ham and Lu Gwci-Djen, Science and Civilisation in China, VI (6) (Cambridge: Cambridge University Press, 2000), pp. 13-14. Pacey"s term "global dialogue" is also useful; Arnold Pacey, Technology in World Civilization (Cambridge, Mass.: MIT Press, 1991); cf. Jerry H. Bentley, Old World Encounters (New York: Oxford University Press, 1993).
15. Janet L. Abu-Lughod, Before European Hegemony (Oxford: Oxford University Press, 1989), pp. 18, 354.
16. Eric R. Wolf, Europe and the People Without History (Berkeley: Uni-versity of California Press, 1982), p. 388, and pp. 385-91.
17. James M. Blaut, The Colonizer"s Model of the World (London: Guil ford Press, 1993), p. 208, n. 2.
18. James M. Blaut, The Colonizer"s Model of the World (London: Guil ford Press, 1993), p. 208, n. 2.
19.واژه Occidentalism نقطه مقابل واژه Orientalism به معنای شرق شناسی به كار برده میشود. بنابراین میتوان معادل "غرب شناسی" را برای آن برگزید. اما به دلیل كاربرد اندك این اصطلاح و برای سهولت در فهم آن، میتوان واژه فارسی "شرق مداری" را نیز به جای آن گذاشت كه البته در ظاهر نیز قابل فهمتر است.م.
20.Trager
21. E. P. Thompson, The Poverty of Theory and Other Essays ILondon: Merlin Press, 1978).
22. Frank, ReOrient, pp. xvi, xxvi; Kenneth Pomeranz, The Great Diver gence (Princeton: Princeton University Press, 2000); Marshall G. S. Hodgson, Rethinking World History (Cambridge: Cambridge University Press, 1993).
23.Civilized Middle Kingdom
24. Cf. David Abcrnethy, The Dynamics of Global Dominance (New Haven: Yale University Press, 2000), esp. ch. 10.
25.Restlessness Racism
26. Edward W. Said, Orientalism (London: Penguin, 1991 (1978)), p. 2, his emphasis.
27. Mann, Sources, I, p. 531.
28. Pomeranz, Great Divergence; Blaut, Colonizer"s Model.
29. Felipe Fernindez-Armesto, Millennium (London: Black Swan, 1996), p. 345.
30. James Axtell, "Colonial America without the Indians: Counterfactuai Reflections’, Journal of American History 73 (4) (1987), 984.
31. Fernandcz-Armesto, Millennium, pp. 365-7.
32. Goody, East, p. 7.
هابسون، جان، (1387)، ریشههای شرقی تمدن غرب، ترجمه مسعود رجبی، موسی عنبری ... ، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول