زندگی نامه‌ی خودنوشتِ استاد عباس زریاب خویی (2)

این صنایع جزء داخلی با هجوم کالاهای خارجی نتوانست مقاومت کند و از میان رفت و در نتیجه همه‌ی این عوامل که برشمردم تولید شهر و شهرستان خوی در آستانه‌ی سال 1320 شمسی منحصر به تولیدات کشاورزی بود و شهر خوی
پنجشنبه، 5 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگی نامه‌ی خودنوشتِ استاد عباس زریاب خویی (2)
 زندگی نامه‌ی خودنوشت عباس زریاب خویی (2)

 

نویسنده: عباس زریاب خویی




 

این صنایع جزء داخلی با هجوم کالاهای خارجی نتوانست مقاومت کند و از میان رفت و در نتیجه همه‌ی این عوامل که برشمردم تولید شهر و شهرستان خوی در آستانه‌ی سال 1320 شمسی منحصر به تولیدات کشاورزی بود و شهر خوی مرکزی برای تبادل کالاهای خارجی با محصولات کشاورزان بود و به این گونه که زارعان و کشاورزان محصولات خود را به قیمت نازلی در شهر می‌فروختند و لوازم زندگی خود را که بیشتر خارجی بود به قیمت گزاف، با احتساب مالیات و گمرک و سود واسطه‌ها، می‌خریدند. فقر و پریشانی بیشتر می‌شد، کشاورزان طاقت تحمّل بهره‌ی مالکانه و خرید لوازم زندگی را از سهم ناچیز خود نداشتند و از این رو دهات را ترک می‌کردند و به شهر روی می‌آوردند و چون با قناعت و سختی و کار زیاد خود گرفته بودند کار را از دست شهریان بیرون می‌کردند. شهریان نیز به ناچار یا با انواع توسل در اداره‌های دولتی استخدام می‌شدند و یا به شهرهای بزرگ تری مانند تبریز و طهرای روی می‌نهادند.
دوره‌ی جوانی من در یک حکومت پلیسی سپری شد و این حکومت پلیسی تا 1320 ادامه داشت. شبح و قیافه‌ی پلیس برای ما رعب آور و وحشت آور بود و غیر از پلیس با لباس رسمی افراد پلیس در لباس عادی هم بودند که افعال و اقوال مردم را به شدت زیرنظر داشتند و گزارش می‌دادند.
این حکومت پلیسی نظم و ترتیب خشک ظاهری به همراه داشت. دستگاه دولتی به طور منظم کار می‌کرد و مردم بدون اعتراض به کار خود مشغول بودند. اما در باطن چنین نبود. رعب و وحشت از دستگاه دولتی نفرت و انزجار شدید از آن را به همراه داشت. روشنفکران که عده‌ی ایشان بسیار معدود بود از نبودن آزادی فکر و قلم می‌نالیدند ولی این امر برای توده‌ی عظیم مردم اهمیتی چندان نداشت و یا اصلاً اهمیت نداشت. آنچه مردم را سخت ناراحت می‌کرد و آنان را به بغض و خصومت با دستگاه دولتی وامی داشت این بود که می‌پنداشتند دولت ضد دین و ضد دین مبین اسلام است و می‌خواهد ریشه‌ی این دین را برکند.
در حقیقت این مسأله اساسی نداشت. دولت و حکومت نمی توانست با دین مخالف باشد ولی چون ساده اندیش بود و خیال می‌کرد که مثلاً عزاداری علنی برای حضرت سیدالشهداء مخالف با تمدن اروپایی است از آن جلوگیری می‌کرد. از سال 1308 به بعد در شهر خوی تشکیل دسته‌های عزاداری و مخصوصاً زنجیرزنی غدغن شد. تعزیه که در خوی «شبیه گردانی» نام داشت ممنوع گردید و لباس‌ها و وسایل تعزیه گردانی دسته‌های عزاداری از طرف شهربانی توقیف گردید. پس از آن عزاداری علنی نیز به تدریج در ایام محرم و صفر ممنوع شد. منع عزاداری حسینی خشم و نفرت مردم را از دستگاه دولتی سخت برانگیخت و این خشم و نفرت به خصومت و دشمنی بدل گردید. مردم دولت را همچون دست نشانده‌ی اجنبی می‌دیدند که هدفش هدم بنیان دین اسلام است. کشف حجاب که از سال 1314 معمول شد بر این پندار دامن زد. دولت به جای آنکه مسأله‌ی کشف حجاب را امری خصوصی اعلام کند و آن را امری اختیاری بداند، امری الزامی دانست. پاسبان‌ها مأمور بودند که در کوچه‌ها و شوارع، زنانی را که حتی روسری به سر دارند مورد شتم و آزار قرار دهند و روسری شان را پاره کنند. این سیاست‌های غلط احمقانه‌ی دولت، فاصله و شکاف میان دولت و مردم را روز به روز زیادتر کرد تا جایی که در روز هجوم قوای متفقین به ایران در شهریور 1320 مردم بازتابی نشان ندادند و بلکه خوشحال شدند و اشغال وطن خود را نادیده گرفتند.
حکومت پلهوی تشکیلات اداری منظمی در سرتاسر مملکت ایجاد کرد. سپاه منظمی بر اساس سربازی اجباری و خدمت وظیفه به وجود آورد. راه‌های تازه درست کرد و راه‌های قدیم را مرمت کرد، اقدام به بنای راه آهن سرتاسری نمود و خلیج فارس را به دریای خزر از طریق راه آهن وصل کرد. ثبت احوال و ملاک را در سرتاسر مملکت اجرا کرد و مدارس جدید و دانشگاه تأسیس کرد و کارهای سودمند زیادی از این قبیل در جهت نفع عامه انجام داد. اما بازی کردن با روح و اعتقادات عمیق مردم کار شوخی نیست و به همین جهت بود که توده‌ی مردم هیچ یک از این کارهای سودمند را ارج ننهادند و از آن سپاسگزاری نکردند سهل است که بسیاری از ایشان در اثر القائات و تلقینات بد معتقد شدند که این کارها به دستور خارجیان و خصوصاً انگلیسی‌ها بوده است.
من در اوج قدرت دولت پهلوی و بحران سخت گیری‌های آن که مخصوصاً پس از واقعه‌ی مشهد و کشته شدن عده ای در صحن مطهر حضرت رضا به وجود آمد به قم رفتم. رفتن من به قم در حقیقت معلول بحران روحی ناشی از محیط خفقان آور شدید آن زمان بود. پس از آنک دوره‌ی اول دبیرستان را در خوی گذراندم راه‌های تحصیل بر من بسته شد زیرا در شهر من دوره‌ی دوم دبیرستان وجود نداشت. بچه‌های اشخاص با مکنت می‌توانستند به شهرهای تبریز و اُرمیه بروند و به تحصیل خود ادامه دهند، اما پدر من به رفتن من به تبریز راضی نشد و من ناچار بلاتکیف در خوی ماندم. چون عشق شدیدی به درس و بحث و تحصیل داشتم خواستم دروس خود را در رشته‌ی زبان عربی و مقدمات فقه و اصول دنبال کنم و چنان که گفتم دست به دامن دو تن از روحانیان دانشمند شهر خود یعنی مرحوم حاج شیخ عبدالحسین اعلمی و حاج شیخ حسن فقیه زدم و آن دو کمال مساعدت و بزرگواری را کردند و اجازه دادند که من از محضر درسشان استفاده کنم. در تابستان سال 1316 یکی از طلاب فاضل شهرستان ما که در قم درس می‌خواند برای استفاده از تحصیلات به خوی آمد و روزی مرا در محضر درس مرحوم اعلمی به هنگام خواندن کتاب معالم دید. از نحوه‌ی پرسش‌های من در درس خوشش آمد و چون مرحوم اعلمی از من تمجید زیادی کرد مرا به رفتن به قم تشویق کرد و مرحوم اعلمی نیز او را سخت تأیید کرد.
بحران روحی که در من پیدا شده بود به جهت نزدیک شدن وقت خدمت نظام اجباری بود. من از دستگاه دولتی وحشت داشتم و از خود نظام و سربازخانه و صاحب منصبان نظام نیز به علت آنکه مظاهر قدرت حکومت وقت بودند و خشونت و بی اعتنائی به حال مردم و اطاعت کورکورانه صفات بارز و برجسته‌ی ایشان بود نفرت داشتم، کابوس شدیدی وجود مرا گرفته بود و می‌خواستم به هر نحوی که شده از آن رهایی یابم. به همین جهت پیشنهاد آن طلبه‌ی فاضل که شیخ صادق فراحی نام داشت و بعدها روحانی طراز اول شهر ما گردید سخت به یاری من آمد و من امید خود را در رهائی و نجات از این بحران در پذیرفتن پیشنهاد او یافتم و با کمال میل قبول کردم و با اصرار تمام مرحوم پدرم را وادار ساختم که اجازه دهد تا به قم بروم.
سرانجام با وساطت مرحوم حاج شیخ صادق و پایمردی دایی مرحوم ام مشهدی عبدالمناف که حقوق بسیاری برگردن من دارد رهسپار قم شدم و در اواخر شهریور 1316 وارد آن شهر شدیم. به راهنمایی مرحوم حاج شیخ صادق در مدرسه ای به نام مدرسه‌ی ناصریه یا جانی خان که در جنوب شهر و نزدیک دروازه‌ی ری و درست روبه روی مسجد جامع قدیم قم قرار دارد منزل گزیدم. خود حاج شیخ در این مدرسه حجره داشت.
این مدرسه زیر نظر و تولیت مرحوم حاج میرزا محمدتقی اشرافی از علما و خطبای مشهور قم بود. میرزا محمدتقی اشراقی معروف به ارباب از خانواده‌های معروف شهر قم و پسر مرحوم حاجی میرزا محمد ارباب بود که از مصححان مجلدات بحارالانوار چاپ مرحوم حاج محمدحسن اصفهانی، جدّ آقایان مهدوی‌ها، بود. آقا میرزا محمدتقی اشراقی، لباسی تمیز و مرتب می‌پوشید و عمامه ای کوچک بر سر داشت و ریش او برخلاف معمول بلند نبود. از شاگردان مبرّز مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه‌ی علمی قم بود و می‌گویند حاج شیخ به او لطف و محبت خاصی داشت. شنیده ام که حاج شیخ به یکی از خطبای فاضل شهر دستور داده بود که در مسائل کلامی و مخصوصاً جبر و اختیار برای طلاب بالای منبر سخنرانی کند. آن خطیب فاضل در مسئله‌ی جبر و اختیار درماند و حاج شیخ به آقا میرزامحمدتقی دستور داده بود که این مهم را انجام دهد و او به خوبی از عهده‌ی آن برآمد. از آن به بعد اشراقی مشهور شد و الحق خطیبی دانشمند بود و در تفسیر قرآن نظرات بدیع و تازه داشت.

در مدرسه روزها، دو تن به عنوان مدرس می‌آمدند و در حجره‌های خود به طلاب درس می‌گفتند. این دو با هم برادر بودند: یکی به نام شیخ ابوالحسن فقیهی بود که بزرگ تر بود و دیگری به نام شیخ احمد. هر دو از صلحا و اولیای روزگار خود بودند که قدرشان ناشناخته بود. در فضل و اخلاق و قناعت و بی اعتنایی به دنیا و پارسایی آیت دهر و آیت الله واقعی بودند. آقای شیخ ابوالحسن فقیهی پدر آقای علی اصغر فقیهی دانشمند و مورخ مشهور معاصر ما است که او نیز مانند پدر، از ابرار و اغیار است.

مسجد جامع قدیم قم درست روبه روی مدرسه‌ی ناصری قرار دارد. در آن وقت مدرسه و مسجد با طاقی که بر روی کوچه بسته بودند با هم مرتبط بودند و ما می‌توانستیم هم از پایین و از سوی در مدرسه و در مسجد به مسجد برویم و هم از راه پله‌های پشت بام مدرسه به پشت بام مسجد برویم. برای نخستین بار که این مسجد عظیم باشکوه را دیدم احساس عجیبی به من دست داد. طاق بسیار بلند ایوان آن و گنبد بزرگ و شبستا نهای اطراف و زیرزمین‌های وسیع که همه برای نمازگزاران در فصول مختلف ساخته شده بود و رعایت هوای متغیر بهار و تابستان و پاییز و زمستان در آن شده بود اعجاب مرا به معمار استاد گمنام آن برانگیخت. افسانه ای در زبان مردم جاری بود که می‌گفتند استاد معمار آن مسجد گفته بود او می‌تواند گنبد را کاسه وار برگرداند تا همچون کاسه‌ی بزرگ آب یا آب انبار از آن استفاده شود. بنا از زمان سلجوقیان بود، اما کتیبه‌های بی تاریخ آن از زمان‌های متأخّر بود. من تا در آن مدرسه بودم هیچگاه از دیدن آن مسجد جامع سیر نمی شدم و هر روز به تماشای آن می‌رفتم و بعدها که به مدرسه‌ی فیضیه منتقل شدم باز هر وقت فرصتی می‌کردم به زیارت و تماشای آن مسجد می‌رفتم.
طلاب مدرسه صبح به دنبال دروس خود می‌رفتند، بعضی به «درس خارج» و بعضی مانند من به خواندن کتب مقدمات و «سطوح» از استادان می‌پرداختند. در حدود ساعت ده طلاب از دروس خود بازمی گشتند و به تناسب فصل در یکی از ایوان‌های سایه دار مدرسه می‌نشستند و سماور آتش می‌کردند و با گرفتن «دانگی»، چایی درست می‌کردند. مرحوم آقا شیخ ابوالحسن فقیهی و آقا شیخ احمد و یکی دو تن دیگر از استادان به صحبت می‌پرداختند. مذاکرات علمی و سیاسی و تاریخی بود و برای من بسیار دلکش و آموزنده بود و هرگز خاطره‌ی آن جلسات را فراموش نمی کنم. استادان پیر از خاطره‌ی تحریم تنباکو و تأثیر آن در زندگی مردم قم و شکستن چپق‌ها و قلیان‌ها سخن
می گفتند. گاهی از دوران مشروطیت و آمدن علمای طهران به قم حرف می‌زدند و گاهی از جنگ جهانی اول می‌گفتند. یکی از آنها که خیلی پیر بود روزی از سال قحطی معروف 1288 هجری قمری سخن می‌گفت و گفت که مردم قم از گرسنگی به جان آمده بودند. می‌گفت شبی در حدود چند شتر بار گندم به بیرون شهر آمد و بارهای خود را خالی کرد و رفت و هیچ کس ندانست که این بارهای شتر را که فرستاده بود!
روزی نزدیک غروب، در مدرسه‌ی فیضیه بودم و طلاب مشغول وضو گرفتن از حوض مدرسه بودند. زیلوهای مقابل مدرسه را پهن کرده بودند و مؤمنان و نمازگزاران در انتظار آمدن مرحوم آقا سیدمحمدتقی خوانساری، یکی از سه مجتهد و مرجع بزرگ قم پس از فوت مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بودند. ناگهان دیدم که سید بلندقد خوش سیمایی با وقار تمام مشغول وضو گرفتن است و طلاب به چشم احترام و تعظیم به او می‌نگرند. لباس مرتب و ریشی کوتاه و چشمانی نافذ داشت. چون وضویش تمام شد حاج شیخ صادق به او نزدیک شد و سلام کرده و با هم روبوسی کردند و کمی صحبت کردند. پس از آنکه از هم جدا شدند من از حاج شیخ صادق نام آن سید روحانی را پرسیدم و او گفت: او حاج آقا روح الله خمینی، معلم و استاد فلسفه‌ی من است و من روزها پس از درس فقه آقا سیدمحمد حجّت کوهکمری به درس اسفار او که در مدرسه‌ی دارالشّفا منعقد می‌گردد حاضر می‌شوم. این اولین بار بود که من آقای خمینی را می‌دیدم. او در آن وقت یعنی در سال 1316 شمسی از مدرسین فاضل و بنام حوزه‌ی قم بود و با آنکه جوان بود و در حدود سی و شش سال داشت مورد تعظیم و احترام همگان بود. عصرها در حدود دو ساعت به غروب مانده به مدرسه‌ی فیضیه می‌آمد و در ضلع جنوبی مدرسه در جلو یکی از حجرات می‌نشست و با فضلای درجه‌ی اول حوزه مانند مرحوم سیدمحمد یزدی معروف به داماد و مرحوم شیخ حسن نویسی و مرحوم فاضل لنکرانی به بحث و جدال در مسائل فقهی و اصول می‌پرداخت و گاهی یعنی خیلی به ندرت تند می‌شد و صدای خود را بلند می‌کرد چنان که فضای مدرسه از صدای او پر می‌شد. چنان که گفتم این گونه موارد بسیار نادر بود و او غالباً در مباحثات خونسرد و مسلط بود و حریف را با براهین و ادله‌ی منطقی به سکوت یا اعتراف وادار می‌کرد. تحمل و تسلط او بر نفس معروف بود و با وقار و جاذبه‌ی شخصی خود همه را به احترام وامی داشت و همه او را به تفوّق در فضل و تقیّد به ظاهر و اصول اخلاقی می‌ستودند. به همین جهت این حسن اعتقاد همگان به من نیز سرایت کرد و من آرزو می‌کردم که اطلاعات و تحصیلات من روزی مرا موفق به حضور در درس او بکند.
آقای حاج شیخ صادق فراحی در فقه به درس خارج مرحوم سیدمحمد حجت کوهکمری تریزی می‌رفت. آقای سیدمحمد حجت یکی از سه مجتهد مرجع بودند که نامزد جانشینی مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری شده بودند. آن دو نفر دیگر مرحوم سیدمحمدتقی خوانساری و مرحوم سیدصدرالدین بودند. سیدصدرالدین صدر قدی بلند و قیافه ای نورانی و باشکوه داشت و در لهجه‌ی فارسی او لحن عربی شنیده می‌شد و این بدان جهت بود که آن مرحوم در عراق بزرگ شده بود و از خانواده‌ی روحانی بسیار معروفی بود که چهره‌های بسیار برجسته از آن برخاسته بودند. اصل این خاندان از لبنان است و شاخه ای از آن در اصفهان زندگی می‌کردند، ولای سیدمحمدعلی جمالزاده نویسنده‌ی برجسته ی معاصر ایران از این شاخه است. آقای سیدصدرالدین صدر علاوه بر تبحر در فقه و اصول در ادبیات عرب و تاریخ اسلام نیز اطلاعات عمیق داشت و در آگاهی به سیاست زمان از آن دو معاصر خود جلوتر بود. حسن معاشرت و خلق و رفتار کریمانه و نجیبانه و برخوردهای انسانی اش او را بسیار ممتاز ساخته بود و سزاوار بود که علاوه بر رهبری روحانی رهبری سیاسی حوزه‌ی قم را در برابر اولیای دولت نیز داشته باشد.
آقا سیدمحمدتقی خوانساری در نظر طلاب فقیهی زبردست و بحّاث بود. مجلس درس او که در مدرسه‌ی فیضیه زیر کتابخانه تشکیل می‌شد جلسه‌ی پرشور و گرمی بود و مباحثات تند و دراز در آن مجالس درمی گرفت. آقا سیدمحمدتقی بی آنکه خسته شود مانند کشتی گیر آزموده و مجرب آماده مبارزه تا دقیقه‌ی آخر بود و هرگز میدان را خالی نمی کرد و جز در موارد بسیار نادر تند نمی شد. این حوصله و شکیبایی بی نظیر او در گوش دادن به حرف شاگردان و دنبال کردن بحث و استدلال تا نفس آخر میدان تربیت و آموزش خوبی برای طلاب بود و آنان را در بحث و جدال نیرومند می‌ساخت و توانایی تفکر و نیروی استدلالشان را بالا می‌برد. به همین جهت بیشتر به طرح مسئله و تحقیق در فروع و شقوق آن می‌پرداخت و چون در کلام و فلسفه قوی بود اساس درس و بحث او مخصوصاً در اصول بر استدلال کلامی و منطقی بود و این مزیت عقلانی خاصی به درس او می‌بخشید. نتایجی که در مسائل فقهی به آن می‌رسد غالباً در همان شب پیش از درس بود به همین جهت گاهی ارتجالی به نظر می‌آمد. از جمله وقتی که مبحث صلوة را عنوان کرده بود چون به بحث نماز جمعه رسید در مقابل شگفتی حضار و طلاب به وجوب نماز جمعه معتقد شد و در بحث جنجالی که به راه انداخت سخن خود را پیش برد و اعلام کرد که از جمعه‌ی آینده نماز جمعه را در صحن مدرسه‌ی فیضیه برپا خواهد کرد.
آقای سیدمحمد حجّت وضع و حالی دیگر داشت. او جوان تر از دو قرین خود بود اما به جهت افراط در کشیدن سیگار از سلامت جسمی مطلوبی برخوردار نبود. بسیار کوشایی بود و هیچگاه از مطالعه خسته نمی شد و به طوری که می‌گفتند گاهی تا بعد از نصف شب نیز به مطالعه ادامه می‌داد. این کوشایی و جدیت فوق العاده از همان آغاز تحصیل در او بوده است و به طوری که می‌گفتند یکی از علل ضعف جسمی و بیماری مزمن او همین مطالعه‌ی زیاد در نجف بوده است. هوای شهر نجف، هوای خشن بیابان عربستان را با گرما و رطوبت غیرقابل تحمل سواحل خلیج فارس جمع کرده است. تا چند سال پیش که لوله کشی معمول نشده بود کمی آب نیز بر مشقّات و زحمات ساکنان شهر می‌افزود. طلاب که غالباً گرفتار فقر و سوء تغذیه هم بودند در برابر این فشارهای طبیعی و اجتماعی غالباً خرد می‌شدند و بعضی‌ها زودتر به شهرهای خود بازمی گشتند.
آقای حجت با ساختمان جسمی شکننده اما روحی مقاوم و پایدار و لجوج سال‌های دراز در شرایط سخت شهر نجف به تحصیل ادامه داد و چون هوشی تند و حافظه ای بسیار قوی داشت توانست از دروس علمای درجه‌ی اول آن مرکز علمی مانند مرحوم آقا ضیای عراقی و مرحوم میرزا محمدحسین نائینی و مرحوم حاج شیخ محمدحسین اصفهانی حداکثر فایده را تحصیل کند. آقا ضیای عراقی هرچه در زندگی عادی ساده و بی پیرایه بود در زندگی علمی عمیق بود. میرزامحمدحسین نائینی ذهنی منظم و سازنده و ابداع گر داشت و به تأسیس قواعد و اصول و روش‌های متدیک معروف بود. آقا ضیاء عراقی تحقیق و موشکافی بیشتری داشت و در هر مسئله تا اعماق آن فرو می‌رفت. حاج شیخ محمدحسین اصفهانی تربیت فلسفی داشت و تعمّق او در فلسفه‌ی اسلامی به آرای اصولی و فقهی او رنگ و صبغه‌ی دیگری می‌داد.
سیدمحمد حجت در جمع اقوال و آرای استادان خود و هضم و تحلیل آنها استاد بود. بیانی فوق العاده و دلنشین داشت و می‌توانست مشکل ترین مسائل را با ساده ترین و عالی ترین بیان تفهیم کند. جلسات درس او مانند جلسات درس آقا سیدمحمدتقی خونساری نبود و از شور و لوله‌ی بحث و جدال خالی بود اما در عوض به صورت محاضره و کنفرانس، منضبط و موزونی بود که طلاب مستعد می‌توانستند پس از پایان درس با دست پر و مطالب تازه بیرون آیند و مطالب درس را با یکدیگر تلقین و تکرار کنند. او به شاگردان و طلاب کمتر اجازه‌ی بحث و سؤال می‌داد و غالباً تند می‌شد و برای آنکه رشته‌ی مطالب منظم که آماده کرده بود گسیخته نشود شخص سؤال کننده یا معترض را دعوت به سکوت می‌کرد و این دعوت با خشونت یک معلم دبیرستان همراه بود و به همین جهت بعضی از طلاب را که می‌خواستند با سؤال و اعتراض به مطالب، خود را بنمایاند و جلوه گری کنند از خود می‌رنجاند. استبداد او در اداره‌ی حوزه و کیفیت تقسیم وجوه میان طلاب و بی اعتنایی او به اعتراضات و یکدندگی او مایه‌ی ظهور دشمنان زیادی برای او گردید و همین مخالفان و معاندان چنان تند رفتند و در خصومت خود پافشاری کردند که سرانجام موفق شدند او را از میدان بیرون کنند. خداوند رحمتش کناد که مصداق «خشنٌ صلبٌ فی ذات الله» بود.
پس از دو سال کوشش و مطالعه بی وقفه توانستم خود را برای حضور در دروس استادان درجه‌ی اول سطوح عالی آماده سازم. رسائل را در خدمت مرحوم آقا سیدمحمد یزدی معروف به داماد (به مناسبت داماد بودنش به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم یزدی مؤسس حوزه‌ی قم) شروع کردم. در فن خود بسیار مسلط بود و اگرچه لهجه‌ی شیرین غلیظ یزدی او در آغاز کار موانعی برای فهم گفتارش ایجاد می‌کرد اما پس از آشنایی با این لهجه و گفتار، بیان قوی و مستدل او ظاهر می‌گردید. در درس او استطراد و پرداختن به مطالب دیگر دیده نمی شد و مطالب را با دقت و وضوح و در عین حال با عمق و تیزبینی دنبال می‌کرد. کفایه را در محضر مرحوم سیداحمد خسروشاهی که از شاگردان آقا سیدمحمدتقی خونساری بود یاد گرفتم و مکاسب را نزد مرحوم شیخ محمدعلی کرمانی که تازه به قم آمده بود خواندم.
در آغاز سال 1318 از بعضی از طلّاب شنیدم که آقای حاج آقا روح الله خمینی درس شرح منظومه‌ی حاج ملاهادی را آغاز خواهد کرد. من که در انتظار چنین فرصتی بودم با شور و شوق تمام به درس او که در مدرس مدرسه‌ی دارالشفا منعقد می‌شد حاضر شدم و به انتظار پایان دادم. او درس را به جای آنکه از آغاز کتاب شروع کند از طبیعیات شروع کرد و استدلال او برای این کار روش معلم اول یا ارسطو بود که الاهیات را پس از طبیعیات قرار داده بود و به همین جهت الاهیات را مابعدالطبیعه نامیده بود.
روش تدریس او برخلاف استادان دیگر بود یعنی هرگز مطالب را با جملات و عبارات کتاب تطبیق نمی کرد، بلکه پس از آنکه یکی دو جمله از متن کتاب می‌خواند شروع می‌کرد به تقریر درس از خارج با بیانی که پر از شور و هیجان بود و این هیجان گاهی چنان قوت می‌گرفت که صدایش را بلند می‌کرد و جلسه‌ی درس به جلسه‌ی خطابه و تذکیر بدل می‌شد. او می‌خواست در ضمن تشریح مطالب فلسفی به مسائل اخلاقی و اجتماعی- دینی بپردازد و این دو مقصود را چنان استادانه با هم می‌آمیخت که انسان نمی توانست موضوع درس را از بحثی دینی- اخلاقی او جدا بداند و این امر تأثیر شدیدی در مغز و روح متعلمان به جای می‌گذاشت و شخص هنگام خروج از جلسه‌ی درس حالتی روحی و عرفانی و سرشار از اندیشه‌ی عمیق دینی در خود احساس می‌کرد که شاید تا یکی دو ساعت دوام داشت.
او خود سرشار از این کیفیت عرفانی- دینی- فلسفی بود. او برای خود جهانی از اندیشه‌ی معنوی- دینی ساخته بود که عناصر تشکیل دهنده‌ی آن مذهب شیعه‌ی اثناعشری، افکار نوافلاطونی منطوی در فلسفه‌ی اشراق، عرفان محیی الدین عربی و حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا بود. او این عناصر را عمیق تر و ذاتی تر از اسلاف خود در خود پیوند داده بود و شکل متعادل و منسجم و هماهنگی به وجود آورده بود که می‌توان آن را به یک سمفونی تشبیه کرد. استادان او در فلسفه و عرفان آقایان سیدابوالحسن رفیعی قزوینی و میرزامحمدعلی شاه آبادی بودند اما از لحاظ ترکیب مواد و مصالح و تعالی آن به صورت بالاتر از همه برتر بود و هیچ کدام با او از این جهت (نه از جهت تبحر و توغّل در جزییات مسائل) قابل مقایسه نبودند. او در این بنای عرفانی- دینی که خود معمار آن بود برای ائمه‌ی اثناعشر مقامی بسیار بالا و فراانسانی قایل بود که نه تنها هدایت و ولایت شرعی را در عهده دارند بلکه ولایت مطلقه‌ی تکوینی را نیز دارا هستند که البته خود این ولایت تکوینی منبعث از مقام احدیت است. حکما و فلاسفه‌ی بزرگ مانند افلاطون و ارسطو نیز در نظر او مقامی از ولایت الاهی دارند که البته با ولایت معصومین قابل مقایسه نیست، اما فقهای شیعه از آن مقام الهی مستفیض هستند و این معنی اساس ولایت فقیه را در نظر او تشکیل می‌دهد. به عبارت دیگر ولایت فقیه به عقیده‌ی او تنها به معنی حاکمیت یک فقیه نیست که حکومت ظاهری و فرمانروایی صوری تجسم و تجسد مادی آن است. استدلال فقهی که او در باب ولایت فقیه می‌کند استدلال فقهی- اصولی است برای اقناع کسانی که دلیل از کتاب و سنّت می‌خواهند وگرنه استدلال واقعی و برهانی او مبنی بر اصول فلسفی- عرفانی است که ریشه‌ی آن در افلاطون است و حکومت را حق فیلسوفان و حکما می‌داند. این اندیشه‌ی افلاطونی حکومت حکام فیلسوف و حکیم با اندیشه‌ی عرفانی ولایت مطلقه‌ی اولیاء الله درآمیخته و در صورت فقهی ولایت فقیه جلوه گر شده است.
این نظام دینی- فلسفی که او سال‌ها برای بنای آن فکر کرده و اساسی عرفانی- فقهی بر آن نهاده بود نظامی است که با دستاوردهای فرهنگ مغرب زمین سازگار نیست چه از لحاظ فکری و معنوی و چه از لحاظ سیاسی و مادّی. فرهنگ امروزی مغرب زمین اساس حکومت را بر انتخاب عامه نهاده است و سیاست و حکومت را برخاسته از آرا و اجماع و اتّفاق عامه می‌داند. اما سیاست و حکومت در نظر او امری الاهی و معنوی است و در پیوند و ارتباط مستقیم با خداست، زیرا به نظر او همان طور که خداوند بندگان خود را آفریده است بر آنها حکومت هم می‌کند و این حکومت باید به دست فقهایی باشد که احکام او را عمیقاً دریافته اند و در اثر این دریافت عمیق، ذاتاً با خداوند ارتباط پیدا می‌کنند زیرا دریافت عمیق احکام الهی به معنی پیوند واقعی با خدا و اجرای حکومت الهی در صورت مادی بر روی زمین است.
از این رو من از همان اوان شروع به حضور در جلسات درس او این نکته را حس کردم و نفرت و کراهت او را از فرهنگ غربی به صِرف نفرت یک روحانی مسلمان متعصب حمل نکردم. در هنگام تدریس مباحث هیولی و صورت که نظر ارسطویی درباره‌ی ماده و جسم است خشم او را از اعتقاد به اتم و اجزای لایتجزی که اساس فیزیک جدید است می‌دیدم. او بی آنکه منکر اساس تجربی و علمی نظریه‌ی اتم باشد اعتقاد به هیولی و صورت را برای نظام فلسفی خود لازم می‌دانست و آن را اساس حقیقت معنوی این جهان می‌دانست. چون جهان ماده را حقیر می‌شمرد و نامتناهی بودن آن را منکر بود و در بحث از تناهی ابعاد سخت بر عقیده‌ی بی پایان بودن عالم مادّی می‌تاخت و این تنها از روی براهین ریاضی که قدما برای تناهی ابعاد می‌آوردند نبود.
او به هیئت بطلمیوسی و نظریه‌ی افلاک از این جهت بود که بر طبق این هیئت، انسان مرکز عالم خلقت است، اما در برابر کشفیات جدید علم نجوم و زیرو زبر شدن اساس هیئت قدیم، مسئله‌ی افلاک را به نحو دیگری توجیه می‌کرد و آن را در ارتباط با نظرات جدید چنان تأویل و تفسیر می‌کرد که با نظرات فلسفی- عرفانی قدما منطبق کند. در این تفسیر فلسفی- عرفانی زمین مرکز معنوی عالم آفرینش و انسان اساس خلقت و در مرکز خلقت قرار دارد و با باطل شدن مرکزیت مادی زمین اشرف مخلوقات بودن انسان و خلیفة الله بودن او و اولیای حقیقی خداوند از میان نمی رود. عقیده‌ی او در این باره مضمون این دو بیت حاجی ملاهادی سبزواری متخلص به «اسرار» است:
اختران پرتو مشکات دل انور ما
دل ما مظهر کل کل همگی مظهر ما

نه همین اهل زمین را همه باب اللهیم
نُه فلک در دورانند به گرد سر ما
طبیعی است که شخصی با چنین عقاید و جهان بینی دشمن شماره‌ی یک مادیّون باشد. هنگامی که سخن از مادیون و منکران عالم مجردات و معنویات به میان می‌آمد سخت برافروخته می‌شد و آنان را کافر و مهدورالدّم می‌دانست. همین خشم و نفرت او متوجه سیداحمد کسروی و پیروان او نیز بود، زیرا می‌گفت آنان با اساس دین اسلام مخالف هستند اگرچه به صراحت افکار خود را بر زبان و قلم نمی آورند. به طرفداران وهّابیت نیز سخت می‌تاخت زیرا آنان توحید تنزیهی را قبول ندارند و مقام واقعی و معنوی انبیاء و ائمه را منکرند.
در میان متفکران گذشته‌ی اسلامی به محیی الدین ابن العربی و به صدرالدین شیرازی معروف به ملاصدرا سخت معتقد بود و از ملاصدرا همیشه به «مرحوم آخوند» تعبیر [می] کرد و چنان که گفتم جهان بینی فلسفی و عرفانی او بر پایه‌ی عقاید این دو نفر بود. با این کیفیات و خصوصیات از روحانیونی که منکر فلسفه و حکمت اسلامی بودند و تدریس فلسفه و عرفان را یا حرام می‌شمردند و یا مکروه می‌داشتند، متنفر بود و آنها را قشری و متعصب و جاهل می‌خواند. خود او بارها مورد اعتراض و انکار این قبیل روحانیون قرار گرفته بود اما چون خود در فقه و اصول بسیار متبحر بود و مجالس بحث و مناظره‌ی او با فقها و اصولیون بود کسی جرأت نداشت که او را مستقیماً مورد حمله و اعتراض قرار دهد و یا درس‌های فلسفی و عرفانی او را تحریم کند. او در رعایت ظواهر شرعی دقیق بود و همیشه در نمازهای جماعت شرکت می‌کرد و پشت سر مرحوم سیدمحمد حجت و مخصوصاً مرحوم سیدتقی خونساری نماز می‌خواند. روزهای جمعه که آقاسیدمحمدتقی خونساری در صحنه مدرسه‌ی فیضیه به اقامه‌ی نماز جمعه می‌پرداخت آقای خمینی همیشه در صف اول نمازگزاران بود، من خود شاهد بودم که روزی پیش از اذان صبح در حمام معروف اتابکی قم نماز شب می‌خواند.
من قسمت عمده‌ی شرح منظومه‌ی حاج ملاهادی سبزواری و مبحث نفس و امور عامه‌ی اسفار را نزد او خواندم تا آنکه در سال 1321 درس فلسفه را تعطیل کرد و تمام وقت خود را به تدریس فقه و اصول پرداخت که البته در آن وقت مکاسب و رسالیل شیخ انصاری را تدریس می‌کرد. دوستان ما، مرحوم حاجی آقا یحیی عبادی طالقانی و آقای حاج سیدرضا صدر که از شاگردان مبرّز و برجسته‌ی او بودند و اگر اشتباه نکنم حاج میرزا صادق نصیری سرابی که دانشمندی وارسته بود، به طور خصوصی شرح فصوص الحکم ابن العربی را نیز پیش او می‌خواندند اما من به این درس حاضر نشدم و در عوض به جلسات درس اسفار مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی رفتم.
تحصیلات من همین طور در قم ادامه داشت و من علاوه بر حضور در جلسات درس فقه و اصول و حکمت به مطالعه‌ی کتب دیگری می‌پرداختم که در آن زمان در قم مورد پسند نبود. دوست من آقای حاج شیخ جعفر اشراقی تبریزی کتب اجتماعی و فلسفی و روان شناسی و نیز کتب فقه و اصول اهل سنت را می‌خرید و من که مدتی با ایشان هم حجره بودم از این کتاب‌ها تا حد وسع و امکان استفاده می‌کردم. از کتاب‌هایی که در آن زمان با دقت تمام خواندم، علم الاجتماع نقولا حداد و جمهوریت افلاطون ترجمه‌ی عربی حنّا خبّاز و کتاب الابطال کارلیل و کتاب اصول الشرایع بنتام ترجمه‌ی فتحی زغلول و ترجمه‌ی عربی کتاب‌های گوستاو لوبون و کتاب‌های روان شناسی سلامه موسی و مرسی قندیل و کتاب اصل الانواع داروین (ترجمه‌ی عربی آن) بود. چند کتاب هم در تاریخ فلسفه‌ی جدید به عربی خواندم. کتاب الرّد علی المنطقیین ابن تیمیّه و کتاب‌های شیخ محمد عبده و شاگردش محمد رشید رضا را نیز در میان اوقات مدرسه‌ی فیضیه خواندم. علاوه بر آن به تنهایی، با مقدماتی که در دوره‌ی اول دبیرستان داشتم، به مطالعه در کتب درسی فرانسوی و کتاب‌های ریاضی معروف به اف. ژ. ام نیز مشغول شدم و از کتب لغت فرانسوی فارسی و فرانسوی عربی استفاده می‌کردم. چون پیوسته لازم بود که به کتب لغت مراجعه کنم چندین کتاب لغت در دست من از کثرت مراجعه پاره و اوراق شد.

مطالعه‌ی این کتاب‌ها و بازگو کردن مطالب آن‌ها در مجامع و محافل طلاب، عده ای را نسبت به من بدبین کرد و من می‌شنیدم که مرا در خفا به فرنگی مآبی و به اصطلاح امروز به غرب زدگی متهم می‌داشتند و حتی شخصی مرا مادی خوانده بود. اما بزرگان حوزه چنین نبودند و من از ایشان کراهت و نفرت و یا تعصبی ندیدم، برعکس آقای خمینی به رغم بعضی القائات متعصبان همچنان توجه خود را از من دریغ نمی داشت و در مان رمضان سال 1321 مرا به جلسات بحث و مطالعه در کتاب عبقات الانوار سیدحامد حسینی لکهنوئی که شب‌ها در منزل دوستان او تشکیل می‌شد دعوت کرد، مرحوم سیدصدرالدین صدر مخصوصاً عنایت و توجه خاصی به من داشت و من هرگز بزرگواری‌های آن مرحوم را فراموش نخواهم کرد.

در سال 1322 خبر بیماری پدرم مرا واداشت که به خوی سفر کنم. مدتی در طهران با مرحوم شریعت سنگلجی مصاحب بودم و آن مرحوم هم لطف و محبت زیاد در حق من کرد و مرا تا ابد مدیون خود ساخت. با پایان گرفت اقامت من در قم و طهران یک دوره از زندگانی من که سال‌های سازندگی روحی و معنوی من بود به پایان آمد. دوره‌ی دوم زندگی من که پرآشوب ترین و رنجبارترین ایام حیات من است از مرگ پدرم و متعهد شدن به تکفل مادر و برادران و خواهرانم شروع می‌شود. اقامت من در خوی با سخت ترین سال‌های آذربایجان یعنی سال‌های 1323 و 1324 مصادف شد و حوادثی بر من گذشت که شرح آن به طول می‌انجامد. در شهریور سال 1324 به ناچار به طهران پناه آوردم و دو سال به سختی تمام گذراندم تا آنکه به معرفی مرحوم آقامحمد سنگلجی و پایمردی دکتر تقی تفضلی به کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی راه یافتم. این دوره‌ی سوم از زندگی من است که تا سال 1334 ادامه داشت و در آن سال با معرفی مرحوم سیدحسن تقی زاده که حق نعمت بی کران بر من دارد و من در جای دیگر در این باره صحبت کرده ام، بورس مطالعه و تحصیل از بنیاد هومبولدت واقع در آلمان غربی را دریافت کردم و قریب پنج سال در ماینز و فرانکفورت و مونیخ به تحصیل و مطالعه مشغول شدم. آقای پروفسور رومر استاد دانشگاه فرایبورگ که اکنون بازنشسته است خیلی به من مساعدت کرد و او هم از کسانی است که من همیشه مدیون او خواهم بود.
پس از بازگشت به طهران مدتی در کتابخانه‌ی مجلس سنا به کار اشتغال داشتم تا آنکه به دعوت مرحوم پروفسور هنینگ، ایران شناس بزرگ، برای تدریس زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه برکلی کالیفرنیا دعوت شدم. مدت دو سال در آن دانشگاه تدریس کردم و با آنکه مرحوم پروفسور هنینگ اقدام کرد و دانشگاه برکلی مرا به عنوان پروفسور دائمی برگزید، به طهران بازگشتم.
دوره‌ی چهارم زندگی من با اشتغال در دانشگاه طهران آغاز می‌شود و با ترک اجباری این شغل پس از انقلاب اسلامی پایان می‌پذیرد. دوره‌ی نهایی عمر من با اشتغال در بنیاد دایرة المعارف شیعه و بنیاد دایرة المعارف اسلامی که به پایمردی دوست عزیز و دانشمند من دکتر محقق صورت گرفت، آغاز می‌شود. هم اکنون در بنیاد دایرة المعارف اسلامی که زیر نظر رهبر جمهوری اسلامی است و در مؤسسه‌ی دایرة المعارف بزرگ اسلامی که به همت آقای بجنوردی تأسیس شده است، به کار نویسندگی اشتغال دارم.
لازم است بگویم که من در عمرم، دوبار ازدواج کردم. ازدواج نخستین من با مرگ فاجعه بار زنم، که دختر عموی من بود، پایان شومی پیدا کرد. پس از آن، مدتی دراز طول کشید، در سال 1347 بار دیگر ازدواج کردم. از داشتن زنی مهربان و فداکار که زندگی خود را وقف راحتی من و فرزندانم می‌کند، بسیار خرسندم. دو پسر دارم به نام‌های حسین و محمد امین که هر دو مشغول تحصیل هستند.
عباس زریاب
منبع مقاله :
زریاب خویی، عباس؛ (1389)، مقالات زریاب (سی و دو جستار در موضوعات گوناگون به ضمیمه‌ی زندگینامه‌ی خودنوشت)، تهران: نشر کتاب مرجع، چاپ اوّل



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط