برگردان: اردشیر اسفندیاری
چهرههای چندگانهی زمان
در دل کوههای "ژوغا" شهر کوچک "لاشو دوفو" (1) واقع شده است که دارای یکی از بزرگترین موزههای ساعت جهان است. چند صد سال معیشت اصلی اهالی این منطقه ساختن ساعت بود. غروب روزهای زمستان که مردم از زراعت فارغ بودند به تولید قطعات ساعتهایی میپرداختند که باید به شهرهای سوئیس و فرانسه میفرستادند. حدود بیست نوع ساعت شناخته شده مُهر تأییدی است بر خِبرگی مردم این منطقه در صنعت ساعت.اکنون این شهر بیشتر منطقهای است تاریخی، چون اغلب کارخانههای بزرگ ساعت سازی مستقل از تولیدات آن به کار خود ادامه میدهند. همین موزههای کوچک بخشی از تاریخ را برای اهالی این شهر زنده نگه داشته است. برای مردم "لاشو دوفو" تاریخ صنعت به همین موزهی کوچک گره خورده است. زمان سنجهای مکانیکی و از کار افتاده به زمان تاریخی سپرده شدهاند! آیا زمانی که تاریخ از آن سخن میگوید با زمان این ساعتها چیزی مشترک دارند؟ بی شک علوم طبیعی بسیاری از دستاوردهای خود را مدیون همین زمان مکانیکی است، اما گذشت تاریخ نسبت به زمانی که عقربههای ساعت نشان میدهند ویژگیهایی به کلی متفاوت دارد.
چرا آن زمان ادراکی- عاطفی که ادبیات، هنر و تاریخ وصف میکند، تا این حدّ با نگرش علوم طبیعی نسبت به زمان فرق دارد؟ آیا هر دو حقیقت را میگویند؟ آیا راهی که این دو در پیش گرفتهاند به خطا میرود؟ به یقین میتوان گفت که وجوه مختلفی از زمان ادراکی به وسیلهی علوم طبیعی از یک سو و هنر از دیگر سو مورد توجه و دقت قرار میگیرد. به قول معروف اشیاء به رنگ شیشهی عینکی میشوند که ما بر چشم داریم. به همین خاطر، هنر به آن وجه از زمان که علوم با آن درگیر است نمیپردازد و به عکس، علوم طبیعی نیز دقیقاً به همین منوال عمل میکند یعنی به شیوههای مختلف از شناخت زمان به گونهای که هنر با آن درگیر است، دوری میجوید.
نظریههای علوم طبیعی میتواند بیانگر حقیقت باشد، با این حال شناختی که ادبیات با تمام ناروشنی و ابهام و ایهامش ارائه میدهد، به ما نزدیکتر بوده و روح ما را بیشتر تسخیر میکند. اعتماد و باور به رُمانهای جیمز جویس (2) و مارسل پروست (3) برای خودشناسی فرد مهمتر از نظریههای اَینشتین (4) است. تفاوت این دو جهان به دلیل تفاوت در زبان است. فهم ادبیات به تدارک و مقدمات خاصی نیازمند است اما فهم فرضیههای فیزیکی اینشتین یقیناً مشروط به زبانی علمی است که گروه خاصی از جامعه میتواند نشانهها و رموز آن را بفهمد.
این امکان وجود دارد که زمان مسخ شود و چهرهای چون مکان به خود بگیرد. ما اغلب میگوییم "زمان و مکان" طوری که انگار این دو اندازه همزادند، اما به زودی تفاوتها و تناقضهای این دو را در مییابیم. با وجود این، حدس میزنیم که این دو صورت بنیادی شناخت دارای نقاط مشترکی هستند، چرا که زبان پیوسته مصوبات و استعارات را از یک عرصه مثلاً عرصهی زمان برای روشن کردن عرصهی دیگر مثلاً مکان به کار میگیرد. بعضی از دانشمندان خویشاوندی زمان و مکان را در سطح و صورت قضیه میبینند. اگر عمیقتر در این دو ماده فرو شویم، نقاط مشترک کمتری را پیدا خواهیم کرد. گروهی دیگر زمان و مکان را همزاد هم میدانند.
همین طور میتواند رابطهی میان شناخت زمان در ادبیات و شناخت زمان در علوم طبیعی به دلیل رابطهی میان زمان و مکان باشد، چرا که برای علوم طبیعی زمان عینی است یعنی ابعاد مکانی دارد. اما ادبیات با آن زمانی سروکار دارد که چیزی جز خود بشر نیست، یعنی زمانی که ما در آن زندگی میکنیم. به عبارت دیگر اندازهای- مثل شیای واقع شده در مکان و یا خصوصیات اشیاء- که هرگز به عینیت درنمیآید.
شاید مارتین هَیدِگر (5) حق دارد که از هانری برِگسون (6) پیشتر رود و بگوید: "زمان گره خورده است به آگاهی از زوال پذیری خویش. زمان در اشکال ادراکی بشر (شناسنده) پنهان شده و به وضعیت بشر با خویش گره خورده است". به همین خاطر هَیدِگر به طرح دربارهی این پُرسش کهن میپردازد که حقیقتاً زمان چیست؟ چون سراسر حیات اُرگانیک در تغییر مُدام است. ما با سرعتی معادل چهارهزار و پانصد تپش قلب در ساعت به سمت تجزیه شدن در حرکتیم! در اینکه به سمت مرگ میشتابیم، شکی نیست؛ در عین حال بشر دارای خودآگاهی است و از این طریق درمی یابد که زمان یا "می آید" و یا "می رود" به عبارت دیگر بشر به زوال پذیری خود خودآگاهی دارد. آگاه بودن به این امر که او در بین سایر انواع، موجودی تنهاست. او محکوم است که بار سنگین این آگاهی را به دوش بکشد.
پس زمان هم رابط زندگی و هم رابط روایت است. به همین خاطر روایتها میتوانند بهتر از استدلالها و تحلیلهای مرسوم، بُعد دیگری از زمان را که چیزی جز خودِ بشر نیست، در صحنه حاضر کنند. ادبیات معاصر به گونهای ژرف با نمودهای زمان درگیر بوده است. شاید به این خاطر که چنین موضوعی بر ارزش ادبیات به عنوان ابزار شناخت بشر تأکید میورزد. ابزار شناختی که میتواند نه تنها همپا بلکه گامی جلوتر از علوم طبیعی بردارد. زمان میدان نبردی شده است برای آنچه که متفکری چون "سی. پی. اِسنو" (7) آن را "دو فرهنگ" نامیده است: دو فرهنگ که یک سمت آن همان ارزیابی روش و منطقی- استدلالی علوم طبیعی از زمان است. ارزیابیای که از منظر روانکاوانه عاری از معنا و مفهوم است. سمت دیگر توصیفی هدفمند، زنده، روزمره و روانکاوانه از شناخت زمان است که نسبت به واقعیتهای علوم طبیعی بی توجه است. اینکه زمان از چنین تناقضهایی پرده برمی دارد، جای تعجب نیست چرا که زمان از 400 سال پیش از میلاد مسیح یعنی از دوران "تناقض"های زنون الئایی (8) در یونان باستان تا عصر "مقولات متناقض" کانت (9) در 1700 میلادی مفهومی بوده است که تلاش میکرده خود را از قید و بندهای تعقلی و منطقی برهاند.
مفهوم زمان حاوی راز و رمزی است که آن را از دام این (اُبژه) و آن (سوژه) روش میرهاند. نگرانی هستی شناسانهی بشر از آن است که زوال پذیری- با تمام قدرت و قطعیتهایش- نهایتاً چون پنداری ذهنی ادراک بشود. نظام فکری و تعبیری چنان تأثیرگذار که سبب میشود علوم طبیعی چیزی جز پدیدههای قابل شمارش و توزین پذیر را به رسمیت نمیشناسد. فیزیک و زیست شناسی با چشم پوشی از همهی خصوصیات کیفی زمانِ ادراکی چه در دست دارد، هیچ چیز جز زمانی که از بُعد هستی شناسانه پوچ و بی معناست. حلّ مُعضل زمان برای زیست شناسی به مراتب دشوارتر است، زیرا زمان ادراکی برای حلزون و پرندگان در قیاس با فیل و بشر تفاوت اساسی دارد. یعنی هر شکلی از زندگی دارای شکلی از زمان است. از بین اساتید علوم طبیعی، زیست شناسان گمان میکنند آنان تنها گروهی هستند که سادهتر از دیگران میتوانند با زمان ادراکی بشر رابطه برقرار کنند. یکی از سخنگویان آنها به نام "استفن جی. گولد" (10) در مقالهی درخشان خود به نامِ «تردید هزار سالهی حکومت مسیح» بر این نکته تأکید میورزد.
وقتی کسی مقدمتاً تفاوت میان زمانِ ادراکی کمّی و کیفی را دریافت، دیگر پیامدها نیز از دید او به کلی متفاوت خواهد بود. بعضی سعی میکنند که یکی از اَشکال شناخت را حقیقت قلمداد کنند. گروه دیگر به طبقه بندی و تقدم و تأخر آنها میپردازند، طوری که یکی از انواع شناخت را به عنوان شناختی اولیه و دیگر انواع را معلولها و اشکال پیچیدهی آن قلمداد میکنند و گروه دیگر رابطهای بین زمان ادراکی- عاطفی و اشکال فیزیکی و بیولوژیکیِ زمان قائل نیستند.
روشنترین تفاوت میان زمان سنجشی و مکانیکی از یک سو با زمان ادراکی این است که زمان مکانیکی همگون و عینی است، ولی زمان ادراکی ناهمگون و ذهنی است. البته هیچ مانعی در این نیست که شکل ذهنی زمان، واقعی باشد. تصاویر یک هذیان با وجود اینکه به طور همزمان برای همگان قابل دسترسی نیست ولی به حدّ کافی واقعی است. از سوی دیگر واحدهای قابل سنجش و عینی دلیل برای به رسمیت شناختن زمان مکانیکی به عنوان واقعیت نیست.
تفاوت مهمتر میان زمان مکانیکی و ادراکی این است که زمان مکانیکی ناپیوسته است، یعنی لحظات گوناگون هیچ گونه رابطه و تأثیرگذاری بر یکدیگر ندارند. در این عرصه ظرفِ زمان اندازهای است خالی از محتوا و پارههای آن چنان با هم بیگانهاند که نقطههای تشکیل دهندهی یک خط. در زمان واقعی قضایا معکوس است، یعنی زمان عاملی با محتوا و جریانی پیوسته است، و هر جزء آن بر جزء دیگر تأثیر دارد. در این حالت زمان مثل رودی است که تمام قطرات آن در این حرکت شرکت دارند و هیچ یک از آنان این زمان را با آن دیگری نمیتوان عوض کرد. هانری برگسون از آن جهت به درک مکانیکی زمان میتاخت که این نگرش اجزاء زمان را چون اتمهای همگون، عاری از روابط درونی و جدا شده از هم فرض میکند.
چگونه میتوان درک متداوم از زمان و درک مکانیکیای که زمان را به پارههای کوچک شقه میکند، به عنوان دو روی یک سکه و دو جزء لازم و ملزوم با هم آشتی داد. تشبیه زمان به "حرکت" یا "دریای مواج" و یا "رودی شتابنده" از دیرزمان چه در زبان روزمره و چه در ادبیات، مرسوم بوده است. جریان سیّال ذهن در ادبیات معاصر و نگاه فیلسوفانهی هراکلیت- هیچ کس در یک رودخانه نمیتواند دوبار شنا کند- شباهتهای چشمگیری با هم دارند. پیچش و پَرشهای زمان متغیر، متنوع و در عین حال اجزاء به هم پیوستهی یک روند هستند.مهمترین تفاوت میان زمان ادراکی با زمان فیزیکی در این است که زمان فیزیکی با تصورات (گذشته)ها و انتظارات (آینده) کاملاً بیگانه است. جایگاه شناخت ذهنی در درونِ زمان است، در حالی که زمان سنجهای مکانیکی در بیرون از زمان ایستادهاند. یک زمان سنج دقیق نه حافظهای دارد و نه انتظاری. نگاه بیرونی فرآیندهای پیچیدهی زندگی را به صورت زنجیرهای مستقیم از علّتها و معلولها به هم میپیوندد و به این طریق برای حوادث سمت و سو تعیین میکند. برای کسی که از درون به زمان مینگرد، رابطهی حوادثِ گذشته، حال و آینده جدایی ناپذیر و به مراتب پیچیدهتر است.
در شناختی که مشروط به زمان است، علّتها و معلولها یافته میشود. اما حلقههای این علیّت به ندرت به صورت زنجیرهای بلند با حلقههای ساده و همانند نظم یافته و سمت این رابطهی علّی از تجربیات به طور مطلق جدا نشده است. فکر بر اساس تداعیهایی که از منطق خاص خود پیروی میکند، میتواند از آینده به گذشته و یا از گذشته به آینده حرکت کند، و در بیشتر موارد بزرگترین بخش دستگاه ادراکی ما یعنی احساسات و عواطف با آن همراه است. یک موجود زنده نمیتواند زمان عینی را به جلو یا عقب بکشد، اما آگاه بودن به موجودیتِ خویش در زمان آزادیِ عمل بیشتری به او میدهد، آزادیای که نسبت به نگرش اُبژکتیو (مُدرَک انگارانه) بیشتر و گستردهتر است.
تجسم خویش در زمان آینده و یا آرزوی پرواز به گذشتههای دور ناشی از توانی است که در تجسمات بشر یافت میشود. این عمل چیزی جز احضار گذشتهها نیست. هم آرزوها (آینده) و هم خاطرات (گذشتهها) از نظم ارقامی، بازگشت ناپذیر و عِلّی زمان عینی سرپیچی میکند. تداعیهای شناخت- به ویژه بی تفاوتی تداعی معانی نسبت به طرح مسئله "از پیشی" و "پسین"- از قوانینی کاملاً متفاوت با سلسله مراتبهای مکانیکی پیروی میکند. تصویرها با نظمی ویژه و به کلی متفاوت با منطقِ مفاهیم به هم گره خوردهاند و به دنبال هم میآیند زیرا چه به هنگام خواب و چه در رؤیاهای بیداری، نظم بیرونی و مکانیکی زمان بی اعتبار است.
همچنین در بیوگرافی به عنوان بازآفرینی سرآغاز خویش، ترتیبِ زمانی چارچوب محکمی ندارد. این موضوع در رابطه با تاریخ نگاری نیز صادق است. یعنی نه در بیوگرافی و نه در تاریخ نگاری زنجیره و رابطههای علّت و معلولی به آن صورت که در فیزیک دیده میشود، یافت نمیشود زیرا زمان به عنوان نظام و شروط معین دارای نقشی است که به کلّی با جهان فیزیک تفاوت دارد. در تاریخ نگاری و بیوگرافی رابطههای زمان است که واقعیت را ارائه میدهد، حال چه بیوگرافی شخصی، چه تاریخ یک شهر و چه زندگی یک ملّت باشد، باری به رغم تمام تغییرات مشروط به زمان همواره یک همگونی آشنا پابرجاست. در فیزیک هویت شیء نسبت به خویش در طول زمان هیچ گونه نقشی بازی نمیکند و روابط انتزاعی علّتها و معلولها وابسته به هویت شیء یا خود نیست.
مفهوم یک روح، یک هویت شخصی با یک خود به شکلهای گوناگون میتواند به عنوان اعتراضی بر علیه مُثله کردن واقعیت به وسیلهی تواترِ علّتها و معلولها فهمیده شود. به همین خاطر مفهوم زمان در پیکار میان ارزیابیهای علوم طبیعی و علوم بشری راجع به واقعیت بشر نقشی فوق العاده مرکزی دارد.
به راستی چرا در قرن اخیر پدیدهی "زمان" موضوعی بحث انگیز در محافل فلسفی و ادبی شده است؟ پیشرفتها و نوآوریهای فنیای که از طریق داستانهای علمی- تخیلی ارائه میشود، فقط گوشهی ناچیزی از این ماجراست. در این زمینه روانکاوی نقش عمدهای در توجه دادن جهانیان به سمت مفاهیمی چون "تصورات" و "هویت" داشت.
فروید (11) و اهمیت یافتههای او، نویسندگان بزرگی چون جیمز جویس، مارسل پروست و توماس مان (12) را تحت تأثیر خود قرار داد. در ژانرها و اشکال تجسمیِ نو زمان روایت به زمان واقعی نزدیک میشود. روند و ترتیب حوادث در بیشتر فیلمهای موفقی که اخیراً ساخته میشود از همان منطقی پیروی میکند که بر مغز بشر حاکم است. ثبت و بُرش میکروسکپی لحظه به وسیلهی دستگاههای پیشرفتهی فیلمبرداری نیز ضعف چشمان ما را در حفظ تداومهای کوتاه جبران کرده است.
روند تجدد و دین زدایی در عرصههای گوناگون جامعه، مفاهیمی چون "جاودانگی" و زوال ناپذیری را بی رنگ کرده است. در جهان پیشامُدرن به رغم همهی دگرگونیها، کلمهی "اَبدیت" از ثبات و عظمت خاصی برخوردار بود. زمانی که باور به اَبدیت تدریجاً رو به ضعف نهاد، هر چیز و هر کس نیز که رنگ و بویی از ثبات و پایداری داشت، مورد شک و تردید قرار گرفت. تهاجم صنعتی و به دنبال آن تحولات سیاسی و اجتماعی نیز به این ویرانی شتاب بیشتری داد و بازماندهی ارزشهای کهن و باورهای دینی را با خود برد، و زمان به عنوان نیرویی که یک نفس همه چیز را در خود میبلعد، بیشتر از پیش موضوع بحث شد. آنچه ساخته میشود پیش از بهره گرفتن کامل از آن نابود میشود. بازماندهها ناچارند خود را با این جریان همراه کنند، زیرا امکان احیاء شدن خیالی است که جاذبههای آرمانی خود را مدتهاست از دست داده است. کوبش نبض هستی شتابندهتر از گذشتهها است، طوری که امکان بهره وری کامل از زمان برای اکثر مردم تبدیل به آرزو شده است. قدرت لایزال الهی و حقایق اَبدی در مقابله با اقتدار همه جانبهی وقت و روح مذبذب و ناپایدار زمان شکست خورده است و حقایق، خود مبدل به خادمان زمان و در نتیجه مقهور تحولات تاریخی و جلوه گریهای آن شدند. به این صورت زمان نهایتاً سَروَر حقایق شد و هر چیزی که با این جریان همگام نباشد و یا عزم سرپیچی کند از این قافلهی شتابان جا خواهد ماند. گویی تاریخ با تمام جدلهای خود تنها پیش درآمدی بوده است تا نظم ناپذیریهای پُست مُدرنیسم به صحنه بیاید. حتی در سال 1800 میلادی ثبت تمام تغییر و تحولات تاریخی در رُمانی بلند دشوار مینمود. به همین خاطر تمرکز و توجه مردم بر زمان به عنوان روح و نیرویی اهریمنی بیشتر شد.
اُسوالد اِشپنگلر به عنوان پیش درآمد بر داستانهایی که حوالی سالهای 1922-1918 دربارهی ارواح شیطانی و نیروهای مرموز بحث محافل بود، کتاب "سقوط غرب" را به چاپ رساند. در عصر حاضر نیز این فریاد دردناک از حنجرهی "ژان بودریار" (13) به گوش همگان رسید. پُرسش این است که آیا سناریوی هیاهوی سقوطی که اِشپنگلر از آن دَم میزد، فوق العاده خوشبینانه و قدیمی نیست؟ "ژان بودریار" به ما نزدیکتر و صدایش به گوشمان آشناتر است. مفاهیم او راجع به شوم بختی اغواگرانهی حوادث، سیمایی اهریمنی از زمان را که به معصومی ویرانگر شباهت دارد، به وجود میآورد. ژان بودریار سرنوشت بشر در عالم پُست مُدرن را به اسیری که در بند قدرتی بی چهره است، تشبیه میکند. به همین خاطر او با بازگشت به گذشته و بازنگری به زمان ادراکی پیشامُدرن، از اسطورهای یونانی سود میبرد که زمان را موجودی میداند که کودکانِ خود را لحظهای پس از تولد بی رحمانه میبلعد. همان استعاره و تصویر گردونهی بی قرار "فورتونا" (14) که تا ابد بی مقصد و منظور به گِرد خود میچرخد. همان "احتمال" کریه، زشت و اعتمادناپذیر.
هر آنچه که خود را به نامی آراسته باشد، واقعی نیست.
دگرگونیهایی که به دلیل تغییر فصل به وسیلهی ساعتهای مچی انجام میشود، به نظر عجیب میآید، زیرا ما به طور معمول زمان را نامتغیّر و تردیدناپذیر درمییابیم. وقتی در خلال جنگ جهانی اول ساعتها را بر اساس وقت تابستانی تنظیم میکردند، در بسیاری از کشورهای اروپایی گروه بی شماری این حادثه را چون نمودی از روز قیامت و چون زلزلهای که زمین را لحظهای به ظلمت فرو میبرد، احساس میکردند. تغییر و تنظیم وقت به دلیل تقویم گریگوریانی در فرانسه (1583) و انگلستان (1752) اولیاء امور را مجبور کرد که از پارهای اوقات چشم پوشی کنند، طوری که این تغییر در بین مردم آشفتگی فکری غریبی ایجاد کرد.زمان به عنوان درک بنیادی بشر، ثابت، مطلق، پیوسته و رخنه ناپذیر احساس میشود. هر نوع تغییر در اعلام نام و یا شیوهی شمارش با ادراکات و یافتههای عام ما در تناقض قرار میگیرد. به همین خاطر، این گونه تغییرات همیشه مستلزم اجبار و تحمیل است. گفتگو و تلاش به خاطر عملی کردن قوانین و معیارهای ملی و بین المللی در نیمهی سدهی گذشته توأم با واکنشهای عاطفی و احساسی از سوی مردم بود. هیچ یک از طرفین بدون زور شمشیر حاضر به کنار گذاشتن شیوه و نظام سنجشهایی که سالها با آن خو کرده بودند، نمیشد.
در اینجا ما با سیر گذرایی از تاریخ زمان رودرروئیم: هر نظم مشروط و اعلام هر نام تازهای بیشتر و فراتر از مصوباتی تصادفی بر ما تأثیر میگذارد، زیرا همین مقولات زمانی به طرزی وصف ناپذیر در وجود آدمی آمیخته شده و در هدایت کردن و نظم دادن به زندگی فردی و جمعی بشر دخیل است. تجسّمهای زمانی هر بشر آلات و ابزاری است برای شکل دادن و هدایت تمام حرکات او در مکان یا به عبارت دیگر زندگی اجتماعی. درک عام از زمان به عنوان پدیدهای مطلق و جهانشمول به هر آن کس که میتواند معیارها و شیوههای شمارشی و سنجشی خود را به دیگری تحمیل کند، قدرت و سروری میدهد. زیرا فقط گروهی اندک میتوانند بین ضرورت زمان و ضرورت شیوههای شمارش، مرز روشنی ترسیم کنند. از یک نظر زمان چیزی است که از طریق نمادها و تواناییهای زبانی تسخیر میشود. خودآگاهی نسبت به زمان و شکل دادن به مفهوم آن باعث ایجاد و نظم وجهی تجسمی (مکان) در ذهن میشود، طوری که در مرحلهی بعد خاطرهها (گذشته) و انتظارات (آینده) همسنگ درکِ لحظه خواهد شد. در مراحل رشد و تکامل کودک دستیابی به اشکال متنوع زمان، مکان و فرایندهای زبانی همزمان و به طور متوازن پیش میرود و هر سه یعنی (مکان، زمان، زبان) مکمل یکدیگر و مشروط به هم هستند، اما هنوز یک پُرسش به قوت خود باقی است که آیا زمان تنها یک مفهوم است، و مربوط به نظمی نمادین میشود؟
عقاید ایمانوئل کانت راجع به زمان به مثابه "شهود محض" گویای آن است که شناخت زمان- و مکان- چیزی به مراتب اساسیتر و پیچیدهتر از مقولات و تصوراتی است که ما از این دو اندازه در ذهن خود ایجاد میکنیم. به نظر کانت زمان گره خورده است به منطق بشر و شیوهای که او جهان را درمی یابد و دقیقاً به همین خاطر است که زمان وهم و پندار نیست. کسانی که تنها به زمان تجریدی باور دارند و به وجود دو زمان، که یکی زمان واقعی و تجربی و دیگری همان زمان مفهومی است- شک میکنند، قطعاً مدعیاند که زمان چیزی است خاص بشر و در نتیجه درکی است که به واسطهی زبان طراحی و ساخته شده است. به زبان سادهتر، باور دارند که زمان، درکی زبانی است؛ اما باید بی درنگ متذکر شوم که: اولاً ما چیزی راجع به درک حیوانات از گذشته و آینده نمیدانیم، در ثانی بر کرهی خاکی زبان تجریدی را نمیشناسیم که در آن مقولات زمانی جای نداشته باشند. زبانها زمان را به شیوههای گوناگون توصیف میکنند. با این حال چنان که تجربیات شخصی ما نشان میدهد، تغییر در یافتها و ادراکات زمانی یکی از نخستین حالاتی است که در نتیجهی بیماریهای روانی و یا استفاده از داروهای آرامبخش در ما ایجاد میشود.
روند جهانی شدن روابط و یگانگی زبانی دلالت بر این دارد که مفاهیم و مقولات کاملاً از عینیتها جدا نبوده و رابطهای نسبتی با اشیاء دارند. با وجود این درک متنوع انسانها از زمان، چه در محور تاریخیاش و چه در میان ملتها و خلقهای گوناگون همواره وجود داشته است. به همین خاطر زمان هم دارای تاریخ و هم دارای جغرافیای فرهنگی است. باری قلمرویی از واقعیت وجود ندارد که از قوانین زمان شانه خالی کرده باشد، چرا که زمان دارای ابعاد فیزیکی و روان شناختی نیز هست.
به همین صورت استدلال در ریاضیات و منطق وابسته به سلسله مراتب معینی از "از پیشی" و "پسین" است به ترتیبی که این سلسله مراتب به هیچ صورتی تغییرپذیر نیست. به علاوه کانت تلاش میکرد که تمام مقولات تجریدی را به زمان ادراکی به مثابه اندازهی واقعیت، جوهر و علّت بنیادی رجعت دهد. در تمام مفاهیم مذکور زمان یک شرط ضروری و جدایی ناپذیر است. همصدا با کانت، متفکران بسیاری تصدیق میکنند که زمان هم در احساسات و هم در اندیشهی بشر جزئی اساسی است. با تمام این اوصاف همهی مفاهیم زبانی زمان با وجود قطعیتشان دستخوش تغییراتی تاریخی هستند.
زمان ادراکی نه فقط اساس به نظم درآوردن احساسات و اندیشه بلکه بنیادی برای شناخت خویشتن است. بدون تصور اَبدیت و زوال، بدون تجسّم تنوع و ثبات حدوداً تکامل هویت فردی بشر محال بود. ما نه تنها در رابطه با خویشتن بلکه از طریق ابزار و وسایل تولیدمان نیز که به منظور پاسخ دادن به نیازمندیهای زمان خویش تولید کردهایم، وابسته به منطق زمان هستیم. چنین ابزارهایی نوعاً تابع کشفیات فنیاند. فنونِ ارتباط و نظامِ نمادها پیوسته در حال تکامل بوده است. یکی از دلایل این توسعه، حفظِ مضمونِ تجربه علی رغم مرزهای زمانی بوده است. گذار از میراثهای شفاهی به فرهنگ مکتوب دریافتهای بشر از خویش را چه به صورت دریافتهای فردی و چه جمعی تغییر داده است، زیرا هم وزن و ژرفا، و هم گستردگی تصورات بشر معاصر نسبت به گذشته تغییر کرده است. در سرآغاز تاریخ بدیهی بود که بشر حوادث طبیعی و اجتماعی را به هم ربط بدهد، زیرا پیکرهی جهان و پیکرهی اجتماع با تمثیلهای بُغرنجی یکدیگر را متقابلاً تفسیر و تعبیر میکردند. اگر حادثهای اجتماعی با فصل و یا زمان معینی از سال همزمان میشد، برای مردم دارای معنا و مفهوم خاصی بود. معمولاً مراسم تاجگذاری در آغاز سال نو برگزار میشد.
یکی از وظایف عمدهی هنر نقاشی در قدیم این بود که لحظهها و یا مراحل تکاملی مهم را در خاطرهها ثبت کند. هنر نقاشی پیش از دوران تجدد وسیلهای برای حفظ خاطرهها (زمان گذشته) بود، اما جایی که به تصویر خدایان، سلاطین و یا غولها میپرداخت، چیزی بیش از یک وسیلهی حفظ خاطره میشد. تصویر خدایان تنها ثبت سیمای ظاهری آنها نبوده، بلکه زنده و زمینی کردن ویژگیهای اهورایی و ثبت اَبدیت در یک لحظه بود. تصویر سلطان یادآور حاملان قدرت و همزمان توسعهی وجود او علی رغم فاصلههای مکانی و زمانی بود.
نمایش مراسم مذهبی در سنگ و یا بر یک صفحهی فلزی یادآور یک لحظهی مقدس و در عین حال تکرار اَبدی همان لحظه بود؛ یک ضمانت جادویی در این باره که مراسم مذهبی پایدار خواهد ماند. قیصر آگوستین مجسمهی بزرگی را که نمایش لحظهی قربانی بود، در مزرعهی مارس روم به نمایش گذاشت، با این نیّت که این حادثه را در خاطرهی مردم اَبدی کند. پیکرهی "سَنت میکائیل" بر مقبرهی "هادریان" (15) که در عصر گریگور بزرگ به جنگ طاعون رفته بود، بار دیگر از سنگ تراشیده شد و با پوششی از ورقهای مسی بر فراز بنای باستانی "کاستل سنت آنجلو" (16) نصب شد، به این نیت که بازگشت طاعون را مانع شود. تصویر عروس و داماد بر طاقچهی مشرف بر بخاریهای دیواری در خانههای جدید نیز نمونهی دیگری از اعلام ازدواج به شیوهای نمادین است، زیرا یک زوج نمیتواند عقدنامهی خود را به هر مهمانِ تازه واردی نشان دهد. هنر نقاشی و یا حکاکی کردن یک نوشته بر کتیبههای سنگی به مثابه شگرد و وسیلهای بر علیه خاطره زداییهای زمان به کار بُرده میشد.
دیدار با زمان به همان حدّ ناممکن است که دیدار با عشق یا هوا، زیرا حقیقت یگانه نه مفاهیم مجرد بلکه وضعیتهای معین است. واقعیت عشق در فردی معین متجلی میشود، واقعیت هوا به صورت باران، تگرگ، طوفان و یا برف خود را به نمایش میگذارد.
در واقع زمان به نور میماند، به این تعبیر که نور به خودی خود حس پذیر و رؤیت شدنی نیست. نور باید در چیزی منعکس شود تا ما به درک و دریافت آن نائل شویم. آنکه تنها به دیدار نو میرود، نور از او میگریزد، زمان نیز به همین صورت. زمان باید در پیکرهای معین حلول کند تا ما چیزی از آن دریابیم. "زمان" واژهای است که ما آن را هم برای کمّیّتهایی چون وقت معین دوران و فرایند به کار میبریم و هم برای کیفیتها. این مفهوم به حدّی در عرصههای نامتشابه و گسترده به کار برده شده و به حدی در خود بارِ استعاری دارد که بشر از دریافت حدود و ثغور، مضمون مرزبندی شده و بُعد مشخص و عینی آن به تردید میافتد. آنچه ما "زمان" مینامیم، چنان ادراکات ناهمگونی را در خود جمع میکند که در عین گستردگی معنایی، خالی از هرگونه مفهوم و مضمونی خواهد شد.
مورخ معاصر سوئدی، "لِنارت لوندمارک" (17) در کتاب "زمان تنها یک کلمه است" میگوید: "ما بایستی در این امر- که مقولهی زمان خالی از مضمون اساسی است- صبورانهتر قضاوت کنیم. " او مدعی نیست که زمان مفهومی بی مدعا است. لوندمارک میگوید: زمان هستهی معناییِ سادهای میخواهد تا بتواند به توضیح تمام چیزهایی بپردازد که این واژه برای آنها به کار میرود. لوندمارک سعی میکند که در ارتباط با شناخت نظری از جوهر زمان به یک خانه تکانی اساسی بپردازد و به تمامی آنچه که او به عنوان ژرف اندیشی کاذب درمی یابد، سروسامان بدهد. عنوان کتاب نیز برای نویسنده به منزلهی اعلام برنامه است. یکی از مخالفتها نسبت به نظریهی لوندمارک این بود که اغلب نظرات او فقط کلمه است بدون آنکه کلمهی بودن چیزی از اهمیت و قدرت نظرات او بکاهد.وظیفهی کلمه تنها توصیف واقعیتهای ملموس نیست. کلمه خود صورت و شکلی تحمیل شده بر واقعیت است. لوندمارک به سادگی زبان را صورت واقعیت میداند. هر نوع بارنگری نسبت به زبان باید به زمان نیز موضوعیت ببخشد، زیرا زبان تمام تأثیرات متغیّر و گذران را به نمادهای پایدار مبدل میکند؛ پس نمیتوان زمان را با ارجاع به زبان توضیح داد. شیوهی سادهتر این است که زبان را با ارجاع به زمان توضیح دهیم، زیرا زمان تنها تولیدی از ساختارهای زبان نیست، بلکه خود تولیدکنندهای است که زبان را به خدمت میگیرد.
امتیاز اساسی لوندمارک این است که ما باید بیاموزیم که زمان را به عنوان وسیله به خدمت بگیریم تا بردهی او نشویم. زمان به هیچ وجه تقدیر و سرنوشت نیست، بلکه اندیشهای است که میشود به شیوهی دیگری اندیشیدش. لوندمارک به عنوان مفهوم به زمان مینگرد تا از درک آن به عنوان تجرید سرباز زند. به نظر او این پُرسش که "زمان چیست؟" طرح پُرسشی غلط است، چون همین پُرسش به این معنی است که میتوان شیای را یافت که آن را بشود محدود کرد و به وضوح نشان داد، اما برای تمام اسمهایی که در زبان داریم، در جهان شیء یافت نمیشود. به نظر لوندمارک اگر ما نخست بیاموزیم که بین زبان و واقعیت تفاوت قائل شویم هرگز نمیتوانیم به راحتی وظیفهی توصیف واقعیت را به عهده بگیریم.
آنچه لوندمارک میگوید، بخشی صحیح است، زیرا انبوهی از کلمات وجود دارند که دلالت بر هیچ وجود بیرونی ندارند، وفور واژه نسبت به واقعیت به معنای نادرست بودن این واژهها نیست. کلماتی چون "زیبایی"، "حقیقت"، "زشتی" و "عدالت" به هیچ واقعیت ملموسی ارجاع ندارند. با وجود این، از کلمات مفید در زباناند. زمان نیز به همین صورت است. ردّ دیدگاه متافیزیکی راجع به زمان از جانب لوندمارک به دلیل تأثیر و الهام از لودویگ ویتگنشتاین (18) (1951-1889) بود. وینگنشتاین اوایل فکر میکرد که پُرسش "زمان چیست" نمونهای از سوء استفاده کردن از زبان است. او میگفت این پُرسش که توپ چیست یا "خانه" چیست، پُرسش معقولی است، چون آنها چیزهایی هستند که قابل حسّ و ادراکند. اما این پُرسش که "زمان چیست" توقع معجزه و انتظار بیش از حد نسبت به زبان است. زمان تنها از طریق مکان قابل رؤیت است. بیشتر توصیفهای ما از زمان ریشه در توصیف مکان دارد. زمان میتواند "بلند" یا "کوتاه"، "دور" یا "نزدیک" باشد. میتوان دارای آغاز و پایان باشد. میتواند در مسیری دَوَرانی یا خطی حرکت کند. مردم اغلب از مسیر یگانهی زمان حرف میزنند و گذر زمان را بر زمانسنجهایی با حرکات فضایی- مکانی برای خود مجسم میکنند. زبان، زمان را به عاملی رؤیت ناپذیر (غیبی) بدل میکند که در مکان حاضر است و وظیفهای عمده را انجام میدهد، بی آنکه کسی متوجهی حضورش باشد. بدین وسیله شناخت نظری از زمان، بنیاد نظام ماوراء طبیعی را سبب میشود.
اگر ما به آغاز و انجام زمان دقیقتر شویم، این واقعه دوباره اتفاق میافتد. یک روز میتواند دارای "آغاز" و "انجام" باشد، اما خودِ زمان از بُعد تصویری- استعاری اش همیشه دارای همان معناست. به نظر ویتگنشتاین وقتی که ما از "آغاز" و "پایان" زمان حرف میزنیم، به قواعد زبان چیزی را تحمیل میکنیم. از دیدگاه او تمامی مابعدالطبیعه دقیقاً بر این نوع سوء استفاده از زبان جا خوش کرده است. پَر و بال دادن به محالات به دلیل پاسخ گفتن به پُرسشهای بی معنی است. طبق نظر لوندمارک "اَبدیت" نیز به همین صورت است. اَبدیت اندازهای است که بیشتر از آنکه از طریق وضعیتهای واقعی و فرایندهای ملموس حاصل شده باشد، از بطن قیاسها و نتیجه گیریها به دنیا آمده است.
لوندمارک و ویتگنشتاین در اندیشههای آغازین خود با پریدن از مشکلات واقعی به حلّ یک مسألهی فلسفی نائل میشوند. مشکل ما با زمان و مکان این است که اشکال تجربی ما از این دو به مراتب از مقولاتی که ما راجع به آنها (زمان و مکان) داریم اساسیترند. زمان و مکان به مثابه ادراکات به دلیل واسطههای ساده انگارانه با زبان به وجود نیامدهاند. آنها دقیقاً به عکس، در ادراکات ما انسانها اندازههایی چنان بنیادی و اولیه هستند که مفاهیم و مقولات از توضیح آنها عاجزند، زمان و مکان مقدم بر تمام پدیدههای مفهومی هستند؛ به همین دلیل دستیابی مقولات به این عرصه ناممکن است.
از این روست که کانت زمان و مکان را جزو مقولات و مواد تجرید به حساب نمیآورد، بلکه این دو را "شهود محض" میداند. به زبان دیگر، این دو را به عنوان چیزهایی بنیادیتر برای ادراک تا برای مقولات تجریدی به حساب میآورد. نه لوندمارک و نه ویتگنشتاین مرحلهای فراتر از درک مفهومی از شناخت ندارند. پس آنها باز با همان تصورات بی فایده حیران ماندهاند که واقعاً زمان یک پندار نیست. شاید آنها حق داشته باشند. پس با وجود این، ما به آغاز برگشت میکنیم چون تصدیق این امر (پندار بودن زمان) نیاز به توضیح دارد.
پینوشتها:
1. La Chaux de Fonds
2. James Joyce
3. Marcel proust
4. Albert Einstein
5. Martin Heidegger
6. Henri Bergson
7. C. P. snow
8. zenon
9. Imanuell kant
10. Stephen Jay Gould
11. Sigmund Freud
12. Thomas Mann
13. Jean Baudrillard
14. Fortuna
15. Hadrian
16. Saint Angelo Castel
17. Lennard Lundmark
18. Ludwig wittgenstein
اِریکسن، تروند برگ؛ (1385)، تاریخ زمان، ترجمهی اردشیر اسفندیاری، تهران: نشر پرسش، چاپ اول