نگاهی به ادبیات ادیب پیشاوری

سید احمد رضوی، سلسله نسب خود را به شیخ شهاب‌الدین سهروردی می‌رسانید، در حدود سال 65-1260 ه‍.ق در کوهستانهای بین افغانستان و پیشاور و در میان عشایر جنگجوی آن سامان به دنیا آمد، پس از گذراندن ایام نوجوانی و
جمعه، 27 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهی به ادبیات ادیب پیشاوری
 نگاهی به ادبیات ادیب پیشاوری

 

نویسنده: فضل الله رضا




 

سید احمد رضوی، سلسله نسب خود را به شیخ شهاب‌الدین سهروردی می‌رسانید، در حدود سال 65-1260 ه‍.ق در کوهستانهای بین افغانستان و پیشاور و در میان عشایر جنگجوی آن سامان به دنیا آمد، پس از گذراندن ایام نوجوانی و تحصیلات مقدماتی به کشاورزی و تعالیم جنگاوری پرداخت.
در آن سالها (1848 تا 1852 م) ساکنان سرحدات غربی هند با سپاهیان انگلیس سخت در ستیز بودند. در این فتنه و آشوب پدر و عموزادگان و خویشان سید احمد کشته شدند. ادیب به اصرار مادر و زنان قبیله خود را به کابل رسانید و دو سال نزد آخوند ملامحمد معروف به آل ناصر تلمذ کرد و از آنجا به غزنین رفت و در مرقد حکیم سنائی منزل کرد و دو سال و نیم در همانجا نزد مدرس مشهور ملا سعدالدین به تحصیل پرداخت. در بیست و دو سالگی به مشهد آمد و در آن شهر ریاضی را نزد ملاعبدالرحمن و علوم عقلیه را نزد آخوند ملاغلامحسین شیخ‌الاسلام آموخت و مخصوصاً در علوم ادبی زحمت بسیار کشید. ادیب پیشاوری در سال 1287 ق به سبزوار آمد و دو سال آخر عمر حاجی ملاهادی سبزواری را درک کرد.
ادیب پس از فوت حکیم سبزواری به مشهد بازگشت و در آن زمان به فضل و دانش شهرت یافته بود و بزرگان به مصاحبتش رغبت می‌جستند (حاج محتشم‌السلطنه اسفندیاری و عبدالحسین تیمورتاش). ادیب در حدود نود سال عمر کرد و تا پایان عمر تنها و مجرد می‌زیست. از مال دنیا جز چند جلد کتاب نداشت. دیوان ادیب در سال 1312 ش در تهران با تعلیقات علی عبدالرسولی به چاپ رسید. (1)
اینک چکامه بلندی از ادیب پیشاوری را عرضه می‌داریم.
من با این شعر ادیب الفتِ قدیم دارم و امیدوارم که شما هم آن را بپسندید و به خاطر بسپارید:

1. خرد چیره بر آرزو داشتم *** جهان را به کم مایه بگذاشتم
2. مَنِش چون گرایید زی‌رنگ و بوی *** لگام تکاورش برگاشتم
3. چو هر داشته کرد باید یله *** من ایدون گمانم همه داشتم
4. سپردم چو فرزند مریم جهان *** نه شامم مهیا و نه چاشتم
5. تن‌آسایی آرد روان را گزند *** گزند روان خوار بگذاشتم
6. به فرجام چون خواهد انباشتن *** به خاکش، منش پیش انباشتم
7. بود پرده‌ی دل درآمیختن *** به گیتی من این پرده برداشتم
8. چو تخم امل، بار رنج آورد *** نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم
9. زدودم ز دل نقش هر دفتری *** که بیهوده بود آنچه بنگاشتم
10. به عین‌الیقین جستم از چنگ ظن *** ستردم همه آنچه انگاشتم
11. از ایراست کاندر صف قدسیان *** درخشان یکی پرچم افراشتم
12. هر آن کو بپالود از ریمنی *** منش مهدی عصر پنداشتم

از زیباییهای خیره کننده‌ی این سخن، آغاز دلیرانه‌ی آن است که شاعر لشکر خرد را بر سپاه آرزوها چیره می‌کند و رنگ و روی فریبنده‌ی این جهان را به چیزی نمی‌گیرد.
در بیت دوم، شاعر لگام اسپ سبک‌سر امیال حیوانی را که به سوی طویله‌ی خور و خواب و مال و ریمنی و شهوت و دروغ و ریا سراسیمه رهسپار است، به نیروی مردمی و درستی و پاکدامنی برمی‌گیرد.
در بیت سوم، شاعر عارف صفت چون می‌داند که سرانجام همه را باید گذاشت و رفت، خود با میل و اختیار از همه درمی‌گذرد و نداشته‌ها را داشته می‌پندارد.
در بیت چهارم، روان قدوسی شاعر اوج می‌گیرد و مانند عیسی به سیر آفاق و انفس می‌رود، در حالی که نان در انبان و کفش بر پای و بالش زیر سر ندارد. بالاتر از همه اعلام بی‌پیرایه‌ی این نداری، مایه‌ی شکوه و فرّ جان اوست.
در بیت ششم، شاعر زنده ضمیر، نفس را به خاک می‌سپارد و مرگ از شهوتها را به جان می‌خرد که این مرگ مایه‌ی زندگی اوست.
بیت هشتم، طغرای آزادی ادیب سخندان ماست از آرزوها و امیدهای خاک‌آلود. مرد یکتا پیرهن پیشاور چنان قوتی در خود می‌آفریند که تخم امیال نفسانی را در سرزمینِ دل نمی‌ورزد، تا سپس تخم جوانه بزند و به کار کاشتن نهال برسد و روزی درختِ قوی بشود، چه، آنگاه از ریشه برانداختن درخت تناور کاری دشوار خواهد بود. به قول مولوی:

ریشه‌های خوی بد، محکم شده *** قوت برکندن آن کم شده

در بیت نهم، شاعر پختگی خویش را درمی‌یابد. برای او پایبندی به پدیده‌ها و گفته‌ها و شنیده‌ها دشوار شده است. دیگر هرچه می‌آفریند پسند او نیست. مادر طبع مشکل‌پسندتر شده و هر دختر اندیشه را که به جهان می‌آورد، نابود می‌کند. نقش زیبایی ازلی چشمان شاعر را خیره کرده است و بر آستان هیچ عروس فکر دیگری نمی‌تواند سر فرود بیاورد.
بیت دهم، این سخن را تأیید می‌کند که آن نقش‌ها که در خاطر می‌پرورانید همه ناتمام و بیهوده بود. جلوه‌ی معشوق چیز دیگری است. نوری است که بر او تابیده و یقین جای خیال‌اندیشی را گرفته است.
در بیت ماقبل آخر، کرباسپوش تهیدست آن‌سوی خراسان، که در وارستگی و درستی و تقوی خود را از انبوه کارداران تهی میان و خرسواران فربه، زیبنده‌تر و بی‌پیرایه‌تر و ارجمندتر می‌بیند، یک دم به سائقه‌ی بشری، نفس رنجدیده‌ی محنت کشیده را به پاکدامنی و فریفته نشدن به ارزشهای صوری سگان و گرگان دلداری می‌دهد و بر خود می‌بالد و می‌گوید: این تویی که در صف مردان پاک پرچم برافراشته‌ای و سلطنت فقر به تو ارزانی داشته‌اند.
در بیت آخر همانندِ بسیاری از بیت‌های دیگر، سخندان فردوسی‌شناس ما، با فردوسی همداستان می‌شود و می‌گوید:

فریدون فرّخ فرشته نبود *** ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکوی *** تو داد و دهش کن، فریدون توی

آن سخنوران وارسته‌ی تیغ‌ زبان کجا هستند؟ چرا به چشم ما در نمی‌آیند؟ چرا دیگر این‌گونه اندیشه‌های آسمانی فرهنگ پارسی در زندگی ما و فرزندان ما نقش ارشاد ندارد؟ آری از یک سوی این‌گونه مردان کمیاب شده‌اند - چون محیط ما طرحهای دیگری را شاید بیشتر می‌پسندد و می‌پروراند - از سوی دیگر ارزشهای معنوی ما پنهان شده است که چشم ما این نقشهای زیبا و ارزنده را کمتر می‌بیند و می‌شناسد. تجزیه و تحلیل این موضوع و علاج واقعه برعهده‌ی دانشوران و ارباب قلم است و در این مقاله‌ی کوتاه نمی‌گنجد. با این حال چند نکته را به عنوان حاشیه متذکر می‌گردد.
در پاسخ همین پرسشها، که همیشه در ذهنم جولان داشت، به خاطرم آمد که سی سال پیش به مناسبتی در آمریکا چند بیت ساخته بودم که شاید بتواند این معنی را تا اندازه‌ای در ذهن ما روشن کند:

پادشاهانِ دل در ایرانند *** چه تهیدست پادشاهانند!
لیک چشم تو ‌ای وزیرشناس *** شاه را کی شناخت در کرباس!

نمی‌توان انکار کرد که سخنوران اندیشه‌مند و پاکدامان در سرزمین ما کمیاب شده‌اند. جای شک نیست که هر محیطی طرحی را که نخواهد و نپسندد، رفته‌رفته، از میان برمی‌دارد و نقشهای دیگر به جای آن می‌نشاند.
آسمان فرهنگ و ادب پارسی همانند فضای تهران و لس‌آنجلس و شهرهای بزرگ دیگر تیره شده است. پرورش گلهای گلستان فرهنگ هوای روشن و آفتاب درخشان می‌طلبد؛ باید کمر همّت بر میان بست و آب و هوا و خاک را آماده‌تر کرد تا در آینده سخنوران گشاده‌زبان ما به آوای بلند چنین گله نکنند که:
«آب و هوای پارس عجب سفله‌پرور است».
در تهران از مرد صاحبجاهی شنیدم که به چشم دیده بود که وزیر دربار مقتدر وقت، «تیمورتاش» بسانِ مرید و شاگردی معتقد دست همین سخنور عباپوش ما را بوسه می‌داد. این دستبوسی را نه افتخاری برای ادیب وارسته می‌دانم و نه احتقاری برای وزیر هنرشناس. در این مقام من در ذهن خویش ادیب را نمودار فرهنگ و تقوای اخلاقی ملت ایران می‌شمارم - مردی که به آزادگی و وارستگی خوی کرده و به طویله‌ی شکم و شهوت دل نبسته باشد - از این‌روست که بوسیدن دست زهدنفروشان، از آراستگی سروران نمی‌کاهد. آن وزیر در برابر عظمت فرهنگ ایران سر فرود می‌آورد. (پندار نگارنده در اینجا بیشتر متوجه اندیشه و گفتار گویندگان و زیبایی صحنه‌ی هنری است نه خصوصیات اخلاقی و روش حقیقی زندگی اشخاص).
امروز این صحنه‌ها کمتر شده است. سید بلندنظر، خردمند قبا هر دو روی آستر، فراوان نیست. سخن گفتن دری ارج شایسته ندارد. باغ لاله و نسرین شعر فارسی کم گل و پر خار شده است. به هر حال اگر گلی هم می‌شکفد، بانگ مرغی برنمی‌خیزد. تخم گیاهان خودرو را نیاز آمیخته با کم‌دانی، از سرزمینهای دور و نزدیک، در باغ ما فروپاشیده است. باغبانها هم از گلپروری دست برداشته‌اند. خلاصه، عرصه‌ی بزمگاه سخن از حریفان خالی مانده است و پیمانه‌های تهی و کام اهل دل خشک.
شایسته نمی‌دانم بگویم که اندیشمندان دلیر و سخنوران باتقوی به کلی از میان ما رفته‌اند. نه، آلودگی آب و هوا باغ را برای پرورش گیاهانی از نوع دیگر آماده‌تر کرده است. ما مردمی که به این زبانها و سخنها و فرهنگها عشق باخته‌ایم، رفته‌رفته باید معشوق دیگری جستجو کنیم. شاید این کار را همگان همه روزه انجام می‌دهند. کاروان راه‌نشین اندیشه‌ها و نقشها و کالاهای دستفروش غربی، که به سرزمینهای کهن جهان هجوم آورده‌اند، خریدار فراوان دارند. به ناچار، نوآموختگان ما سالها با رنگ و بوی این کالاها سرگرم خواهند بود.
در میان کالاهای غرب، آنچه در بازار معرفت از علم و صنعت و شعر و ادب گرانقدرتر باشد، مستورتر و مهجورتر است. ناچار آنچه مشتری روزانه‌ی بازاری دارد، غالباً از نوع پیش پای افتاده‌تر است. به این ترتیب چه بسا می‌بینیم که کانهای معرفت شرق را فروبسته‌ایم و از ژرفای فرهنگ غرب هم به دور مانده‌ایم و بازار امتعه‌ی عامه‌پسند پرجوش خریدار است. با این وصف سزاوار نیست که جوانان را سرزنش کنیم که چرا فریفته‌ی ظاهر آراسته‌ی اندیشه‌ها و روشهای کودکان بازار معرفت می‌شوند، بدون اینکه فرصت کاوش و پژوهش در ژرفای فرهنگ شرق یا غرب داشته باشند. مغز جوان غذا می‌طلبد و آنچه آماده و در چشم عوام ارجمندتر باشد، مصرف‌پذیرتر است.
چون در امور ادبی و هنری معیار عینی (Objective yard-stick) مانند رشته‌های علمی و صنعتی در دست نیست، کار تمییز خزف و گهر و آبگینه‌فروش و گوهری دشوار و وقت‌گیر می‌شود. چه بسا که خرمهره‌فروش گردن افروخته بر صدر می‌نشیند و هنرمند بارور در آتش حرمان می‌سوزد.
به هر تقدیر چون با ژرفای دانش غرب و یا با فرهنگ غنی ایران آشناتر بشویم و در مکتب معرفت و تقوی، دانش‌آموزیِ صادقانه‌ی مداوم داشته باشیم و به گواهینامه‌ها و القاب و مقامات صوری سر فرود نیاوریم، این شاهان کرباسپوش را خواهیم شناخت. در غیر این صورت افسوس بر آن دیدگاه ظاهربین:

بدین دو دیده‌ی حیران من هزار افسوس *** که با دو آیینه رویش عیان نمی‌بینم

وقتی هنرمندِ هنرشناس نقشی می‌آفریند که خاطر مشکل‌پسندش را شاد می‌کند، حالی به او دست می‌دهد که سرشار از خشنودی آمیخته به غرور است. مثلاً سعدی در پایان قصیده‌ای غرّا می‌گوید:

در بارگاه خاطر سعدی خرام، اگر *** خواهی ز پادشاهِ سخن دادِ شاعری

یا:

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس *** حد همین است سخندانی و زیبایی را

حافظ می‌گوید:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب *** تا سرِ زلف سخن را به قلم شانه زدند

یا:

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است *** طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس

منوچهری در پایان قصیده‌ی بسیار زیبای معروف خود می‌گوید:

سترون شو‌ای مادرِ طبع من *** مزای این چنین دخت مه‌پیکری

فردوسی هم در پایان گفتار دقیقی، آنجا که به ملک سخن خویش بازمی‌گردد، خود را بحق می‌ستاید و می‌گوید:

سخن چون بدین‌گونه بایدت گفت *** مگوی و مکن رنج با طبع جفت

یا:

پی افگندم از نظم کاخی بلند *** که از باد و باران نیابد گزند

این حال خوشی است که به سخندان سخن‌شناس دست می‌دهد، و نباید آن را با ستایشی که ناظمان سخنِ متعارف از گفته‌ی خود می‌کنند (چنانکه در بسیاری از مجلات امروزه می‌بینیم) همسنگ گذاشت.
از این حالِ خوش هم خوشتر آن حال روحانی و عرفانی است که روزگاری به هنرمند بسیار بینا دست می‌دهد. آن‌زمان که چشمان هنرورِ قویِ بسیار خوانده و بسیار شنیده و فراوان اندیشیده را برمی‌گشایند، وی خود را در برابر دریایی از ممکنات آفرینش هنری می‌بیند، آنگاه، به هنرمند حالی دست می‌دهد که اندودی است از فروتنی و بینایی و اندکی نومیدی.

پی‌نوشت‌:

1. برگرفته از صبا تا نیما، تألیف یحیی آرین‌پور، جلد دوم، تهران 1351.

منبع مقاله :
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.