«کمال، خورشیدی است که فروغش در پی ابرهای فراموشی میتابد. سیمای فرزانهی این ستارهی درخشان آسمان ادب پارسی، بدرستی توسط منجمان کهکشان شعر، کشف نشد.» (1)
در واقع، گفتنی دربارهی این بزرگوار بسیار است. و اما این زمان نیمنگاهی گذرا به حسن مقطع غزلهای شاعر افکنده خواهد شد.
حسن مطلع و حسن مقطع چه؟ حسن مطلع دیوان کمال ورد زبانهاست:
افتتاح سخن، آن به که کنند اهل کمال *** به ثنای ملک الملک خدای متعال
(ص 3)
اینکه شیخ کمال خجندی از استادان ممتاز غزل بوده، از کسی پوشیده نیست. طوری که هم بارها گفته، چنانچه:
می چکد آب حیات از سخنان تو، کمال *** سخن اینست که گویی تو؛ دگرها سخن است
(ص 70)
لعبت غزل کمال دیدنی بسیار دارد و گفتنی بسیارتر. و اما این بار نگاهی گذرا افکنده خواهد شد به حسن مقطع کمال. و اما در آغاز باید گفت که این شاعر از جملهی آن سخنورانی است که روی مطلع و به ویژه مقطع غزل بسیار کار میکرده، و میکوشیده تا بدین دو، پیراهن حسن را بپوشاند. و باید تن داد که وی در این کوششهای خود، بیشتر مورد موفق بوده است.
این چند نمونه را میتوان دید.
باید گفت، خواجه کمال این هنر خود را بیشتر از همه در شعرهای عشقی نشان داده است؛ عشقی که از هر دو معنی حکایت میکند - بیشتر مجازی و گاهی حقیقی. و اکثراً هر دو معنی را میتوان برداشت کرد.
به این چند نمونه توجه شود. با این توضیح که از تفسیر دراز خودداری خواهد شد، تا بر سر سخن گرم خواجه آب سرد ریخته نشود.
در این بیت مو لطف دارد و به دو معنی آمده:
کمال وصفِ میانش چگونه بنویسد؟ *** که آن سخن به زبان قلم چو مو آید
(199)
کمال از انواع صنایع ادبی ماهرانه سود میجوید، و اما لطف، میتوان گفت، در همه غزل شاعر حضور دارد.
کمال از خضر پرسش کرد وصف چشمهاش، گفتا: *** چو آن لب دیدهام، زان آب اکنون دست میشویم
(309)
یعنی لب آن لعبت حتی خضر را وادار کرده که دست از چشمهی خود شوید.
در این بیت از لطف تخلّص خود سودجسته است:
گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا *** خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال
(262)
از ویژگیهای شعر کمال این است که سگ را بسیار آورده، خود را به این مخلوق مانند کرده، گاهی از آن هم بیقدرتر دانسته. چنانکه در غزلی از همین معنی حسن مطلع ساخته:
سر بر در توام، بنگر سربلندیام ***ای من سگ تو، عوف کن این خوپسندیام!
(303)
مبالغهای زیبا به کار برده: اول خود را سگ میخواند، ولی این مرتبه را هم خودپسندی میداند. و اما در حسن مقطع همین غزل تلمیحی به سعدی انجام داده، در ضمن اشاره بر توان طبع خود هم کرده :
در لطف طبع، سعدی شیرازی ای کمال *** باور نمیکنند که گویی خجندیام
(303)
کمال در مبالغهی لطف مهارتی بیمانند داشته است. به این چند بیت توجه شود:
یافت جایی خوشتر از جنت درِ او را کمال *** لیک از بسیاری سر، خویش را جایی نیافت
(104)
دیگر:
کمال، از سر گذر، وانگه قدم نه در حرم او *** که از بسیاری جانها در آن در، سرنمیگنجد
(128)
مبالغههای شاعر ما آغشته در دریای لطافت است. یعنی در شعرهای وی مبالغهای ناپسندیده (اغراق) نمیتوان دید. به مطلع و مقطع این غزل نگاه کنید:
یار گفت: «از غیر ما پوشان نظر!» گفتم : «بچشم!» *** «وانگهی دزدیده در ما مینگر!» گفتم: «بچشم!»
[...] گفت: «اگر داری خیال دُرّ وصل ما، کمال، *** قعر این دریا بپیما سربسر!» گفتم: «بچشم!»
بیتی دیگر از مبالغههای پسندیده:
بویش آمد در چمن، زد آنچنان آهی کمال *** کز درخت خویشتن مرغ چمن بریان فتاد
(125)
یکی دیگر از غلو پسندیده:
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال *** ز آستانهی او سرو و گل برون آید
(199)
کمال از صنعتهای ادبی به طور شایسته استفاده میکند. و این ویژگی جالب است که در کنار هر صنعتی لطفی نیز جا دارد – لطفی نازک:
گفتهای: از ما نگهدار آبروی خود، کمال *** خاک کوی تست آبرو، نگهدارم بچشم!
(283)
«آب» و «خاک» مفهومهای متضادند. نخست «آبروی» را تکرار میکند، سپس آن را «خاک کوی» میداند، و در پایان غیر منتظره جمع میبندد: آن را - «خاک کوی» را با چشم نگه میدارم!
کمال خاک پا و خاک کو را زیاد به بازی درآورده است:
خاک راه توام، ای خاک درت تاج سرم، *** تاجدارست کمال ار چه تهیدست و گداست
(42)
خاک راه، خاک در، تاج سر، تاجدار، تهیدست، گدا مفهومهایی متضاد و پر معنی هستند. از تضادهای لطیف یک بیت، بدون حرفی:
از زلف او سخن به درازی کشد، کمال *** وصف دهانش کن که سخن مختصر شود
(194)
لطفی دیگر:
وصف دهنت کمالْ دایم *** در قافیههای تنگ گوید
(213)
شاعر با تکرار واژه، آوردن مفهومهای متناسب و متضاد لطافت سخن را بدست میآرد. به مطلع و مقطع این غزل توجه شود:
جان دارم و دل دارم، سر دارم و زر دارم *** گر از تو رسد فرمان، دل از همه بردارم
در این بیت نظم مسجع نیز به کار رفته است: دل دارم، زر دارم.
و حسن مقطع همین غزل:
گویند: «کمال، از تو عیبست نظربازی» *** گر عیب من این باشد، من خود چه هنر دارم؟!
(286)
مثالی دیگر از شمار همان لطف و همان ایهام :
گفتم: ملکی؟ یا بشری؟ گفت که: «هر دو!» *** «کان نمکی! یا شکری؟» گفت که: «هر دو!»
(346)
کمال، که هنر شاعرانه را به اندازهی اعلا میدانست، از اصطلاحات ادبی نیز آگاهی کامل داشت. چنانچه: حسن مطلع و مقطع غزل خود را درست شناخته، اصطلاحاتش را نیز بیخطا اشاره کرده است:
رخسار دلفروزت خورشید بیزوالست! *** پیداست، مه که پنهان از شرم آن جمالست!
[...] نقشی از آن جمالست در حسن مطلع شاه *** خود مقطعش چگویم؟ در غایت کمالست!
(65)
مثال دیگر از مطلع و مقطعهای لطیف که این بار شیوه نفیس گویش تاجیکی را هم به کار برده است:
دل به یاد زلف وی بر خویش پیچیدن گرفت، *** شمع دیدش در میان جمع لرزیدن گرفت
[...] آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر، کمال *** خطر خطش چشمه را با سبزه پوشیدن گرفت
(107)
از نزاکتهای دلکش غزل خواجهی تبریز یکی این است که کمال حسن معشوق را همراه با عجز حال خود، به قلم میدهد که تضادی جذاب را در جلوه میگذارد:
روی زیبای تو در دیدهی گریان کمال *** کعبهی حسن و جمالست که زمزم با اوست
(76)
روی زیبا و کعبهی حسن و جمال، از یک سو، و دیدهی گریان و زمزم از دیگر سو...
دیگر:
بر درش حلقه زدم، گفت: «کمال *** خاک این در نشوی، در (2) نشوی!»
(403)
باز:
گر ریختن خون کمال است مرادت، *** ما نیز برآنیم که میل تو بر آنست
(67)
شاعر، از خاصیت آواها، برای افادهی ماهیت مختلف معنی، ماهرانه سود میجوید. توجه شود به آواهای خراشندهی «خ» و «ز» و «ر».. در این بیت:
آمدی؟ خیز و ریز خون کمال! *** بعدِ تشریف، رسمِ انعام است
(66)
همین آهنگ از این بیت هم به گوش میرسد:
گرچه لبت خشک شد از غم، کمال *** چهرهات از دیدهی خونین ترست
(58)
غرور کمال از اشعارش هویداست؛ این معنی از مثالهای بعدی روشنتر میشود.
و اما استثنا، تنها شعرهای عشقی و عرفانی بوده است. وی تنها در همین مورد خود را خوارترین و ذلیلترین به قلم داده است. و اما این مورد نیز مطلق نبوده است. در شعر عشقی نیز وی جایی پیدا کرده، تا ستایش از خود به عمل آورد. و این مورد – هنر شاعرانه است. توجه شود:
وصف لعل یار کردم، دُرّ جگر سوراخ شد *** زیر لب گفتا: کمال از عشق ما دُر سفته است
دیگر:
آن لب خندان چو بیند، در حدیث آید کمال *** بلبل خاموش، چون گل بشکفد، گویا شود
(194)
کمال، اگرچه تشنهی وصال است، گاهی شعرش را از آن هم اولیتر میداند. چنانکه :
گفتی: «سخن مگوی، کمال، آن دهن ببوس!» *** من طوطیم، سخن کنم، آنگه شکر خورم»
(289)
لطف کمال خشک نیست، تَراست، به اندازهای که گاهی به شوخی نزدیک میشود، چنان که در این بیت :
کمال، ار نگزیدی (3) تُرنج غبغب یار، *** نپرسمت، به خدا، کز خیارزار کهای؟
(410)
افتخار به هنر شاعرانه، حق حلال هر شاعر بوده است. همهی سخنوران بزرگ این کار را کردهاند. سخنورانی نیز هستند که «یک» خود را «ده» قلمداد کردهاند، و حق هم داشتهاند. البته که به تمام ناحق نباشند.
میتوان به فخریههای شیخ کمال نیز نگاهی کرد. چنان که گوید:
ختم شد بر کمال لطف سخن، *** هرچه بعد از کمال، نقصانست
(68)
مصراع یکم هوایی بسیار بلند دارد، اما لطف مصرع دوم از شصت آن میگرداند: هرچه پس از کمال آید، نقصان خواهد بود.
کمال میگوید: نقش چین در دلکشی و زیبایی ورد زبانهاست، و اما شعر من از آن خیال انگیزتر:
نقش چین گرچه دلکش است، کمال، *** نقش کلک تو پر خیالتر است
(57)
وی شعرش را بالاتر از خود میداند، مانند اینکه بلبل پرندهای بیش نیست، اما آنچه او را دلپذیر کرده، خوانش اوست.
گویند: گفتهی تو بود بِه ز تو، کمال *** من بلبلم، بلی، سخن من ز من به است
(73)
در این بیت، کمال هفت بار از خود نام برده است: سه مورد «من»، دو بار «تو»، یک بار «کمال» و یک مورد «ام».
این تشبیه کننده - بلبل - در شعر کمال بارها آمده است. یک مثال دیگر:
گر بجویند به صد قرن نیابند کمال *** بلبلی چون تو غزلخوان به چمنهای خجند
(172)
معنیهای گل و بلبل زبانزد شده است، اینجا معنی تازه گفتن، کاری ساده نیست، هنری میخواهد. و اما کمال که آن هنر را داشته است، توانسته، هر باری معنیای تازه بگوید، چنان که :
شب فراق مپرسید از کمال حکایت *** چو گل برفت، نیاید ز عندلیب تکلم
(268)
کمال که شعرش را آسان نمیگفت، بلکه هر واژه و هر مصراع را بارها و بارها در آب مینهی (مغز) خود میشست، قیمتش را نیز میشناخت. وی بارها سخنش را ارزیابی کرده، گاهی آن را به زبان هم آورده است. چنانکه در بیتی به کیفیت تخلّص اشاره کرده است:
کمال، از گفتهی خود هرچه داری *** تخلّصهای تو بس نامدار است
(55)
جایی به خیالات لطیف تأکید میکند که بیگفتگو، حق با اوست:
دال زلف و الف قامت و میم دهنش *** هر سه دامند و بدان صید جهانی چو منش
[...] عالمی روی نهادند به اشعار کمال *** که خیالات لطیف است در آب سخنش
(243-244)
وی حق داشت به معنی غریب شعرش اشاره کند:
یافت شهرت چو جمع کرد کمال *** غزل و معنی غریب بهم
(299)
گفتنی است، «غزل» در معنی شعر عشقی نیز آمده است.
طوری که دیده میشود، شیخ کمال نکتههایی در رابطه با احکام شرع شریف آورده که ظاهراً نارواست، و اما از کمال مهارت مطلب را چنان آب داده که سحر است و حلال است. همین معنی را خود هم گفته:
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد *** سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
(320)
وی تعجبی شاعرانه به قلم داده که این سحر حلال را چرا «شعر» میگویند؟
شعر تو چون همه گویند که سحر است، کمال *** دوستان سخنت «شعر» چرا میگویند؟
(180)
در کاربرد صنعتهای ادبی، کمال هنری ممتاز دارد. به این چند نمونه توجه شود:
کمال، حال دل و زلف او خوش و بد نیست *** که لف و نشر مشوش درین مقام خوشست
(62)
برای آن که خوانندهی کم آگاه به اشتباه نه افتد، و منظور درست شاعر را از: «دل و زلف او خوش و بد» نادرست نفهمد، در مصراع دوم لطیفانه اشاره کرده که: اینجا صنعت لف و نشر مشوش به کار رفته، یعنی: خوش به لطف منسوب است و بد به دل.
نمونههای تشبیه، اگرچه تأکید نشد، در بالا بارها آمد. بیتی زیبای دیگر را هم به علاوه میتوان آورد:
دور از آن لبهای خندان چشم گریان کمال *** طفل آب افتاده را ماند که باشد سرنگون
(331)
نظم مسجع از شمار صنعتهای لفظی است؛ شاید از این سبب کمال بدان زیاد نپرداخته است. اما جاجا، نامحسوس این صنعت را نیز آورده. چنانچه:
پیش کمال وصلت یکدم به عالم ارزد *** رسم است مشتری را اول بها شکستن
(321)
مصراع نخست به دو پارهی برابر بخش است و در پایان هر یکی واژههای «وصلت» و «ارزد» آمده که موزون هستند، یعنی که سجع متوازن.
در این بیت پارهی سوم نیز متوازن آمده است:
دلبر چو خط برآرد، سوزد کمال، جانت *** این حرف یاد دارم از نانوشتهخوانان
(317)
بیتی دیگر که مصراع نخست سجع متوازی دارد:
سعی بسی کردهام، تا به تو ره بردهام، *** غایت سعی کمال هست همین والسلام
(269)
جا دارد از صنعت تضاد مثالی آورده شود که خیلی پر معنی است:
پیش نااهلان چه حاصل ذکر پردانی، کمال؟! *** دانهی گوهر چه ریزی مرغ ارزان خواره را؟!
(22)
کمال شعرش را معجون میداند. البته که حق هم دارد:
کمال، اهل حکمت چو شعر تو بینند *** ازین خوب ترکیب سازند معجون
(333)
شاعر، جهت رنگارنگی و جذب توجه، گاهی واژههای نادر و بیگانه را نیز استفاده میکند که یک مثالش واژهی مفعولی «ترغو» در این بیت است:
کمال، آن ترک اگرآید به مهمان *** سر و جان پیشکش بر رسم ترغو (4)
غرور و افتخار کمال، از هر شعر او احساس میشود. این معنی گاهی نازک و پردهپوشانه میآید، گاهی دیگر آشکار. چنان که در این بیت :
دست سلطانان نمیبوسد کمال *** نیست سلطان را به درویش احتیاج!
(115)
دامان فخریهی کمال گسترده است. وی نام محلها را به طور دقیق در شعر خود میگنجاند، چنان چه :
تبریز، اگر کند هوس او را ازین مقام *** سیلاب اشک راست به سرخاب میبرد
(135)
وی اینجا از تناسب «سیلاب» و «اشک» و «سرخاب» سود جسته، و موفق هم بوده است.
وی در محل «ولیانکوه» - «بهشت خدای عزوجل»، به گفتهی خودش، که در نیم فرسخی از تبریز واقع بوده، بسر میبرد. چون محبوبیت داشت، احترام صمیمانه بر این محل میگذاشت، به حدی که بالاتر از بهشت:
زاهدا، تو بهشت جو که کمال *** ولیانکوه، خواهد و تبریز
(232)
وی با خجندش هم افتخار میورزد، آن را در کنار شیراز - شیراز سعدی و حافظ - میآرد، و این معنی را میگوید که خجندش آبروی را از وی - کمال - یافته است :
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند، *** آمد به روزگار تو آبی به روی کار
(219)
در این معنی نیز حق با کمال است.
حالا که سخن از تلمیح رفت، باید گفت، وی از جایهای دیگر هم یاد کرده است.
وی بارها خوارزم و جیحون را به زبان آورده است، چنانچه :
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب *** نبود میل عراق و هوس تبریزم
(293)
دیگر:
ز سیلاب مژگان درود کمال *** به جیحون خوارزم و یاران رسان
(315)
کمال در تبریز بسر میبُرد، و همانجا هم عمرش بسر آمد. وی تبریز را که میهن فرهنگی خودش هم بود، دوست میداشت، بارها اشارهای گرم از آن کرده است.
با این همه، وی که زادهی خجند بوده، نمیتوانست زادگاه خود را فراموش کند، مهر مادر و چهره پدر را از یاد ببرد. طبیعی است که وی بارها از خجند یاد کرده، گاهی دورادور، گاهی آشکارا و تند هم. چنان چه، وی جایی، با بهانهای از خوارزم یاد میکند:
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم *** هم چنان نظارهی مردم به جیحون میکنم
(297)
وی این معنی را آشکار و تند هم گفته :
دل مقیم کوی جانان است و من اینجا غریب! *** چون کند بیچارهی مسکین تن تنها غریب؟
[...] در غریبی جان بسختی میدهد مسکین کمال *** وا غریبی! وا غریبی وا غریبی وا غریب!
(34)
کمال، دلی نازک داشت؛ به غایت حساس بود. وی که مدتی دور از تبریز هم بوده است، و این غربت برایش سخت گذشته، و فغان از ته دل سر داده است. با اینکه تلخی معنی غربت زیاده سوزنده نباشد، آن را در حریر عشق پیچانده است، چنان چه :
از گریه مرا خانهی چشم آب گرفتست، *** در قصه چشم ترا خواب گرفتست
[...] بفرست کمال، این غزل سوی تبریز *** چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفتست
(49)
سرنوشت او را به سرای برد و یازده سال نگاه داشت. و اما این زمان با هوای تبریزش با آب چرنداب و گجیل و سرخابش نفس میکشید:
تبریز مرا بجای جان خواهد بود، *** پیوسته بدو دل نگران خواهد بود!
تا در نکشم آب چرنداب و گجیل *** سرخاب ز چشم من روان خواهد بود!
و اما توانست در 798 به تبریزش برگردد و آرام یابد.
دامان تلمیحات کمال پهن است. بارها از بزرگانی، مانند سعدی و حافظ، با کمال احترام، و اما با تخیل شاعرانه، یاد کرده است. چنان که در غزلی پنج بیتی حکیم نظامی را بر زبان آورده:
کمال، این پنج بیتت پنج گنجی است *** که ماند از تو چو آنها از نظامی
(394)
جایی دیگر، با گرمی از شیخ عطار یاد میکند:
صوفیان مست شدند از سخنان تو، کمال *** که در انفاس تو بوی سخن عطار است
(56)
شعر کمال، اگرچه کم است، آهنگ اجتماعی نیز دارد. در این بیت اشارهای به «تنگدستی» انجام شده؛ به دنبال، آنچنان که سبک ویژه شاعر است، با لطف «آن شیرین دهن»، از تندی کاهش یافته است:
نیستی و تنگدستی باشدت دایم، کمال *** چون نداری دل که داری، دست از آن شیرین دهن
(314)
مناسب است، این گفتار کوتاه و پریشان با یک بیت فخریهی آن شاعر گرانمایه به پایان رسد:
گفتههای تو که با آن زدهی سکه، کمال *** هفت هفت است، ولی چون زر خالص ده ده!
(364)
در واقع، از 1053 غزلی که استاد دولتآبادی به چاپ رساندهاند، 935 هفت بیتی بوده است (1 غزل چهار بیتی، 2 غزل یازده بیتی؛ 4 غزل ده بیتی، 15 غزل نه بیتی، 27 غزل هشت بیتی، 38 غزل پنج بیتی و 81 غزل شش بیتی است).
هفت هفت است و چون زر خالص ده ده... (5)
شیخ کمال این قانون را خیلی خوب میدانسته که «ختم کلام به چیزی کنند که به حسب لفظ و معنی خوب و مرغوب باشد، چه آن آخر چیزی است که به گوش سامع میرسد؛ پس، اگر خوب باشد، لذت و لطافت آن در خاطر او میماند؛ و اگر در ابیات سابقه قصوری واقع شده باشد، آن را برطرف میکند، مانند طعام لذیذِ لطیف که در آخر طعامها میخورند. وگر، نه چنان باشد که مذکور شد، حال برخلاف آن خواهد بود که گفته شد. و هر لذت و حلاوتی که از ابیات سابقه حاصل شده، به بیمزگی و تنفر بدل میشود.» (6)
و در پایان این گفتار نقل قول دیگری خواهد شد، و اما شفاهی، از زبان ایرانشناس شناختهی روس، شادروان پرفسور الف. س. برانگینسکی. سالهای هشتادم سدهی بیست میلادی، نامبرده میگفت: در مسکو، ضمن صحبتی با ایرانیان مقیم آنجا سخن از کمال خجندی رفت؛ هرکه هرچه گفت؛ یکی به زبان آورد که: وی شاعری توانا نبود؛ من غزلی را به زبان آوردم، وقتی بیت مقطع را میگفتم :
در غریبی جان بسختی میدهد مسکین کمال، *** واغریبی! واغریبی! واغریب!
به چشم بسیاری از ایرانیان غریب اشک آمد...
پینوشتها:
1. دکتر علی اصغر شعردوست. از پیشگفتار دیوان کمال خجندی. تصحیح عزیز دولتآبادی. تهران، 1357، ص «هفت». (همهی نقل قولها از همین چاپ خواهد بود).
2. در چاپهای استاد دولتآبادی و روانشاد ایرج گل سرخی: دُر [dur]. در این صورت، هم لطف معنی به آب میرود، هم لطف سخن.
3. از حاشیهی استاد دولتآبادی؛ در متن: نگزینی.
4. استاد دولتآبادی در تفسیر «ترغو» آوردهاند که: نوعی از بافتهی حریر سرخرنگ را گویند. اما امکان دارد «گزک gazak» باشد، در معنی «مزه».
5. دربارهی شیخ کمال از جمله نک: نگارنده. زبان و ادب فارسی در فرارود. تهران، دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی، 1376، ص 64-94.
6. Atāullāh Mahmud-i Husainī. Badāye’-us-sanāye. Dushanbe: Irfān, 1974, s. 186.
مسلمانیان قبادیانی، رحیم؛ (1383)، پارسی دری، تهران: امیرکبیر، اول.
/م