نویسنده: بهروز حاجیمحمدی
«ولش كن» با برخی از تمثیلات و داستانهای كوتاه كافكا ساختار مشابهی دارد. در اینجا نیز با مردی تنها در خیابان مواجهیم. شخصیت اصلی، صرفاً تنها نیست، بلكه در جستجوی چیزی، راه را نیز گم كرده است. بهترین زمان مناسب نیز برای وقوع ماجرا انتخاب شده است: «صبح خیلی زود». نكتهی مهم آن است كه برای خروج این مرد از سرگشتگی، كاری از دست كسی بر نمیآید. حتی وجود معتبرترین منبع كمك، یعنی پلیس، نیز سودی به حال او ندارد. او مسیر خود را از پلیس میپرسد و پاسخی كه میشنود، چیزی بیش از استهزا و حیرت نیست. پاسخ پلیس در تحلیل و بررسی داستان و شخصیت اصلی بسیار مهم است. پلیس میگوید: «راه را ازم میپرسی؟» این پاسخ، به دلیل چندلایگی و ابهامش، بر ابهام متن و معنای داستان میافزاید. اگر این پاسخ در متن وجود نمیداشت، جمله بعدی پلیس، یعنی «ولش كن، ولش كن» میتوانست به این معنا باشد كه مثلاً پلیس، بنابر تجربه، به خوبی میداند كه مثلاً این مرد به قطار یا اتوبوس مورد نظرش نخواهد رسید و در نتیجه، عجلهاش سودی ندارد. به علاوه، این جمله به معنای تنهایی مطلق شخصیت اصلی و قطع امید كامل او از هرگونه یاری است. پرسش كناییِ پلیس از شخصیت اصلی («راه را ازم میپرسی؟») تلویحاً به این معناست كه حیرت و گمگشتگی پلیس، از شخصیت اصلی كمتر نیست.
چند نكتهی دیگر نیز وجود دارد. نخست اینكه اگرچه این مرد از اهالی این شهر نیست، با بخشهایی از شهر آشناست. میگوید: «هنوز خیلی خوب با شهر آشنا نبودم.» دیگر اینكه ساعت او و ساعت برج شهر، دو زمان متفاوت را نشان میدهند. «تكان ناشی از این كشف، احساس ناخاطرجمعی دربارهی راه» را در راوی ایجاد میكند. در واقع پرسش او از پلیس، برای رهایی از این اضطراب و آشفتگی است. او خود را در فضایی كابوسوار احساس میكند كه لازمهی خروج از آن، كمك و تأیید دیگری است. اما پاسخ پلیس و خندهی فروخورده و استهزاآمیزش، راوی را بیش از پیش در این كابوس فرو میبرد. در اینجا دایره سوررئالیستی ماجرا كامل میشود و شخصیت اصلی در مرز واقعیت و كابوسی مهیب گم میشود. (1)
پینوشتها:
1. در اثبات وجود قرائن سوررئالیستی (تداخل رؤیا و واقعیت) در این تمثیل كوتاه میتوان به دو نكته اشاره كرد: رهسپاری راوی به سوی ایستگاه در یك سپیده دم، و پرسش مسیر از پلیس، مصادیق جهان عین است. اما مرز این جهان بلافاصله با شواهد ذهنی و فراواقعی درهم میشكند: نخست اینكه ساعت برج و ساعت مچی راوی دو زمان متفاوت را نشان میدهند. دیگر اینكه پلیس، برخلاف نقش متعارف خود در نمونههای عینی، نه تنها راهنمای راوی نیست، بلكه مثل خود او حیران است. سرانجام اینكه متعاقب پاسخ شگفتانگیزش به راوی، برای فرو خوردن خندهای (كه یادآور خندهی پیرمرد خنزرپنزری در بوف كور صادق هدایت است) روی برمی گرداند.
منبع مقاله :حاجیمحمدی، بهروز، (1393)، شخصیتهای اصلی در آثار كافكا، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول