نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در زمانهای گذشته باغی بود که در آن باغ پر از گلهای رز خوشبو بود و توی یکی از این گلهای رز یک جن زندگی میکرد که همهی خانه و زندگیاش همانجا بود. او آن قدر کوچک بود که آن گل رز برایش یک خانهی بسیار بزرگ محسوب میشد. او یک جن خوش هیکل و خوشگل بود که دو تا بال بزرگ هم داشت و خانهی او، یعنی همان گلی که او در آن زندگی میکرد خیلی زیبا و تمیز و خوشبو بود. او هیچ وقت یک جا بند نمیشد و دائم این ور و آن ور بود. او همیشه به ملاقات گلها میرفت و روی برگها مینشست، حتی سوار بال پروانهها میشد و با آنها این ور آن ور میرفت.
او یک بار داشت سفر میکرد که شب شد و به خانهاش نرسید. خیلی سردش شده بود و نمیدانست باید چه کار کند. پس به سرعت به سمت خانه رفت و هرطوری که بود خانهاش را در تاریکی شب پیدا کرد اما آن گل رز بسته شده بود و خوابیده بود. بنابراین او نمیتوانست واردش بشود. پس جن زیبا به ته باغ رفت تا به گلهای یک بتهای رسید که شبیه شیپور بودند. در هر حال آنجا جای خوبی برای جن بود که تا صبح آنجا باشد.
کنار گلهای شیپوری یک آلاچیق بود و در آن یک مرد جوان با یک خانم جوان نشسته بودند. آنها خیلی همدیگر را دوست داشتند اما یک مشکل بزرگ در کارشان بود. پس مرد جوان به دختر گفت: «ما چارهای نداریم جز این که الآن از هم جدا شویم. چون برادر تو دوست نداره که ما عاشق هم باشیم و برای همین من رو به یه مسافرت دور و دراز فرستاده که باید هرچی زودتر برم.»
پس مرد و زن جوان پس از مدتی با هم خداحافظی کردند. وقتی مرد جوان میخواست حرکت کند، دختر یک گل رز را که شکل غنچه بود به او داد. او وقتی که گل را گرفت خوشحال شد و در همان لحظه جن از موقعیت استفاده کرد و پرید توی گل.
جن توی راه خوابش نمیبرد چون قلب مرد جوان از شدت علاقهای که به آن دختر داشت دائم میتپید و صدایش نمیگذاشت که او بخوابد. او وقتی که داشت میرفت، در راه گل را از روی سینهاش برداشت و دستش گرفت و هر چند لحظه یک بار گل او را به یاد نامزدش میانداخت.
برادر دختر که مرد جوان را به آن مسافرت فرستاده بود برایش نقشه شومی داشت. او مرد را تعقیب کرده تا او به جنگل رسید. بعد رفت جلو تا به او برسد. آن برادر بدجنس یک نقشهی بد توی ذهنش بود. در آن لحظه مرد جوان داشت همچنان به یاد نامزدش گل را بو میکرد که یکدفعه برادر بدجنس دختر کنارش ظاهر شد و با یک چاقور او را کشت و بعد از این که او را کشت با چاقو سرش را برید و برای او یک قبر کند و او را همانجا خاکش کرد.
آن برادر بدجنس با خودش میگفت: «دیگه برای همیشه نابودش کردم و از شرش خلاص شدم. اون قرار بود که به یه سفر خیلی خطرناک و طولانی بره، برای همین خواهرم فکر میکنه که اون توی راه جونش رو از دست داده و هیچ کس دیگه هم از این ماجرا باخبر نمیشه چون هیچ کس ندیده که من اون رو کشتم.»
اما او اشتباه میکرد چون جن او را دیده بود که چطور آن مرد بی گناه را کشته بود. جن از ترس توی یک برگ خشک قایم شده بود و منتظر بود تا او از آنجا برود. اما جن خبر نداشت که آن برگی که توی آن قایم شده به کلاه مرد بدجنس چسبیده. مرد قاتل کلاهش را قبل از خاک کردن مرد جوان روی زمین گذاشته بود. برای همین وقتی او کلاهش را بر سرش گذاشت، جن هم همراه او رفت.
او وقتی به خانه رسید کلاهش را برداشت و برگ خشک افتاد کنار خواهرش که خواب بود و جن توانست از آن تو بیرون بیاید و نجات پیدا کند. مرد بدجنس خواهرش را دید که خوابیده است. او در خواب داشت خواب نامزد بیچارهاش را میدید که از کوهها بالا میرود و از دریاها میگذرد. پس برادرش نگاهی به او کرد و یک لبخند موذیانه زد و رفت که بخوابد.
جن تصمیم گرفت که کاری بکند. پس رفت توی گوش دختر و همه چیز را در گوش او گفت و به او گفت: «نامزد تو رو برادرت کشته.» بعد آدرس آن مکان را در گوش او گفت و آخر سر هم گفت: «اگه باور نمیکنی یکی از برگ خشکهای اون جا هم الآن کنارته.»
دختر که صبح از خواب بیدار شد اول گمان کرد که خواب دیده اما وقتی چشمش به برگ خورد فهمید که واقعیت دارد و تا شب لب پنجره نشست و گریه کرد. جن دوست داشت که به خانهی خودش برود اما وقتی دید که دختر چهقدر غمگین و تنهاست نزدیک پنجره، پیش او ماند.
برادر بدجنس آن دختر وقتی که میدید خواهرش غمگین است خیلی لذت میبرد. از طرفی هم دختر دوست داشت که غمش را به کسی بگوید اما میترسید که با برادرش صحبت کند چون به خوبی میدانست که او از نامزدش بدش میآید.
پس دختر تا شب صبر کرد که برادرش بخوابد و بعد به آنجایی که جن گفته بود برود. شب شد و او راه افتاد تا جنازهی نامزدش را پیدا کند. پس وقتی به جنگل رسید به همان جایی رفت که جن آدرسش را داده بود. او قبر را کند و نامزدش را در آن زیر دید بعد، بالا سر او نشست و از ناراحتی آرزو کرد که ای کاش خودش به جای او مرده بود.
وقتی دختر کمی آرامتر شد دوست داشت که بدن و سر نامزدش را با خودش به خانه ببرد اما آن قدر قوی نبود که بتواند او را بلند کند. بنابراین تصمیم گرفت که فقط سر او را با خودش ببرد. او سر نامزدش را برداشت و بوسید و کناری گذاشت تا توی قبر را با خاک پر کند. بعد وقتی که روی قبر را پوشاند، یک شاخه گل هم از آنجا کند و سر را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد.او وقتی که به خانه رسید یک گلدان بزرگ برداشت و سر را در آن دفن کرد و شاخهی گلی را هم که با خودش آورده بود بر روی آن کاشت. جن وقتی دختر را دید که این کار را کرده پیش خودش تشویقش کرد و با خوشحالی به سمت گل رزش رفت. اما وقتی به آن رسید دید که گلش پژمرده شده. چون عمر گل او دیگر به پایان رسیده و گل مرده بود.
پس، جن توی باغ را گشت تا یک گل مناسب دیگر برای خودش پیدا کند. او مدتی گشت تا بالاخره یک گل رز قشنگ را پیدا کرد و رفت تا توی آن زندگی کند. جن هر روز میآمد و به دختر سر میزد. چون دلش طاقت نمیآورد که از او بی خبر باشد. او دختر را دائماً کنار گلدان در حالی میدید که برای نامزدش گریه میکند و اشکهای او روی آن گلی که آورده بود میریخت و گل روز به روز شادابتر و بزرگتر میشد، اما در عوض آن دختر بیچاره هر روز بیحالتر و پژمردهتر میشد. در حالی که آن شاخ گل تبدیل به یک بتهی گل شده بود که غنچههای زیادی از شاخههای آن درآمده بود.
دحتر علاقهی زیادی به آن غنچهها پیدا کرده بود و دائم آنها را میبوسید، اما وقتی برادرش او را میدید به او یک لبخند تلخ میزد و میگفت: «دیوونه شده!»
چند روزی گذشت و برادر دختر که هر روز او را در همین حال میدید، یعنی میدید که کنار گلدان ایستاده است و دارد گریه میکند یا دارد گلها را میبوسد بسیار عصبانی شد. بعد یک روز که دخترک سرش را روی گلهای گلدان گذاشته بود و خوابش برده بود، جن توی گوش او رفت و آنقدر از زیباییهای گل رز و زندگی قشنگ جنها گفت. که روح دختر با خوشحالی از تنش جدا شد و به بهشت رفت. حالا که گلها میدانستند او توی بهشت، و به پیش نامزدش رفته خوشحالی کردند و غنچههایشان باز شد. و بعد از این که باز شدند بوی عطر خوشی از آنها بلند شد.
روزی برادر بدجنس که دید خواهرش مرده است، و گلدان بدون صاحب مانده است، آن را برداشت و کنار تخت خودش گذاشت. اما جن که دوست داشت روحهای داخل آن گلها بدانند که او یک آدم بدجنس است؛ داخل تک تک گلها میرفت و به آنها میگفت که او یک آدمکش است و گلها هم به او میگفتند که آنها همه چیز را میدانند چون از سر همان کسی که مرده و حالا توی گلدان است رشد کردهاند. گلها میگفتند که از همه چیز خبر دارند. ولی جن دوست داشت که آنها کاری بکنند و بلایی سر آن آدم بدجنس بیاورند اما گلها کاری نمیکردند؛ بنابراین او تصمیم گرفت که سراغ زنبورها برود.
وقتی به سراغ زنبورها رفت دید که آنها دارند شیرهی گلها را میخورند. و همان طور که آنها مشغول کار کردن بودند او ماجرا را برایشان تعریف کرد. تا این که چند تا از زنبورها به پیش ملکه رفتند و قضیه را برای او گفتند و از او خواستند که فرمان بدهد چه کاری بکنند. پس ملکه به آنها دستور داد: «فردا صبح اون آدمکش رو نابود کنید.»
اما، آن شب روحها از گلها بیرون آمدند و موقعی که برادر بدجنس میخواست بخوابد توی گوشش رفتند و هرچه قصهی ترسناک بلد بودند گفتند تا خوابش آشفته بشود. البته آنها با خودشان نیزههایی هم داشتند که روی صورت او رفتند و او را با نیزههایشان زدند و دوباره به داخل گلها برگشتند. آنها توانسته بودند انتقام آن مرد جوان را بگیرند و برای همین خیلی خوشحال بودند.
هنگامی که صبح شد جن گل رز و زنبورها به خانهی آن مرد بدجنس حمله کردند تا او را بکشند اما دیدند که او کشته شده. و مردمی که دور او جمع شده بودند میگفتند که بوی گلها باعث شده تا او بمیرد.
اما، جن فهمید که گلها از او انتقام گرفتهاند. و قضیه را به زنبورها هم گفت. پس زنبورها هم به خاطر تشکر از گلها و علاقهای که به آنها داشتند دور آنها جمع شدند. مردمی که آنجا بودند میخواستند آنها را از آنجا دور کنند که زنبورها یکی از آنها را نیش زدند و او هم وقتی داشت دستهایش را تکان میداد که آنها را از خودش دور کند یکی از دستهایش به طور اتفاقی به گلدان خورد و گلدان افتاد و شکست و همه دیدند که جمجمهی یک انسان از میان خاکهای گلدان بیرون افتاد. در آن لحظه همه فهمیدند که آن مردی که در اثر بوی گلها مرده است بدجنس بوده است و یک آدم را کشته است که حالا جمجمهاش روی زمین افتاده.
زنبورها هنوز آنجا بودند و برای خودشان آواز میخواندند. آنها توی آوازشان از جن گل رز میخواندند که راز آن مرد بدجنس را فاش کرده بود و باعث شده بود که از او انتقام گرفته بشود.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم