نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر
مترجم: حسین نیّر
هیچ چیز به اندازهی تعارضی، امکانی گشودنی راهی به سوی ذوقی و نبوغ هنری را برایمان فراهم نمیکند. دقیقاً این درک و توانایی ما در بهره بردن از تعارضی است که ما را قادر میکند به هر چه آرزو داریم برسیم و در انجام این کار، به ما کمک میکند، قدر با ارزشترین لحظه زندگیمانی- این لحظه- را بدانیم و آن را تقویت کنیم.
ون تعتوماس اف. کرام، افسارض (1)
در حالی که به کاترین صبحانه میدهم، موهایش را شانه میزنم ظروف را در ظرفشویی قرار میدهم، پیشخوانها را پاک میکنم، کف اتاق را جارو میکشم، لباسشویی را روشن میکنم، هجی کلمات را با مارک تمرین میکنم و سرانجام دفترچه یادداشت مربوط به کتی را از کوله پشتیاش در میآورم تا برای آموزگارش یادداشتی بنویسم.
یک یادداشت از داخل دفتر روزنامه به روی پیشخوان میافتد. وقتی چشمم به برنامه صرفه جویی بودجه میافتد که با حروف درشت نوشته شده و میفهمم که کاترین در تابستان مدرسه یا دست کم وسیله رفت و آمد ندارد، قلبم فرو میریزد. نبود وسیله رفت و آمد به معنای دو ساعت رانندگی برای یک برنامهی سه ساعته است، که معنای آن بی برنامگی است. در یازده سال گذشته آموزش تابستانی شامل «شنا، فیزیوتراپی و گشت و گذار برای کتی؛ و فرصتی برای من بوده تا نگران تغذیه، تعویض پوشک، وارسی یا وقت گذرانی با او نباشم.»
آخرین لقمه غذای کت را سریعاً به دهان او میگذارم. یک جرعه آب میوه به او میدهم، صورتش را پاک میکنم، دندانش را مسواک میزنیم، کتش را تنش میکنم، در حالیکه در سرم طنین افتاده که چطور از پسش برمیآیم؛ او را با چرخ، بیرون، به طرف اتوبوس میبرم.
وقتی در اتاق کارم مینشینم، کمی آرامتر هستم، امّا همچنان از این که عصبانی شدهام از دست خود ناراحتم. در چارچوب کارهایم ناراحتی غیرمنتظره، بیش از حد باعث دلشوره و ناراحتی من میشود. مطمئن نیستم آیا میتوانم همهی مدت تابستان را با کاترین سرکنم. برای چند ساعت وقت باارزش، به منظور تمرکز و خلوت با خود میجنگم و این که نمیتوانم تصور کنم چطور ممکن است از عهدهی آن برایم.
برای تسکین خود در قفسه کتاب به جستجو میپردازم، امّا هیچ کدام از کتابهایی که بیرون میکشم نمیتواند به تسکین نگرانی و کاهش تشویش من کمکی بکند. فکر کردم عزم من جزم بوده و در عوض یک نظام حمایتی جدی داشتهام. امّا حالا اینجا به دلیل یک تغییر کوچک در برنامهی تابستانی دچار هراسی شدهام.
تلفنهایی که از روی شوریدگی برای یافتن امکاناتی جهت کاترین میشود حاصلی به بار نمیآورد. لیست انتظار خدمات شبانه روزی یک و نیم کیلومتر دورتر است. کانونهای گروهی خانواده پُر است و وضعیتهای اضطراری در اولویت. آپارتمانهای کمی در منطقه ماست و آنهایی که نزدیکاند گرانند و استفاده از صندلی چرخدار عملی نیست. به هر حال آپارتمان یک ایدهی احمقانه است. اول باید کسی را پیدا کنم که با کتی زندگی کند و مراقب او باشد. موانع فراوانند. از پا افتادهام. با این همه چند روز قبل فکر کردم موفق به ایجاد تعادلی کامل بین برنامه مدرسهی کتی و دو ساعت در روز فرصت برای مراقبتهای بهداشتی منزل شدهام.
وقتی هلن، آلیس و مارک از مدرسه به منزل میرسند به آنها میگویم از من دور شوند. سر پل جیغ میکشم، «من همیشه تنها کسی هستم که مجبور است با این مشغله کنار بیاید». حالا «یکی از آن روزهاست» و هیچ کدام از کارهایی که میکنم به نظر نمیرسد کمکی بکند. کاملاً درب و داغونم، خوابم نامنظم است، شب به علت اضطراب از خواب میپرم.
وقتی باران ببارد، جاری میشود
اول فکر میکنیم امور را تحت کنترل داریم، بعد میبینیم یک بخش اساسی گم شده و پایهی سست ما فرو میریزد. دچار اختلال روانی میشویم. انتظارهای کوچکی که ما را با شعور مرتبط میکند نقش برآب میشود. اما در یک حالت سقوط آزادیم. باورمان نمیشود و نمیدانیم چه کردهایم که مستحق آن بودهایم. اینها اوقاتی است که باید عقب بکشیم و استراحت کنیم. باید از شتاب خود کم کنیم. و متحد شویم. باید به عقب برگشته، جایگاه واقعیمان را ببینیم.دوستی دارم که به من یادآور میشود، «سوزان گام به گام، دشوار است؛ سانت به سانت مثل آب خوردن است.» بعضی وقتها که ما نمیتوانیم مشکل بزرگی را حل کنیم، به طرزی تحمل ناپذیر دشوار مینماید و بر امکانات غالب میشود. مجبوریم بایستیم و قدمهای کودکانه برداریم. ما باید فاصلهای را حفظ کنیم. آسیب پذیریمان را قبول کنیم، ارزیابی مجدد کنیم که کجا هستیم و مجبوریم با چه چیزی کار کنیم.
با تغییر وضعیت، پول «فراهم» شد و آن تابستان وسیله رفت و آمد برای مدرسه تهیه شد. دنیای من فرو نریخت، اما آن تابستان واکنش من نسبت به ترس، به من فهماند که کاری جدی داشتم تا انجام دهم. من و پل ساعتها وقت صرف صحبت در این باره کردیم که برای کاترین و خانوادهمان واقعاً چه میخواهیم. سرانجام به مصالحهای رسیدیم. کت تقریباً نوزده ساله بود. زمان، زمان یک تغییر بود. او نیاز به استقلال بیشتر داشت. اما به انعطاف پذیری بیشتری نیاز داشتیم.
کم کم به یک راه حل رسیدیم. او باید آپارتمان مختص خودش را میداشت، امّا باید در طبقه زیرین میبود. یک نفر همدم باید با او زندگی میکرد. اما ما هم باید برای کمک در آنجا حضور میداشتیم. فکر به روز جدایی مرا از پا درآورد، بعد از خواب بیدار شدم. برای دریافت تأییدیه لازم و تکمیل نقشه ساختمان، که شامل ساخت یک راهرو شیبدار مخصوص صندلی چرخدار به طول بیست متر بود بیش از یک سال وقت صرف کردم، امّا حالا کاترین آپارتمان ویژهی خودش را در جایی که با دوست مهربانش دونا (2) زندگی میکند، دارد. من این را آن زمان نمیدانستم، امّا آن روز تأسف بار ندایی برای اقدام بود.
تمرین: تداوم نوشتن
همراه با دفترچه یادداشت خود به یک جای آرام بروید و دربارهی هر چیزی که بد انجام شده بنویسید. دربارهی سرخوردگیها، وخامت وضع، ترسها، دلخوری، غم، اندوه و ناامیدی بنویسید. دربارهی این که چطور شما همه چیز را جمع وجور کردید و بعد ناگهان بامب (3)! یک چیز عوض شد و پایه فرو ریخت. دربارهی همهی چیزهای خوبی که جور در میآید بنویسید: هیچ چیز جای خودش نیست؛ و هیچ وقت هم نخواهد بود. خالی کردن خشم، آه و ناله. فکر نکنید، فقط بنویسید. اسم آن را تداوم نوشتن بگذارید. به این طریق است که از مخمصه در میروید. بعضی وقتها لازم است که مهار را رها کنید. باید خود را خالی کنید. شما دوباره احساس بهبود نخواهید کرد مگر آن که این کار را بکنید. دربارهی یکی از آن روزها، هفتهها، سالها بنویسید. دربارهی ترکیب وقایعی بنویسید که شما را تا لبه پرتگاه پیش کشید. اینطور شروع کنید: «همه چیز خیلی خوب بود که ناگاه...». سه صفحه بی توقف بنویسید.پینوشتها:
1- THOMAS F. CRUM, The Magic Of Conflict.
2- Donna.
3- bum!
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول