نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر
مترجم: حسین نیّر
اجداد ما شهروندان زمیناند. آنها توانایی و راهنمایی، خرد و درک را به کسانی هدیه میکنند که آنها را فرا میخوانند. آنها برایمان پیام میفرستند و دلداریمان میدهند. آنها حافظ همه خرد و دانشی هستند که به دست شما رسیده. دنیای زیرزمینی نیاکان میتواند به شما آموزش داده از شما مراقبت کند.
دورتی راندال گریری (1)
مادر بزرگ فوفین (2) پشت میز مینشیند، چنگالی را به طرف دهانش بالا میبرد، در حالی که غذا از بین دندانههای آن میریزد. او به بالا بردن چنگال به سوی لبانش ادامه میدهد و وقتی چنگال خالی وارد دهانش میشود، پرتوی از حیرت در چهرهاش نمایان میشود. عمه کیتی یک لقمه سیب زمینی رنده شده را با قاشق برمی دارد و در دهان فوفین میگذارد. لقمه از روی چانهاش فرو میریزد و لکههای سفید رنگی به جا میگذارد. فوفین چانهاش را آهسته با یک دستمال میمالد.
ما، مادربزرگ را از اتاق کوچکش در آسایشگاه سالمندان، برای یک شام خانوادگی، به خانهی کیتی آوردیم. او، این زنی که در تمام دوره زندگی من برای «چند کیلو اضافه وزن» نگران خودش و هر کس دیگر بود، چقدر لاغر شده. او غذای تند هندی، فیلهی خوشمزه، شکلات کاکائویی و کیک لیموناد را دوست دارد. خاطرههای کودکی من او را مستقیماً در آشپزخانهاش قرار میدهد و این که بر، این یا آن سس، پیشدستی در چشیدن با انگشتش، اضافه کردن کمی کره، به جاروجنجالی بر پا میکرد. او در طبخ غذای مقوی و لذیذ، نه آنچه در فهرست غذای آسایشگاه است، خبره بود. ناهار تمام میشود. اما به مادر بزرگ کمک میکنیم روی صندلی حصیری در ایوان بنشیند. او بعد از یک چرت کوتاه مینشید و خیره به آسمان مینگرد. افکار او در این سن- نود و پنج سالگی- او را به کجا میبرد؟ او سالروزهای تولد همه سی و هفت نوهاش را به یاد میآورد. هنوز به صورت هفتگی مانیکور و در مراسم خاص آرایش میکند. او با پشت خمیده، زانوانی که صاف روی هم افتاده مینشیند، گرچه تلوتلو میخورد و نمیتواند بدون تکیه بر چیزی یا کسی راه برود. او زمانی چشمانی سیاه و درخشنده و موهای قهوهای پرپشت و روحیه کولی واری داشت که با یک چهرهی زیبای جنوبی در هم آمیخته بود.
کیتی، چهارمین دختر فوفین حافظ خاطرات به یاد ماندنی در خانوادهی ماست. او روی دیوارهای منزل عکسهای قدیمی را نصب کرده، همین طور در کشوها عکسها و نامههای خاطره انگیز را پنهان کرده است. من زیر شیشه میز تحریر، متوجه تصویری از خانواده مادر بزرگ میشوم و آن را درآورده، به سوی او دراز میکنم. عکسی است از پدر سبزه رو و خوش قیافه؛ مادر باریکاندام با چشمان روشنی که در شانزده سالگی مادربزرگ از مرض سل درگذشت. پنج کودک با چهرههای دلپذیر فوفین به مادرش اشاره میکند. [میگوید]: «عکس حق مطلب ادا نمیکنه، عزیزم. او زیبا بود. زیباترین زنی که در عمرم دیده بودم. بعد از این که مادر مُرد، بابای بسیار ناکس زن گرفت. زن دوم او از من جوانتر بود». مادربزرگ سرش را تکان میدهد.
«زمانی که اون عکسُ با هم گرفتند به یاد میارم؛ مادر لباسهای مارو مرتب کرد».
عکس زرد رنگ پاپیونهای بزرگ و شلوارکهای پفدار و جزئیات تور و حاشیهها را به خوبی نشان میدهد و مرا به یاد لباسهای گل و گشادی میاندازد که مادرم برای خواهرم و من و بعد سه دخترم میدوخت.
آلیس خواهر فوفین و تام برادرش، که هر کدام در یک طرف او در عکس دیده میشوند و فوفین آنها را بعد از مرگ مادرشان بزرگ کرد، هر دو خودکشی کردند. من تا وقتی که بزرگ شدم دربارهی آنها چیزی نمیدانستم. وقتی که من سومین فرزندم را حامله بودم یک دختر موسیاه را در خواب دیدم که در یک مزرعه پُرگل میدوید و من او را دنبال میکردم؛ من فریاد زدم، «آلیس برگرد»، وقتی بیدار شدم گفتم که اگر نوزاد دختر باشد اسم او را آلیس میگذارم. من تا آن زمان اسم خواهر لوفین را نمیدانستم. بعداً در سفری به کارولینای شمالی، مادر بزرگ از من تشکر کرد. او گفت: «هیچ وقت نشد بپرسم. امّا اسم قشنگیه و آلیس جذاب بود». او جریان آن ملاقات را برای من تعریف کرد.
«از وقتی مرده هر روز دلم براش تنگ میشه. هزاران بار، از خودم پرسیدهام، چه کاری از دست من ساخته بود.» هفتاد سال تپش قلب در صدایش فوران کرد. او عکسی از یک زن زیبای جوان با پوست صاف و حالتی غریب به من نشان داد. حالا مثل این که آلیس من، با روحیه و بازیگوش به خاطر عمهی پدربزرگ، عمهای که به قدری دچار افسردگی شد که یک روز به زیرزمین رفت و خودش را دار زد، و دو بچه کوچک را از خود به جا گذاشت.
من و فرانسی (3) عموزادهام، مادربزرگ را به آسایشگاه سالمندان باز گرداندیم. از نسل خانواده فقط او باقی مانده است، به برکت تقریباً یک قرن زندگی، متحمل غمها و ضایعههای بسیاری از آن زندگی طولانی شده است. او به کمک واکرش میتواند به اتاقش بازگردد. اتاق پاک و پاکیزه است و چشمانداز زیبایی به تپههای غرب کارولینای شمالی دارد. از زمانی که من و فرانسی بچههای نوپایی بودیم عکسهای خانوادگی روی دیوار نصب شده است. عمو نمو (4) به عنوان فوتبالیست جوانِ پرتحرک در چاپل هیل (5) روی میز کنار تختخواب فوفین قرار گرفته است. در باز است و یک زن سالمند سفیدموی با پچ پچ درباره کرمهایی که در غذایش میریزند وارد میشود. ما به او اطمینان میدهیم «غذا عیبی نداره.» او را به بیرون هدایت میکنیم و در را میبندیم. ما فوفین را در داخل صندلی دستهدارش که در چند قدمی تلویزیون است قرار میدهیم و بعد از روبوسی با او خداحافظی میکنیم، امّا او که همیشه مهربان است اصرار دارد ما را تا آخر راهروی دراز که به پارکینگ ختم میشود بدرقه کند. واکر با هرگام همراه با توقفش به آرامی در عرض کف پوش لینولئومی (6) به آرامی سُر میخورد.
وقتی مادربزرگ را در بغل میگیرم، در گوش من زمزمه میکند «زودبرگرد.» عمر دراز و گذر زمان چهرهی او را کاملاً پرچروک کرده، اما من از ماندگاری زیبایی او متحیّرم.
من از قسمت پارکینگ میگذرم و به سمت نرده ایست بر میگردم. مادربزرن، تکان نخورده. او در لباس آبی و زرد گل بوتهای خود همچنان ایستاده، با آن چنان حالتی مشتاق که من هرگز پیش از آن ندیدهام نگاه میکند، دستگیرههای واکر را آن چنان محکم گرفته که میبینم مفاصل انگشتانش سفید شده است.
بازیابی گذشته
مادربزرگ بیرمق؛ عمهای که خود را کشت؛ عمهی دیگری که به تدریج تا سر حد مرگ مشروب خواری کرد؛ جد مادری که از سل مُرد؛ جد پدری که مرگ جده هیچ گاه برایش عادی نشد؛ پدر بزرگی که شما او را تحسین میکردید: این افراد بخشی از گروهی که امروز هستیم میباشند، ما را به گذشتهمان وصل میکنند- در حالی که ما، مادر، عمه، عمو یا پدربزرگ میشویم، سالمند شدن ما را یادآور میشوند. ناتالی گلدبرگ (7) نویسنده ریتینگ داون دِ بونز (8) [نوشتن نکات کلیدی] میگوید: «اگر میخواهید کار یا شخصیتتان کامل شود خوب است سری به زادگاه خود بزنید. قرار نیست اسباب کشی کنید و نزد والدین خود بروید و پول توجیبی هفتگی بگیرید، امّا لازم است بگویید اهل کجا هستید و آن را عمیقاً مورد بررسی قرار دهید. به حدی برسید که به آن افتخار کنید یا دست کم آن را بپذیرید... . امّا به این دلیل به سوی خانه کشیده نشوید که میتوانید آنجا بمانید. شما به زادگاه خود میروید چون میتوانید آزاد باشید؛ بنابراین از این که چه کسی هستید از چیزی پرهیز نمیکنید.» ما به این دلیل به گذشته نگاه میکنیم که میتوانیم با آگاهی و پذیرش بیشتری به سوی آینده حرکت کنیم.هر یک از ماها سرگذشت خودمان را داریم. ما فکر میکنیم زندگیمان خسته کننده، ناآرام و تکراری است، امّا نگاه به گذشته برای فهمیدن این که همه ما یک گذشته جالب، مرموز و غنی، پر از افراد قهرمان و آدمهای نامتعارف، دارای لحظههای شاد و فاجعه آمیز بودهایم، کار سخت و وقتگیری نیست. اوقاتی هست که ما به سرپوش گذاشتن بر گذشته برای معنیدار کردن حال نیاز داریم. و اوقاتی هست که ما به افتخار و ایجاد ارتباط مجدد با نیاکانمان و سرگذشت آنها نیاز داریم.
تری تمپست ویلیامز (9) در مقدمهای بر کتاب خود پناهنده (10) مشاهدات خود را از دنیای طبیعی با عکس العمل نسبت به مرگ مادرش از سرطان سینه قاطی کرده، میگوید: «شاید این داستان را در تلاش برای آرامش خودم میگویم، برای مواجهه با آنچه نمیدانم برای ایجاد مسیری برای خودم با این ایده است که خاطره تنها راه بازگشت به خانه است.» او با بازیابی خاطرات مادرش از، خرد و روح مادرش نگهداری میکند و تلاش میکند قلب افسردهی خود را آرامش بخشد.
تمرین: مکالمه با یک خویشاوند
خویشاوندی را به یاد بیاورید که پیر شده یا در گذشته. عکسهای یک خانوادهی قدیمی را برای به خاطر آوردن خاطرهتان بیرون بکشید. حالا با این شخص صحبت کنید. دربارهی زندگی او و خودتان حرف بزنید. دربارهی این که چگونه زندگی او بر زندگی شما تأثیر گذاشته صحبت کنید. پرسشهایی از او بکنید. خبرهایی را که میخواستید وقتی بزرگ شدید بگویید، امّا جرأت گفتنش را نداشتید، بر زبان بیاورید. از او تشکر یا برایش آرزوی رحمت کنید. یک گفتگوی رک، راحت، بی سانسور داشته باشید که در آن شما عمیقترین احساسهای خود را دربارهی اینکه چگونه آن شخص بر زندگی شما تأثیر گذاشته، چه پیشکشهایی برای شما داشته، چه چیزهایی از شما گرفته، برای چه چیزی بیشتر دلتان تنگ شده، به او چه خواهید گفت، اگر که او هنوز زنده است، چه پرسشهایی باید بکنید، چه چیزی درباره زندگی او هرگز معلوم نشد، چه چیزی را بیش از هر چیز از او به یاد میآورید. با این جمله شروع کنید: «امروز من دربارهی تو فکر میکنم... .»پینوشتها:
1- DOROTHY RANDAL GARY.
2- Grandmother Fufine.
3- Francie.
4- Nemo.
5- Chapel hill.
6- linoleum.
7- Natalie Goldberg.
8- Writing Down the Bones.
9- Terry Tempest Williams.
10- Refuge.
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول