نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر
مترجم: حسین نیّر
اگر دنبال سعادت هستید، باید سوار همان قطاری بشوید که در ایستگاه منتظر شماست. و نوع زندگی که قرار است داشته باشید همان است که الان دارید.
جوزف کمپ بل (1)
دوچرخهها از سقف آویزان و کنج دیوارها به صورت ستونی روی هم چیده شده بودند. آنها از کف تا خرپای سقف در یک فضای باریک به زور جا داده شده بودند. در وسط بین چرخها و پدالهای جلو آمده، مسیری بود که پهنای آن به سختی اجازه عبور میداد. یک لامپ روشنایی بی حفاظ از سقف آویزان بود و اتاق را که بوی گریس، گرد و غبار و عرق میداد، روشن میکرد. پیرمردی لاغر و نزار با شورت نایلونی دوچرخه سواری و تی شرت راه راه، «معذرت خواهانه» راهش را بین ما باز میکرد، در حالی که دوچرخهای را که مثل خودش باریک و کشیده بود، هل میداد. در نیمه راه خروج از در سوار شد، پدال زد و رفت؛ در ابتدا هدف من یک تمرین سواری طولانی از آپت (2)، شهر کوچک تجاری در جنوب فرانسه بود.
ما راهمان را در مسیر خطکشی دوچرخه به سوی نقطهای در راه ورود به جنگل، جایی که یک نوجوان کار میکرد باز کردیم. چشمان پل به پسر افتاد، به دوچرخهای که هل میداد اشاره کرد و در حالی که دستش را روی فرمان گذاشته بود به زبان فرانسهی دست و پا شکسته گفت: «خم شده. ایل نِ ماغش پا (3) [خم شده، خرابه].»
پسر جوان گفت: «آه، وی، سِ وِ غِمان تاغدو (4) [بله واقعاً خم شده].»
ما یک کلمه جدید به فرهنگ واژگانمان اضافه کردیم و گرفتاریمان را به زبان فرانسه به صورت الکن شرح دادیم. مشغول هل دادن اتومبیلمان بودیم که به یک مانع سنگی خوردیم. دوچرخه در یک قاب، پشت اتومبیل بود. چرخ دنده خورشیدی آن به قدری تا شده بود که دوچرخه قابل استفاده نبود. تصمیم داشتیم فقط یک روز دیگر در منطقه لوبرون (5) باشیم. امیدوار بودیم آن را کاملاً روبه راه کنیم.
چیزی که ما به او نگفتیم این بود که به تازگی به یک مغازه، یک جای تر و تمیز نزد یک مدیر سی ساله خوش ظاهر رفتیم که به ما گفت، تعمیر آن برایش سه روز وقت میگیرد و حدود 75 دلار خرج بر میدارد. ما در سن رمی (6) برای روز بعد جا رزرو کرده بودیم و فرصتی برای ماندن نداشتیم. و وقتی پرسیدیم: «آیا امکان دارد ما بتوانیم تعمیراتمان را سریع انجام دهیم؟»، مدیر با نگاهی مشکوک پیشنهاد کرد به یک مغازه دوچرخه سازی دیگر برویم. «پایین این خیابان، به طرف چپ، شاید کلود (7) بتونه به شما کمک کنه. یعنی امیدوارم (8)».
نوجوان فروشگاه کلود ابزارش را پایین آورد، گفت: «آن مومان (9)» [یک لحظه]، بعد غیبش زد. چند دقیقه بعد یک مرد درشت اندام با موهای سفید و سیاه و دستان بزرگ چرم مانند بیرون آمد. نوجوان گفت، «کلود» و ضمن اشاره به دوچرخه گفت، «کلود؛ س لا (10) [کلود، اونه، اونجاست]». کلود دوچرخه را مثل یک اسباب بازی بلند کرد و آن را روی یک مشت قطعات دوچرخه سرپا نگاه داشت. دوچرخهی سرپا ظاهر رقت بار یک حیوان زخمی ترحم انگیز را داشت.
کلود سرش را تکان داد و با زبانش کمی صدای تیک تیک درآورد «آه، زوت، زوت، زوت (11)....» او حرف دیگری نزد. سعی کرد رینگ را بچرخاند، سفت به قاب چسبید. دوباره سعی کرد؛ فایدهای نداشت. یک چکش کوچک برداشت و یک ضربهی آهسته روی چرخ دندانه دار زد؛ توفیقی نیافت. پل، جوانک و من دور و بر وول میخوردیم. من احساس کردم که در یک اتاق عمل منتظر شروع جراحی هستم، حساسیت عمل را درک میکردم و از نتیجه آن ترس داشتم. کلود در حالی که سرش را تکان میداد و هر از گاه، قبل از آن که دوباره کاملاً ساکت شود غرولند ناامید کننده ای سر میداد. او برای چندین دقیقه به دوچرخه خیره شد. دور آن قدم زد، بالا و پایین آن را ورانداز کرد. از چپ و راست آن را وارسی کرد. سپس سرش از تکان باز ایستاد و صدایی در فضا شنیده نمیشد.
او با دقت یک ساعت ساز شروع کرد. چرخ را با یک دست پایین کشید و با دست دیگر روی آن زد، دوباره کشید و به آن ضربه زد. چرخ ظرف مدت بسیار کوتاهی توانست در فریم بچرخد. او شروع به چرخاندن آن کرد و در حالی که میچرخید، مرتباً ضربههای آهسته یا به آن میزد. موقع کار تمرکزش کامل بود. چهرهاش مثل یک استاد ذِن بی حالت بود و تنها چیز در دنیای او آن دوچرخه بود. من با نگاه به چهرهی کلود و با صدای آهنگینِ چکشی که به فلز میخورد، مسحور او بودم.
کار طی چند دقیقه تمام شد. در پایان، وقتی که چرخ خورشیدی دیگر تا نشد و رینگ راحت دور محورش میچرخید او گفت: «والا (12) [بفرمایید].»
ما از او تشکر کردیم آن بُن آرتیزان (13)، «یک صنعت گر بزرگ (14)». برق خندهای روی صورتش پدیدار شد. او چهارده فرانک از ما گرفت، حدود سه دلار. ما گفتیم «ممنون (15)، و در حالیکه کلود سرش را تکان میداد، دوچرخه را آرام بیرون آوردیم.
تمرکز
ما در جامعهای زندگی میکنیم که محترمانهترین پاسخ به «احوالت چطوره؟»، «نمیتونم تکون بخورم» یا «اصلاً نمیتونم سرمو بخارونم» است. گویی که داشتن مشغلهی زیاد به این معناست که حالمان خوب است و زندگیمان پُر و پیمان. در واقع، زندگی ممکن است به قدری پر باشد که انگار خالی است. مشغول بودن اغلب راهی برای پرهیز از انعکاس و واکنش نشان دادن، پرهیز از اقدام به شناخت خودمان است. ما از تنهایی میترسیم و میدانیم که اگر دائماً خود را مشغول نگاه داریم مجبور نیستیم با آن رو به رو شویم، اما وقتی قسمتهایی از زندگیمان دچار به هم ریختگی شد، برای تنظیم آن به وقت و تمرکز نیاز داریم.نوشتن عملی تابع تمرکز و انعکاس است. اقدامی شبیه شیرجه به داخل چاه زندگی درونمان است. یک روند بهبود و جان تازه یافتن است. وقتی درباره پنجاه کار مختلف فکر میکنیم «نیاز» به پنجاه مأموریت برای انجام آنها داریم، چیزی که شدنی نیست. اگر ما خود را درگیر جنبههای واقعاً مهم زندگیمان- عشق و پیوندها، کارمان، احساس خلاقمان، عبور از غم و اندوه، شناخت خودمان- بکنیم باید حواس پرتیهایمان را کنار بگذاریم.
کلود یک مکانیک سادهی دوچرخه و یک استاد بود، در آنچه انجام میداد مهارت دربارهی آنچه یک استاد (هنرمند) انجام میدهد فکر کنید. امری است که با مهارت و حضور ذهن کامل مرتبط است. هنرمندان برای آموزش به ما، دربارهی زندگی در این لحظه- تنها لحظهای که پیش از هر زمان دیگر در اختیار داریم، درسهایی برایمان دارند. آنها برای آموزش به ما دربارهی تمرکز و کوتاه کردن راه برای آنچه لازم است، درسهایی دارند. اما باید از فشارهای فرهنگی که در آن شعار «هرچه بیشتر بهتر است»- خرید هرچه بیشتر، کار هرچه بیشتر، غذاهای سرخ کرده فرانسوی بیشتر، تلویزیون دیدن هرچه بیشتر، فعالیتهای بیشتر بعد از تحصیل، بیشتر این، بیشتر آن، پرهیز کنیم. باید بدانیم چه چیزی ما را تحلیل میبرد چیزی نیروی ما را پر بار میکند، اما باید طوری خود را پرورش بدهیم که برای فرار از اندوهمان انرژی داشته باشیم.
جام نصیب ما را چه چیزی پر میکند؟ نگرانی ما را چه چیزی تسکین ای دهد؟ چه چیزی به ما کمک میکند با سختترین چالشهای زندگیمان مواجه شویم و آنها را بپذیریم؟ چه چیزی فاصله و چشمانداز زندگیمان را به ما نشان میدهد؟ چه چیزی باعث میشود احساس ضعف و فرسودگی و غم کنیم؟ برای پاسخ به این پرسشها، برای مشخص کردن، یا به منظور آگاهی از چیزی که قلب و فکر ما را تقویت یا تضعیف میکند، ما مدیون خودمان هستیم.
بعضی افراد انرژی دهنده هستند؛ تعدادی انرژی گیرنده، بعضی فعالیتها غذای روحاند؛ بعضی باعث میشوند که ما احساس کنیم گویی بولدزر از رویمان رد شده، به زندگیتان نگاه کنید، دربارهی هر آنچه میکنید فکر کنید؛ دوست دارید چه کار کنید و از انجام چه کاری معذب هستید؟ همهی اینها قسمتی از روند التیام یافتن است؛ زیرا هر گاه ما از آسیبی در دل، فکر یا جسم خود رنج میبریم، برای تجدید قوای خود به انرژی نیاز داریم.
تمرین: وسیلهی ثبت موارد انرژیزا
دربارهی آن دسته از کسانی یا چیزهایی فکر کنید که شما را برای حضور ذهن کامل، تمرکز و زندگی در لحظه، آزاد میکنند. اما نمیتوانیم خود را از همهی ناراحتیهای روزمرهمان آزاد کنیم. نباید توقع چنین چیزی را داشته باشیم. اما وقتی میزان آن از حالت تعادل خارج شود، نتیجه قهراً «نداشتن آرامش» است. و اما یک تمرین فهرست سازی:* سریعاً، یک سیاهه از آن چیزهایی که به شما انرژی میدهند، تهیه کنید. عوامل مورد نظر میتوانند چیزهایی کوچک یا بزرگ باشاند: در آغوش گرفتن کسی که دوستش دارید، قدم زدن در پارک با یک دوست، ده دقیقه تنهایی (بی تلفن، بی بچه، بی هیچ درخواست)، نوشیدن یک قهوه کاپوچینو، یک دوچرخه سواری، یک ماساژ، یک حمام داغ، یک تماس تلفنی با عموی عزیزتان، خواندن یک کتاب خوب، انجام یک بازی یک نفره، حل جدول کلمات متقاطع، یک سفر کوتاه روی دریا، ساختن یک سایبان، به جایی رفتن با یک کوله پشتی در تعطیلات آخر هفته، ناهار خوردن با دوستان، غرق کردن خودتان در کاری که دوست دارید.
* حالا فهرستی از چیزهایی تهیه کنید که انرژیتان را میگیرد: رفتن به وال مارت (16)؛ خرید در روز تعطیل؛ پرداخت صورت حسابها؛ تماشای یک فیلم بد؛ جرو بحث با فرزند، شوهر، کارفرما یا مادرتان؛ ترافیک ساعت شلوغی؛ پر کردن فرم مالیات بر درآمد؛ جستجوی کار؛ خرید یک حوله حمام؛ بحثهای روزمره در یک کوکتل پارتی؛ انجام کاری که از آن نفرت دارید.
تمرین: چند و چون انرژی
به یاد داشته باشید، چیزی که ممکن است تضعیف کننده شما باشد ممکناست انرژی دهنده به شخصی دیگر باشد و آنچه شما را تقویت میکند ممکن است آخرین چیزی در دنیا باشد که دیگری بخواهد انجام دهد. مانعی ندارد. همان طور که فرانسویها میگویند «هرکسی کار خودش، بار خودش» یا هر کسی سلیقهی خودش را دارد. موضوع، شناختن خودتان به قدر کافی برای دانستن این است که چه چیزی شما را سرحال میآورد و چه چیزی خستهتان میکند. موضوع پذیرفتن این است که، در حالی که همه ما باید وظایفی ناخوش آیند را بپذیریم، همچنین وظیفهای برای خودمان، برای تعیین این که چه چیزی در زندگیمان لازم است، چه چیزی برایمان شادی آفرین است، داریم.دالایی لاما (17) میگوید: «هدفِ غاییِ زندگی، جستجوی خوشبختی است» این امر یک شادی خود محور و حریصانه نیست. بلکه سعادتی است که ناشی از یک ارتباط اساسی با سایر انسانهاست و خود را به صورت یک شور و شوق و شور برای سایرین و خودمان نشان میدهد. دربارهی فهرستها فکر کنید انرژی دهندگان و انرژی گیرندگان. حالا چیزی از هر یک از فهرستها انتخاب کرده دربارهی آن بنویسید. با «ـــ انرژی مرا میگیرد، چون ـــ » یا «ـــ به من انرژی میدهد، چون ـــ» شروع کنید و تا پانزده دقیقه ادامه دهید.
با نوشتن دربارهی چیزی که به شما انرژی میدهد یا انرژیتان را میگیرد، چیزهای زیادی درباره این که، برای مراقبت از خود به چه چیزی نیاز دارید، یاد میگیرید. از اینها به عنوان فهرستهای ایده استفاده کنید. وقتی یک روز «کسل کننده» دارید، به اینها مراجعه کنید. به نوشتن دربارهی این موضوعها ادامه دهید. به اضافه کردن به هر دو فهرست ادامه دهید.
پینوشتها:
1- Joseph Campbell.
2- Apt.
3- ll ne march pas.
4- Ah. oui. c"est vraiment tordu.
5- Luberon.
6- St. Remy.
7- Claude.
8- Bon Chance!.
9- Un moment.
10- Claude, c"est l?.
11- Ah, zut, zut, zut...
12- Voil?.
13- Un bon artisan.
14-“a great craftsmam”. “
15-“ Merci ”.
16- Wal – Mart.
17- Dalai Lama.
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول