عشق با ارزش است

عشق با ارزش است. ارزش نهوُّر را دارد. ارزش تا دور دست به دنبال آن رفتن را دارد.... معنی عشق پایداری است. معنی آن بیرون ماندن از دنیای خیالی و ورود به دنیای عشقی پایدار، چهره به چهره، تنگاتنگ، عشق به ایثار است.
چهارشنبه، 4 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق با ارزش است
 عشق با ارزش است

 

نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

عشق با ارزش است. ارزش نهوُّر را دارد. ارزش تا دور دست به دنبال آن رفتن را دارد.... معنی عشق پایداری است. معنی آن بیرون ماندن از دنیای خیالی و ورود به دنیای عشقی پایدار، چهره به چهره، تنگاتنگ، عشق به ایثار است. معنی عشق ماندن در زمانی است، که همه وجودت می‌گوید «فرار کن!»
کلاریسا پینکولا استز،
زنانی که با گرگها می‌رقصند (1)
آسمان تاریک‌تر شد. تندر از دور غرید. انبوه جمعیتی که در باغهای بوتانی (2) به صورت پراکنده حضور داشتند مشغول خوردن غذای پیک نیکی، جرعه جرعه نوشیدن آب، گپ زدن با کناردستیها بودند و اصلاً مایل نبودند اجازه دهند طبیعت یک چنین شبی را که مشتاقانه منتظر آن بوده‌اند، خراب کند. فوئب اسنو (3) بعد از هشت سال سکوت دوباره برنامه اجرا می‌کرد.
دوستانمان دو روز قبل تلفن زدند و از ما برای پیوستن به ایشان در کنسرت دعوت کردند. کرِگ (4) طوری حرف می‌زد که انگار من باید می‌دانستم فوئب اسنو کیست، امّا من نمی‌دانستم. من از همان نسل بودم، امّا فهمیدم که درست به همان سال که من به کالج حقوق رفته‌ام، او اولین آلبومش را ضبط کرده است. سه سال بعدی عمر خود را در سیاهچال به بررسی شبه جرمها، قراردادها و مالیات و قانون اساسی پرداخته بودم.
در حالی ‌که از خانه‌مان به سوی لوک اوت ماون تین (5) در حال رانندگی بودیم، رادیو از یک طوفان شدید، صد و بیست و پنج میلی متر باران و هجوم سیل درشهر داگلاس (6)، درست در جنوب دنور خبر داد. حتی اگر کنسرت به علت بارندگی لغو می‌شد، اما دست کم می‌توانستیم دوستانمان را ملاقات کرده، ناهار خود را بیرون بخوریم.
من جلوی پلاک 730، خیابان ژوزفین، خانه‌ای که هفت سال اول عمر کاترین آنجا بودیم پارک کردم، همان دوره‌ای که رژیم غذایی طبیعی سالم را الگو قرار داده بودیم و دوره‌ی تولد هلن و آلیس و مارک بود. وقتی بچه‌ها کوچک بودند، عادت داشتیم تا محل کنسرتها در باغهای بوتانیک آن پیاده قدم بزنیم؛ موضوعی که مربوط به بیش از دوازده سال قبل است. هنگامی که پایم را از اتومبیل بیرون می‌گذاشتم، پل از پشت سر مرا سرزنش کرد، من و او هر دو می‌دانستیم کجا پارک کرده‌ایم، گرچه محل ملاقات را تعیین نکرده بودیم. ما از پیاده‌روی روی آجری که سالم مانده بود و دو درخت افرایی که به جای یک درخت عظیم نارون هلندی کاشتیم- درختی که بر اثر آفت از بین رفت- تعریف کردیم.
من با دست به تنه‌ی یکی از درختان زدم و گفتم: «عالی به نظر می‌رسند، فکر کردم باید احساس نوستالژیک کنم، امّا مثل این است که ما در یک دوره، زندگی دیگر در اینجا زندگی کرده‌ایم». ما دست در دست دو بلوک دیگر را تا باغها قدم زدیم. کنسرت شروع شده بود.
بعد از نشستن روی یک نیمکت شروع به گاز زدن جوجه سوخاری و سالاد آرتیشوی خنک کردیم. صاعقه در دور دست زده شد. سه نفر گارد محافظ یُغُر با پوتینهای کوهنوردی و شلوارک فوئب را تا صحنه اسکورت کردند. فوئب زن درشت اندامی بود با لباس نرم آویزان سیاه و قهوه‌ای رنگ، با حلقه کوتاه و قرمز رنگ. من با شروع آهنگ، غذایم را کنار گذاشتم. صدای او دیوار صوتی را می‌شکست از اکتاو به اکتاو (7) و از باس تا فالستو (8) بالا و پایین می‌شد، مثل یک جویبار روان بود و مثل یک عاشق مست تلو تلو می‌خورد و همچون یک بعدازظهر داغ جنوب از تب وتاب می‌افتاد. یکی از صداهای درخشان عصر ما و من در این باره حتی خبر نداشتم. ظرف چند ثانیه او ما را به رقص «تویست و چرخش، چرخش و تویست (9)...» واداشته بود.
او به اجرای یک سری بلو، بالاد وراک اندرل (10) پرداخت، هر آواز بهتر از قبلی، در وسط کنسرت از والری (11) یاد کرد، دختر بیست و سه ساله‌اش، کسی که در آلبوم جدیدش نوازنده اول بود. فوئب، گفت: «او در شروع این آواز سلام می‌کند. زیباست. خیلی خاطرش را می‌خواهم. او زندگی من است».
من تحت تأثیر غرور مادری او قرار گرفتم، از این که چنین عاشقانه درباره‌ی دخترش در وسط یک کنسرت کاملاً غیر احساساتی و منطقی صحبت می‌کند، متعجب شدم. من دریافتم به غرور برانگیخته مادری او که به عنوان یک ارتباط قوی فراتر از موسیقی او و استعداد فوق العاده‌اش بود، پی برده‌ام.
در جریان کنسرت، آسمان تهدیدکنان باقی ماند. با فرا رسیدن غروب ماهیت تهدید آمیز ابرها تغییر کرد. آنها یک حایل با آسمان بودند، یک دوستی غیرمنتظره ایجاد کردند، یک سقف خاکستری بشری برای نزدیک کردن نتهای آسمانی، با زمین زده شد.
وقتی فوئب با «بخشی از قلبم (12)» داغ شد، فهمیدم که به بخش پایانی رسیده‌ایم. افراد زیادی نیستند که آن آواز را بهتر از جانیس جاپلین (13) بخوانند، اما فوئب این کار را کرد. او این آهنگ را با همان صدای زیر و بم کشیده و با شدتی که در توانش بود، کش داد و نفس شنوندگان را در سینه حبس کرد. وقتی پا از صحنه به بیرون گذاشت، همگی بلند شدیم و شروع به دست زدن و خواندن «فو- ئب، فو- ئب، فو- ئب» کردیم تا مگر شوق ما او را به صحنه بازگرداند.
مدتی دراز به تشویق او ادامه دادیم. من فکر کردم ممکن است او یکی از آن خوانندگانی باشد که اجرای مجدد نمی‌کند. اما حالا فکر می‌کنم او می‌خواست ببیند آیا ما شایسته هدیه او بوده‌ایم. سرانجام دوباره به صحنه بازگشت. ما روی زمین نشستیم.
«این آواز بعدی هدیه است به والری». حاضران کاملاً ساکت بودند. او خنده‌ای تولبی کرد و [گفت:] «ما به آنها نشان دادیم، نشان ندادیم والری؟.»
من که نمی‌دانستم منظورش چیست، آن را به حساب نمایش حرفه‌ای او گذاشتم. او اسم والری را چندین بار طی کنسرت به زبان آورده بود. من فکر کردم یک زن جوان که به تازگی از کالج بیرون آمده «رشته کاری خود را با یک مادر فوق العاده به عنوان یک مدل نقش شروع کرده.»
فوئب ادامه داد. «وقتی والری سه روزه بود [پزشکان] به من گفتند که او هرگز زنده نمی‌ماند. وقتی او یک ساله بود، به من گفتند او هرگز حرف نمی‌زند یا راه نمی‌رود. خوب او حالا راه می‌رود. من همچنان منتظر صحبت کردن او هستم. هرازگاه وقتی یک نفر آدم جذاب را در آسانسور می‌بیند، می‌گوید: ‌های [سلام]؛ او هنوز به منهای نگفته. اما هی، عیبی نداره. ما به آنها نشان دادیم، ندادیم والری؟.»
در این موقع فوئب شروع به خواندن «جایی که اسمش سرزمین رؤیاها بود / جایی که رؤیاها شکل می‌گیرند (14)» کرد و اشک از صورتش سرازیر شد. من برای فوئب، برای والری، برای دوستم لین (15)- که دختری دارای ضعف عضلاتی (16) را به دختر خواندگی قبول کرده بود- برای کاترین، برای خودم، برای انبوه مشکلات انسانهایِ اطراف خودم گریستم.
آواز تمام شد.
فوئب فریاد زد «خدا نگهدارتان.» «امیدوارم هر کدام از شما بیست و سه سال عشق تمام عیار داشته باشید».
مالین و کرگ را برای خداحافظی در آغوش گرفتیم و به طرف اتومبیلهایمان رفتیم، حالا می‌دانستیم که نمی‌توانیم با رخدادی ارزشمند همانند آنچه اکنون تمام شد دوباره رو به رو شویم.
در بازگشت به خیابان ژوزفین شماره 730 متوجه شدیم که حیاط به یک علف چینی حسابی نیاز دارد. علفهای هرز باید چیده می‌شد. امّا چراغها همه روشن بود. پرده‌های گلداری در طبقه بالا بود. یک نقاشی عنابی زیبا در ‌هال ورودی دیده می‌شد. چراغها از دریچه‌های اتاق نشیمن نمایان بود. محوطه‌ای را که پلی برای بازی بچه‌ها ساخته بود در حیاط خلوت پا برجا بود. ما وسوسه شدیم در بزنیم و به مالک جدید بگوییم که ما مدتها قبل در آنجا زندگی می‌کردیم و حالا علاقه مندیم نگاهی گذرا به آنجا بیاندازیم. امّا سوار اتومبیل‌مان شده و رهسپار غرب گشتیم.

رنج دلچسب

من در کنفرانس سالانه انجمن بین المللی سندرم رت درباره‌ی قدرت دختر‌هایمان، در توانایی‌شان در آموزش به ما درباره‌ی عشق و آنچه در زندگی مهم است، سخنرانی کردم. آن والدین نیز از یأس و رؤیاهای تکان دهنده و آرزوها رهایی یافته بودند. آنها دیده بودند دخترانشان از دست می‌روند. برای بازسازی زندگی‌شان دچار چالش بودند، در حالی ‌که دچار این دغدغه بودند که «اگر همه عالم و آدم هم جمع شوند کاری از دستشان ساخته نیست». دختران مردم در بین حضار در گروه سنی دو سال تا بیش از چهل سال متفاوت بودند. والدین در مراحل مختلف رابطه برقرار کردن با کسانی بودند که قبلاً در آن موارد حرف زده بودند. امّا ماها یعنی کسانی که آنجا جمع شده بودیم، از همه اکناف کشور در یک تالار سخنرانی در چارلستون کارولیناى جنوبی (17) دور هم جمع شده، با هم ارتباط برقرار کرده بودیم.
بعد از سخنرانیِ من، پدر یک کودک پنج ساله نزد من آمد و گفت:
«من باید شمارو در آغوش بگیرم».
یکدیگر را در آغوش گرفتیم. او ادامه داد:
«از چیزهایی که گفتید خوشم آمد. واقعاً خورد به هدف. کار فوق العاده سختی بوده، اما من با داشتن دختری مثل هیتر (18) خیلی پرورش پیدا کردم».
او برگشت که برود، بعد ایستاد. اعلام کرد، «رنج دلچسبی است، می‌دونید معنیش چی؟ رنج دلچسبیه».
به زودی، بعد از آن که [کتاب ] پایکوبان رنج (Grief Dancers) به بازار آمد، من به عنوان مهمان به شوی محلی کلرادو اسپرینگز (19) دعوت شدم. بعد از یک گفتگوی زنده با میزبانان، تلفنها شروع به زنگ زدن کردند. اولین تلفن از فیلیس (20) بود.
این‌طور شروع کرد: «سوزان، من دقیقاً می‌دونم که بر تو چه گذشته، نوه من آماندا (21) تومور مغزی داره. او شاهزاده خانم یا کودک ویژه‌مان ماست. اولین عمل او وقتی دو ساله بود انجام شد؛ تا حالا سه تا عمل داشته. هر بار که وارد اتاق عمل می‌شه ما نمی‌دونیم چه اتفاقی خواهد افتاد. یک روز قبل از آخرین عمل او پسرم زنگ زد. او آماندا را برای بردن به بیمارستان آماده می‌کرد. می‌تونم بگم که هیجان زده بوده».
او گفت: «مامان، من اومده بودم بیرون به این زمین پارکینگ، یک بیست و پنج سنتی رو‌ی زمین پیدا کردم. کثیف و کج بود. برداشتمش، شستمش و اونو تو جیبم گذاشتم. مامان، میدونی چی دستگیرم شد؟ این سکه به‌ اندازه هر سکه بیست و پنج سنتی تر و تمیز دیگه ارزش داره. هیچ وقت اینو فراموشی نمی‌کنم».
فیلیس گفت: «حق با اونه. خدا، تو و کاترین رو نگهداره».
ادیان بزرگ جهان دارای این حکم اخلاقی مشترک هستند که ما ازطریق رنج بردن آبدیده می‌شویم، این که رنج بردن بخشی اساسی انسان بودن است و تناقض بزرگی است که از طریق رنج بردن، و فقط رنج بردن ما به تجربه بزرگترین لذت و قدر زندگی را دانستن می‌رسیم. یک بار کسی گفت: «چیزهای سخت در مسیر ما قرار گرفته، نه برای این که ما را متوقف کند، بلکه برای فرا خواندن شجاعت و قدرتمان.» اگر ما از رنج بردن امتناع کنیم، اگر آن را منکر شویم، اگر نتوانیم آن را به طور کامل در آغوش بگیریم، درمانده می‌شویم، نمی‌توانیم به جلو حرکت کنیم. از رشد باز می‌ایستیم. مسائل ما از میان برداشته نمی‌شود. با آنها باید مواجه شد و کاملاً روی آنها کار کرد. این همان چیزی است که فوئب اسنو انجام داده بود. به این دلیل که او می‌توانست در عشقش به والری به صورتی مشارکت کند که روان انسانها را ارتقاء دهد و آن شب فکر همه را باز کند. این همان چیزی است که پدر هیتر و مادر بزرگ آماندا انجام داده بودند.

تمرین دردهای دلچسب

درباره‌ی این عبارت «درد خیلی دلچسب» فکر کنید. معنی آن از نظر شما چیست؟ آیا هرگز درد دلچسبی داشته‌اید؟ نوشتن یک فهرست را شروع کنید: من احساس درد دلچسبی دارم وقتی یک ماساژ می‌گیرم، نزد طبیب مفصلی می‌روم، کودکی را حامله هستم، سی دقیقه می‌دوم، به کلاس یوگا می‌روم، همه نامه‌های انباشته شده را جواب می‌دهم، دستشویی را پاک می‌کنم، نزد دندانپزشک می‌روم. به نوشتن فهرست ادامه دهید.

تمرین: چرا درد؟

چند دقیقه‌ای صرف فکر درباره‌ی فهرست خود و تفکر درباره‌ی دردهای خوب بکنید. حالا درباره‌ی یکی از موارد در فهرست خود فکر بکنید. چرا آن زحمت دلچسب به نظر می‌رسد؟ چه چیزی درد را با ارزش می‌کند؟ من همیشه از این که رفیق همیشه فعال من به من نگاه می‌اندازد و یکریز می‌گوید: «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود»، نفرت داشته‌ام! بارها می‌خواستم با مشت به بینی او بکوبم، امّا حق با او بود. چرا حق با او بود؟ در این باره فکر کنید. برای پانزده دقیقه بی وقفه بنویسید.

پی‌نوشت‌ها:

1- CLARISSA PINKOLA ESTES, Women Who Run With The Wolves.
2- Botanic Gardens.
3- Phoebe Snow.
4- Craig.
5- Look out Mountain.
6- Douglas.
7- Octave to Octave.
8- bass to falsetto.
9- "Twisting and Turning, Turning and Twisting".
10- blues, ballads, and roch"n" roll.
11- Valerie.
12- "Piece of My Heart".
13- Janis Joplin.
14-“a place called never, never land / where dreams are made.”.
15- Lyne.
16- muscular dystrophy.
17- Charloston, South Carolina.
18- Heather.
19- Colorado Springs.
20- Phyllis.
21- Amanda

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط