چرا برمکیان فروافتادند؟

سقوط برمکیان را به اشکال مختلف روایت کرده‌اند. ما نسبت به این عقیده که سقوط آنها را مربوط به ازدواج جعفر و عباسه و عواقب آن می‌دانند چیزی نمی‌گوئیم زیرا آن عقیده اساساً مبتنی بر افسانه است. بسیاری معتقدند که سقوط آنها
دوشنبه، 16 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چرا برمکیان فروافتادند؟
 چرا برمکیان فروافتادند؟

 

نویسنده: لوسین بووا
برگردان: عبدالحسین میکده



 

سقوط برمکیان را به اشکال مختلف روایت کرده‌اند. ما نسبت به این عقیده که سقوط آنها را مربوط به ازدواج جعفر و عباسه و عواقب آن می‌دانند چیزی نمی‌گوئیم زیرا آن عقیده اساساً مبتنی بر افسانه است. بسیاری معتقدند که سقوط آنها نتیجه‌ی قدرت فراوان وزراء هارون و زندگی پر از تجمل آنها و اهمیت و عظمت آنها بوده است. بعضی دیگر سقوط برمکیان را معلول استخلاص «یحیی بن عبدالله» علوی و خصومت «فضل بن ربیع» و دست پرورده‌ی او «زرارة» بن محمد و سعایت و تهمتهای درباریان هارون دانسته‌اند. (1) عده‌ای نیز زوال آنها را مربوط به علل و جهات مذهبی دانسته‌اند. در واقع علت حقیقی سقوط برمکیان قدرت فراوانی بود که آنها به تدریج کسب نموده بودند. هارون الرشید در مدت هفده سال ابتدای خلافت خود اسماً خلیفه بود.(2) در ابتدا مادرش خیزران و یحیی بن خالد مشترکاً اختیارات را در دست داشتند ولی پس از مرگ خیزران (173 هجری – 789-790 میلادی) یحیی به تنهائی یا با نیابت پسرانش فضل و جعفر رئیس واقعی دولت بود. (3)
در سال 178 هجری (794 میلادی) یحیی صاحب قدرت مطلق و تام و تمام شد و خلیفه تمامی اختیارات را به او واگذار نمود و نمی‌توانست به میل و اراده‌ی خود در ثروت و اندوخته‌هائی که برمکیان برای خلافت جمع آوری کرده بودند دخل و تصرفی کند.
ابن خلدون مینویسد تمام مشاغل مهم در دست خویشاوندان و دست پروردگان یحیی قرار داشت به طوری که همیشه پنج نفر برمکی معتبرترین مشاغل لشکری و کشوری دربار عباسیان را برعهده داشتند و هرکس را که از آنان نبود از کار دور می‌داشتند. شاهان برای آنها هدایائی می‌فرستادند و احتراماتی برای آنها معمول می‌داشتند که بیشتر از احتراماتی بود که برای خلیفه می‌نمودند و زندگی پر از تجمل برمکیان باعث تحقیر هارون می‌شد.
یحیی بن اکثم القاضی از اسمعیل بن موسی الهاشمی روایت می‌کند که روزی اسمعیل با هارون به عزم شکار از دارالخلافه بیرون رفت.
هارون گفت: «آیا تا کنون شکوهی چون شکوه و جلال موکب من دیده‌ای؟».
اسمعیل در پاسخ گفت: «هیچ موکبی با موکب جعفربن یحیی قابل قیاس نیست». خلیفه خاموش ماند. اندکی بعد جعفر را دیدند که با موکبش می‌آمد تا به هارون بپیوندد. هارون که نارضائی از چهره‌اش هویدا بود با وزیر خود سخن نگفت. در این اثنا زرارة بن محمد فرارسید و از حشمت و جاه برمکیان زبان به ستایش گشود. هارون با قیافه‌ای اندوهگین به او گفت: «فقط زبونان مستبد نیستند!» (4) بعد به ضیاعی چند رسیدند پر از خانه و باغ و کوشکهای عالی و از ساکنان آنها شنیدند که اینها همه از آن برمکیان است. هارون برآشفت و گفت:
«ما به خود و کسان خود غدر کردیم و بر قدرت و ثروت برمکیان افزودیم. اکنون می‌بینی که در منتهای شوکت و اقتدارند و دارائیشان حد و حصری ندارد!» اسمعیل گفت: «برمکیان هرچه دارند از خلیفه دارند و اینها همه از آن خلیفه است. پس چه جای دلتنگی است؟ حتی باید از دیدن چنین نعمت و مکنتی شادمان بود، زیرا فرزندان برمک بندگان و دست پروردگان خلیفه‌اند.»هارون از این سخنان تملق آمیز خشمگین شد و اسمعیل را سرزنش کرد که از وزیرانش جانبداری می‌کند: مگر کار خلیفه به جائی نرسیده بود که از بخششهای آنها زندگی می‌کرد؟ (5)
هارون پس از مراجعت به قصر با تهدیدهای خطرناک به اسمعیل بن موسی الهاشمی گفت که هیچ چیز از آنچه را که وی درباره‌ی برمکیان گفته است تکرار نکند. اسمعیل در این باره می‌گوید که جعفر منفور پدر و برادران خود بود و یحیی و فضل و موسی و محمد با هر کس که با جعفر بد بود دوستی می‌کردند. شنیده شده که طرحهای عصیان و نقشه‌های اغتشاش بدست آمد و جعفر بدون اطلاع پدر و برادرانش وجوه هنگفتی از بیت المال برداشته و به پسر عبدالملک بن صالح (6) داده بود که هارون را از خلافت خلع نمایند. نامه‌ای که یحیی بن خالد به «یحیی بن عبدالله» علوی نوشته بود و به دست علی بن عیسی بن ماهان افتاده بود تسلیم هارون شد و این نامه سوءظن و بدگمانی هارون را برانگیخت.
چرا برمکیان فروافتادند؟
الاتلیدی، «اعلام الناس فی ماوقع للبرامکة مع بنی العباس»
نسخه‌ی خطی عربی شماره‌ی 2108 کتابخانه‌‌ی ملی پاریس، اواخر قرن یازدهم هجری، برگ 102a
فردای آن ملاقات و مذاکره اسمعیل خدمت خلیفه رفت و خلیفه به وی امر داد که بدر قصر جعفر برود و ببیند که در آنجا چه می‌گذرد. این قصر به تازگی بنا شده بود و اسمعیل مجذوب تجمل و عظمت آن گردید. (7) آمد و شد فوق العاده در آنجا بود و کسانی که به زیارت خلیفه می‌رفتند قبلاً به سلام جعفر می‌آمدند. اسمعیل به دربار خلافت آمد و آنچه را که دیده بود گفت.
هارون گفت «عباسیان غلام برمکیان شده‌اند و با اینکه آنها به صحت این حرف اعتراض می‌کنند ولی این فکر در «ضمیر» آنها رخنه کرده است.»
در این موقع جعفر رسید. خلیفه از دیدن او اظهار خوشوقتی نمود و با احترام و اعزاز با او صحبت کرد و با هدایائی نفیس او را مرخص نمود. اسمعیل که درتمام مدت این ملاقات ساکت مانده بود با جعفر رفت و از اطمینانی که خلیفه به وی داشت و از اسراری که کشف نموده بود خوشحال بود.
فضل بن ربیع زرارة بن محمدالعربی را که مردی فصیح و ظریف و با فرهنگ بود به هارون معرفی نمود و وی به دربار خلیفه آمد. درباریان از اینکه رقیبی برای برمکیان پیدا شده است از او با نهایت گرمی پذیرائی کردند و هر کمکی که خواست به او کردند چنانکه پس از چندی موفق شد نایب مناب جعفر گردد.
روزی هارون، رازی به زراره گفت و چون جعفر با زراره از محضر خلیفه بیرون رفتند از او پرسید امروز امیرالمؤمنین با تو چه گفت؟ زراره جواب داد: اسراری بسیار. جعفر پرسید: از چه قرارند؟ زراره با نهایت جدیت جواب داد نخواهم گفت. جعفر با تغیر و خشم جواب داد: اظهارات خلیفه را نباید مکتوم داشت. زراره به حالت اعتراض گفت: مگر من هیچ از جعفر پرسیده‌ام که با خلیفه چه می‌گوئید و می‌شنوید. جعفر سکوت اختیار کرد و وی را ترک نمود. زراره دچار اضطراب و تشویش خاطر عظیمی شد و از ترس اینکه مبادا جعفر از او به خلیفه شکایت برد غلامی را مأمور تحقیق نمود. غلام به سرعت باز آمد و به زراره گفت که جعفر به ملاقات خلیفه رفت و به خانه‌ی خود بازگشت.
زراره از شنیدن این خبر خوشوقت شد، غلام خود را از فرط وجد آزاد کرد و به قصر خلیفه شتافت و با زحمتی بسیار بازیافت. در موقع شرفیابی بی‌نهایت اظهار انفعال کرد و خلیفه از او پرسید چه موجب آمدنت شده است؟ زراره ماجرای خود و جعفر را بیان نمود و گفت که جعفر مردی است با شدت و صولت و خطرناک و من از چنین مردی هراسناکم. هارون این دست پرورده‌ی تازه کار خود را آسوده خاطر ساخت و گفت از این طاغی بیمی نداشته باش زیرا مورد سخط من است و دیر یا زود سرش را از تن جدا خواهم ساخت.
جعفر مدتی از زراره دوری جست و به حاجبان هارون گفت او را به دربار راه ندهند و شهرت داد که زراره سخت بیمار است زراره تصور کرد که این جلوگیری در نتیجه‌ی تغیر و رنجش خاطر خلیفه است و جعفر از همین وضع استفاده نمود تا دوباره مورد عنایت خلیفه قرار گیرد. یکی دو ماه از این پیش آمد گذشت و جعفر به هارون گفت که زراره مرده است. خلیفه مردد ماند و درباریان که از جعفر ترس داشتند بیانات او را تأیید نمودند. یکی از دوستان زراره از ماوقع وقوف یافت (8) و با زراره همدست شد تا این خدعه‌ی جعفر را باطل سازد. زراره مصمم شد روزی که خلیفه به عزم شکار از شهر خارج می‌شود خود را به او نشان دهد و ناچار قبری در مسیر و معبر خلیفه ساخت و خود را در آن مختفی کرد و منتظر ماند، چون خلیفه به آنجا رسید زراره از نهانگاه بیرون آمد. هارون با تعجب از او پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «من بنده‌ای از بندگان امیرالمؤمنین، زراره نام.»
- تو که مرده بودی!
- آری، مرده بودم، ولی خداوند دوباره زنده‌ام که تا امیرالمؤمنین را آگاه کنم که با چه شیوه‌های ناپسندی با من رفتار کردند.»
خلیفه امر داد مرکبی به زراره دادند و با یکدیگر به قصر برگشتند و از آن تاریخ نهایت عطوفت را درباره‌ی او معمول داشت. برمکیان کمتر دشمنی به سرسختی این رقیب جعفر پیدا کرده بودند. (9)
فضل بن ربیع که حاجب هارون بود نیز با بدخواهی و افترا و تهمت کوشش بسیار در برانداختن برمکیان نمود. او بیشتر با جعفر دشمنی داشت زیرا جعفر در محضر هارون او را تحقیر کرده بود. (10)
از طرف دیگر علی بن عیسی بن ماهان که علی رغم مساعی یحیی به حکومت خراسان منصوب شده بود تهمتها و بهتانهای فراوانی علیه برمکیان شایع می‌ساخت. (11)
ضمناً تعصب شدید آنها بدین اسلام مورد شک و تردید بود. گاه آنها را متهم می‌کردند که به کیش قدیم ایران دلبسته‌اند و گاه آنها را خداناشناس و زندیق و کافر قلمداد می‌کردند. یکی از فقهای رقه موسوم به ابوربیعه محمدبن ابی لیث که مردی متورع بود در نامه‌ای به هارون چنین نوشت:
«خلیفه که فرماندهی مسلمانان را به دست برمکیان خداناشناس سپرده است، روز رستاخیز چه خواهد گفت؟» هارون موضوع این نامه را با یحیی درمیان نهاد. یحیی گفت: «ابوربیعه مردی دورو و بدزبان و فریب کار و بی دین است». با اینکه محمدبن ابی لیث نمام و مفتن را حبس کردند ولی اتهامات او در ذهن هارون بی اثر نماند چنانکه از آن به بعد راجع به وظائف شرعی وزیران برمکی همواره کسب خبر می‌نمود و معاندین آنها نیز همیشه مراقب برمکیان بودند و رفتار و کردار آنان را همواره در خور شماتت و تحقیر جلوه گر می‌ساختند. (12)
هارون یحیی بن عبدالله علوی را به حبس انداخت و به جعفر که مأمور نگاهبانی وی بود امر داد او را بکشد. محبوس به جعفر گفت «مردی چون تو با قسمهائی که خورده چگونه می‌خواهی مرا بکشی» جعفر متأثر شد و او را آزاد کرد. یحیی بن عبدالله به او گفت «از این آزادی چه سود چون مرا باز دستگیر خواهند کرد؟» جعفر یحیی بن عبدالله را به مأمن مطمئنی فرستاد. فضل بن ربیع از این ماجرا اطلاع یافت و خلیفه را نیز واقف ساخت. خلیفه از جعفر پرسید که محبوس در چه حال است؟ جعفر آنچه کرده بود گفت و هارون کظم غیظ نمود و در ظاهر رفتار او را تأیید نمود (13) ولی در خفا فرستاد تا مأمن یحیی را کشف کنند. خلیفه مطلع شد که او را به خراسان فرستاده‌اند و فوراً علی بن عیسی بن ماهان را بدانجا فرستاد. از آن تاریخ خلیفه نهایت برودت و سردی را نسبت به یحیی و جعفر روا داشت. روزی یحیی بدون اجازه نزد خلیفه آمد. خلیفه به زحمت سلام او را جواب داد و رو به جبرئیل بن بختیشوع نمود و گفت از اینکه وزیر من بی اجازه داخل شده است مکدرم. یحیی معذرت خواست و گفت تا به حال اجازه داشته است بدون رخصت بار یابد. یحیی توجه نداشت به اینکه دیگر مورد لطف خلیفه نیست و منبعد در صف دوم و سوم قرار خواهد گرفت. هارون خجل شد و جوابی نداد (14) ولی به غلامان خود دستور داد که دیگر در موقع ورود وزیر در برابر او برنخیزند و مکرر این دستور را تکرار نمود تا اجرای آن معطل نماند. (15) یحیی با اینکه از این تغییر روش خلیفه غمگین و متأثر شده بود معهذا جرأت نکرد استعفای خود را بخواهد. (16)
شهرت داشت که موسی بن یحیی نقشه‌های شورش و انقلاب در سر دارد و یکی از بستگان خلیفه به وی گفت بسیاری از مردم موسی بن یحیی را امام واقعی می‌دانند و خمس دارائی خود را به او می‌دهند.
هارون اهمیت بسیاری به این شایعات داد (17) و به این نمامان و فتنه جویان هدایائی بخشید.
یحیی بن عبدالله را نیز دستگیر کردند و به بصره فرستادند و در آنجا او را کشتند. هارون چون از این بابت آسوده خاطر شد علیه برمکیان شروع به اقدام نمود.

پی‌نوشت‌ها:

1- ابن خلدون می‌گوید که بین درباریان پسران قحطبه خال جعفر قهارترین دشمنان برمکیان شدند. همین مورخ می‌نویسد که درباریان علیه برمکیان شاعران و نوازندگان و خنیاگران را نیز به کار انداختند.
2- در مروج الذهب مسعودی، چاپ باربیه دومنار، مجلد 6، ص 328 چنین نوشته شده است که: تسلط برمکیان به طور دقیق 17 سال و 7 ماه و 15 روز به طول کشید.
3- لغت دولت (گذشته از معنای سعادت و اقبال و ثروت) در ایران اخیراً معنای ناصحیحی یافته و غالباً آن را به جای حکومت استعمال می‌کنند و رئیس حکومت را به غلط رئیس دولت می‌نامند. بنابر توصیفی که علمای حقوق کرده‌اند وقتی سه عامل مجتمعاً وجود داشت یعنی مملکت و ملت و حکومت وجود داشت لغت دولت مصداق پیدا می‌کند و ریاست آن بسته به وضع قانونی و رژیم آن جاست که یا سلطنتی است (سلطنت مشروطه یا استبدادی) یا جمهوری در این جا نیز منظور ریاست دولت است که با خلیفه‌ی اسلام بوده است و قدرت مطلق (مذهبی و غیر مذهبی) را در دست داشته است.
مؤلف می‌خواهد بگوید که برمکیان ریاست دولت را عهده دار بودند و عملاً خلافت می‌کردند. (مترجم)
4- انما العاجز من لا یستبد. (تاریخ یزدی)
5- «تو نیک می‌دانی که ایشان را تصور آن باشد که مرا نان پاره ایشان دهند» (تاریخ یزدی).
6- عبدالملک از بزرگان بنی العباس و ادباء و مردان محتشم دولت رشید بود و پسرش عبدالرحمن و کاتبش قمامه به رشید گفتند که عبدالملک سربغی و خروج دارد و رشید وی را به زندان افکند و در آن روزگار یحیی و فضل به زندان بودند و گفته بودند که یحیی با عبدالملک همدست بوده و رشید یحیی را به قتل پسرش فضل تهدید کرد تا خبر عبدالملک را از وی بشنود یحیی در بی‌خبری خود حجت‌ها آورد.
7- بنابر روایت ابراهیم بن مهدی بنای قصر جعفر در حدود بیست میلیون درهم تمام شده بود چنین افراط و تبذیری موجب خشم و غضب هارون شد و جعفر می‌گفت که او دو برابر این پول از خلیفه هدیه و انعام دریافت داشته است (طبری – چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 272-273) ابراهیم ابن مهدی وقتی جلال و عظمت قصر را دید نسبت به آتیه‌ی جعفر هراسناک شد و به وی گفت باید کاری کنی و فکری بیندیشی که حسدهارون را برنینگیزی. جعفر خندید ولی یحیی سخت بیمناک شد (برنی – اخبار برمکیان، چاپ بمبئی، ص 117-118). پس از قتل جعفر این قصر به مالکیت مأمون درآمد (خطیب بغدادی در مقدمه‌ی طرح تاریخ بغداد ص 54، ترجمه‌ی آن).
دوست مرحوم ما ژورژ «سالمون» که کتاب خطیب بغدادی را ترجمه کرده عده‌ای از املاک برمکیان را یادداشت کرده است. بنابراین یادداشت‌ها، برمکیان املاک بسیاری در طرفین دجله داشته‌اند مسکن اصلی خالد و یحیی در مجاورت «باب البرادان» در «شماسیه» بوده است. کاخ «قصر الطین» را یحیی در شماسیه بنانمود. قصر جعفر که فوقاً گفته شد و یحیی نیز در آن سکونت گزید مقابل «خلد» بوده که بعداً «تاج» در آنجا ساخته شد (بنابر روایت ابن طیفور: «بوستان موسی». بکتاب خطیب بغدادی، ص 54 رجوع شود) بعدها از محله‌ی «البرامکه» و «سوق جعفر» و «نهر فضل» و «میدان خالد» (سویقة خالد) نزدیک باب الشماسیه وجود داشت و یاقوت اسم آنها را می‌برد. در خارج بغداد برمکیان در بصره صاحب قصر «سیحان» بودند و در مشرق بلخ دهکده‌ی مهم «راون» به آنها تعلق داشت (یاقوت، مجلد 2، ص 742 – نیز به کتاب نفیس لوسترانج بنام «بغداد در زمان خلافت عباسیان» به صفحه‌ی 200-206 رجوع شود) در بلخ نیز دروازه‌ای به نام دروازه‌ی یحیی و در بخارا نیز به نام فضل وجود داشت.
8- برنی می‌نویسد: خلیفه را ندیمی بود که او را جعفربن عبدالله هاشمی گفتندی و با خلیفه خویش و پیوند بود. و با جعفر برمکی عداوتی تمام داشت در خانه‌ی زراره رفت و صورت حال زراره را بگشاد. «الحاق مترجم».
9- تاریخ یزدی، منتخب ادبیات شفر، مجلد 2، ص 49-58 یادداشتها – در کتاب برنی «اخبار برمکیان» چاپ بمبئی، ص 27-29 روایتی مشابه آن نقل شده است. برنی اسم او را «ذراوه» نوشته است.
10- برنی، ص 154-155.
11- برنی، ص 156-157 (الحاق مترجم: «اما چون بعد از چند سال علی بن عیسی در بغداد آمد همه سعایات و بدی از پسران یحیی به سمع خلیفه رسانید و در قلع وقمع ایشان کوششها کرد قولا و فعلا در ایذاء ایشان مبالغه نمود اهل بغداد گفتند که علی عیسی گوهر خود را می‌نماید برامکه نیز گوهر خود نمودند خدای بر برامکه رحمت کناد...» )
12- تاریخ طبری، ترجمه‌ی زوتنبرگ، مجلد 4، ص 463 (در متن عربی، چاپ دخویه، مجلد 3، ص 9-668) ابوربیعه از این جهت یحیی را سرزنش نموده که وی اختیارات فوق العاده‌ای بدست آورده و بالنتیجه گستاخ شده و دیگر برای خلیفه مفید فایده‌ای نیست. (برنی حکایت ذیل را آورده است که ما عیناً آن را نقل می‌کنیم مترجم. برنی ص 125-127) «الغرض فرمود که یحیی و فضل را از بندی خانه به موضعی بهتر برند و چیزی از زر و درم و جام‌های خوب بدیشان دهند و در معاش و لباس ایشان نیک نگرند شخصی از عامیان شهر در کوچه ایستاده بود چون فضل را بدید گفت الحمدلله ما برمکیان را در بلا و محنت دیدیم و روی خود سوی فضل کرد و گفت نیکو شد که نعمت‌های شما زوال پذیرفت و بعد از آن روی سوی آسمان کرد و گفت ای بارخدایا تو قادری و قاهری بر همه چیزها شکر و منت تو را بدین نعمت و بدین شادی که آل برمک را بدان دیدم. فضل چون این سخن از آن ناجوانمرد بشنید و شادی او بدید در غایت تافته شد و گریه کرد و خلیل بن هیثم که از معتبران شهر بود دنبال یحیی و فضل بر طرز اندوده زدگان می‌رفت و هرگاه نظر در ایشان می‌انداخت زارزار می‌گریست چون فضل را از گفتار آن ناسزاگو در گریه دید پیش دوید وفضل را گفت ای بزرگ و بزرگ زاده چرا از گفتار آن نابکار در اندوه شده‌ای. فضل او را گفت ای برادر کرم کن و آن بزرگ را بگو که تو را از من یا پدر من یا برادر من چه رنج و زحمت رسیده است که در چنین حالت با ما جفا کردی و بدگوئی می‌گوئی و از برافتادن ما خدا را شکر می‌کنی اگر بگوید چه ضرر رسیده است از برای خدا او را خشنود گردان و هر چه امروز از زر و سیم و جامه رسد همه او را بده تا از ما راضی گردد. خلیل بن هیثم گوید که من بازگشتم و آن بدگوی بدبخت را گفتم که تو را از برمکیان چه رنج رسیده که چندین ناسزا به روی فضل گفتی با من بگو تا تو را راضی کنم و آنچه از تو ستده‌اند به تو رسانم که مرا فضل از برای آن که از تو بحلی خواهم فرستاده آن مرد بی‌ادب جواب داد که مرا از برمکیان هیچ وقت جفای نرسیده اما از کسی شنیده بودم که ایشان زندیقانند و ملحدانند. الخ.......»
13- تاریخ طبری چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 669-671، ترجمه‌ی زوتنبرگ مجلد 4، ص 664.
14- تاریخ طبری چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 668.
15- در اینجا مؤلف لغت «غلمان» را آورد. و با مراجعه به کتاب عبدالجلیل یزدی نیز معلوم شد که آنجا نیز «غلمان» طبع شده و این یا سهوالقلم است یا اینکه رسم الخط کاتب چنین بوده است. به هر حال منظور «غلامان» است نه «غلمان» مترجم.
16- طبری، ترجمه‌ی زوتنبرگ، مجلد 4، ص 466.
17- طبری.

منبع مقاله :
بووا، لوسین؛ (1380)، برمکیان بنابر روایات مورّخان عرب و ایرانی، ترجمه عبدالحسین میکده، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط